eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
344 دنبال‌کننده
28.2هزار عکس
10.7هزار ویدیو
137 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 نمیدانم آن همه جسارت را از کجا پیدا کردم که لب به اعتراض گشودم _مامان بهتر نیست نظر منو هم بپرسید مادرم که عصبانی بود با خشم غرید _تا وقتی من و بابات جوابمون منفیه نیازی به نظر تو نیست. _اما این زندگیه منه، من... با صدای باز شدن در سالن به سمت در برگشتم . پدرم نگاهی به جمع انداخت _جنگ شده من بی خبرم تا نگاهش به خانم جون افتاد به سمتش رفت _سلام خانجون خیلی خوش اومدید _سلام پسرم ممنونم _سوده عزیزم میگی چی شده مامان با همان ظرافت های خانمانه و لوندی خاص بابا گفت: _باشه عزیزم میگم ولی اول یه چایی بخور خستگیت رفع شد میگم مادر مثل همیشه با وقار به سمت آشپزخانه به راه افتاد و با یک فنجان چای برگشت _بفرما عزیزم _ممنونم خانوم _نوش جون.خانجون چاییتون سرد شد بدید روژان عوضش کنه خانم جون فنجان را برداشت _نه همینطور خوبه من از استرس درحال غش کردن بودم و انها با آرامش چایی مینوشیدند.بالاخره پدر لب باز کرد _خب سوده جان حالا بگو چه خبر شده مادرم به من اخمی کرد _واسه روژان خواستگار اومده پدر گل از گلش شکفت _خب به سلامتی .اینکه دعوا نداره .قبلا هم خواستگارداشته گل دختر بابا .حتما باز روژان مخالفه و شما موافق مادرم پوزخندی زد و نگاه چپی به من انداخت _نخیر آقا این بار دخترتون موافقن ولی من مخالفم _میشه بگی دلیل مخالفتت چیه عزیزمن قبل اینکه مادرم چیزی بگوید خانم جون صحبت را آغاز کرد _ببین پسرم ما دیشب خونه استاد روژان مهمون بودیم.پسرشون که استاد روژان جان هستش دو روزه از سوریه برگشته .یه لقبی دارن _مدافع حرم؟ _اره عزیزم مدافع حرم بوده.دیشب مادرش روژان رو برای پسرش خواستگاری کرد.منم اومدم به شما بگم و نظرتون رو بدونم _نظر شما چیه خانم جون _من خودش رو یکی دوبار بیشتر ندیدمش.ولی خیلی آقا با کمالاته.خیلی مومن باخداست. پدر لبخندی زد _سوده جان شما چرا مخالفی؟ _دلیل مخالفت من که مشخصه .اونا خانواده سنتی هستند و از این خانواده مذهبیا هستند.هرچقدر هم پسراشون خوب باشه ولی روژان تو این خانواده خوشبخت نمیشه.اختلاف ما زمین تا آسمونه . پدر به چند دقیقه به فکر فرو رفت و در آخر رو به من کرد _روژان جان نظر خودت چیه با خجالت لبم را گاز گرفتم .در توانم نبود از کیان برای پدر بگویم .هنوز انقدر جسارت نداشتم که به چشم پدرم زل بزنم و بگویم من عاشق کیان شده ام .ترجیح دادم سکوت کنم پدر که دید من خیال پاسخگویی ندارم روبه خانم جون کرد. _خانجون بی زحمت شما با این خانواده تماس بگیرید و بگید آقا پسرشون یه روزی بیاد شرکت اول باهم صحبت کنیم. مامان عصبانی نگاه تیز و برنده ای نثار پدرم کرد.خانم جون لبخند زد _باشه پسرم میگم بیاد .خدارو چه دیدی شاید اومد و به دلت نشست .من که از وقتی دیدمش کمتر از روهام دوستش ندارم .خانواده با اصل و نسبی هم هستند _دستتون دردنکنه خانجون دلم میخواست هرچه زودتر به اتاقم پناه ببرم . پدر برای تعویض لباسهایش به اتاقش رفت من هم از فرصت استفاده کردم به اتاقم رفتم . خودم را روی تخت انداختم و به عاقبتم با کیان فکر کردم &ادامه دارد... 🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ از اون روز توی پارک یک هفته میگذشت.توی این یک هفته زندگی من دگرگون شده بود.تنها تر شده بودم. از رایان که هیچ خبری نبود...هیچ خبری! امیرحسین هم...تمام سعیم این بود تا اونجایی که میتونم جلو چشمای امیرحسین نباشم...نمیدونم خجالت میکشیدم یا هرچی فقط نمیخواستم باهاش چشم تو چشم بشم... حتی از دوقلوها هم تو این یک هفته خبری نبود.انگار همه طبق قرار نانوشته ای ازهم دوری میکردیم. تو این یک هفته ذره ای استراحت نکرده بودم و تمام مدت برای اینکه ذهنم مشغول باشه یا کارکردم یا درس خوندم... حقیقت این بود که حرفای رایان به مذاقم خوش اومده بود... حرفاش شیرین بود ولی در عین حال ترسناک! رایان حق نداشت به من دل ببنده... راست میگفت من دیگه الینای هشت ماه پیش نیستم... من حتی الینای دیروز نیستم... روز به روز در حال تغییرم...در حال یادگیری... من هنوز دیوانه وار رایان رو دوست دارم هنوز وقتی حرف میزنه قلبم هیجان زده میشه ولی دیگه یاد گرفتم چطور رفتار کنم... دیگه یاد گرفتم بتونم جلو رایان هم همون الینای همیشگی باشم نه یه دختر دست و پاچلفتی که با هر کلمه ی رایان سرخ و سفید میشه! یاد گرفتم چون مجبور بودم یاد بگیرم...چون مجبورم دیگه به رایان فکر نکنم و اجازه ندم اونم به من فکر کنه... 🍃 اواسط آذر ماه بود و هوا هم روز به روز سرد تر میشد. از فروشگاه خارج شدم تا برم سمت خونه که ماشینی بوق زد.بدون توجه به راهم ادامه دادم که صدای آشنای راننده بلند شد: +الینا؟! باورم نمیشد خودش باشه!دو هفته ای بود که هیچ خبری ازش نبود. ماشین ده قدمی دورتر بود.هنوز یه قدم هم نرفته بودم که ماشینی کنار پام زد رو ترمز.بی توجه داشتم میرفتم سمت رایان که صدای آشنای دیگه ای از پشت سرم بلند شد: +الینا خانوم؟! سرجام خشک شدم!... دلم میخواست زمین دهن باز میکرد و منو میبلعید!سمت راست امیرحسین سمت چپ رایان! نگاه کوتاهی به هردو انداختم.مونده بودم بخندم یا گریه کنم.هردوبا یک ژست وایساده بودن کنار ماشیناشون.هردو دست راستشون به سقف ماشین بود و دست چپشون به در! انگار رایان متوجه امیرحسین نشده بود که گفت: +الی پس چرا نم... حرفش که قطع شد نگاهی بهش انداختم.یه ابروشو داده بود بالا و موشکافانه امیرحسین رو زیر نظر داشت. نگاهی به امیرحسین کردم.با اخم خیره به رایان بود.مونده بودم چکار کنم که با صدای بسته شدن در ماشین که از سمت چپ بلند شد نگاهی به رایان انداختم. بعد از بستن در ماشین به سمت ما راه افتاد. امیرحسین کماکان ساکت و با اخم خیره شده بود به رایان... دل تو دلم نبود.دلم میخواست از اونجا فرار کنم برم جایی که هیچ کس منو نبینه... قبل از اینکه رایان چیزی بگه امیرحسین گفت: +الینا خانوم اومده بودم دنبالتون ولی انگار بد موقع مزاحم شدم. خواستم چیزی بگم که رایان گفت: +آره آره...آفرین پسر خوب...از همینت خوشم میاد...همه چیزو(بشکنی تو هوا زد)زود میفهمی... اشاره ای به ماشین امیرحسین کرد و گفت: +حالا بدو برو خونه... امیرحسین هم که به شدت عصبانی شده بود از دست رایان انگشت اشارشو جلو صورت رایان تکون داد و با صدای خشمگینی غرید: +ببین پسر خوب،به حسب اینکه فامیلشونی هیچی بهت نمیگم...پس الکی برا من دوور بر ندار... رایان انگشت تهدید امیرحسین و انداخت پایین و طلبکار گفت: +عهه نه بابا بیا بگو بینم چی میخوای بگی؟! امیرحسین بدون اینکه ذره ای توجه به رایان بکنه و حتی جواب سوالشو بده رو به من باهمون لحن مهربون همیشگی گفت: +الینا خانوم من دارم میرم خونه.مسیرمون یکیه تشریف میارید برسونمتون؟! زیرچشمی نگاهی به رایان انداخت و اضافه کرد: +یه سری حرف از اون هفته مونده که... با داد بلندی که رایان زد کم مونده بود سکته ای چیزی بکنم: +صدبار گفتم بازم میگم الینا هنوز اونقدر بی کس و کار نشده که با تو بیاد و تو هم تو راه حرفای مسخره تحویلش بدی... بعد قدمی به عقب برداشت و گفت: +الینا راه بیفت... از لحن دستوریش به شدت بدم اومد برا همین از سرجام تکون نخوردم. اونم وقتی دید من نمیام دوباره داد زد: +د راه بیفت دیگه مگه با تو نیستم... مکثی کرد و ناباور پرسید: +نگو...نگو که میخوای با ایین(اشاره ای به امیرحسین کرد)بری؟! &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 صبح پر انرژی از خواب بیدار شدم . دلم میخواست کیان را حال و هوای شهادت بیرون بیاورم . بدجنس که نبودم ،بودم؟ من فقط میخواستم عشقم را با چنگ و دندان کنار خودم حفظ کنم حتی شده عشقم را زنجیری بر بال پروازش می کردم کیان هنوز خواب بود با عشق صبحانه را آماده کردم. چند برش از کیکی که دیروز به عشق کیان پخته بودم را از یخچال بیرون آوردم و روی میز قرار دادم. پاور چین پاورچین به اتاق برگشتم لباسهایم را عوض کردم، کمی آرایش کردم . با دیدن چهره آرایش کرده ام لبخند به لب آوردم.کمی عطر به خودم زدم و به سمت تخت رفتم و کنار روهام نشستم همچون کوکانی معصوم به خواب افتاده بود .به پهلو خوابیده بود ،یک دستش زیر سرش بود و دست دیگرش کنارش قرارگرفته بود.موهای پریشانش وسوسه ام کرد تا دست میان زلف های سیاه زیبایش ببرم و کمی نوازشش کنم. دستم که میان موهایش قرار گرفت آرام نوازشش کردم . چشمان مهربانش باز شد . زل زدم به چشمانش ولبخند زدم _سلام عشقم صبحتون بخیر شازده دستی به چشمانش کشید _خیلی وقت بود که حوریای بهشتی منو از خواب بیدار نمیکردند .حتما اشتباهی شده . بدجنس قصد داشت اذیتم کند . _من حوری نزدیک تو ببینم با همین دستای خودم خفه اش میکنم گفته باشم صدای خنده اش عجیب دلبری می‌کرد _تا عشق خوشگلم کنارمه حوریا غلط میکنند بیان سمت من.شما خودتو ناراحت نکن عزیزم _به جای زبون ریختن عزیزم پاشو بریم صبحونه بخوریم _ای به چشم شما برو منم میام. موهایش را بهم ریختم و با خنده از اتاق خارج شدم . قبل از اینکه کیان به آشپزخانه بیاید ،با کمیل تماس گرفتم. _سلام.صبح بخیر _سلام زنداداش .ممنونم صبح شما هم بخیر _داداش کمیل میشه لطفا امروز کیان رو با خودتون ببرید بیرون و تا شب نیاریدش خندید _نکنه نیومده اذیتتون کرده میخواین پسش بدید.تو رو خدا اینکار رو نکنید قول میده پسر خوبی باشه با خنده گفتم _نخیر اصلا هم اینطور نیست .الکی دلتون رو صابون نزنید عمرا پسش بدم.میخوام به مناسبت اومدنش جشن بگیرم .نمیخوام خبر دار بشه _باشه چشم میام دنبالش ولی یه شرط داره چشمانم گرد شد کمیل اهل باجگیری نبود ،باشک پرسیدم _چه شرطی _شرطش اینه شام واسه من لازانیا درست کنید . عمیق لبخند زدم _چشم .یه دونه داداش کمیل که بیشتر نداریم .از این به بعد هرموقع خواستی کافیه بگی لبخند رضایتی که به لب داشت را میتوانستم از همین پشت خط هم متوجه شوم. _ممنون زن داداش، یک ساعت دیگه میام دنبال کیان.فعلا امری ندارید _ممنونم .لطف میکنی .فعلا خدانگهدار &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 با حرص خیره میشم به محمد حسین،مظلومانه نگام میکنه ،برای جلو گیری از سکته پام رو روی زمین می کوبم ولی بی فایده است انگار . -تو مگه نرفتی خونه؟ -چرا -پس چرا برگشتی دنبالم؟ -خب منم می خواستم برم ملاقات پاشا -لابد نخوابیدی؟ -حموم رفتم،اومدم -محمد حسین -پناه مگه تعارف دارم خوابم بیاد میخوابم -هفتاد و دوساعته نخوابیدی بعد خوابت نمی یاد؟! نگاهی به سارا میکنم،سرش تو گوشیش بود،اشاره ای به سارا میکنم و با زبون مورس هر دوتامون میگم میشه بیاد؟! سری تکون میده و به سمت جلوی ماشین میره و سوار میشه ،سری به تاسف تکون میده:سارا جان بیا دیگه نگاهی به پژوی نیمه درب و داغون میکنم و سوار ماشین میشم ،پشت میشینم ،محمد حسین چشم هاش رو به زور باز نگه میداره،اونوقت میگه خوابم نمیاد از همین الان فهمیدم که خیلی لج بازه حتی بیشتر از پاشا . -شنیدم امروز استاد حسابی،حالت رو گرفته اشاره ای به محمد حسین میکنم و هیسی میگم اگه میشنید قاطی میکرد ،با چهره ی شرمنده به من نگاه میکنه و بی خیال جواب میشه . -رسیدیم نگاهی به بیمارستان میکنم و به تابلوی که خیلی ازش بدم میومد ،از ماشین پایین اومدم و به سمت پله ها رفتم و سارا هم همراهم !محمد حسین بیچاره ماشین رو جلوی بیمارستان پارک کرد و دنبالمون راه افتاد .پاهام دست خودم نبود با عجله دوئیدم جلوی سی سی یو رسیدم .منتظر اجازه پرستار نموندم و به سمت در رفتم که نمی دونم یهو از کجا سبز شد و جلوم رو گرفت . -کجا؟ -تو -ممنوع الملاقاته -خواهش میکنم -گفتم که نمیشه -تو رو خدا -برو خانوم -خانوم پرستار تو رو خدا ساکت شد ،شاید دلش برای التماسم سوخت رو کرد بهم و گفت:فقط پنج دقیقه لباس مخصوص رو پوشیدم و وارد اتاق شدم ،نگاهی به پاشا کردم ،رنگ پریده اش ،چشم های بسته اش آزار دهنده بود، چقدر بی حد و اندازه آزار دهنده بود .دستم رو گره زدم به دست های نیمه سرد پاشا ،محکم گرفتم با تمام وجود تا شاید یکم گرم شود ولی بی فایده بود ،روی صندلی نشستم ،صدای در هم بوق مانیتور گوشم رو آزار می داد: پاشا بلند شو داداش،چرا هنوز خوابیدی ،بلند شو دیگه دستی به موهاش میکشم و مرتبشون می کنم ،چقدر رنگش پریده بود مثل گچ دیوار،سرم رو روی تخت میذارم و گریه میکنم،دل رحم بود اینطوری شاید دلش نرم میشد. -پاشا بلند شو ..آنقدر من رو اذیت نکن دلم برات تنگ شده برای خنده هات ،چرا بلند نمی شی؟ بی فایده بود،دلش نرم نشد،همون پاشای سابق بود،بی هوش و بی جون نمی دونستم چی باید بگم فقط گریه می کردم با تمام وجودم ،اشکم رو پاک میکنم :پاشا جان من،جان پناه بلند شو،اگه جون من واست مهمه بلند شو تکونی نخورد ،دمق بلند شدم به سمت در رفتم ،نگاهی به پاشا کردم و از اتاق خارج شدم، سارا با نگرانی نگام کرد،بی حوصله لباس ها رو در آوردم و سارا رو بغل کردم. -فدات بشم من الهی غصه نخور عزیز دلم ،روز های سختم میگذره آروم روی روی صندلی میشینم ،محمد حسین هم روبه روم نشسته بود و سرش رو در میان دستاش گرفته بود، بی حوصله بود این رو فهمیدم کنارش نشستم ،سرش رو بالا آورد و چشم های قرمز ش رو دوخت به چشم هام و آروم گفت:چی شد؟ -هیچی -بهوش نیومد؟ -نه متاثر سرش رو پایین گرفت و خیره شد به کاشی های بیمارستان،نگاهی به ساعتش انداخت ،جلوی شیشه ایستادم وخیره شدم به پاشا،احساس کردم دستش تکون خورد ،باشوق گفتم:دستش ،دستش رو تکون داد .محمد حسین مثل جنی ها از جا بلند شد و به سمت ایستگاه پرستاری دوید.مثل بچه ها خیره شدم به پاشا که حالا آروم آروم چشم هاشو باز کرد،دستی براش تکون دادم ،بی رمق نگام کرد و لبخندی زد و من با تمام وجود جوابش رو دادم .دکتر با محمد حسین جلو آمدند،دکتر نگاهی به من کرد باپرستار وارد اتاق شد.سارا بغلم کرد و با تمام وجود فشارم داد:تبریک میگم پناه -ممنون محمد حسینم لبخندی بهم میزنه و کنارم می ایسته دکتر داشت معاینه میکرد ،گوشیم رو در میارم و کنار گوشم می گیرم:الو سلام مامان خوبی؟ خواب نبودی که؟ آره ...مژده گونی بده ...بگو چی میدی؟...نه بگو ...باشه ...پاشا بهوش اومد ...آره به جان خودم ..از محمد حسین بپرس ...بیا ..بیمارستانم دیگه ...باشه محمد حسین وا رفت روی صندلی نشست،مهربون رو به روش نشستم :محمد حسین خوبی؟ سری تکون داد و خنده ای چاشنی کرد که به دروغش شک نکنم . 🌺🍂ادامه نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 فنجون های قهوه رو توسینی چیدم وسینی رو برداشتم ورفتم بیرون. اول به مهین جون تعارف کردم بعدبه امیرعلی وبعد مهتاب. سینی روتودستم گرفتم و گفتم: +مهین جون اگه کاری نداری من برم بالا. مهین جون سریع گفت: مهین:اِکجابری؟بیابشین ببینم. دلم نمیخواست مزاحم جمع خانوادگیشون بشم،خیر سرم خدمتکارم. لبخندی زدم وگفتم: +نه مزاحم نمیشم. دستم وگرفت وگفت: مهین:بیابشین دخترم این چه حرفیه که میزنی؟ مهتاب خندیدوگفت: مهتاب:تعارف نداریم که بیابشین. لبخندی زدم وکنارمهتاب نشستم. مهین جون رو کرد به امیرعلی وگفت: مهین:نمیری اداره؟ امیر:نه امروزنمیرم. مهین جون لبخندی زدوگفت: مهین:چه بهتریک روز پیش منی‌. امیرعلی لبخندی خجلی زدوسرش وانداخت پایین. دلم میخواست همونجا عق بزنم،آخه چراانقدر این پسرباحیاوسربه زیره؟ باضربه ای که به پهلوم خوردبه خودم اومدم. مهتاب خندیدوروکردبه مهین جون وگفت: مهتاب:مامان دررابطه بااون خواستگارامی خواستم چیزی بگم. امیرعلی کنجکاوسرش و آوردبالاوبه مهتاب نگاه کرد،مهین جون قهوش و گذاشت روی میزوگفت: مهین:خب؟نتیجه؟ مهتاب لبش وجویدوبعد ازمکثی باصدای آرومی گفت: مهتاب:بگید...بگیدبیان. مهین جون ابروهاش و بالاانداخت وگفت: مهین:چی شدبه این نتیجه رسیدی که بیان؟ مهتاب شونه ای بالاانداخت وگفت: مهتاب:اولاکه هالین باهام حرف زدراضی شدم دوما قرارنیست قبول کنم که میخوام بیان ببینم حرفشون چیه. مهین جون سری تکون دادوروبه من گفت: مهین:ممنون که مهتاب و سرعقل آوردی. مهتاب:یعنی میخواید بگیدمن عقل ندارم؟ مهین جون خندیدو چیزی نگفت؛مهتاب باحرص کوکانه ای گفت: مهتاب:الان چراسکوت کردین؟چرا؟چرا؟چرا؟ الان داریدتاییدمی کنید که من عقل ندارم؟ قبل ازاینکه مهین جون حرفی بزنه،دستم ورو شونه ی مهتاب گذاشتم وگفتم: +مهتاب جان دیگه با چه زبونی بایدبگن که ازکنارجوب آوردنت؟ همه زدن زیرخنده حتی امیرعلی. مهتاب مشتی به کتفم کوبیدوباخنده گفت: مهتاب:خیلی بی شعوری. دستم وروسینم گذاشتم ویکم خم شدم وگفتم: +اختیاردارید،بی شعوری ازخودتونه. بازم همه خندیدن،مهتاب گفت: مهتاب:خب حالابسه دیگه. مهین جون قهوش وبراشت ومزه مزه کرد. ضربه ای به پهلوی مهتاب زدم وباصدای آرومی گفتم: +مهتاب،لباس عروس وبگو. مهتاب سریع فنجونش وگذاشت رومیزوگفت: مهتاب:راستی مامان؟ مهین:جانم؟ مهتاب:مامان کسی رومیشناسی که به لباس عروس نیاز‌داشته باشه؟ مهین:چطور؟ مهتاب نیم نگاهی بهم انداخت وگفت: مهتاب:والایکی ازدوستام تازه ازدواج کرده بعدلباس عروسش ومی خوادبده به یکی که نیازداره. مهین جون لبخندی زدوگفت: مهین:چه کارخوبی،آره یکیومیشناسم اتفاقا دوهفته دیگه عروسیشه خیلیم درگیرلباس عروسه. مهتاب لبخندی زدوگفت: مهتاب:خب خداروشکر. مهین:ولی اگه لباس اندازش نشه چی؟ سریع گفتم: +نه نه پشت لباسش بندداره میتونه سایزش وتغییربده. مهین جون چندثانیه ای نگاهم کردوگفت: مهین:توازکجامیدونی؟ خاک برسرم گندزدم،هل کردم،بامِن مِن گفتم: +چیزه من...من مهین جون مشکوک نگاهم کردوگفت: مهین:توچی عزیزم؟ آب دهانم وقورت دادم وسریع گفتم: +من عکس لباس ودیدم. حس کردم قانع نشده ولی‌لبخندی زدوگفت: مهین:آهان‌. مهتاب زیرلب گفت: مهتاب:به خیرگذشت. به امیرعلی نگاه کردم، سنگینیه نگاهم وحس کرد،سرش وآوردبالاو برای اولین باردوثانیه‌ با تحسین نگاهم کرد.عین خرذوق کردم، لبخند دندون نمایی زدم. مهتاب:مامان جان پس‌آدرسشون وبده که من وهالین باهم بریم لباس وبدیم. مهین:باهالین؟ مهتاب موندچی بگه،سریع گفتم: +آره من ازمهتاب خواستم که بااون ودوستش برم.لبخندی زدوگفت: +باشه. نفس آسوده ای کشیدم وزل زدم به فنجون قهوه روی میز. &ادامه دارد.... نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
و می روم سمت اتاقم. ظرف شستن و آب بازی حتمأ کمی آرام ترش می کند. تا جواب دوتا از دوستانم را می دهم، به دراتاقم چند ضربه ای می خورد و صدایم می کند. محل نمی گذارم ولی در باز می شود. نمی توانم جلوی خنده ام را بگیرم. على اختیاردار تمام دفترها و اتاق و رفت و آمد و آینده و مردن من است. پای درازم را جمع می کنم و می گویم: د نه خدا وکیلی اگه دلم نخواد بیای توی اتاقم باید چیکار کنم؟ با همان ابروهای گره خورده می گوید: - دیوار اتاقت رو خراب کن بشه جزو سالن. جرئت می کنم و میپرسم: - طوری شده؟ جوابی نمی دهد. می نشیند روی زمین و تکیه می دهد. - نه تواهل جرو بحثي، نه ريحانه. چرا خودتونواذیت می کنید؟ گناه داره طفلي. سرش را به دیوار تکیه می دهد و می گوید: - شما زن ها آدمو ویران میکنین. دفاع از حقوق خودم که گناه نیست. - شما مردها هم آدموحیران می کنین. با چشمان ریزشده نگاهم می کند. ادامه می دهم: - با تمام عشق شروع میکنید و بعد هم عشقتون رو تحمیل می کنین. کلی ضربه به روح و روان زن وارد می کنید. بی حوصله می پرسد: - منظور؟ - دلتون می خواد زن تمام داشته هاشو درجا بذاره کنار و رنگ شما رو بگیره ، در حالی که با فرصت دادن و محبت، خود زن چنان شیفته مردش میشه که با جون و دل رنگشو با مردش یکی می کنه. علی چشمهایش را می بندد و می گوید: - شمازن ها که اینطوری نیستين؟ خواسته ها و نیازها و نازتون رویه جا سر مرد خراب نمی کنین که؟ - چرا چرا. ما زن ها هم از این اشتباها داریم. چشمانش را بسته نگه می دارد و می گوید: - همین آوار میشه روی سر مردی که همه زندگیش زنشه، می مونه که چه کنه؟ - هیچی، به جای اخم و تخم، توی یه فرصت مناسب به گفت وگوی اقناعی داشته باشید. اخم و چشمش را باز نمی کند. - علي! من خونه مادرجون اینا که بودم خیلی می شد زن و شوهرای فامیل که دعواشون می شد می اومدن اونجا. من توی اتاق می موندم، اما از بس داد و قال می کردن همه حرفاشونو می شنیدم. باز هم عکس العملی نشان نمی دهد. خیلی به ريحانه وابسته است و همین دلخوری و دوری دارد اذیتش می کند. - به خاطر خودت نه، به خاطر خدا می گم اول رفتار و حرف های خودت روتجزیه و تحلیل منصفانه کن، بعد هم نوع برخورد ریحانه رو. اون وقت دور از تعصب مردانه و زنانه می بینی که یه راه حل قشنگ پیدا میکنی. ریحانه رو ببر بیرون از فضای خونه. فکرش رو به کار بگیرو خیلی راحت مشکل رو ریشه ای حل کنید. سرم را خم می کنم روی شانه ام و می گویم: - يادته همیشه پدر جون خدا بیامرز یه جمله رو به بزرگای فامیل میگفت؟ آرام زمزمه می کند: - مرنج و مرنجان. - علی، «نرنج» برای خودمونه ! یعنی ان قدر بزرگ باشیم که نفسمون زیر پا باشه . 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
📚 📝 نویسنده ♥️ نازي،زن قد بلند و باريک اندامي بود، پسرش کوروش هم قدبلند و چهار شانه بود و چهره مردانه و گيرايي داشت. برخلاف انتظار من،تيپ و لباسش عادي و خوب بود.رموهايش هم کوتاه و اصلاح شده،شانه کرده بود و همين گيرايي چهره و قيافه و وضع معقولش، کار مرا سختتر ميکرد. نازي خانم،با ديدن من، صورتش باز شد و با لحن پرنازي گفت: - واي مهناز جون،اصلا بهت نمياد دختري به اين خانمي و خوشگلي داشته باشي! بعد رو به من گفت:مهتاب جون! چقدر بزرگ و ناز شدي،عزيزم! اين هم پسر من کوروش! زير لب سلامي کردم و روي يکي از مبلها نشستم. مادرم هم کنار من نشست و شروع کرد با نازي خانم حرف زدن، من و کوروش هردو به گل هاي قالي خيره شده بوديم. بعد از چند دقيقه نازي خانم رو به من گفت:مهتاب جون، عزيزم بيا جاتو با من عوض کن،درست نمي فهمم مادرت چي ميگه! بلند شدم و ناچارا کنار کوروش نشستم. بعد از چند دقيقه،کوروش سکوت را شکست. - شما الان مشغول تحصيل هستيد؟ سري تکان دادم:بله! - چه رشته اي مي خونيد؟ - کامپيوتر. کوروش با هيجان واقعي گفت:چه خوب!کامپيوتر الان تو تمام دنيا طرفدار داره. به سردي گفتم:ولي من به بقيه دنيا کاري ندارم. کوروش با خنده پرسيد:يعني دوست نداريد از ايران خارج بشيد؟ قاطعانه گفتم:نه خير،اصلا دوست ندارم. خودم مي دانستم خيلي سرد و رسمي جواب مي دهم،اما دست خودم نبود. با اينکه کوروش پسر خوب و مودبي به نظر مي رسيد، دلم مي خواست کاري کنم که از من برنجد و بدش بيايد. اما انگار جواب هاي سرد و خشک من بيشتر نظرش را جلب کرده بود. سر ميز شام،نازي با خنده گفت: - خوب،مهتاب جون کي بياييم براي شيريني خوردن؟ با تعجب گفتم:شيريني؟... نازي خنديد و خطاب به مادرم گفت:مهناز،اين دخترت که اصلا تو باغ نيست! مادرم ناچارا خنديد و چشن غره اي هم به من رفت و گفت:نه نازي جون،اين بچه ها وقتي نخوان بفهمن ،خودشون رو ميزنن به کوچه علي چپ! پدرم به کوروش تعارف کرد تا غذا بکشد:کوروش خان بفرماييد،غذا سرد ميشه. راستي شما الان مشغول چه کاري هستيد؟ کوروش با ادب کفگيري برنج در بشقابش کشيد و گفت: - راستش من تا به حال که درس مي خوندم. رشته من تقريبا اينجا معني تبليغات و بازاريابي را تواما مي دهد. در مدت دانشجويي کار نيمه وقت هم داشتم، يک آپارتمان کوچک و يک ماشين قراضه هم دارم. نازي خانم با تغير گفت: وا کوروش، مادر! يعني چي؟...نه آقاي مجد، بچه ام وضعش خوبه، بي خود ميگه! کوروش خيلي جدي گفت:نه مادر، من اهل دروغ و چاخان نيستم، مثل يعضي ها که اونجا گارسن هستن و آه ندارن با ناله سودا کنن، وقتي ازشون مي پرسن ميگن خونه عالي و ماشين آنچناني دارم، تو دانشگاه هاروارد هم درس ميدم. من اهل چاخان نيستم! همه مشغول حرف زدن باهم بودند به جز من،که جز چهره حسين چيزي نمي ديدم. عاقبت مهمانها بلند شدند و خداحافظي کردند. در آخرين لحظه کوروش با خنده به من گفت: - خوب مهتاب خانم، خيلي از ديدنتون خوشحال شدم، اگه يک موقع نظرتون راجع به خارج رفتن عوض شد،منو خبر کنين! با بدجنسي گفتم:چطور مگه شما ارزون سراغ داريد؟ همه خنديدند،ولي مي ديدم که مادرم حرص مي خورد،تا نازي و پسرش بيرون رفتند، داداش بلند شد: دختره پررو!... چرا انقدر عنق و بد اخلاق باهاشون برخورد کردي؟...مگه زورت کرديم که زن اين بدبخت بشي!...با اين سن و سال عقلت نمي رسه با مهمون بايد با ادب و تربيت برخورد کني، نمي خواي شوهر کني بعدا با ادب و احترام جواب رد ميدي،نه اينکه با بي ادبي و حاضر جوابي،مردم رو از خودت برنجوني!! مادرم غر مي زد من بي حرف، در افکار خودم غرق بودم. صبح شنبه،خودم به تنهايي به طرف دانشگاه راه افتادم.ليلا نيامده بود.انگارسرما خورده بود.شادي هم بين کلاس رفت،قرار بود دايي اش از خارج بيايد و مي خواست به خانه مادربزرگش برود. بي حواس به تخته خيره ماندم. استاد داشت مدارات((مستر اسليو)) را تدريس مي کرد و پاي تخته شرح مي داد، من اما در افکارم غرق بودم. حسين را هم رنجانده بودم، چه قدر بد اخلاق و ظالم شده بودم. وقتي به خود آمدم،کلاس تقريبا خالي شده بود. بي حوصله بلند شدم و از کلاس خارج شدم. شروين با چند نفر،در راهرو ايستاده بود،سعي کردم از گوشه ديوار بروم بلکه مرا نبيند،اما تا نزديکشان رسيدم با صداي بلندي گفت: - به به !خانم فداکار!اسطوره ايثار و مجسمه محبت!والله تو اين دوره و زمونه زندگي با يک جانباز خيلي سخته، همش سختي،فقر،نداري،مريضي... خانم از کاخ به کوخ مي روند،شوخي نيست! انقدر از حرفهايش حرصم گرفت که بي اختيار و با انزجار گفتم: - خفه شو! و در کمال تعجب، خفه شد. ادامه دارد.... ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh