💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_پایانی_فصل_دوم
#فصل_دوم🌻
با دیدن چهره آراد در آینه یک خط لبخند محو روی صورتم نقش بست، سنگینی نگاهم رو که حس کرد کمی سرش رو بالا آورد و در آینه بهم خیره شد.
نگاهم رو ازش دزدیم اما باز قلبم فرمان داد که
به چشمای آبی رنگش خیره بشم.
با شنیدن صدای عاقد قلبم بی وقفه شروع به کوبیدن کرد.
× قال رسول ا...(ص) النکاح سنتی فمن رغب عن سنتی فلیس منی ...
دوشیزه مکرمه سرکار خانم مروا فرهمند فرزند
مهدی آیا به بنده وکالت میدهید که با مهریه یک جلد کلام ا... مجید، یک دست آینه و شمعدان، صد و چهارده عدد شاخه گل رز و تعداد ۱۴ عدد سکه بهار آزادی شما را به عقد دائم جناب آقای آراد حجتی فرزند محسن در بیاورم؟!
آیا بنده وکیلم؟!
چند ثانیه سکوت رو اختیار کردم، سنگینی نگاه همه رو، روی خودم حس می کردم، صلواتی زیر لب فرستادم و با صدایی لرزون لب زدم.
- به نام نامی الله به ازن فاطمه زهرا
با اجازه آقا امام زمانم، با اجازه پدر و مادر همسرم و پدر و مادر خودم و بزرگترای این جمع، بله.
با گفتن بله یک آرامش دلنشین در درونم بر پا شد، قلبم بی وقفه میکوبید.
آراد هم که بله رو گفت صدای دست زدن جمع بلند شد، برای چند ثانیه نگاهم رو به جمعیت دوختم.
مادر آراد کنارمون ایستاد و حلقهی ظریف طلا رو به دست آراد داد، انگشت هام شروع کردن به لرزیدن ...
دست چپم رو به سمت آراد گرفتم که نگاه زیر چشمیش باعث شد لبخندی بزنم و آنالی همیشه در صحنه حاضر در همین حال یک عکس گرفت.
بعد از حلقه انداختن اولین باری بود که به اصرار مادرش دستم بین دستهای مردونهاش که گرمای خاصی داشت گم میشد.
و اما قلبم باز فرمان داد، نگاهم به سمت جمعیت بود اما فشار آرومی به انگشت هاش دادم که نگاهش به نگاهم قفل شد.
و لبخند محزونی روی لبم نشست.
🦋🌸☘ پــــایــــان:☘🌸🦋
بخوان از راز های نهفتهی رمان.💕
آراد:فرشتہموڪلبردین.
مروا:فاݪنیڪ.
فاݪۍدرآغوشفرشتہ.
~ نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh