eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
344 دنبال‌کننده
28.2هزار عکس
10.7هزار ویدیو
137 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
. . . واییی سری اومدم تو اتاقم که بیشتر از این کش پیدا نکنه این موضوع نمیتونم یهو به مامان بگم من از علی خوشم اومده هنوز خودمم مطمعن نیستم تازه میترسم این حس یه طرفه باشه و غرورم بشکنه😢 هی خدا این چه حسیه اخهه یهو از کجا پیداش شد من که اصلا ازش خوشم نمیومد 😭😭 رفتم وضو گرفتم سجادمو پهن کردم نمازمو خوندم سرنماز از خدا خواستم هر چی به صلاحمه پیش بیاره من راضی به رضای خدام بعد نماز یه زیارت عاشورا خوندم کلی آرامش میده بهم از وقتی که اومدم هر شب میخونم یه وقتایی میشه تو یه روز دو بارم بخونم☺️😍 . . . از روزه گلزار با زینب حرف نزدم اونم ازش خبری نشد بچم داره خجالت میکشه حتما😂😂 امشب قراره بریم خواستگاری کلی ذوق دارم قراره زینب عروسمون بشه😍😍 دارم لباس انتخاب میکنم خندم میگیره یاده اون وقتایی میوفتم که ازش بدم میومد اصلا جایی که بود من نمیرفتم 😂😂 یهو انقدر باهم صمیمی شدیم شخصیتشو که شناختم عاشقش شدم همینجوری که داشتم فکر میکردم آماده. شدم تقریباً 😬😬☺️☺️ مامان_حلماااا آماده شدییی دیره ها حلما_ارررره مامان پنج دقیقه دیگه میام مانتو کتیه آبیی کاربنیمو تنم کردم روسری ستشم لبنانی سر کردم به صورتم یه کوچولو کرم زده بودم با یه رژ خیلی یواش😂 بیش از این جایز نیست دیگه چادر عربی خوشگلمم سرکردم دیگه آماده آمادم همین جور که داشتم میرفتم پایین زیر لب باخودم حرف میزدم هی هول نشو عادی باش خودتو لو نده اگه قسمت باشه همه چی درست میشه اگه نه نباید خودتو ببازی یهو خوردم به یه چیز سفت _آیییی دماغم😢 یکم اومدم عقب دیدم حسین به یه لبخند وایساده جلوم کت شلوار مشکی با یه پیرهن سفید تنشه موهای مشکیشم به یه طرف شونه کرده خیلی خوش حالت شده😍😍 حسین_چیه خواهری ضربه انقد شدید بود اینجوری هنگ کردی😂 حلما_هاان نه داشتم نگاهت میکردم چه خوب شدی 😍😍 حسین_قربون شما. حالا چی میگفتی باخودت که من به این گندگی رو ندیدی😂😂بر من داریم میریم خواستگاریا تو چرا هول شدی حلما_اییییش حواسم یه جا دیگه بود ندیدمت خب 😂کیی من هول بشم سخت در اشتباهیی برادر بابا_نمیخواین راه بیوفتین دیر شداااا بعدام وقت هست شما دوتا باهم بحث کنید😂 مامان_اره بریم دیگه سر راه باید گلی روکه سفارش دادیم هم بگیریما _بریم بریم . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 همه میدانستند که قسم راست روهام، جان من است و او تا مجبور نشود جان مرا قسم نمیخورد. با خیال راحت در را باز کردم و قبل از اینکه عکس العملی نشان دهد گونه اش را بوسیدم _سلام داداشی جونم او هم گونه ام را بوسید _سلام آتیش پاره داداش .چه عجب این ورا پیدات شد . در دل قربان صدقه صدای خشدار و موهای بهم ریخته اش رفتم _دلم برای داداشی جونم تنگ شده .بریم پایین عصرونه بخوریم ؟ یه نگاهی به لباسهای خیسش کرد _تا تو بری عصرونه رو ببری تو آلاچیق، منم دستی گلی که به آب دادی رو درست کنم اومدم چشم بلند بالایی نثارش کردم و با لبخند به سمت آشپزخانه سرازیر شدم تو آلاچیق نشسته بودم و غرق شده بودم در خیال کیان .به یادآوردم که یک روز کیان به محسن گفته بود مرید حاج قاسم است. آن روزها دلم میخواست حاج قاسم را بشناسم ولی انقدر درگیر کیان بودم که به فراموشی سپردم. حالا با شنیدن دوباره نامش، به یاد آوردم‌. با خودم فکرمیکردم چرا تا نامش آمد آرامش به چهره سردار و زهرا برگشت ؟ حاج قاسم کیست که اسمش آرامش به ارمغان می آورد؟ با عقب کشیده شدن صندلی روبه رویم، از فکر بیرون آمدم. نگاهی به روهام انداختم لباس هایش را مرتب کرده بود _خوشتیپ ندیدی خوشگله؟ _خوشتیپ که دیدم ولی خودشیفته ندیده بودم. روهام موهایم را با دست بهم ریخت و خندید.جدی به صورتش نگاه کردم _روهام _جونم _یه سوال بپرسم _شما دوتا بپرس _تو سردار سلیمانی رو میشناسی؟ _خیلی کم ،چطور؟ _بگو میخوام بشناسمش _من فقط میدونم که فرمانده سپاه قدس هستش.یه فرمانده خیلی قدرتمند و باهوش.داعشی ها و آمریکایی ها خیلی ازش میترسند.میگن داعشیا هرجا با سردار سلیمانی جنگیدند شکست خوردند.میدونی روژان با اینکه من ادم معتقدی نیستم ولی خب سردار سلیمانی رو خیلی دوست دارم .باورت میشه یه بار از نزدیک دیدمش؟ با چشمانی از حدقه درآمده به روهام زل زدم _چیه مثل باباقوری نگام میکنی؟ _منو دست انداختی؟ اگه راست میگی بگو ببینم کجا دیدیش؟ _راستش یه سال با بچه ها میخواستیم بریم ترکیه. وقتی رفتیم فرودگاه اونجا دیدمشون .مردم دورش جمع شده بودند و عکس میگرفتند کسی رو نا امید نمیکرد با همه عکس مینداخت.میدونی روژان وقتی نگاهت میکرد یه حس آرامش و امنیتی رو بهت انتقال میداد. نمیدونم فرودگاه چیکار میکردند .یکی از بچه ها گفت بیاید بریم ماهم عکس بگیریم.من که خیلی مشتاق شدم ولی یکی از دوستام که اسمش امیر بود مخالفت کرد.وقتی دلیلش رو پرسیدم یه نگاه به لباسش انداخت و گفت من روم نمیشه با این وضع منو ببینه ممکنه خوشش نیاد. _مگه تیپش چطوری بود _به نظر من که تیپش مشکلی نداشت یه تیشرت پوشیده بود با شلوار لی .البته شلوار لی که پوشیده بود یکم پاره پوره بود تاز اون مدل مد شده بود. وقتی دیدم هم دوست داره سردار رو ببینه و هم نگرانه .دستش رو گرفتم و به سمت سردار بردمش بقیه بچه ها هم اومدن.یکی از بچه ها به سردار گفت اگه ایرادی نداره با ماهم عکس بگیره. سردار نگاهی بهمون کرد و نگاهش رو چشمان خجالت زده امیر موند .بهش لبخندی زد وگفت حتما. خلاصه اونجا باهاش عکس گرفتیم وقتی میخواستیم بریم امیر به ما گفت شما برید من میام .چنددقیقه بعد با لبخند برگشت و ما رفتیم ترکیه. بعد از برگشت از ترکیه کم کم امیر از ما فاصله گرفت .همون روزا چندباری تو دانشگاه دیدمش خیلی تغییر کرده بود. بار آخری که دیدمش... روهام ساکت شد.با تعجب نگاهش کردم ،مردمک چشماش دو دو میزد. &ادامه دارد... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ با خنده برگشت طرفشو زیرلب گفت: _dont be ridiculous.(مسخره نباش) رایان خنده ی بلندی سر داد و گفت: +آماده ای؟!اومدم بریم کتاب تست بخری!!! _به این زودی؟! رایان جدی شده جواب داد: +آره.خیلی وقت نداری... دیشب خیلی فکر کرده بود.هزینه های دانشگاه زیاد میشد.اما نمیتوانست این موضوع رو به رایان بگه.تصمیم گرفت این ماه بیشتر صرفه جویی کنه و چندتا کتاب بخره تا فقط شانسشو امتحان کنه.برعکس رایان که فکر میکرد الینا در حال تنبلی کردنه و از درس خوشش نمیاد الینا از درس خوندن لذت میبرد پس خرید چندتا کتاب تست عالی بود!!! 🍃 از فروشگاه خارج شد و به سمت ماشین رایان رفت. وارد کتابفروشی شدن و با کمک راهنما به سمت کتاب های درسی رفتن.بعد از انتخاب چندتا کتاب به صندوق رفتن.قیمت کتابها نزدیک به دویست هزار تومن شده بود.الینا با شنیدن قیمت لبشو گاز گرفت و دست برد کیف پولشو در آورد که صدای رایان بلند شد: +هی...چیکا میکنی؟! الینا پرسشی نگاهی به رایان انداخت که رایان ادامه داد: +بزارش تو کیفت...اینجا ایرانه!مرررد باید پولو حساب کنه. الینا دستشو گذاشت جلو دهنش و ریز خندید.سری تکون داد و گفت: _باشه...اینجا ایرانه!!! سوار ماشین شدن که رایان با لحن جدی گفت: +از امروز شروع به خوندن کن.به کسیم نمیخواد چیزی بگی.هر مشکلی هم داشتی به خودم بگو کمکت میکنم. _باشه... +خب.دیروز مهمون تو بودیم.امروز مهمون من...بریم ناهار؟! با لبخند جواب داد: _بریم! 🍃 روبروی هم در یکی از بهترین رستوران های شهر نشسته بودن و منتظر سفارششون بودن. رایان نگاهی به اطراف انداخت و گفت: +خوش به حالت الینا! متعجب پرسید: _چرا؟! +آخه الان همه رستوران به حال تو حسرت میخورن! با چشمای گرد شده نگاهی به رایان کرد و جواب داد: _واسه چی؟! +یه نگاه به مردم بکن.شک ندارم الان همشون میگن خوش به حال دختره ببین با چه جیگری اومده رستوران. الینا که از حرف رایان به شدت خندش گرفته بود برای اینکه جلب توجه نکنه لبشو گاز گرفت و یواش خندید. سر بلند کرد تا جوابی به اعتماد به نفس بالای رایان بده.اما همین که سر بلند کرد نگاهش گره خورد به نگاه خاکستری رایان و به اجبار سر به زیر انداخت. رایان با لحنی که دیگه از شوخ طبعی چند دقیقه پیش خبری توش نبود گفت: +چرا دیگه شاد نیستی؟!چرا دیگه نمیخندی؟! الینا متعجب به رایان نگاه کرد و گفت: _منظورت چیه؟!من که هم شادم هم میخندم... رایان کمی به جلو خم شد و گفت: +نه نیستی...نمیخندی...قبلنا بیشتر میخندیدی...قبلنا صدای قهقهت همه جا بود...یادت رفته بیرون که میومدیم...اما الان...خنده هاتم انگار یواشکیه!دزدکیه!لبتو گاز میگیری که نخندی؟!آخه برا چی؟! الینا لبخندی زد و گفت: _این ربط به شادی و غم نداره!من الان شادم...خیلیم شاد...ولی به خاطر چیزی به اسم حیا نمیزارم صدای قهقهم همه جا پخش شه... کمی رو صندلی جابه جا شد: _یادته قبلنا که باهم میرفتیم بیرون...من تو...کریستن...ماریا...یادته وقتی به قول تو قهقه میزدیم چندین نفر خیره خیره نگامون میکردن؟! رایان سری تکون داد که الینا ادامه داد: _بعد یادته تو یا کریستن برا اینکه اونا از رو برن چیکار میکردین؟!اخم...دعوا...هان...حتی یه بار کریستن درگیر شد...خب...حالا من دارم کاری میکنم که شما دیگه نیاز نباشه اخم و تخم کنید به مردم...یه جورایی کمک به شما محسوب میشه...در عوض شماهم به دخترای مردم خیره نگاه نکنید...اینجوری باهم مساوی میشیم!!! بعد هم لبخند دندون نمایی زد!!!... 👈یلدا رفٺـــ دیگر شبہاے نبودنٺـــ کوٺاه میشود عزیز👉 &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 چند دقیقه پشت در منتظر ماندم ولی در کمال تعجب هیچ صدایی به گوشم نرسید. دوباره کنجکاو وارد اتاق شدم. روهام رو تختی را روی سرش کشیده بود. به آهستگی ساعت را برداشتم و نگاهی به ان انداختم. در حال بررسی ساعت بودم که صدای بلندی کنار گوشم گفت _پخ از ترس چنان از ته دل جیغ بنفش سردادم که احساس کردم گلویم خراش برداشته و می‌سوزد. دستم را روی قلبم که نامنظم می‌‌کوبید،گذاشتم. صدای خنده روهام روهام بلند شد. _چاه مکن بهر کسی اول خودت بعدا کسی. چپ چپ نگاهش کردم _بزغاله نزدیک بود از ترس سکته کنم.اصلا تو کی بیدار شدی؟ در حالی که به سمت سرویس بهداشتی میرفت ،گفت _از وقتی جنابعالی کله سحر هوس خونه جاروزدن میکنی.مگه صدای جارو برقی گذاشت بخوابم _یکی طلبت، به زار آقامون بیاد اگه بهش نگفتم نزدیک بود سکته ام بدی خندید _دور از جونت عزیزم _هرهر بانمک .زود بیا صبحونه بخوریم گشنمه سرش را تکان داد و از اتاق خارج شد . من هم به آشپزخانه رفتم و دو فنجان چایی ریختم و روی میز گذاشتم &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 -میخواستم یکم از عقایدتون بدونم. -من مثل برادرم فکر میکنم ،عاشق اماما هستم و بهشون اعتقاد دارم ،تو بحث حجابم معتقدم که باید حجابم کامل باشه مهرش افتاد به دلم ،نمی دونم چرا احساس کردم میتونه مرد زندگیم بشه . 🍃 خاله پیدایش شد،دیروز به بهونه رفتن به خونه دوستش رفت تا تو خواستگاری من نباشه .حالا اینکه این دوست یهو از کجا مثل قارچ سبز شده الله علم .گل های توی خونه رو آب میدم ،مامان شیفت بود،پاشا هم.تنها کسی که خونه بود نگاه بود،براش آرزوی صبوری کردم ،پله ها رو بالا رفتم .خاله روی صندلی نشسته بود و داشت شربت می خورد .پلاکی که هر صد سال یه بار توی دهنم میزاشتم ،رو سر جاش میزون میکنم ،مقنعه رو جلو میکشم حتی نگاهی هم به پنکک و ریمل و رژ لب روی میز نمیکنم ،شومیز سفید نسبتا بلندی میپوشم که مچ مردونه داشت از روش مانتوی صورتی میپوشم ،صورتی کاملا ملایم ،آستین هام از زیر مانتوی آستین سه ربعم معلوم بود ،دستی به شلوار مشکی ام میکشم ،کیفم رو برمیدارم و مشغول بستن دکمه هام میشم ،پله ها رو پایین میرم و سلامی به خاله میکنم . -سلام مهسان جلو میاد کل تیپم رو می پاید و به صورتم میرسه:همینطوری میری؟ -چطوری برم ؟ نمی دونم چرا خاندان خاله آنقدر فضول بار اومدن .اشاره ای به صورتم میکنه ،از اولشم متوجه شدم منظورش چیه؟ -آخه -من برم دیرم شده -مهسان بیا اینجا این خانواده معلوم نیست چشونه اون از پاشا که دیونه شده ،اینم از این دختره که دلباخته یه بی سواد شده -خاله لطفا احترام بزارین -اگه نزارم؟تو چرا حرف گوش نمیدی؟ یه بچه پلیس یتیم ارزشش رو نداره که باهاش ازدواج کنی از اینکه به محمد حسین گفت یتیم خیلی عصبانی شدم ،بابای اون زنده بود خیلی زنده تر از ماست :خاله یادم نمیاد جایی امضاء کرده باشم که نظر همه برام مهمه خاله عصبانی شد،همیار که تمام این مدت از دور ما رو می پایید با بهت به من نگاه کرد ولی من هیچ تغییری توی چهره ام ایجاد نکردم -خیلی گستاخ شدی پناه ،فکر می کردم عاقلی میخواستم واسه مهیار بگیرمت -منم از شما انتظار نداشتم یتیم بودن کسی رو نقص اون طرف بدونین -حیف من که نگران توام !اون بابا نداره معلوم نیست تربیتش چطوریه -خیلی ها بابا دارن و بی تربیت بزرگ میشن ...مثلا تمام مدت خیره نمی شن به چهره دختر مردم فهمید تکیه انداختم ،پوز خندی زدم ،مهیار حالا چهره اش رو برگردوند و دیگه نگامم نکرد به سمت پارکینگ میرم ،در پارکینگ رو باز میکنم ماشین رو روشن میکنم .سارا روی نیمکت نشسته بود و داشت گوشیش رو چک میکرد ،آنقدر توش فرو رفته بود که معلوم نبود چطوری میخواد بیرون بیاد،کنارش نشستم متوجه ام نشد -نکنه ور شکست شدی؟ به سمتم برگشت ،لبخندی زد و سلامی کرد،دمق بود به پهلوش زدم :شدی؟ -چی؟ -ور شکسته -نه -چرا ناراحتی؟ -هیچی فقط یکم خسته ام -سارا خسته ؟ هیچ وقت اینطوری نیست -پس چطوریه؟ -خندونه لبخندی زد که ثابت کنه که همون ساراست ولی من رو نشناخته بود. -چی شده سارا؟ -هیچی -سارا بگو دیگه ،به من نگی به کی می خوای بگی؟ کمی مکث کرد و چشم هاش پر از اشک شد،تازه متوجه شدم مقنعه اش رو هم جلو کشیده . -چی شده دختر؟ -با بابام دعوا کردم -چرا؟ -خیلی آروم بهم گفت که دوست دارم روسریت جلو باشه و خط چشم و رژ لبت رو پاک کنی منم عین وحشی ها بهش حمله کردم -وا چرا؟ -نمی دونم الانم خیلی پشیمونم -خب اینکه ناراحتی نداره یه زنگ بزن معذرت بخواه -روم نمیشه -بابایی که من از تو دیدم بخشنده تر از این حرف هاست سری تکون داد به نشونه موافقت بامن .من باعث سر افکندگیشونم نه؟ -نه دختر این چه حرفیه؟ -داداشم باعث افتخار بابام شدن ولی من دارم آبروی بابام و داداشام رو میبرم خانواده سارا خیلی مذهبی بودن ،بابای خیلی مهربونی داشت،برادراشم همینطور هیچ وقت به خاطر حجابش دعواش نکردن فقط در حد تذکر بود . -سارا! -تصمیم گرفتم دیگه آرایش نکنم پناه ،بزار بابام تو زندگی خوشحال باشه -خب اینکه خوبه -آره خیلی 🌺🍂ادامه دارد..... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 مهتاب ماشین وجلوی رستورانی نگه داشت وبا حرص گفت: مهتاب:بروپایین کشتی من وتو. به زورخودم ونگه داشتم تانخندم،ازماشین اومدم پایین ومنتظربودم مهتابم ازماشین بیادپایین. مهتاب جلوی چادرش وکنج روسری لبنانی ش رو توی اینه ماشین چک کرد و پیاده شد. بیچاره مهتاب امروزپدرش ودرآوردم انقدرکه چرخوندمش پنج ساعت هی ازاین پاساژ به اون پاساژمی بردمش،منم اگه جاش بودم همینقدر حرص می خوردم. مهتاب باطعنه گفت: مهتاب:این رستوران باب میلتون هست بانو؟احیاناًقصدنداریدمن وبکشونید یک رستوران دیگه؟ بلندزدم زیرخنده وگفتم: +مهتاب حرص می خوری خیلی باحال میشی. ادامودرآوردودستم وگرفت وگفت: مهتاب:جریمت اینه که امروزناهارمن ومهمون کنی. لبخندی زدم وگفتم: +باکمال میل. واردرستوران شدیم،اطراف ونگاه کردیم ودنبال میزخالی گشتیم. مهتاب به سمتی اشاره کردوگفت: مهتاب:بریم اونجابشینیم. سری تکون دادم وباهاش همراه شدم. مهتاب:من کباب برگ می خوام بامخلفات. لبم وکج کردم وگفتم: +اوممم منم همینطور. گارسون به سمتمون اومد،مهتاب گفت که چی می خوایم گارسونم سری تکون داد ورفت. به اطرافم نگاه کردم،بیشتردخترپسرا تورستوران بودن. سنگینیه نگاه مهتاب وحس کردم،بهش نگاه کردم دیدم زل زده بهم. +خوشگل ندیدی؟ مهتاب ابرویی بالاانداختوگفت: مهتاب:اون وکه هرروزجلوی آیینه می بینم. +ایش،سقف نریزه سرت. مهتاب خندیدوگفت: مهتاب:مواظبم نگران نباش. چیزی نگفتم وزل زدم به گلدون روی میز. مهتاب:هالین یه سوال بپرسم؟ +آره بپرس. مهتاب بعدازمکثی گفت: مهتاب:دلت برای خانوادت تنگ نشده؟ لبخندمحزونی زدم وگفتم: +فقط دلم برای خانم جونم تنگ شده. مهتاب:خانوم جون؟ سری تکون دادم وگفتم: +آره،مامان بزرگم،مامانِ بابام. مهتاب:معلومه باهاش صمیمی بودی. لبخندی زدم وگفتم: +خانم جون بامازندگی می کرد،ماکلازندگیمون خیلی تکراری وبی خودو حوصله سربربودولی وقتی خانم جون اومدرنگ تازه ای به زندگیم بخشید. لبخندی زدوبعدازچدلحظه سکوت گفت: مهتاب:پس دلت برای خانوادت تنگ نشده. اخمی کردم وگفتم: +نه اصلا،اوناخیلی درحقم بدکردن،اگه الان من اینجام همش تقصیراوناست. مهتاب اخم مصنوعی کردوبه شوخی گفت: مهتاب:خیلی دلتم بخوادکه الان پیش منی،تحفه. لبخندی زدم وچیزی نگفتم. مهتاب:ببخشیدهالین نمی خواستم ناراحتت کنم فقط محض کنجکاوی بود. +نه باباناراحت نشدم. لبخندی زدوگفت: مهتاب:آخ جون غذامون وآوردن. خندیدم وگفتم: +معلومه خیلی گشنته ها. مهتاب:معلومه که گشنمه،انتظارداری گشنم نباشه الان بخاطرتومن انقدرضعف کردم دیگه یه تارموازسرمن کم بشه توجواب گویی؟ خندیدم ودستم وتوهوا تکون دادم وگفتم: +کمترکولی بازی دربیار،توخودتم جای من بودی انقدرتوخیابون می چرخیدی خیرسرم هیچی لباس نداشتما،نه لباس داشتم نه لوازم آرایش نه کفش نه کیف نه... مهتاب دستش وبه نشونه تسلیم بالابردوگفت: مهتاب:باشه باشه اصلاهمه بدن فقط توخوبی. خندیدم وگفتم: +آفرین خوبه که به این نتیجه رسیدی. دستش وبه نشونه بروبابا تو هواتکون داد و مشغول خوردن غذاش شد. زندگی بامهتابم چیزخوبی بودا،درسته عقایدش به نظر زیادباعقایدمن جوردرنمیاد و ظاهرمونم فرق میکنه.. ولی دخترپایه ایه وآدم باهاش خوشه،هرچندکه هیچکس جای دنیارونمی گیره ولی خب مهتابم خوبه حداقل برای این مدتی که قرارتوخونشون باشم حوصلم سرنمیره. مهتاب:تموم شدما. خندیدم وچیزی نگفتم. مهتاب خیلی اروم در حدی که فقط خودمون بشنویم گفت : مهتاب:به جای اینکه زل بزنی به من و لبخند بزنی غذات و بخور. لبخندی زدم وگفتم: +باشه نفس عمیقی کشیدم ومشغول خوردن غذام شدم. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
می شوی یک چیزی هم دستی تقدیمش کنی. -حالا لیلا جونم! قربونت برم! خودم نوکرتم!آبروم، آبرومو چه کار کنم؟ این قضیه حیثیتیه. باور کن لباسای ما رو که پوشیدند، دقیق اندازه شون بود؛ یعنی اندازه سعید بود؛یعنی سعید... گوشی را می دهم. مامان هم به مسعود غر می زند. اما پدر چیزی نمی گوید. تا خود خانه در هم و پکر می شوم.فضای خوابگاه و خواهر سعید و مسعود لباس دوخته. اَه، یعنی این زبان اگر افسار نداشته باشد، باید قطعش کرد و الا هست و نیست آدم را بر باد می دهد. بحث می رود سر بند و بساط عروسی. قرار شده که خیلی طول نکشد. دارند طرح بنایی برای طبقه دوم را می دهند. وقتی که می رسیم، می روم توی اتاق تا مبینا را پیدا کنم. پیامکی از بچه‌ها آمده که قرار پارک گذاشته اند و از من خواسته اند جواب رفتن و نرفتن را بدهم. باید فکر کنم که رفتنم فایده دارد یا نه؟ تماسم برقرار می شود و خوشحال می دوم سمت آشپزخانه. صدای سلام لیلا جان مبینا سر حالم می آورد. مادر تند تند دستش را خشک می کند و گوشی را می گیرد. عاطفه ی مادری چه ویعتب دارد. تجربه اس خیلی دل چسب است، حتما. مادر همان طور که جواب سؤال های پی در پی مبینا را می دهد، می رود سمت پدر و علی. گوشی را به آن ها می دهد. مثل جوجه اردک دنبال آنها راه می روم تا سر آخر، خودم هم صحبت کنم که تماس قطع می شود. علی چند بار تلاش می کند و فایده ندارد. قبل از این که به اتاقم برسم مادر می گوید: -لیلا این لباسی رو که برای ریحانه خریدیم کادو کن. لباس را می گذارم جلوی علی، با کادو و چسب. -برای خانمت خریدن، سوغاتی‌ مشهده. خودت کادو کن. این قدر کاراتو رو دوش دیگران ننداز. علی لبخندی می زند. این روزها خیلی مظلوم تر از قبل است. دلم نمی آید... می نشینم کنارشان و کادو می کنم. پدر می گوید: -خواهر دلش به برادر خوشه. همیشه بند برادره. هر چند بر عکسش خیلی درست نیست! علی معترض -می گوید: -بابا این چه حرفیه؟ و می رود. چشمم مات کادو است. چسب را باز و بسته می کنم. نمی خواهم علی را نگاه کنم. کادو را بر می دارد. خم می شود و آرام می گوید: -لیلا! تو قُل دیگه مبینا نیستی. تو قُل منی. هیچ کس، هیچ وقت و هیچ جا نباید بین ما فاصله بندازه. باورم کن. فقط یه مدت صبر کن تا این زندگی تازه رو پیدا و جمع و جور کنم. من حرفی نزدم. اما انگار پدر ریشه ای را محکم می کند تا هر بنایی ساخت، ویران نشود. می روم سمت اتاق علی. می خواهد بخوابد. خُب حتما توی راه همه اش گل گفتند و شنفتند حالا حضرت ملاصدرا خوابش می آید. خستگی علی به من ربطی ندارد. باید جواب درگیری ذهنم را بدهد...می نشینم کنار رختخوابش و متکا را از زیر سرش می کشم. پتو را هم بر می دارم و پرت می کنم عقب اتاق. نیم خیز می شود و می گوید: -تو خوبی؟ -نه! -معلومه. -تا برام نگی صحرا کفیلی چی شد، نه از اتاق می رم، نه می دارم بخوابی. ٭٭٭٭٭--💌 💌 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
شش دنگ حواسم پی آزمایش بود و فقط گوشم را در اختیارش گذاشته بودم و دیگر هیچ. سطح پایین استدلال و کپی شده فضای مجازی باعث میشود که اصلا به جواب دادن فکر نکنم. سه ماه است که یک سر به خانواده‌اش نزده و اندیشه‌اش در این زمینه نظری ندارد. میگوید دنیای بعدی وجود ندارد. راسل گفته اگر دنیایی هم بود ما به خدا میگوییم تو به ما عقل دادی عقل ما این راه را شناخت!پس اگر اشتباه کردیم تقصیر ما نیست که تو بخواهی مجازات کنی!و لبخند میزند به صورت من که دیدی جواب خدا را هم دارم که بدهم! یکی نبود به راسل بگوید اگر به حساب احتمالات هم بود باید کمی با ملاحظه‌تر خدا را حذف میکردی و مقابل بایدها و نبایدها کوتاه می‌آمدی تا اگر آن دنیا و بهشت و جهنم در کار بود شش دنگ جهنم را به نام خودت نزنی! از راسل خبر ندارم که آن دنیا دارد چه کار میکند!یعنی فکر نکنم که کسی خبر داشته باشد!اما رامین را که میبینم با اندیشه فروید و راسل دارد بی‌حوصله و بی‌هدف جلو میرود. دائم میگوید از در و دیوار دانشگاه بدم می‌آید. تمام بچه‌های مهندسی را بیشعور و احمق میبینند. چشم میگردانم سمتش و زود میگوید:آره خودمم همینطور. اصلا اگر شما بتونی از این قشر پوچ،چیزی دربیاری من اسمم رو عوض میکنم. ما حتی آداب معاشرت رو هم بلد نیستیم. وقتی استادمون بلد نیست یه ظرف میوه رو درست تعارف کنه از ما چی توقع داری! دستگاه خراب بود و کار یک ساعت من را تا سه ساعت کش داد و هنوز هم جواب نداده است. رامین گره‌های ابروی من را میبیند و باز هم دارد حرفش را ادامه میدهد. وحید هم آمده و وقتی رامین حرف میزند مدام تقریض میزند. آریا در را باز میکند و آرام سلام میکند. جلو میروم و در آغوش می‌کشمش. خوشحالم که آمده است. نمی‌فهمم چه میشود که بحث به سگ می‌رسد:سگ تو زرتشت مهم بوده موقع حمله عربا به ایران سگا جلوشون می‌ایستادند و عربا می‌ترسیدند اومدند حدیث درست کردند که سگ نجسه!بببین چه جور با سگ برخورد میشه تو ایران!اصلا یه قبیله داشتند به نام بنی کلب!پیامبر هم از همین قبیله بوده! سربرمیگردانم سمت رامین تا تعجب چشمانم را ببیند و دوزار فکر کند. اطلاعات مجازی دروغ و راستش درهم است و فقط کپی میشود. وحید میگوید:پیامبر برای قبیله قریش بوده. نجس بودن سگم از زمان خود پیامبر بوده. جنگ ایران بعد از پیامبر بوده!نجس و پاکی هم ربطی به رفتار با حیوون نداره. خدا گفته نجسه اما نگفته که بدرفتاری باش بشه یا بکشنش!حتی اسم سگ توی داستان اصحاب کهف تو قرآن هم اومده! وین که بودم سحر میزدم از خانه بیرون. در فضای میانی ساختمان کمی ورزش میکردم. تنها هم نبودم دو سه نفر از ساختمان دیگر هم بودند. یک پیرزن بود کا همیشه می‌آمد کنار من و دوست داشت با من بدود. بعضی وقتها هم که خسته میشد دست می‌انداخت بازویم را میگرفت. خودم فهمیده بودم که چطور قدم‌هایم را تنظیم کنم تا کار به جاهای باریک نکشد. البته سگش راهم می‌آورد. سگ،همدم تنهایی‌های افراد است در اروپا و . نرجس شكوريان فرد ٭٭٭٭٭--💌 ادامه دارد 💌 ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
📚 📝 نویسنده ♥️ نورافکن ها فضا را تا حدودی روشن کرده بود، بی فکر و هدف خاکها را کنار می زدم. علی هم کنارم روی خاکها زانو زده بود و داشت خاکها را کنار می زد. ناگهان تکه ای پارچه از زیر خاک بیرون زد، فریاد یا علی و یا زهرای، علی بلند شد. خون گریه می کرد. با دقت به پارچه خیره شدم. یک تکه پارچۀ آبی با گلهای سفید و زرد... چقدر به چشمم آشنا می آمد. یادم افتاد. همان روسری که علی برای مرضیه هدیه آورده بود. با صدای داد و فریاد علی، عده ای جلو آمدند و شروع کردند با احتیاط خاکها را کنار زدن. چند لحظه بعد، صورت نجیب و بی گناه مرضیه پیش چشممان ظاهر شد. چشمانش بسته بود و خون از دماغ زیبایش روی صورت پر گرد و خاکش می ریخت. با داد و فریاد مردم، دکتر یکی از آمبولانس ها بالای سر مرضیه دوید. دست مرضیه را در دست گرفت و چند لحظه ای صبر کرد. احساس می کردم دنیا متوقف شده و همه گوش ها منتظر کلام دکتر است. سرانجام کلمات منقطع به گوشم رسید: - متأسفم!... تسلیت می گم. دوباره علی شروع کرد به داد زدن و به مسبب جنگ بد و بیراه گفتن. من اما سنگ شدم. تا صبح فردا، اجساد عزیزانم را یکی یکی بیرون آوردند. صورت زهرای کوچک چنان له شده بود که فقط با لباس های تنش شناخته شد. پسرِ کوچکِ خاله ام، با اینکه در زیر بدن مادرش سالم مانده بود اما از نرسیدن اکسیژن، خفه شده بود. ردیف اجساد سفید پوش تا سر کوچه می رسید. هر کدام از اجساد را که بیرون می آوردند، فریاد لااله الله بلند می شد. علی را بیهوش بردند. انقدر خودش را زده بود که تمام صورتش کبود و زخم شده بود. چند دقیقه بعد، مرا هم بردند. تسلیم و رضا، همراهشان رفتم. انگار در این دنیا نبودم. حلقه مادر و پدرم را در مشتم فشار می دادم، اما خبری از اشک و ناله و نفرین نبود. حدود دو ماه در بیمارستان روانی بستری بودم. حتی لحظه ای صورت مادر و پدر و خواهرانم از جلوی چشمانم کنار نمی رفت. بهار آمد و رفت بی آنکه من لطافت هوا را روی پوست صورتم حس کنم. حال علی هم خراب بود. البته او در بیمارستان بستری نشد ولی تا مدتها شبها کابوس می دید و گریه می کرد. انقدر روانشناسان مختلف با من سر و کله زدند، تا سرانجام سقف بلورین بغضم شکست. آلبوم های عکس خانوادگی مان را در برابرم می گذاشتند. وادارم می کردند با تک تک عزیزانم حرف بزنم. اوایل این کار برایم عذاب الیم بود، اما کم کم بار دلم سبک می شد. تمام حرفهایم گله و شکایت بود. - چرا بی خبر رفتین؟ چرا بی خداحافظی رفتین؟ چرا منو تنها گذاشتین؟ حالا تکلیف من چیه؟ ادامه حرفهایم نفرین و ناله بود. نفرین به کسانی که کورکورانه و بدون آگاهی، روی مردم مظلوم و بی دفاع بمب می ریختند. نفرین به قدرتهایی که از آنها حمایت می کردند. بعد ناله و استغاثه به درگاه خدا بود. کم کم آرام می گرفتم. نرم نرمک متوجه اطرافم می شدم. در این مدت یکی دو باری عمه ام به ملاقاتم آمد. اما او هم خودش نیاز به دلداری داشت. بدون حضور من، عزیزانم را دفن کرده بودند. شبها تا سپیدی صبح، دعا می خواندم و اشک می ریختم. سرانجام روزی رسید که پزشکان تشخیص دادند می توانم مرخص شوم. مادر و پدر علی مثل مادر و پدری دلسوز زیر بال و پرم را گرفتند و مرا در خانۀ خودشان جا دادند. دلم پر از درد و رنج بود. حتی نمی توانستم به کوچه مان نگاه کنم، چه رسد زندگی در آن خانه! علی مثل برادری دلسوز، مراقبم بود. کم کم شروع کرد به زمزمۀ درس خواندن و کنکور دادن! اصلا ً برایم مقدور نبود. فکر خواندن، حالم را به هم می زد. مادری که آن همه آرزوی قبولی پسرش را در دانشگاه داشت، حالا زیر خروارها خاک خفته بود، چشمان مشتاقش پر از خاک بود. خواهرانی که باید سرمشقشان می شدم، تنها و غریب، زیر خاک رفته بودند. دست حمایت گر پدرم دیگر بر سرم نبود. پس برای کی درس می خواندم؟ به عشق چه کسی به دانشگاه می رفتم؟ هدف زندگی ام با عزیزانم، زیر خاک سرد و تیره رفته بود. ادامه دارد.... ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh