📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_نود_چهارم
وقتی صدای بوق ممتد در خانه پیچید,تازه فهمیدم چه بلایی به سرم آمده ,در همه این مدت در لجن زار زندگی میکردم و خبر نداشتم .
نمازم را در خانه ای میخواندم که همه وسایلش با پول حرام خریده شده بود.
دنیا روی سرم آوار شد,دیگر نمیتوانستم در این خانه بمانم.
به سمت اتاقم رفتم ,لباسهایم را پوشیدم و به خانه خاله رفتم ,از عصبانیت در حال انفجار بودم.
روبه روی خانه خاله ایستادم ,نفس عمیقی کشیدم تا اشکم نریزد .
زنگ را زدم ,نگهبان درحیاط را بازکرد بدون توجه به او با عصبانیت به داخل ساختمان رفتم ,خاله و عزیزجون مشغول تماشای تلویزیون بودن .
خاله با دیدنم به سمتم آمد و گفت:
_سلام ثمین جان ,خوبی خاله.چه عجب اومدی اینجا
_سلام خاله
به سمت عزیزجون رفتم و گونه اش را بوسیدم و گفتم:
_سلام عزیزجونم خوبی فدات شم .خان بابا کجاست؟
خاله به سمتم آمد و گفت:خان بابا تو اتاقشه.,معلوم هست این چندروز چیکار میکردید که جواب تماسامو نمیدادید
_با همه احترامی که واستون قائلم ولی شک دارم واقعا نگرانم شده باشید .شاید نگران پسرتون شده باشید ولی یادتون از ثمین بدبخت نیومد
-چرا اینطور فکر میکنی عزیزم.
_من عزیزشما نیستم,بهتره بگم عزیزهیچ کس نیستم.هیچکس
-چرا انقدر تلخ شدی خاله؟رامین کاری کرده؟
_آره تلخ شدم ,میگید نگرانم بودید ولی یک بار محض رضای خدابه خودتون زحمت ندادید تا بیاید و ببینید چرا جواب نمیدم.بیاید ببینید این ثمین بدبخت مرده یا زنده است؟
بغضم شکست و دو زانو روی زمین افتادم .با صدای بلند شروع کردم به گریه کردن و صدا زدن خدا.
از صدای گریه های من خان بابا از اتاقش بیرون آمد .به سمتش رفتم و گفتم:
_سلام خان بابا .الان که میبینید من انقدر خوشبختم چه حسی دارید؟هااان؟
-چی شده ؟این سر و صدا واسه چیه؟خونه رو گذاشتی رو سرت؟
_میخوایید بدونید چی شده؟پس بهتره با چشمای خودتون ببینید.
آستین های لباسم و چادرم را دادم بالا,دستانم که هنوز کبودیش معلوم بود را جلو صورت خان بابا گرفتم و گفتم:
_ببین خان بابا.این وضع دستامه .میبینید گل پسرتون چه بلایی به سرم آورده,جای سالم تو کل بدنم نگذاشته .روز بعد تولدش با کمربند افتاد به جونم و تا تونست منو زد.شما اون لحظه که مثل یک حیوون افتاده بود به جونم کجا بودید.
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_نود_چهارم
وقتی صدای بوق ممتد در خانه پیچید,تازه فهمیدم چه بلایی به سرم آمده ,در همه این مدت در لجن زار زندگی میکردم و خبر نداشتم .
نمازم را در خانه ای میخواندم که همه وسایلش با پول حرام خریده شده بود.
دنیا روی سرم آوار شد,دیگر نمیتوانستم در این خانه بمانم.
به سمت اتاقم رفتم ,لباسهایم را پوشیدم و به خانه خاله رفتم ,از عصبانیت در حال انفجار بودم.
روبه روی خانه خاله ایستادم ,نفس عمیقی کشیدم تا اشکم نریزد .
زنگ را زدم ,نگهبان درحیاط را بازکرد بدون توجه به او با عصبانیت به داخل ساختمان رفتم ,خاله و عزیزجون مشغول تماشای تلویزیون بودن .
خاله با دیدنم به سمتم آمد و گفت:
_سلام ثمین جان ,خوبی خاله.چه عجب اومدی اینجا
_سلام خاله
به سمت عزیزجون رفتم و گونه اش را بوسیدم و گفتم:
_سلام عزیزجونم خوبی فدات شم .خان بابا کجاست؟
خاله به سمتم آمد و گفت:خان بابا تو اتاقشه.,معلوم هست این چندروز چیکار میکردید که جواب تماسامو نمیدادید
_با همه احترامی که واستون قائلم ولی شک دارم واقعا نگرانم شده باشید .شاید نگران پسرتون شده باشید ولی یادتون از ثمین بدبخت نیومد
-چرا اینطور فکر میکنی عزیزم.
_من عزیزشما نیستم,بهتره بگم عزیزهیچ کس نیستم.هیچکس
-چرا انقدر تلخ شدی خاله؟رامین کاری کرده؟
_آره تلخ شدم ,میگید نگرانم بودید ولی یک بار محض رضای خدابه خودتون زحمت ندادید تا بیاید و ببینید چرا جواب نمیدم.بیاید ببینید این ثمین بدبخت مرده یا زنده است؟
بغضم شکست و دو زانو روی زمین افتادم .با صدای بلند شروع کردم به گریه کردن و صدا زدن خدا.
از صدای گریه های من خان بابا از اتاقش بیرون آمد .به سمتش رفتم و گفتم:
_سلام خان بابا .الان که میبینید من انقدر خوشبختم چه حسی دارید؟هااان؟
-چی شده ؟این سر و صدا واسه چیه؟خونه رو گذاشتی رو سرت؟
_میخوایید بدونید چی شده؟پس بهتره با چشمای خودتون ببینید.
آستین های لباسم و چادرم را دادم بالا,دستانم که هنوز کبودیش معلوم بود را جلو صورت خان بابا گرفتم و گفتم:
_ببین خان بابا.این وضع دستامه .میبینید گل پسرتون چه بلایی به سرم آورده,جای سالم تو کل بدنم نگذاشته .روز بعد تولدش با کمربند افتاد به جونم و تا تونست منو زد.شما اون لحظه که مثل یک حیوون افتاده بود به جونم کجا بودید.
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh.