eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
344 دنبال‌کننده
28.2هزار عکس
10.7هزار ویدیو
137 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁زخمیان عشق🍁
بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ #رمان_واقعی #عــاشــقـانـہ_ای_بــراے_تــو #قــسـمـت_نــهـــم (حـ
بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ (مـعـنــاے تـعـهـد) گل خریدن تقریبا کار هر روزش بود ... گاهی شکلات هم کنارش می گرفت ... بدون بهانه و مناسبت، هر چند کوچیک، برام چیزی می خرید ... زیاد دور و ورم نمیومد ... اما کم کم چشم هام توی محوطه دانشگاه دنبالش می دوید ... . رفتارها و توجه کردن هاش به من، توجه همه رو به ما جلب کرده بود ... من تنها کسی بودم که بهم نگاه می کرد ... پسری که به خنثی بودن مشهور شده بود حالا همه به شوخی رومئو صداش می کردن ... . اون روز کلاس نداشتیم ... بچه ها پیشنهاد دادن بریم استخر، سالن زیبایی و ... . همه رفتن توی رختکن اما پاهای من خشک شده بود .. برای اولین بار حس می کردم در برابر یه نفر تعهد دارم ... کیفم رو برداشتم و اومدم بیرون ... هر چقدر هم بچه ها صدام کردن، انگار کر شده بودم ... . چند ساعت توی خیابون ها بی هدف پرسه زدم ... رفتم برای خودم چند دست بلوز و شلوار نو خریدم ... عین همیشه، فقط مارکدار ... یکیش رو همون جا پوشیدم و رفتم دانشگاه ... . همون جای همیشگی نشسته بود ... تنها ... بی هوا رفتم سمتش و بلند گفتم: هنوز که نهار نخوردی؟ ... امتحانات تموم شده بود ... قرار بود بعد از تموم شدن امتحاناتم برگردم ... حلقه توی جعبه جلوی چشمم بود ... . دو ماه پیش قصد داشتم توی چنین روزی رهاش کنم و زیر قولم بزنم ... اما الان، داشتم به امیرحسین فکر می کردم ... اصلا شبیه معیارهای من نبود ... . وسایلم رو جمع کردم ... بی خبر رفتم در خونه اش و زنگ زدم ... در رو که باز کرد حسابی جا خورد ... بدون سلام و معطلی، چمدونم رو هل دادم تو و گفتم: من میگم ماه عسل کجا میریم ... . آغاز زندگی ما، با آغاز حسادت ها همراه شد ... اونهایی که حسرت رومئوی من رو داشتند ... و اونهایی که واقعا چشم شون دنبالش افتاده بود ... . مسخره کردن ها ... تیکه انداختن ها ... کم کم بین من و دوست هام فاصله می افتاد ... هر چقدر به امیرحسین نزدیک تر می شدم فاصله ام از بقیه بیشتر می شد ... . ✍شهید سید طاها ایمانی ادامه دارد... نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
غم عشقت زده آتش به دل و زندگیم عشق من گوهر نایاب کدام دریا یی #یاس_خادم_الشهدا_رمضانی_ #رمان 💓عاش
بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ فهمیدی بدون این که جوابشو بدم رفتم اتاق و در و محکم کوبیدم.... _ بغضم گرفت رفتم جلوی آینه دماغم داشت خون میومد بغضم ترکید نمیدونم برای سیلی که خوردم داشتم گریه میکردم یا بخاطر مخالفت مامان انقد گریه کردم که خوابم برد فردا که بیدارشدم دیدم ساعت ۱۲ ظهره و من خواب موندم. مامان حتی برای شام هم بیدارم نکرده بود گوشیمو نگاه کردم 10 تا میسکال و پیام از رامین داشتم _ بهش زنگ زدم تا صداشو شنیدم زدم زیر گریه ازم پرسید چیشده نمیتونستم جوابشو بدم گفت آماده شو تا نیم ساعت دیگه میام سر خیابونتون از اتاق رفتم بیرون هیچ کسی نبود مامان برام یادداشت هم نذاشته بود رفتم دست و صورتم و شستم و آماده شدم انقد گریه کرده بودم چشام پف کرده بود قرمز شده بود _ رفتم سر خیابون و منتظر رامین شدم ۵ دقیقه بعد رامین رسید.... سوار ماشین شدم بدون اینکه حرفی بزنه حرکت کرد. _ نگاهش نمیکردم به صندلی تکیه داده بودم بیرونو نگاه میکردم همش صدای سیلی و حرفای مامان تو گوشم میپیچید باورم نمیشد. اون من بودم که با مامان اونطوری حرف زدم وای که چقدر بد شده بودم _ باصدای بوق ماشین به خودم اومدم رامین رو نگاه کردم چهرش خیلی آشفته بود خستگی رو تو صورتش میدیدم چشماش قرمز بود مث این که دیشب نخوابیده بود دستی به موهاش کشید وآهی ازته دل دلم آتیش گرفت آشوب بودم طاقت دیدن رامین و تو اون وضعیت نداشتم _ ناخودآگاه قطره اشکی از چشمام سرازیر شد رامین نگام کرد چشماش پراز اشک بود ولی با جدیت گفت: اسماء نبینم دیگه اشک و تو چشمات اشکمو پاک کردم و گفتم:پس چرا خودت.... حرفمو قطع کرد و گفت بخاطر بیخوابی دیشبه بیخوابی چرا _ آره نگرانت بودم خوابم نبرد جلوی یه کافی شاپ نگه داشت رفتیم داخل و نشستیم سرشو گذاشت رو میز و هیچی نگفت چند دقیقه گذشت سرشو آورد بالا نگاه کرد تو چشام و گفت: _ اسماء نمیخوای حرف بزنی چرا میخوام خوب منتظرم رامین مامان مخالفت کرد دیشب باهم بحثمون شد خیلی باهاش بد حرف زدم اونقدری که ... اونقدری که چی اسماء اونقدری که فقط با سیلی ساکتم کرد دیشب انقدر گریه کردم که خوابم برد و نفهمیدم زنگ زدی _ پوفی کرد و گفت مردم از نگرانی اما حال خرابش بخاطر چیز دیگه بود ترجیح دادم چیزی نگم و ازش نپرسم اون روز تا قبل از تاریکی هوا باهم بودیم همش بهم میگفت که همه چی درست میشه و غصه نخورم چند بار دیگه هم با مامان حرف زدم اما هر بار بدتر از دفعه ی قبل... بحثمون میشد و مامان با قاطعیت مخالفت میکرد _ اون روز ها حالم بد بود دائم یا خواب بودم یا بیرون. حال حوصله ی درس و مدرسه هم نداشتم میل به غذا هم نداشتم خیلی ضعیف و لاغر شده بودم _ روزهایی که میگذشت تکراری بود در حدی که میشد پیش بینیش کرد رامین هم دست کمی از من نداشت ولی همچنان بر تصمیمش اصرار میکرد و حتی تو شرایطی که داشتم باز ازم میخواست با خانوادم حرف بزنم اوایل دی بود امتحانات ترمم شروع شده بود یه روز رامین بهم زنگ زد و گفت باید همو ببینیم ولی نیومد دنبالم بهم گفت بیا همون پارکی که همیشه میریم _ تعجب کردم اولین دفعه بود که نیومد دنبالم لحنش هم خیلی جدی بود نگران شدم سریع آماده شدم و رفتم رو نمیکت نشسته بود خیلی داغون بود... _ رفتم کنارش نشستم. سرشو به دستش تکیه داده بود سلام کردم بدون این که سرشو برگردونه یا حتی نگام کنه خیلی سرد و خشک جوابمو داد ✍خانم علی‌آبادی ادامه دارد... نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 #داستـــــان #تاپــــروانگی #قسمـت_نـهـم ✍حق با خواهرش بود،حالا همه چیز در نظرش م
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍به وضوح جمع شدن ناگهانی عضلات صورتش رادمنش را دید اما خیلی سریع لبخند کوچکی زد و پاسخ داد : _چی می خواین بشنوید خانم؟ من فقط وکیل شوهر شما هستم. _بله اما قطعا چیزی بیشتر از وکالت باعث می شه که ارشیا مدام یا در تماس با شما باشه و یا منتظر ملاقات،در حالی که هیچکس دیگه رو حاضر نیست ببینه و حتی با منی که زنشم اینقدر درددل نمی کنه که با شما! ریحانه خودش هم از لحن تندش متعجب شد اما شاید لازم بود ... _حق با شماست من و ارشیا رفیق هم هستیم ،اما خانم رنجبر قطعا پاسخ به این ابهامات رو باید از خود شوهرتون بخواین.من نمی تونم مخالف خواسته ی ارشیا عمل کنم . براق شد و پرسید: _مگه چی خواسته؟ شمرده و با نگاهی نافذ گفت: _هر اتفاقی که در حیطه ی مسائل کاری رخ داد نباید با زندگی شخصیش تداخل پیدا کنه. نمی توانست منکر خوشحالیش بشود وقتی فهمید مساله ی پیش آمده کاری است ،اما بروز نداد و گفت : _فعلا که تداخل پیدا کرده اگه نه چرا الان ارشیا باید روی تخت بیمارستان افتاده باشه؟ من مطمئنم تصادفشم بدون علت نبوده _چقدر قاطع نظر می دهید خانم! _حس زنانه رو دست کم نگیرید احساس می کرد هیچ کدام از حرف هایش پایه ی محکمی ندارد، اما سنگ مفت بود و گنجشک مفت ... رادمنش شیشه را پایین داد و لیوان یکبار مصرف را پرت کرد بیرون .و ریحانه فکر کرد که چه حرکت ناشایستی ! بعید بود از وقار یک وکیل! _بهرحال ...با تمام احترامی که برای شما قائلم اما هیچ جوابی ندارم خانوم حس کرد وقت پیاده شدن است .اصلا متوجه نشده بود که چند قطره از قهوه ی یخ شده اش روی چادر مشکی سرش پخش شده و لکه های ریز و درشتی بجا گذاشته در را باز کرد تا پیاده بشود ،اما هنوز کامل خارج نشده بود ، برگشت و گفت :اگر کوچکترین مشکلی تو زندگی من پیش بیاد و وقتی متوجه بشوم که برای هر اقدامی دیر باشه، از چشم شما می بینم آقای رادمنش همچنان منتظرم تا باخبر بشم ،بدون اینکه ارشیا بفهمه _فهمیدن شما هیچ دردی از شوهرتون دوا نمی کنه . _از نظر شما شاید خدانگهدار و آنقدر در را محکم بست ،که برای لحظه ای خجالت زده شد. هنوز خیلی دور نشده بود که موبایلش زنگ خورد ، رادمنش بود ! نگاهی به ماشین انداخت و جواب داد : _بله؟ _نه بخاطر حرفایی که بوی تهدید می داد ، صرفا به خاطر کمک به موکلم بهتره صحبت کنیم .اما حالا قرار کاری دارم ،عصر تماس می گیرم .خدانگهدار لبخند زد و سرش را به نشانه تشکر تکان داد . از حالا به بعد هرطور بود باید تا روشن شدن موضوع دندان روی جگر می گذاشت رادمنش را به خانه ی خودش دعوت کرده بود و بخاطر اینکه تنها نباشد از ترانه هم خواسته بود تا کنارش باشد ،البته بدون همسرش نوید ،چرا که‌ فکر کرد شاید بهتر باشد جلسه خصوصی تر برگزار بشود . حرف ها زده شده بود و او و ترانه در کمال ناباوری و بهت شنیده بودند .بعد از بدرقه ی مهمانش، بدون هیچ صحبتی روی تخت افتاده و انقدر اشک ریخته بود که پلک هایش متورم شده و سرش به قدر یک کوه پر از دنگ و دونگ بود. ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍁زخمیان عشق🍁
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر #قسمت_نهم -سهیل، من همه چیزو میدونم، و وقتی فهمیدم احساس کردم کمرم شکست، پشت
چشماشو که مالوند ریحانه رو دید که بالای سرش ایستاده و داره روی تخت بالا و پایین میپره: -مامان مامان پاسو پاسو عرق سردی روی پیشونی فاطمه نشسته بود توی دلش هزاران بار خدا رو شکر کرد که تمام این اتفاقات خواب بوده و هیچ کدومش حقیقت نداشته، آهی از ته دل کشید و صورت کوچیک و شاد ریحانه رو بوسید و گفت: -مامان قربون دختر خوش زبونش بشه، صبح دختر گلم بخیر -سلام مامانی - علیک سلام دختر مامانی، داداش علی بیدار شده؟ -آره داره با ماشیناش بازی میکنه، بیا بلیم ببین، نمیذاله من بازی کنم چشمای گرد و قهوه ای ریحانه رو بی اندازه دوست داشت، بوسه ای به چشمهاش زد و چشمی گفت، از رختخواب پایین اومد. خبری از سهیل نبود حدس میزد که رفته باشه سر کار، معمولا روزایی که سهیل توی خونه بود و میخواست صبح بره سرکار، بلند میشد و براش صبحانه آماده میکرد، اما این دفعه دلش بدجور شکسته بود، از بچگی یاد گرفته بود که همسرش مهمترین بخش زندگیشه، اما الان این بخش مهم ... دست و روشو شست و برای علی و ریحانه صبحانه آماده کرد، بعدم دست و رویی به سر خونه کشید. تلفنو برداشت و به خونه مادرش زنگ زد، وقتی صدای گرم و سالخورده مادرش رو شنید، انگار بغض فرو خوردش شکست، آروم اشک میریخت، نه می تونست جواب سلام مادرش رو بده و نه دلش می اومد قطع کنه، مادر فاطمه که سکوت دخترش رو دید، با لحنی آروم گفت: دخترم، فاطمه جان، چی شد عزیزم؟ دلت گرفته؟ دلت تنگ شده؟ چی شده مادر؟ بگو دردتو به مادر فاطمه که نتونسته بود صدای لرزانش رو کنترل کنه گفت: مادر جون، دلم براتون تنگ شده، خیلی زیاد. خیلی خیلی زیاد. -الهی مادر به قربونت بره، دلتنگی خصلت آدمیه، آدمی که هیچ وقت دلتنگ نشه باید به آدم بودنش شک کرد، همین دلتنگی هم قشنگه، نه؟ -نه مادر، نه. دلم می خواد بیام پیشتون، دلم می خواد نوازشم کنید، دلم دست گرمتونو میخواد -خوب بیا عزیزکم، دست گرم من آمادست، چند روز از آقا سهیل اجازه بگیر و بیا اینجا پیشمون بمون، بچه ها رو هم بیار، هم حال و هوات عوض میشه هم دلتنگیت رفع میشه جونم -باشه مادر، میخواستم ببینم این هفته خونه هستین که من بیام -آره دخترم هستیم، بیا. کی میای؟ آقا سهیلم میاد؟ -همین امروز میایم. نه سهیل نمیاد، من و بچه ها میایم. -باشه، شام درست میکنم، به آقا سهیلم سلام برسون. دارد... 📝نویسنده:مشکات . نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 #داستـــــان #پـــــناه #قسمـت_نـهـم ✍نمی دانم چرا اما معذبم که زهرا خانوم با این
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍پناه چه اسم قشنگی ! ورودیه ؟ _همین الان و دوباره طنین خنده اش در راهرو می پیچد حدس می زدم _چی رو ؟ +اینکه تازه واردی که اینجوری به در و پیکر سالن زل زدی و برای اولین کلاسا خودتو رسوندی !خب پناه جدید الورود حالا کلاس چی داری امروز ؟ لابد عمومی _اوهوم ، معارف _اوه ! اصولا این درسا مخصوص همین اوقاتم هست یعنی ترم اول و کلاس اول و ذوق مرگ شدن دانشجوها و این چیزا _یعنی نباید می اومدم ؟ +نمی اومدی که با من آشنا نمی شدی .از فیضش بی بهره می موندی خانوم ! لبخند می زنم و به این فکر می کنم که واقعا دانشگاه هم خوب جایی است +نگفتی چند سالته ؟ _از خانوما که این سوالو همانطور که هندزفری اش را جمع می کند و توی جیب شلوارش می چپاند می پرد وسط حرفم : اوکی بابا ، کلا بلد نیستی خوب بیو بدی ! این مقاومتا قدیمی شده _شما که خودت اینهمه منو نکوهش کردی چرا اومدی سرکلاس عمومیا بشینی؟ +هه !مچ گیری ؟ من کارم گیر یه بنده خدایی بود که اومدم بیخیال کلاستون پر شدا راست می گوید ! هرچند فضای فعلی را خیلی دور از کلاس بندی های مدرسه و دوران پر استرسش می بینم ! اما بازهم اضطرابی هست به شماره ی کنار درها نگاه می کنم و به سمت 205 راه می افتم . +خدا وکیلی من شلغمم ؟ خجالت زده برمی گردم و نگاهش می کنم .چشمانش خیلی تیز و ریز است _شرمنده حواسم نبود +دشمنت ، امیدوارم تو این دانشگاه خوش بگذره بهت پناه جان . _مرسی +اگه خواستی بیشتر با ما باشی و رفیقای خوب مثل خودت داشته باشی یه پاتوق داریم همین کوچه پشتی ، یه کافه ی جمع و جور و باحال که با بر و بچ زیاد جمع میشیم واسه دورهمی بیا ببینمت اونجا نمی دانم این یک دعوت دوستانه است یا نه ؟ ما که هنوز و چندان با هم آشنا نشدیم ! شاید هم باید بحساب یک تعارف معمولی گذاشت ... _حتما ، ممنون موبایلش زنگ می خورد ، گوشی را نزدیک گوشش می کند چشمکی حواله می دهد و می گوید : +می بینمت و دستش را به نشانه ی خداحافظی کنار پیشانی اش می زند و برعکس حرکت می کند حتی صبر نکرد تا خداحافظی کنیم ! بهرحال خوشحالم که به این زودی قرار است از تنهایی در بیایم ! با اعتماد به نفسی که همیشه به دردم خورده بلاخره وارد کلاس می شوم و روی یکی از صندلی های کنار پنجره می نشینم نگاه هایی روی چهره ام جابجا می شود حتما همه مثل خودم کنجکاو دیدن همکلاسی هایشان هستند و طبیعی است که زیر نظر باشیم ! با دیدن پسرها مطمئن می شوم که تقریبا از همه شان بزرگترم شاید همه ی ده نفری که حضور دارند زیر بیست سال باشند بیشتر صحبت ها حول رتبه و از کجا آمدن و چند واحد برداشتن است بعضی ها زود باهم مچ شده اند و بعضی ساکت اند و بی تفاوت با آمدن استاد جو صمیمی کلاس کمی خشک می شود هنوز نیامده و بعد از معرفی نسبتا کوتاه می رود سر اصل مطلب ! صدای پیس پیسی از پشت سر توجهم را جلب می کند رو بر می گردانم ، دختری با لبخند سه متری و پچ پچ کنان می پرسد : +خودکار اضافه داری؟ متعجب به دفتر و کتاب روی میزش نگاه می کنم ، می گوید: +هول شدم جامدادیمو جا گذاشتم انگار کمی بلند گفته ، چون دوتا از پسرها پقی می زنند زیر خنده . 👈نویسنده:الهام ‌ @zakhmiyan_eshgh 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌸🍃🌸🍃 رفتم بالا سرش و اروم گفتم بفرمایید همین که خم شدم تا راحت تر برداره شالم کامل افتاد رو شونم ... تو همین لحظه علی سرشو بلند کرده بود که با دیدن وضع من اخم بدی کرد و سریع سرشو انداخت پایین منم از واکنشش هول شدم اومدم سریع شالمو درست کنم اصلا حواسم به سینی تو دستم نبود که.... واااای چی شد تا به خودم امدم دیدم سینی از دستم افتاده ... همه ی شربت هم رو شلوار این علی بیچاره ریخته سریع شالمو سرم کردم هول کرده بودم بزرگ تر ها متوجه ما شدن اقای موسوی گفت : عیب نداره دخترم اتفاق بود دیگه فدای سرت اومدم قضیه رو راست و ریست کنم سریع به علی که سرش پایین بود و با شلوارش درگیر بود گفتم: شرمنده اصلا نفهمیدم چی شد درش بیارید خودم براتون تمیزش میکنم یهو علی سرشو بلند کرد و با تعجب نگام کرد وا چرا این طوری نگام میکنه این مگه چی گفتم... اخ با خجالت سرمو انداختم پایین و سرخ شدم صدای خنده های ریز حسین رو میشنیدم اینم وقت گیر اورده ها خب حواسم نبود شربت رو شلوارش ریخته حسین_داداش شربتم مثل آبه روشناییه _پاشو بریم شلواربدم عوضش کنی علی_بله خب بریم منم همونجوری ایستاده بودم وسط پذیرایی خانوم موسوی_حلما جون حالا چیزی نشد که بیا بشین اینجا حلما_بله چشم احساس خوبی نداشتم اروم کنار زینب نشستم و سعی کردم به مامان که با چشم و ابرو برام خط و نشون میکشید توجه نکنم خوب چیکار کنم؟ یه جور بد نگام کرد که حسابی هول کرده بودم پسره از خودراضی بااون قیافش باعث شد هول شم اههه یه چند دقیقه بعد حسین و علی اومدن یکی از شلوارایه حسین پاش بود ایییییش چه اخمیم کرده بر من اصلا حالا ک اینجوریه خوب کردم دلم خنگ شد کاش سینی پُر بود دیگه تا شب اتفاق خاصی نیوفتاد بعد از شام با زینب رفتیم داخل اتاق دختر مهربونو خون گرمیه نمیدونم چرا تا الان مقابلش گارد میگرفتم آرامش چهرش آدمو جذب میکنه سعی کردم بیشتر باهاش گرم بگیرم همینجوری زل زده بودم بهش داشتم فکر میکردم زینب- چیزی شده حلما جونم؟ حلما_هان نه نه خوبی چخبر چیکارا میکنی زینب- سلامتی عزیزدلم شکر خدا خبر خاصی نیست... چقدر باآرامش صحبت میکنه این دخترچرا من اینجوری نیستم زینب_حلما جون تو چخبر ادامه نمیدی درستو؟ حلما_فعلا که نه حوصله درس ندارم بیشتر وقتا خونم بیکار زینب_اینجوری که حسابی کلافه میشی چی بگم اخه بگم هرجا که میخوام برم بادیگارد شخصی دنبالمه بگم تکلیفم با خودمو زندگیم معلوم نیست این شده ک خونه نشین شدم هووووف حلما_اره دیگه اینم یه مدلشه زینب_پس وقتت آزاده من یه پیشنهاد دارم که اگه بخوای میتونی کمک کنی هم کاره خیره، هم سرت گرم میشه... حلما_چی هست حالا این پیشنهادت؟ زینب_ خوب چطور بگم برات... علی به طور تصادفی با یه پسر بچه گل آشنا میشه که12 سالشه... متاسفانه زندگی سختی داره با همین سن کمش مجبوره کار کنه این حسن اقای گل به خاطر شرایط خاصش بیشتر طول سال رو مدرسه نرفته حالا هم که امتحان ها نزدیکه... پسر زرنگ و خوبیه، عاشق درس و مدرسس متاسفانه چون شرایط خوبی ندارن خیلی از بچه های دیگه عقب افتاده و تصمیم به ترک تحصیل داشت... ولی علی همه جوره پشتشه و میخواد کمکش کنه از تایم کارش میزنه و باهاش ریاضی کار میکنه ولی بازم وقت کم میاره و حسن تو زبان هم خیلی ضعیفه... به این جا که رسید زینب سکوت میکنه خیلی متاثر شدم واقعا دلم برای حسن کوچولو میسوزه ولی من چه کمکی از دستم ساختس؟ حلما_ من واقعا براش ناراحت شدم ولی چه کمکی از من ساختس؟ زینب_ خب یادمه از بچگی زبانت قوی بود... گفتم شاید بتونی تو زبان کمکش کنی... زینب دستمو گرفت اروم پرسید: کمکش میکنی؟ ادامه دارد... 🍃🌸🍃🌸🍃 ✍نویسنده: نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 با عجله به سمت سالن کنفرانس که کلاسهای سه شنبه مهدوی آنجا برگزار میشد ,رفتم. پشت در سالن نفسی تازه کردم و وارد شدم. استادشمس در حال صحبت کردن با دانشجوها بودند که متوجه ورود من شدند . در حالی که کوله ام را روی دوشم مرتب میکردم ,گفتم: _سلام استاد اجازه هست؟ _سلام بفرمایید داخل خانم ادیب به سمت جلو قدم برداشتم و با دیدن اولین صندلی خالی سریع نشستم. استاد شمس نگاه کوتاهی به من انداختند و گفتند: _خانم ادیب به جمع ما خوش اومدید امیدوارم که بتونید به جواب سوالاتتون برسید. _ممنونم استاد.امیدوارم _خانم ادیب اگه سوالی دارید بپرسید؟ _واقعیتش استاد, سوال که خیلی زیاده و من نمیدونم دقیقاکدوم رو بپرسم که زیاد وقت جلسه گرفته نشه؟ _شما نگران وقت جلسه نباشید ما اینجا دورهم جمع شدیم تا به جواب همین سوالاتی که تو ذهن همه ما وجود داره پاسخ بدید پس خواهش میکنم راحت باشید _بله.چشم. استاد طبق گفته هایی که من شنیده ام میگن امام مهدی (عج)زمانی ظهور می کنه که حکومت طاغوت سراسر جهان را فراگرفته باشه و دنیا در فسادغرق شده باشه . ما در کتاب های دبیرستان خوندیم که ما باید کارهایی انجام بدیم که زمینه را برای ظهور فراهم کنه تا ظهور منجی انجام بگیره سوال من اینه که چطوری با کارهای خودمون زمینه رو برای ظهور فراهم کنیم ؟یعنی به نابسامان شدن اوضاع جهان و طاغوتی شدن اون کمک کنیم یا منظورش چیز دیگه ای هستش؟ممنون میشم جواب بدید. _سوال خوبی پرسیدید. ببینید این برداشت اشتباهیه که از روایات معصومین (ع)صورت گرفته و شاید برای اینکه روایات متعددی داریم که امام عصر (عج) در عصر ظهور زمین را از عدالت پر می کنند، همانگونه که پر از ظلم و جور شده. عده ای با نگاه ابتدایی می گن که عدالت مهدوی محقق نمیشه مگر اینکه زمین پر از ظلم و جور باشه پس باید چنین اتفاقی بیفته و نتیجه می گیرن که نباید جلوی ظلم را گرفت و حتی خودمون هم باید ظلم و گناه کنیم؛ این برداشت غلطه!! چراکه پر شدن زمین از ظلم به معنای پر شدن اون از ظالمان نیست. یه مثال میزنم تا بهتر منظورم رو بفهمید اینکه بخوایم برای خالی شدن اتاقی از دود پنجره رو باز کنیم ,لازم نیست که حتما همه در اون اتاق سیگار بکشند حتی کشیدن سیگار توسط یک نفر می تونه فضا را آلوده کنه و باز کردن پنجره ضرورت پیدا کنه!! درباره پر شدن زمین از ظلم و جور هم اینجوریه که این پر شدن ظلم یعنی مردم همه مشتاق عدالتند اما عده ای مستکبر در حال ظلم و ستم اند و برای همین اعتراض مردم برانگیخته می شه و امروز هم می بینیم که مردم در همه جای دنیا نسبت به حکومت ها معترض اند و این یعنی دنیا پر از ظلمه و مردم ناراضی اند و این حدیث معناش اینه که مردم همه خواستار عدالت اند و عده ای که .درآمدشان از تجارت های خاص و فاسده ، می کوشند ظلم را ترویج دهند .بنابراین، ظهور در شرایطیه که مردم خواهان عدالت هستن اما عده ای عدالت را نفی کرده و مستکبرانه ظلم می کنند متوجه منظورم شدید؟ _بله استاد کامل متوجه شدم .ممنونم _خواهش میکنم .دوستان دیگه هم اگه سوالی دارند در خدمتم صدای همهمه دانشجویان بلند شد.انگار همگی در حال تحلیل اطلاعات یادگرفته شده بودند _ان شاءالله جلسه آینده به شبهات دیگه میپردازیم .خسته نباشید .خانم ادیب شما چندلحظه بمونید کارتون دارم. دانشجوها کم کم در حال ترک سالن بودند و من ایستاده بودم تا اطراف استاد خلوت شود.متوجه نگاههای دختران دیگر به خودم بودم .مطمئن بودم در ذهنشان چیزهای خوبی در مورد من وجود نداشت و قطعا تصورات ذهنی انها بخاطر پوششم بود. وقتی استاد تنها شد به او نزدیک شدم و گفتم: _بفرمایید استاد درخدمتم _خانم ادیب شماره ام رو میدم خدمتتون هرسوالی که واستون پیش اومد تماس بگیرید تا جوابتون رو بدم .میدونم که هنوز هم ذهنتون در گیر هستش _ممنون استاد ولی اینجوری مزاحمتون میشم _ مزاحمتی نیست.خوش حال میشم کمکتون کنم .پس لطفا یادداشت کنید .... _ممنونم با اجازتون خدا نگهدار _خدا نگهدار در حالی که حس خوبی از این جلسه و رفتار استاد گرفته بودم از سالن خارج شدم. دیدگاهم نسبت به استاد بسیار تغییر کرده بود و در ذهنم او را دیگر یک استاد متحجر و امل نمیدیدم .بلکه حال به نظرم او فردی روشنفکر و با شخصیت بود که شاید مستقیم نگاهم نمیکرد ولی میتواند بدون قضاوت کمکم کند. از این تغییر تصوراتم .بسیار خرسند بودم و همین هم باعث شده بود با حسی جدید و ناب به سمت خانه به راه بیفتم. &ادامه دارد... 🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ دست ماریا رو گرفتم و با خودم کشیدم تو اتاق.قبلش یه پیام هم برا کریستن فرستادم که پنج دقیقه دیگه بیاد تو اتاق... تو اتاق تندتند راه میرفتم و ماریا هم نشسته بود رو تخت و با تعجب به من نگاه میکرد تا اینکه کریستن اومد تو... _oh thank God...there you are...(اوه خداروشکر...بالاخره اومدی) کریستن:what's wrong؟(مشکل چیه؟) ماریا با عصبانیت از روتخت بلند شد و گفت: +I don't know...ask from this...this...(نمیدونم...از این...این...بپرس) کریستن با خنده ماریا رو دعوت به آرامش کرد: +sh,sh,sh...calm down...Elina do you wanna tell me what's going on?(هیسسس...آروم باش...الینا ...میخوای بگی چه اتفاقی افتاده؟) نه حوصله مقدمه چینی داشتم نه مغزم فرمان اینکارو بهم میاد،پس مثل یک برنامه ضبط شده تند و بی وقفه گفتم: _I wanna be muslem and I will tell it to every one tonight... Could you help me?...(من میخوام مسلمون بشم و اینو امشب به همه میگم...کمکم میکنید؟) به محض تموم شدن جملم چشمای ماریا گرد شد و چشمای کریستن رنگ غم به خودش گرفت... نگاه پرسشی و منتظری به هردوشون انداختم که آیا کمکم میکنن یا نه...اما هیچ کدومشون انگار تو این عالم نبودن تا اینکه با صدای من به خودشون اومدن: _چی شد؟کمکم میكنید؟کریستن؟ماریا؟ دو طرفم وایساده بودن و من هی سرمو میچرخوندم سمتشون تا جوابی بشنوم اما اونا انگار نه انگار... رفتم جلوتر دستای کریستن رو گرفتم اما همین که دستشو گرفتم دستشو به شدت از دستم کشید و گفت: +متاسفم الینا...من...من...هیچ کمکی نمیکنم!خودت تصمیم گرفتی...خودتم پاش وایسا! بعدهم سریع از اتاق بیرون رفت! نگاه ناامیدمو به ماریا دوختم و با چشمام ازش طلب کمک میکردم... رفتم جلوش وایسادم و گفتم: _ماریا...بگو که کمکم میکنی...بگو که تنهام نمیزاری خواهری...ماریا... +الینا...من چکار میتونم بکنم؟...هیچ کار...هیچ کار الینا...من تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که تورو از این تصمیم برگردونم!اما...همین کار رو هم نتونستم بکنم...من رو ببخش الینا من هیچ کاری از دستم بر نمیاد... _چرا ماریا تو می تونــ... دستشو آورد جلو صورتمو گفت: +enoughکافیه)من هیچ کار نمیتونم بکنم الینا) سرشو به حالت تاسف تکون داد و همونطور که به سمت در میرفت زمزمه کرد: +sorry(متاسفم) از اتاق رفت بیرون و من موندم و خودم!!!مونده بودم چکار کنم!چجور بگم!انتظار این رفتار رو لااقل از ماریا نداشتم... در یک تصمیم آنی از جا بلند شدم و بدون اینکع اراده ای روی حرکاتم داشته باشم به سمت در اتاق رفتم... از اتاق که خارج شدم هیچ کس حواسش به من نبود...ناخودآگاه مثل همیشه نگاهم رفت سمت رایان... ایندفعه رایان حواسش به من بود! مثل همیشه داغ کردم از دیدن نگاهش رو خودم... قلب دیوونمم دیوونه تر شده بود و قصد بیرون اومدن از قفسه سینمو داشت! تنها کسی که تو این جمع متوجه خروج من از اتاق شد اون بود...! با دیدن رایان و توجهش به من یک لحظه از تصمیمم برگشتم!... من اگه مسلمون شم دیگه امکان نداره رایان گوشه چشمی به من بندازه... سر خودم فریاد زدم:مگه الآن میندازه؟مگه اونموقع که خروارخروار براش عشوه میومدی نگات میکرد؟بهت اهمیت میداد؟چرا نمیخوای بفهمی الینا این پسر مغروره از توهم خوشش نمیاد...تو رو یه دختر بچه ی مامانی میدونه!بس کن! با رسیدن به سالن دیگه فرصت فکر بیشتری برام نموند! حالا دیگه نگاه خیره ی خیلیا روم بود و استرسمو بیشتر میکرد! &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 با لبخند به آن دو نگاه میکردم و لذت میبردم از اینکه هردو باهم دوست شده بودند . با آمدن بزرگترها همگی باهم از امامزاده خارج شدیم. کیان در رستورانی بسیار مجلل میز رزرو کرده بود و همگی را به نهار دعوت کرد. اولین روزی که دوخانواده باهم پیوند خورده بودند به خوشی به پایان رسید. روز بعد صبح خروس خون کیان به دیدنم آمد ،جلو در داخل ماشین نشسته بود . با چشمانی که به زور باز نگهشان داشته بودم، سوار ماشین شدم. _سلام بر خوابالوی خودم _سلام برآقای سحرخیز خودم _من قربون چشای پف کرده ات.حاضری بیای تا جایی بریم در حالی که هنوز گیج خواب بودم از ماشین پیاده شدم.کیان با تعجب صدایم زد _روژان ،کجا میری عزیزم _برم لباس بپوشم سری میام. وارد اتاقم شدم و هرچه دم دستم می آمد را پوشیدم و از خانه خارج شدم. ماشین که به راه افتاد خمیازه ای کشیدم با همان دهانی که یک متر باز مانده بود گفتم _کجا میریم ؟ کیان به قیافه خواب آلودم خندید و با دستش سرم را به صندلی تکیه داد _بخواب جونم .رسیدیم بیدارت می کنم لبخندی خسته زدم و به چشمانم اجازه دادم تا مرا به عالم هپروت ببرد در آسمان هفتم بودم که کیان با صدایی که مملو از عشق بود نامم را به زبان آورد و خواب را از چشمانم ربود _روژانم میم مالکیت آخر نامم مرا غرق خوشی کرد _سلام _سلام خوابالو .پاشو رسیدیم با کنجکاوی به اطراف نگاه کردم .چشمم به یک کافه بسیار زیبا که میان درختان سر به فلک کشیده ،ساخته شده بود،افتاد _وااااای عاشقتم کیان کیان با لبخند به سمتم چرخید _میدونی دارم به چی فکر میکنم _نه،به چی؟ _به اینکه هر روز همینقدر شگفت زده ات کنم و تو از خوشی داد بزنی عاشقتم .بهترین حس دنیا رو پیدامیکنم. _عاشق تو بودن بهترین حس دنیاست صبحانه را در کافه خوردیم و باهم به درختان چشم دوختیم .روز ی که با او شروع شود برایم روز خوش شانسی ام میشود. _هنوز باورم نمیشه که ساکن قلبم شدی و تا یک ماه دیگه ساکن خونم میشی. _منم باورم نمیشه که به تو رسیدم.برای رفتن سر خونه زندگیمون روز شماری میکنم. _همه سعیم رو میکنم زودتر بریم.موافقی امروز بریم دنبال خونه؟ شادمان بودم از اینکه کیان هم مانند من مشتاق بود تا هرچه زودتر زندگیمان را زیر یک سقف شروع کنیم. _باشه موافقم _پس پاشو یک سر بریم خونه ما ،بعدش بریم بنگاه دنبال خونه &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 رو کردم به زن روبه روم که زخم عمیقی روی صورتش نقش بسته بود ،با اخم نگام کرد:چی رو نگاه می کنی؟ -شما چند ساله اینجایین؟ -شما؟؟ -بد حرف زدم -نه ما این ادبیات رو نمی شناسیم -نگفتی؟ -حالا چه فرقی می کنه؟ حرفی نزدم ،راست میگه دیگه چه فرقی داره ،چند سال تو این جا باشی. -تو چرا اینجایی؟ -چه فرقی می کنه -حرف خودم رو بهم پس نده بی حوصله روی تخت می خوابم که صدام می کنن. جلوی شیشه می شینم .پاشا رومی بینم چقدر دلم برایش تنگ شده بود . -سلام -سلام آبجی کوچیکه -خوبی؟ -آره ممنون تو خوبی؟ هعی -اینطوری آه نکش -ببخشید پناه من در حقت کوتاهی کردم -تو برام کم نزاشتی پاشا ساکت شد ،منم ساکت شدم .دلیل همه بدیختی هام بابام بود و سرگرد سید محمد حسین فاطمی تبار .نمی دونم گاهی بهش حق می دم ،اونم زندگی خودش رو داشت .انگار حرفم رو فهمید یا حرف دلم رو خواند .نمی دونم پاشا غیرتی همچین حرفی به من زد. -دیروز رفتم ملاقات محمد حسین ،بنده خدا وضعش خیلی بد بود میگن اومده شلیک کنه زده به خودش پوزخندی زدم . چرا آنقدر سنگ دل شدم؟ چرا دلم نمی سوزه ولی اون هم دلش برام نسوخت . -خب ؟ -هیچی واسش دعا می کنی؟یک ماهه که بی هوشه شونه ای بالا دادم کاملا بی تفاوت طوری که فهمیدم پاشا حسابی جا خورده و دنبال حس لطیف دخترانه و این بی تفاوتی متحیر مونده -یکی فقط می خواد برا خودم دعا کنه -هرجور راحتی من باید برم فهمیدم ناراحت شده اما دنیا یادم داده بود ناز کسی رو نکشم ،چون ساز دنیا حتی یه روزم وقف مراد ما پیش نرفت... روبه روی آینه نشستم و بدون اونکه واسم مهم باشه آبرو و حیثیت بهروز خان میلانی زیر سواله پام رو روی اون یکی پام انداختم تا این مهمونای مسخره برن ،اتاقم تا می تونستم بهم ریختم ،کهنه ترین لباسام رو پوشیدم مطمئن بودم اون مادر شوهری که همچین عروسی رو ببره خونه ی پسرش یا مغز خر خورده یا خر مغزه شو گاز گرفته مکمل هم ان دیگه بلاخره یه مغزی این وسطه اون خره ام یا باید بخوره یا گاز بزنه ..بی خیال شوخیم گرفته ؟چیزی نمونده تا بدبختی م ... پاشا تقه ای به در زد ،می دونستم این در زدن نگاه نیست چون اون همیشه تهاجمی عمل می کنه، با نگاه به اتاق چهره اش خیلی خنده دار شد ،یک ابرویش رفت بالا چشمانش از کاسه در اومد و لبش رو کج گاز گرفت ،مثل سکته ای ها شده بود . -این چه وضعیه پناه پاشو بریم پایین -نمیام -چرا آخه؟ -من نمی خوام با کامیار ازدواج کنم -حرف بزنین فقط -حرفم نمی زنم -چرا آخه؟ -از تلفظ چرا آخه خوشت اومده -منم دوست ندارم تو بشی زنش ولی می دونی که مرغ بابا یه پا داره -من کاری به پاهای مرغ بابا ندارم اگه می خواد من رو بده به کامیار باید از رو جنازم رد شه -خدا نکنه پناه چرا همچین حرفی می زنی -آدم باید با عشق و علاقه ازدواج کنه نه اینکه به زور باباش برای زهر چشم گرفتن شونه ش رو بالا انداخت به نشانه نمی دونم و از اتاقم رفت بیرون .کلافه شده بودم از عشق اجباری ..بابا از دستم خیلی عصبانی شده بود می گفت تو آبروی خانواده میلانی رو بردی به حرف هاش توجه نکردم ، چقدر گیر آبروش بود پس من چی می شم؟ پاشا نگاهی به بابا کرد می خواست چیزی بگه ولی چیزی مانعش می شد . -بابا خب پناه کامیار رو دوست نداره اگه قراره ازدواج کنه خب با کسی ازدواج کنه که دوستش داره 🌺🍂ادامه دارد... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 به ساعت نگاه کردم،ساعت شش غروب بودومن به شدت حوصلم سررفته بود، تصمیم گرفتم برم بیرون،ازجام بلندشدم وبه سمت خانم جون که روی مبل نشسته بودوتوافق محوبودرفتم وگفتم: +خانم جون خانم جون:بله؟ +من میرم بیرون حوصلم سررفته خانم جون:باشه مادرزودبیایاهواتاریک نشه زودبیاخطرناکه. +باش خانم جون محکم گونش وبوسیدم که جیغش دراومد خندیدم وبه سمت اتاقم رفتم. واقعاخانم جون ودوست داشتم خیلی خوب بودفقط گاهی وقت هاعقایدش اذیتم می کرد. به سمت کمدم رفتم ومتفکرزل زدم به لباسام،سوال همیشگیه دخترا،چی بپوشم؟ مانتوکوتاه صورتیم وشلوارزاپ دار سفیدم وبرداشتم وپوشیدم،به سمت میزتوالت رفتم وآرایش غلیظ همیشگیم وروی صورتم پیاده کردم بااین تفاوت که به جای رژقرمزرژصورتی زدم. شال سفیدم وروی موهای بافته شدم گذاشتم وبعدازبرداشتن کوله ی سفیدم وگوشیم ازاتاق بیرون رفتم. ازخانم جون خداحافظی کردم وبعداز پوشیدن کتونی های آل استارصورتیم دروبستم وازسنگفرشاردشدم وازخانه بیرون زدم. آرام وقدم زنان به سمت پارک سرخیابون رفتم،رسیدم پارک وروی نیمکت نشستم وبه اطرافم نگاه کردم،یک پیرمردروی نیمکت روبه روی من نشسته بودوزل زده بودبهم،خندم گرفت زدم زیرخنده،لباش وعین بچه هاغنچه کردواخم کرد،ازطریق لب خوانی متوجه شدم که بهم گفت: _کوفت بلندترزدم زیرخنده،بدبخت باقهربلند شدورفت. دست کردم توکیفم وهدفونم ودرآوردم وروی گوشم گذاشتم وآهنگ موردنظرم وپلی کردم. تازه توحس رفته بودم وتوافق محوشده بودم که حس کردم یکی نشست کنارم و هی باپاش می کوبیدتوپام. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 _تو آدم بشو نیستی . خیلی خب بریم . رفتیم وسط که دیدم کامران با یه دختره داره میرقصه ، روشون دقیق شدم . دختره با یه لباس صدفی تنگ بود و آرایشی نسبتا غلیظ داشت ،اَخ حالمو بهم زد ، چقدر کِرم به خودش مالیده بود ... واو ، پس آقا کامرانم قاطی مرغا شده . کامران تا منو دید مثل برق گرفته ها سرجاش میخکوب شد که بعد از حرف آنالی دلیلشو فهمیدم . +نگاه کن چه جوری با دوست دخترش میرقصه ، نچ نچ خدا شانس بده ... ولی من من شونه ای بالا انداختم و به رقصم با آنالی ادامه دادم. بعد از چند دقیقه خسته شدم و از آنالی خواستم تا برگردیم . از دور کاملیا و ساشا رو دیدم . آخ جووون ، می خواستم بدو بدو برم بپرم بغلش که بادیدن سر و وضعش خشکم زد . چقدر تغییر کرده بود یه آرایش غلیظ میگم یه آرایش غلیظ دیگه میشنوید . جوری بود که یه لحظه حس کردم دارم بالا میارم . وای خدا عجب غلطی کردما که امشب اومدم اینجا یه لحظه حالم بد شد ... اصلا از اولشم نباید می اومدم اینجا ، صدای آنالی بلند شد : +چته دختر ... _آنالی من حالم اصلا خوب نیست ... دیگه تحمل اینجا برام خیلی سخته از جَوش خوشم نمیاد . بدون توجه به صدا زدنای آنالی ، به سمت ماشین رفتم و تند روندم به سمت پشت بام تهران . نیاز به خلوت وتنهایی داشتم ، جایی که بتونم داد بزنم ، فریاد بزنم ... چیزایی که امشب دیدم قابل هضم بود ... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
مسعود باشیطنت های همیشگی و ناتمامش و سعید با مهربانی هایش. دوبرادر دوقلوی غیرهمسان که نه چهره هایشان شبیه هم است ونه ادا و آدابشان. مسعود با آن قد دیلاق و چهره ی سبزه ی پرنمکش. اگر مادر بود حتما چشم غره می رفت که : - وااا. بگو ماشاالله، بچه ام قد رشید داره. ودست می برد بین موهای مشکی اش و سر آخر صورتش را هم می بوسید. این پنج سانت بلندتری اش از علی شده مهر رشادت.هرچند دو سانت آن به خاطر موهایش است که روبه بالا شانه می کند. چشم و ابروی مشکی اش به صورت سبزه اش حالت شیرینی می دهد، ولی تا جادارد حاضر جواب است.چنان شر و شوری به خانه می دهد که آجرها هم برای استراحت التماسش می کنند. شاید همین روحیه اش هم باعث می شود که خبط و خطاهای ریز و درشتش،گاه مادر را مضطر می کند و پدر را در سکوت فرو می برد و علی را به تلاش می اندازد. خداراشکر، معماری قبول شد؛رشته ایی که تمام انرژی اش را می گیرد و خسته اش می کند. برعکس سعید با آن صورت سفید و موهای قهوه ایی موج دار وریش هایی که خیلی خواستنی اش می کند. دخترسوم مادر حساب می شود و مادر دوم مسعود.همیشه فکرمی کنم اگر سعید نباشد، این مسعود را هیچ کس نمی تواند ترجمه و تحمل کند. به نظرم سعید با آن نگاه های عمیق و سکوت های متفکرانه اش باید فلسفه می خواند. هرچند که خودش معتقد است می خواهد طرحی نو دراندازد. عاشق خانه های قدیمی است؛ مخصوصا خانه مان در طالقان. قرار شده زن که گرفت به جای آپارتمان بروند در خانه ای کاهگلی که اتاق های دوری و طاق ضربی و تاقچه های پهن تورفته دارد،زندگی کنند. درهای اتاقش چوبی باشد و شیشه ها هم، رنگی لوزی لوزی. وسط حیاط یک حوض و دور تا دورش یک باغچه باشد.خودش کنار نقشه کشی هایش، مرغ و خروس و گاو و گوسفند را جمع و جور کند و زنش هم به جای موبایا بازی و فیلم دیدن گلیم ببافد، نان بپزد و مربا درست کند موبایل بازی و فیلم دیدن گلیم ببافد، نان بپزد و مربا درست کند. مسعود و علی هم دارند با سعید طرح شهرک کاهگلی را می ریزند. از تصور دفتر مهندسی شراکتی سه برادر و شهرکی که قرار است جدای از همه ی شهر ها با معماری سنتی بسازند، لذت می برم. قرار است خانه ای هم به من بدهند که وسطش حوض بزرگ فیروزه ای داشته باشد، با باغچه ای بزرگ و اصطبلی با چند اسب. موقع عروسیم داماد با اسب سفید بیاید دنبالم. از تصور اسب سواری ام با لباس عروسی خنده ام می گیرد. سعید سینی چایی به دست می آید : - همیشه به خنده، خبریه؟ بوی کیک هم میاد، اما خودش نیست؟! لبخندم راجمع می کنم و اسبم را در همان اصطبل خیالی شهر خوشبختی ام می بندم و می گویم : - من هم مثل شما همین سوال رو دارم. فقط فهمیدم که مامان واسه ی شما عزیز کرده هاش پخته و در مخفی گاهی دور از دسترس پنهانیده. - ((پنهانیده)) هووم. خوبه. فرهنگ اصطلاحات نوین. نترس همه مون مجبوریم طبق برنامه ی مامان جلوبریم. شکلات تلخی را باز می کند و می دهد دستم. - بخور... مثل حقیقت تلخه. دوست داشته باش! ٭٭٭٭٭--💌 💌 . 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی : 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 عاطی: عع میزاشتی ماهم میاومدیم کمک باهم فکر میکردیم ) خوابم پرید(: عع راست میگی ،الان میام دنبالت عاطی: خدا شفا بده تن تن لباسمو پوشیدمو رفتم دنبال عاطفه - سلام دوست عزیززززم عاطی: چیه مهربون شدی - عع یه بارم میخوایم مثل دخترای مودب حرف بزنیم نمیزاریااا عاطی: آخه بهت نمیاد - کجا بریم حالا؟ عاطی: اول گلزار - هیچی باز شروع شد ،عاطفه جان از جون اون شهیده بیچاره چی میخوای،بابا شوهر پیدا نمیشه عاطی: واه واه ،تو از کجا میدونی من شوهر میخوام حالا - بابا من نشناسمت که به درد لای جرز دیوار میخورم خواهررررر،،،،سارا جان از قدیم میگن گشتم نبود نگرد نیست عاطفه : دیونه ،پس بریم دو تا دبه ترشی بخریم یکی واسه من یکی واسه تو - واقعا ندید بدید شوهریماااا رسیدیم بهشت زهرا ،عاطفه رفت سمت گلزار منم رفتم سمت قبر مادرم نشستم کناره سنگ قبر : میبینی مامان ، میخوام زندگی هم کنم نمیزارن ،مامان جون نمیشه بری تو خواب عشقت ازش بخوای که منصرف بشه از ازدواج من حرفام که تمام شد رفتم سمت گلزار ، دیدم عاطفه مثل همیشه سرش رو ،روی سنگ قبر شهیدش گذاشته داره گریه میکنه رفتم کنار - سلام برادر،ببخشید این دوستمون دنبال یه شوهر میگرده هم جنس شما،منظورم یکی که بوی شهادت بده21 عاطی: عع سارا بس کن زشته - چی چی زشته همیشه میای اینجا گریه میکنی، لااقل حرف دلتو بلند بهش بگو دیگه ،شاید راهی پیدا شد از دستت راحت شدیم عاطی: دیوونه،لازم نکرده ،بریم - من خواستم کمکت کرده باشم تا زودتر به آرزوت برسی ،وگرنه که بریم تو راه دبه ترشی و بخریم عاطی: بی مزه )سوار ماشین شدیم رفتیم پاتوق همیشگی ( - عاطی کمک میخوام عاطی: باز چه گندی زدی - یه جور میگی که هیچی در حال خرابکاری ام که عاطی: نه اینکه نیستی .. حالا بگو چی شده ! - میخوام از ایران برم ،بابا نمیزاره عاطی: اول اینکه غلط کردی میخوای بری ،دومم دست حاجی درد نکنه که نمیزاره - عع مسخره بازی در نیار ،میخوام برم کانادا درسمو ادامه بدم ،تازه مادر جون و خاله زهرت ا واسه بابا رضا میخوان زن بگیرن عاطی: وااایی شوخی نکن - نه بیکارم دارم اراجیف میافم - بابا میگه شوهر کنم برم الان من چیکار کنم عاطی: این دیگع بحران بزرگیه که همه درگیرش هستیم ،بی شوهری ) کیف مو برداشتم پرت کردم سمتش( خیلی دیونه ای ،من چی میگم تو چی میگی عاطی: سارا جان من پسر بودم میتونستم کمکت کنم ولی حیف که دخترم ،داداش مجردم ندارم بیاد بگیره تو رو پس بیخیال رفتن شو - من میگم نمیخوام شوهر کنم تو داری دنبال شوهر میگردی برام عاطی: من دیگه تا همین اندازه مخم کار میکرد بیشتر از این دیگه شرمنده &ادامه دارد .... 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
در خانه را که باز می کنم مادر پنجره را باز می کند و سر بیرون می آورد. برای لبخند و صدای سلامش، سر تکان می دهم و جواب می دهم. خریدها را توی آشپزخانه می گذارم. - چه عجب ما شما رو دیدیم. می بوسمش: - حالا قبول کردی که اشتباه کردی منو به دنیا آوردی. یه کبوتر به جاش می خریدی بیشتر به دردت می خورد. - دوباره شروع کردی بچه؟ یک سیب می شویم و می دهم دستش: - بـاور کـن مامـان مـن! کبوتـر، هـم بـرات تخـم می ذاشـت. هـم بق بقـو می کرد. هـم اجنـه رو دور می کرد. من فقـط بلدم مثل جن بیام و برم. داداش خوبه؟ چی شد دوباره اینجا... بازم مژده؟ مامان سر درد دلش باز می شود. می مانم تا حرفش را بشنوم و با میوه شسته می روم سراغ مسعود. چشمان بسته اش مطمئنم می کند که بیدار است: - آدم اگه دلش برای نگاه داداشش تنگ بشه باید چه کار کنه؟ چشمانش را باز می کند و لبخندی که صورت زردش را کمی از بی حالی درمی آورد: - سلام، چه عجب. مگه من بیفتم که تو پاشی بیای. دستش را آرام می گیرم. می دانم وقتی که این درد به بدنش می افتد طاقت کمترین فشار را ندارد. - تو بلند بشی که دنیا رو به هم می ریزی. من انقدر بی خاصیتم که بلند شدنم هیچ کاری جلو نمی بره. خوبی؟ - می بینی که... - این دکترا بایـد مدرکشـون رو بنـدازن تـو رودخونـه. یـه سـاله این طور می شی و نمی فهمن... چشمانش را می بندد و آرام می گوید: - مهـم خودمـم کـه می دونم چیـه؟ اونـا هـم نـه درد رو می فهمـن نـه درمانـش رو. فقـط دعـا کـن بتونـم ایـن پـروژه رو به آخر برسـونم. تحویل بدم برم. دستش را می گیرم و آرام آرام کف دستم را رویش می کشم. چشم باز می کند: - مهدی! - داداش... بـا یکـی از اسـاتید صحبت کـردم، می گفت داداش تو اولین نفر نبوده که وقتی می خواسته برگرده این طور شده... بغض نمی گذارد حرف بزنم. چشمانش می خندد: - ده بار دیگه هم برم، برمی گردم، با همین حال و روز هم... - مژده کجاست؟ رو می گیرد از من و می خواهد که بنشیند. کمکش می کنم. به هر جایش دست می زنم می گوید: - وای... سوختم مهدی... سوختم... آروم... می سوزد. تمام بدنش انگار آتش است. وقتی می نشیند زیر لب می گوید: - اونم زنه دیگه، خسته می شه، وقتی منو دید سرحال بودم. قرار نبود این طور بشم، فقط خدا رو شکر که بچه ها رو با خودش نگه می داره. حرفی نمی زنم تا دلش را نسوزانم. - بریم حمام. بدنت رو با آب سرد بشورم بهتر می شی. برایش میوه پوست می گیرم از روند پروژه اش می پرسم. مختصر جواب می دهد. حمام که می رویم به زحمت طاقت می آورد. آب سرد و عرق کاسنی را کاسه کاسه روی بدنش می ریزم. نمی گذارد دست بکشم. نمی گذارد صابون بزنم. نمی گذارد حتی سرش را آب بزنم. فقط گاهی آرام می گوید: - مهدی، تمومش کن. دنیا تمام می شود. فرقی هم ندارد. برای همه تمام می شود. پولدار و فقیر، صاحب منصب و گدا، زن و مرد... دور تندی هم دارد گذرانش که حتی زمان نمی دهد یک لذت را مثل آب نبات نگهداری و مزمزه کنی. زود تلخ می شود. حداقل آدم با خالقش این زمان را بگذراند و شرافت و عزت و انسانیتش را به حراج نگذارد. محمدحسین مرگ را مسخره گرفته بود. چون به هیچ وجه حاضر نشده بود عزت و شرفش را با چشم آبی ها معامله کند. . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
50.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کارتون زیبای ایرانی😍" قلب خورشید" 🌴🌼👶🌼🌴
فکر نمی کردم جواد با رفتن فرید اینطور لت و پار بشود. همه حالشان خوب شده بود و فقط همان یکی دو روز اول خراب بودند، اما جواد رفته بود توی خودش. موقع تشییع بهت زده فقط تابوت را نگاه کرد. نماز هم که خواستند به جنازه بخوانند، پوزخند زنان عقب ایستاد و نخواند. هرچه هم لا اله الا الله گفتند، جواد هیچ نگفت. قبل از ماشین نعشکش هم خودش را رساند بالای قبر و چند دقیقه ای مات قبر و چالی اش بود. همۀ ماها بَد ترسیده بودیم. راستش فرید خیلی فول تیپ بود. فول خوراک، فول هیکل. دلبری اش از نر و ماده، مخصوص خودش بود. حال شکالت پیچ، کرده بودند توی یک پارچۀ ارزان قیمت سفید و چپاندند توی یک چاله. من که اول و آخر دنیا برایم صفر شد. از وقتی که دیدم روی دهان و توی دماغش پنبه گذاشته اند، تمام معده ام به هم ریخت و خورده نخورده نهار ظهر را پشت درختچه ای بالا آوردم. علیرضا گفت: - با یک اعتقاد زندگی کرد، با یک اعتقاد دیگه دفنش کردن. چند چنده دنیا؟ دست کیه؟ چه خبره؟ جواد وقتی سنگ های سنگین را گذاشتند و خاک ریختند دیگر نماند. رفت.نبود. تا چند روز هیچ جا نبود. اینستا هم آن نمی شد و پیام ها تیک نمی خورد. مادرش شاکی بود، مدرسه نمی رفت... قرار گذاشتیم جواد را از این حال دربیاوریم. یک هماهنگی کردیم و در خانۀ خالی سرش خراب شدیم. تعجب نکرد، اما تحویلمان هم نگرفت. آرشام تیز شده بود روی حس های جواد. صدای موسیقی را که بلند کرد با اشاره اش جواد را هم کشیدیم وسط. همیشه خوب می رقصید، اما این بار آرشام عروسک گردانی می کرد انگار. بالا پایین چپ راست. مثل سنگ سخت شده بود و هیچ نشان نمی داد، رنگش هم سفید شده بود و چشمانش سرخ که یکهو فرو ریخت. اگر آرشام زیر بغلش را نگرفته بود، سرش به کنار میز می خورد. توی بیمارستان موبایل جواد دست من بود که زنگ خورد. به جای اسم و فامیل، کلمۀ "هست" افتاد. فکر کردم شاید اسم هستی را مخفف نوشته. جواب که دادم صدای مردانه ای سلام کرد و سراغ جواد را گرفت. "مهدوی" بود. گفتم بیمارستانیم. باور نمی کردم بیاید. به ساعتی نکشیده آمد و اول باهمه مان دست داد و بعد رفت کنار جواد که بیهوش بود. انگشتانش موهای جواد را خیلی نرم نوازش کرد. از ما نپرسید چی شد؟ چرا شد؟ فقط دست از سر موها و صورت و دستان جواد برنمی داشت. حضورش مثل یک نسیم بود که به تن عرق کرده بوزد! نمی دانستیم چه بگوییم. دلم یک آرامشی گرفت، فقط همه اش میترسیدم که... آرشام گفت: - چیزی نخورده خیالتون راحت! لب گزیدم از این چِرت آرشام. اما مهدوی حتی سرش را هم بالا نیاورد. به کار خودش مشغول بود. آرشام دوباره با طعنه گفت: - خونشون بوده، جایی خلاف نکرده! باز هم مهدوی عکس العملش به ما نبود. سرش را خم کرد کنار گوش جواد و نشنیدم چه گفت. انقدر ماند تا مادر جواد آمد. هراسان بود و شالش افتاده بود و آرایشش هم پخش از گریه. عقب کشید مهدوی و حرفی نزد. چند لحظه بعد جواد چشم باز کرد. مهدوی پیشانی جواد را بوسید و میان سر و صدای مادر و پدر و خواهر جواد ترجیح داد برود. بعد از این اتفاق، جواد هر روز یک حرفی داشت از مهدوی بزند... بچه ها نسبت به وجود و کارهایش آلرژی گرفته بودند. اما نمی شد بگذرند از سؤالشان که " از برگزیدۀ قوم " چه خبر؟ بعد بچه ها سناریومی نوشتند؛ - "مهدوی هم چون موسای کلیم است که در میان قومش متحیر مانده است. حال که از آسمان بر آنان مائده ای چون غذای بهشتی فرود می آید غُر می زنند که ما را مائده ای زمینی ده! بعد هم بچه ها هرچه دستشان بود را بالا میگرفتند که "از اینا از اینا" ، ومی خوردند. - "عیسی از قومش پرسید اگر من برای شمایان معجزۀ الهی بیاورم شما آدم می شوید؟ همگان تایید کردند و تصدیق. چون غذا از آسمان فرود آمد. هیچی دیگه نشد که پا حرفشون بایستند." جواد تا قبل از این اتفاق ها، همیشه با این مدل سناریوهای مسخره بچه ها همراهی می کرد. یکبار حتی گفت: - خدائیش این همه کله گنده، این همه معجزه دیدند، بازم حرف خدا رو گوش نمیدن، اون وقت به مای جوون میگن: خفه شو ! گوش کن! یکبار همین را به مهدوی گفته بود. مهدوی خندیده بود و سر به تایید تکان داده بود. جواد که اصرار کرده بود، مهدوی جواب داد: - کی میگه اونا گنده بودن؟ مگه گنده بودن به مدرکه. اونی حالیشه و باشعوره که ضعف و تنهایی و نیاز خودش رو و قدرت و حضور و محبت خالق رو می بینه! اونا باد کردۀ آمپولی ان!!! . . . ٭٭٭٭٭--💌 ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
نگاهم روی چند ایمیلی که آمده میچرخد. هنوز جواب استاد گورودی دانشکده برق و الکترونیک وین را نداده ام. لپ تاپ را میبندم و بلند میشوم. کارهایم را پوشه بندی کرده ام و سپرده ام به ذهنم؛تهیه بقیه موادی که لازم دارم،دستگاه پلاسما که باید تعمیر بشود،دانشجویان ارشدی که قرار است دکتر علوی جدیدا در تیم وارد کند،گزارش دوره ای از نتایج کارهایم تا این مرحله که باید در جلسه هفته آینده آزمایشگاه ارائه بدهم،سخنرانی انگلیسی برای مقاله پذیرش شده در کنفرانس بین المللی شریف. نت گوشی را روشن میکنم،پیام های دکتر علوی میرسد!مثل هرروز!پیگیری های دقیق و سحرگاهیش! _ سلام آقا میثم‌،منتظرم! با نظمی که از او سراغ دارم،لطف کرده که فحش نداده است. استاد علوی کنار تمام خوبی هایش،خیلی دقیق و جدی است. شش دانگ ذهن و حواست را میکند برای خودش! پیام برای دو ساعت پیش است!استاد منتظر جواب تست تی آی ام نانو ذرات است تا ببیند اندازه شان با محاسبات قبل منطبق بوده یا نه!دیروز نوبت به نمونه من نرسیده بود و من هم برای استاد توضیح نداده بودم. از دیشب این دومین پیامی است که میدهد. با عذر خواهی مینویسم:امروز ساعت هشت با اپراتور دستگاه قرار دارم. نتایج را با تصاویر ارسال میکنم. این هفته باید در جلسه آزمایشگاه ارائه داشته باشم و هنوز انطباق نتایج مرحله قبل با تست مشخص نشده است. هر چند روز یک بار قسمتی را که بررسی کرده است میفرستد تا توضیح و رفع اشکال کنم. بار قبل به اعمال نکردن خطاها در اندازه گیری ایراد گرفته بود و با آرش و شهاب نمودار را بر مبنای خطاها دوباره کشیدیم تا دقت کار نشان داده شود. هنوز جواب نداده است به توضیحم. تا عصر کار میکنم و بحث و تکرار و بررسی و تحلیل. متحیر و کلافه ام. خوشی اولیه ای که از نتایج در دلم افتاده بود حالا به یک حجم عظیم از شایدها و بایدها تبدیل شده است. یکی دوماه کار شبانه روزی و بی خوابی ها اگر نتیجه ندهد چه؟ بین دو فکر گیر افتاده ام؛یا دارم کشف جدید میکنم،البته نتایج تکرار شوند،یا کلا توی انجام آزمایش و نوشتن پروتکلش سوتی داده ام. نگاهم را از دستگاه میگیرم و در آزمایشگاه میگردانم. علیرضا دستش را دور سرش چرخانده و همان طور که تکیه داده دارد کار میکند. شهاب هم خم شده روی دستگاه. آرش هم که کلاس است و هنوز نیامده،نگاهم را میدوزم به صفحه لپ تابم. چشمانم خسته میشوند و در و دیوار و میز و وسایل همه به یکباره به سمتم هجوم می آورند انگار... نمیتوانم بمانم. بلند میشوم و کیف و جزوه هایم را داخل کمد آزمایشگاه میگذارم و در مقابل نگاه های متعجب شهاب و علیرضا بیرون میزنم. جلوی در با سوسن شفیعی روبرو میشوم. چند روزی است که برای انجام بخش شبیه سازی و محاسباتی آزمایش ها به آزمایشگاه دکتر علوی رفت و آمد دارد و کمی ارتباطش را با من بیشتر کرده است. نمیتوانم بفهمم که شفیعی فی الحال نقطه ای از ذهنم است یا مگس مزاحم. دو سال پیش هم گروه شدیم و اولین پروژه را باهم شروع کردیم. قرار بود برای پروژه سیالات موضوع انتخاب کنیم؛اولین پیام را او داد. _ سوسن شفیعی هستم. برای موضوعی که قراره پیشنهاد بدیم،من یک مقداری سرچ کردم،براتون میفرستم یه نگاهی بندازید. نظری دارید و موضوعاتی مد نظرتان است به این موارد اضافه کنید. نگاه کردم و یکی دوجا نظرم را گفتم و تمام شد. اما تمام نشد. چون تازه اول کار بود و عنوان مصوب شده بود! تحقیق همچنان بود و زمان را ما مدیریت نمیکردیم بلکه با مدیریت زمانه پروژه را جلو میبردیم. این همان نقطه آغازینی است که دست خود آدم نیست و در زندگی زیاد اتفاق می افتد که تو فکر میکنی داری کار و بارت را مدیریت میکنی اما برعکس؛چون از اولش حواست به چیدن مهره های صفحه نبوده است سر که بالا می آوری کیش و مات شده ای. کار خوب پیش میرفت و غیر از فضای دانشگاه گاهی شبها در فضای مجازی طبق روال،ارتباط درسی داشتیم. توضیحات تکمیلی و رفع اشکالات را برایش میفرستادم. کم کم کنار کار احوالم راهم،طور دیگری میپرسید و ابراز نگرانی میکرد از سرفه هایم. با بچه ها از استخر که برگشتیم. برگشتن دیدم شهاب کلاه نیاورده. با سینوزیتی که دارد و آنقدر بی فکر است که... کلاهم را دادم و بعد هم روی مسخره بازی بستنی خوردیم و شد سرفه هایی که حالا شفیعی را نگران کرده بود. ته دل گاهی یک چند قلپی خون است که فقط با انگیزه جابه جا میشود. اگر همه خون با پمپاژ پر و خالی میشود،این چند قلپ فقط گیر چند کلمه،یک نگاه یا یک خوش آمد است. جوابش را دادم که:(خوبم) همین. هرچند قلپ های خون را ظاهرا کنترل کردم،اما بابش باز شده بود دیگر. مخصوصا از وقتی که وحید آدرس پیجم را به همه داد پایین پست هایی که چند شب یکبار میگذاشتم،حتما سوسن کامنت میگذاشت و گاهی هم در دایرکت بعضی از نظراتش را... -💌 💌 -
📚 📝 نویسنده ♥️ - خانم ها آقایان ، من مي دونم كه بعضي از شما یك راست از پشت نیمكت هاي دبیرستان روي صندلي هاي دانشگاه پرتاب شده اید. براي همین بچه بازي هایتان را درك مي كنم اما از الان گفته باشم كه این تمرین ها باید توسط شما حل بشه و در كلاس حل تمرین اشكالهایتان را رفع كنید چون در امتحان پایان ترم فقط از این تمرین ها سوال مي دهم وهیچ عذر و بهانه اي هم قبول نیست . بعد به چشمهاي ما كه مثل موش سر جایمان خشك شده بودیم ، خیره شد و ادامه داد : - انگار شما هنوز ظرفیت دانشگاه رو ندارید .. من هم دلم نمي خواد بهتون زور بگم . از این به بعد فقط شماره تمرینها را مي نویسم جلسه حل تمرین هم لغو مي شود دیگر خود دانید… بعد از چند دقیقه تازه متوجه شدیم معني حرفهاي استاد چیست . جواب صحیح تمرین ها براي خوب امتحان دادن لازم و ضروري بود و با تعطیل شدن كلاس حل تمرین احتمالا نود درصد كلاس نمره قبولي نمي آوردند؛ همزمان صداي اعتراض بچه ها بلند شد. استاد كه داشت از كلاس بیرون مي رفت لحظه اي ایستاد و گفت : - خودتان خرابش كردید ، خودتون هم درستش كنید اگر آقاي ایزدي قبول كنند و باز هم براي حل تمرین تشریف بیاورند من حرفي ندارم . وقتي استاد از كلاس خارج شد احساس كردم همه نگاهها متوجه من است انگار تعطیلي كلاس حل تمرین فقط تقصیر من بود و خودم باید درستش مي كردم. بغض گلویم را گرفته بود براي اینكه از زیر بار نگاههاي بچه ها فرار كنم سریع وسایلم را جمع كردم و از كلاس خارج شدم. فصل سوم صبح با صدای مادرم از جا پریدم. با سرعت در رختخوابم نشستم و به ساعت بالای سرم نگاه کردم،ساعت نزدیک ده بود. وای چقدر دیرم شده بود! با عجله بلند شدم و رختخوابم را مرتب کردم. داشتم موهایم را شانه می کردم که مادرم در را باز کرد،با دیدن من گفت:چه عجب بلند شدی! ظهر شد. خواب آلود گفتم:سلام،لیلا اومده؟ مادرم با تعجب نگاهم کرد و گفت:لیلا؟ مگه قراره بیاد اینجا؟ - خوب،می ریم دانشگاه… مادرم دوباره با تعجب گفت:امروز؟ مگه جمعه هم دانشگاه بازه؟ آه از نهادم برآمد،یادم رفته بود امروز جمعه است. شانه را پرت کردم روی میز توالت و دوباره پریدم تو رختخواب، مادرم با عصبانیت جلو آمد و پتو را از رویم کنار زد و گفت: - دوباره که مثل خرس رفتی زیر پتو… پاشو یک کمی کمک کن. هزار تا کار دارم. بی حوصله گفتم:چه خبره؟ یک امروز می شه خوابید،اونهم شما نمی گذارید. مادر با لحنی جدی گفت:برای شب نزدیک بیست نفر مهمون داریم. دست تنها نمی تونم،سهیل که از صبح جیم شده،این هم از تو! ادامه دارد.... ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 با اصرار مامان ناهار را در سکوت و ذهنی مشغول خوردم و مجددا به اتاقم برگشتم . کتابم را باز کردم ، کتابی که یک سال برای نوشتن و هشت سال برای فهمیدنش تلاش کرده بودم !! دلم میگیرد وقتی میبینم من هم میتوانستم مثل مهدا زندگی را بفهمم ، اوج گرفتن وجودم را تجربه کنم و بی نهایت عشق را بچشم اما سرگرم روزمرگی شدم و اوقات خودم را باطل و پوچ گذراندم و چقدر از خدای مهدا سپاس گزارم که از ورطه ی هلاکت نجاتم داد و نگذاشت بیش از این با اختیاری که به من عطا کرده بود و من با جهل به بدترین نحو تعبیرش کرده بودم دنیا و آخرتم را بسوزانم .... مهدا معتقد است خدا برای آدمی تقدیری از جنس خودش قرار داده و با عقل به او یادآور شده هر کدام چه عاقبتی دارد و حتی قضای او بر اختیار انسان است و اوست که با اختیار خود حالات ممکن را انتخاب میکند و نیت قلبی آدم ها گاهی عامل بزرگی بر حادث شدن اتفاقات زندگی ست . خیلی غم انگیز است روز های بر باد رفته ات را مرور کنی . اما اولین درس این است ؛ که اگر دیروز به حساب خود می نشستی امروز در عذاب گذشته ی بی تغییر نمی ماندی . پنج سال از زندگیم را باختم چون عشق را نفهمیده بودم ؛ باختم ، چون در توهم عشقی که هیچگاه درکش نکرده بودم می سوختم ، در جهلی که هر روز بیش از پیش انکارش میکردم انکاری که تاوانش جدایی بود ، جدایی از کسی که تنها آشنای دلم بود ، اولین خطای من این بود که هیچ قانونی برای دلم نداشتم هیچگاه فکر نکردم این قلب جایگاه اصلی چه کسی است ، قانون دلم غرور بود ... کاش توانسته بودم خودم را نجات بدهم کاش توانسته بودم ‌*کارن* را نجات بدهم تا پس از پنج سال شیفتگی کارمان به فراموشی هم نکشد .... یعنی او هنوز به من فکر میکند ‌؟ یا زمان کار خودش را کرده ؟ یعنی همچنان مرا مقصر می داند ؟ یا به اشتباه خودش پی برده است ؟ یعنی فهمیده با خودخواهیش هردویمان را تباه کرد ؟ . . . افسوس از قانون قلبی که عقل از آن بی خبر است ... افسوس از دلی که هنوز دلتنگ میشود ... افسوس از دلی که با سخاوت می بخشد ، اما کسی این بخشش را نمی خواهد .... آهی میکشم و ترجیح میدهم بیش از این به دیوار خشتی قلبم تکیه ندهم و مطالعه را شروع کنم ، کتاب را بر دانای کل نوشتم تا نقش خودم برای خواننده ملموس باشد ... &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh