eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
344 دنبال‌کننده
28.2هزار عکس
10.7هزار ویدیو
137 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
دعای روحبخش يَا عَلِيُّ يَا عَظِيمُ يَا غَفُورُ يَا رَحِيمُ أَنْتَ الرَّبُّ الْعَظِيمُ‏ @Shamim_best_gift
حَمَلةُ القُرآنِ عُرَفاءُ اَهلِ‌الجَنَّةِ                        حاملان قرآن معروف‌ترین اهالی بهشت هستند... ۶۰۶_۲ @zakhmiyan_eshgh
روزه هایی که در ماه رمضان با عطش و خون افطار شد ... ۱۳۶۱ @zakhmiyan_eshgh
نامش "علی" بود در ۲۱ رمضان آمد و در ۲۱ رمضان رفت ... ۲۱ساله ۲۱رمضان۱۳۴۶ ۲۱رمضان۱۳۶۷شلمچه @zakhmiyan_eshgh
🚨 انتشار برای 🔴 خواب عجیبی که در جوانی برای مادرشان نقل کردند! مادر رهبر انقلاب می‌گویند: یه روز آقا سید علی به من گفت خواب دیدم ، مرحوم شده‌اند و تشییع جنازه بزرگی است. جنازه ایشون رو بیرون شهر روی یک بردیم همانجا خواستم چهره امام رو ببینم همینکه صورت امام رو کنار زدم، امام سرشان را بلند کرده و با به من اشاره کردند و این جمله‌ی عجیب را به من گفتند...😳 @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
🚨 انتشار برای #اولین‌بار 🔴 خواب عجیبی که #رهبر_انقلاب در جوانی برای مادرشان نقل کردند! مادر رهبر
🚨 خواب عجیبی که برای مادرشان نقل کردند! 💠 مادر رهبر انقلاب بانو خدیجه میردامادی نقل می‌کنند آقا سید علی یه روز اومد اینجا گفت یه خوابی دیدم خواب دیدم مرحوم شده‌اند و تشییع جنازه بزرگی است و داریم ایشون رو از شهر بیرون می‌بریم. رفتیم کم کم جمعیت کم شد و جنازه را روی یک بلندی بردیم مردم ساکت بودند امّا من از شدت علاقه به امام خودمو می‌زدم! روی بلندی که رسیدیم خواستم چهره امام رو ببینم تا صورت امام رو کنار زدم امام سرشان را بلند کردند و با به من اشاره کردند و دوبار این جمله‌ی عجیب رو گفتند: تو میشی! تو میشی! وقتی خواب رو برای من نقل کرد گفتم بله دیگه تو هم مثل حضرت یوسف زندان بودی و عاقبتت مثل حضرت یوسف میشه! گذشت تا موقعی که انتخابات ریاست جمهوری شد و ایشون رئیس جمهور شد یکی از علمای تهران خواب سید علی رو به یادش آمده بود و به سید علی گفته بود خوابت تعبیر شد و مثل حضرت یوسف که عزیز مصر شد شما هم چنین چیزی در انتظارت بود. نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
حاج قاسم و شکست اسرائیل در لبنان سردار سلیمانی با قرار گرفتن در کنار سید حسن نصرالله، باور شکست‌پذیری اسرائیل را بر خلاف همه تئوریسین‌های نظامی در میدان و زمین محقق کرد و اسرائیل طعم تلخ شکست را پذیرفت. @zakhmiyan_eshgh
روایتی خواندنی از مقام معظم رهبری: سرداری که مادرش فکر می‌کرد جاروکش سپاه است! در بین همین شهدای همدانِ شما، یک سردار سپاهی - که دارای شأن و موقعیتی هم بوده است - وجود داشته که وقتی مادرش از او می‌پرسد تو در سپاه چه کاره‌ای، جواب می‌دهد: من در سپاه جاروکشی می‌کنم. مادرش خیال می‌کرده واقعاً این جوان در سپاه یک مستخدم معمولی است. حتی وقتی برای این جوان به خواستگاری هم می‌روند و خانواده‌ی دختر سؤال می‌کنند پسر شما چه‌کاره است، مادرش می‌گوید در سپاه مستخدم است! بعد در اجتماعی که مراسمی بوده، یک نفر داشته سخنرانی می‌کرده، این مادر می‌بیند آن شخص خیلی شبیه پسرش است. می‌پرسد این شخص کیست. می‌گویند این فلانی است؛ یکی از سرداران سپاه. آن مادر، آن وقت پسرش را می‌شناسد! @zakhmiyan_eshgh
وقتی شهید مرادخانی شروع بہ ڪاری میڪردن بچہ ها و نوجوونا مثل پروانہ دورش میگشتن، این مرد بزرگ با رفتار و ڪردار صادقانه اش، با اون چهره آرومش، با لبخندهای ملیحش همہ رو جذب خودش میڪرد. توی شبای احیا بچہ ها را جمع میکرد و بهشون احکام یاد میداد، ایشون اراده بسیار قوی داشتن و وقتی ڪسی صحبت از نشدن کاری میکرد، خیلی آروم با اون لبخند زیبا میگفت: میشہ، شما یاعلی بگو، خدا کمکت میکنہ و همین رفتار ایشون، باعث ایجاد اعتماد بہ نفس توی جوونا میشد. 🌷شهید محرمعلی مرادخانی🌷 @zakhmiyan_eshgh
🌸قسمتی ‌از وصیتنامه پروردگارا! قافله شهیدان ایران و محرومان در افق خونبار انقلاب در حرکت است، ما را بدان متصل کن، خدایا! ما را بصیرتی ده که به هر چه می‌نگریم تو را ببینیم، یکی از آیات و نشانه‌های رحمت خداوند انقلاب عظیم‌ الشأن اسلامی است که ما با درک انقلاب بسیاری از آیات خدا را بیشتر و بهتر درک کردیم، اگر این انقلاب نبود، ایثارها و فداکاری‌ها و حماسه آفرینی‌ها در جبهه‌ها شکل نمی‌گرفت و اگر این انقلاب نبود، ما شاهد جوانانی نبودیم که چون حضرت علی‌اکبر (ع) در راه امام خود جان هدیه کنند و چون حضرت قاسم (ع) شهید شوند. 🌷شهید محمدمهدی فقیهی🌷 @zakhmiyan_eshgh
لیلة القدر امشب،شب حساسی است.. شب بیست وسوم ماه مبارک رمضان! شبی که احتمال شب قدر درآن بیشتراست! شبی که نوید شنیده شدن ندای آسمانی یا صیحهٔ آسمانی دراین شب داده شده است!!! ازاعمال این شب، مکرر خواندن دعای« اللهم کن لولیک.‌‌..»است..‌ یعنی دراین شب، دعا برای ظهور،اصلی ترین دعاست!! این یعنی، منتظرباشید وچشم انتظار... ندای آسمانی که حق است ونویدظهورحق و نابودی باطل میدهد... امشب برای فرج امام زمان دعاکنیم که دعابرای فرجش، گشایش درهمهٔ اموراست... شب استجابت دعاست ☘اللهم عجل لولیک الفرج☘ 🌸🌱🌸🌱💓🌱🌸🌱🌸 @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شب قدر است دلم حال دعا میخواهد تا به حاجت برسد از تو ، تو را میخواهد جوشن و ذڪر شب و الهے العفو به ڪنار عاشقت در عرفه ڪرببلا میخواهد @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
العفو باحسین تا که گفتم بالحسین العفو دستم را گرفت لطف او بر ما پس از ذکر حسین جان میرسد خدایا بہ حق شہید شب هاے قدر تقدیـر ما را محبـت و ولایت و پیروے راه مولایمـاڹ امیرالمؤمنـیڹ علي علیہ السلام رقم بزڹ @zakhmiyan_eshgh
خدایا دستہـایم تـو را مي‌خـواهـد توشـہ ام خالي اسـت یـا غفــور بـہ تـو محتــاجم آمده ام زیـر بـاراڹِ قــدر، سیـراب نگاهت شـوم @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بـاد، عطـر تو را آورده و مڹ بـا تمامِ جاڹ مي‌بویمـت؛ دروغ چرا یوسف مي‌ترسـم... مي‌ترسـم رمضـــاڹ تمام شود، و مڹ، بـاز گُم شـوم از دستانـت! ڪاش امشـب تـو هـم با قرآڹ بہ سوے زمیڹ نازڸ شـوے @zakhmiyan_eshgh
" اَشْهَدُ اَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ " یَعني العُبوُدِیة أَهَمّ مِنَ الرِّسَالة یعنی بندگی کنیم برای خداوند مهربان .... ۱۴۳۸ @zakhmiyan_eshgh
🌙اعمال شب بیست و سوم ماه مبارک رمضان @zakhmiyan_eshgh
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍آنقدر ذوق زده ام که ترجیح می دهم بجای رفتن به انقلاب ، زودتر طبقه ی بالا را رصد کنم .کلی از زهرا خانوم تشکر می کنم و به نیم ساعت نکشیده بار و بندیل مختصرم را جمع کرده و همراه با فرشته راهی طبقه ی بالا می شوم . جای دنج و دوست داشتنی است مخصوصا با پنجره ی بزرگی که سمت حیاط دارد و یک سری وسایل جزئی که خود حاج خانوم گفته بود ! تنها نکته ی بدی که همین اول کاری به نظرم می آید توی پاگرد بودن سرویس بهداشتیش است ... +پسندیدی؟ _عالیه +ببینم تو دست خالی اومدی تازه می خوای چند ماهم بمونی ؟  _نه دیگه یه چمدون وسیله دارم +منظورم وسیله زندگیه ! نمی بینی اینجا تقریبا خالیه ؟ _خوب یه چزایی می خرم  +چه دست و دلباز ! از سمساری می گیری یا میری بازار در حد جهیزیه پول میدی ؟  _هوم نمی دونم تو کمکم می کنی +یعنی بیام خرید ؟ _خب آره +با مامان هماهنگ می کنم بهت خبر میدم _یه خرید رفتن هماهنگی خانوادگی می خواد ؟! +بی اطلاع که نمیشه _چرا نشه ؟ +اصلا سعی نکن منو از راه به در کنی که عجیب مقاومم گفته باشم ! مثل خودش می خندم و در حالیکه هنوز با چشم همه جا را وارسی می کنم می گویم : _توام مثل لاله ای ،بچه پاستوریزه +دوستته؟ _هم آره هم نه ، دخترعمه هم هستون ایشون آخه ! +پس شانس آوردی که بچه مثبتا احاطه ت کردن.ببینم کاغذ و قلم داری ؟ _می خوای چیکار ؟ +برات لیست جهیزیه بنویسم دیگه از توی خرت و پرت های کوله پشتی بزرگم دفترچه یادداشت صورتی رنگ و خودکاری پیدا می کنم و به او می دهم فکر می کنم کل مساحت اینجا بیست متر هم نباشد . با پولی که پدر به کارتم ریخته می شود یک چیزهایی خرید +خب اینم از این ، هرچی که فکر کردم لازمه رو نوشتم _مرسی .کی بریم ؟ _الان که دیگه نزدیک ظهره و ناهار و نماز ... بذار عصر لب برمی چینم اما به ناچار قبول می کنم . +من میرم پایین توام فعلا با همین یه فرش و چند تا تیکه ظرف سر کن که خدا با صابرینه ! _اوکی +راستی اینو مامان داد ، کلید در ورودیه _دستت درد نکنه +خواهش می کنم ، فعلا دستی تکان می دهد و در را می بندد.باورم نمی شود که بالاخره تنها شدم ! نفس راحتی می کشم و به لاله زنگ می زنم .قول داده رازداری کند و به پدر چیزی نگوید از بودنم در خانه ی حاج رضا .هرچند به عالم و آدم مشکوک است و کلی سفارشم می کند ولی مطمئنم اگر این خانواده و مهربانی شان را می دید او هم مثل من خیالش راحت می شد . دوست دارم حالا که جدا شده ام خورد و خوراکم هم پای خودم باشد .کیفم را برمی دارم و سری به فروشگاه سر کوچه می زنم .کمی هله هوله و چیزهایی که ضروری تر است را می خرم به سختی مشماها را تا توی کوچه می آورم ، وسط کوچه که می رسم با تک بوق ماشینی از ترس به هوا می پرم و طلبکارانه بر می گردم سمت راننده .پسر جوانی که به شدت آشناست پشت فرمان نشسته ، بدون توجه به من با موبایلش حرف می زند و از کنارم رد می شود غر می زنم که "انگار کوچه ارث پدرشه می خواد راه باز کنن براش می ایستم ، نفسم را فوت می کنم بیرون ، خریدها را روی زمین می گذارم در را باز می کنم و وارد حیاط می شوم . بر می گردم نایلون ها را بردارم که در کمال تعجب همان راننده ی جوان را این بار بدون ماشین و پشت در مقابل خودم می بینم ، دوباره فکر می کنم که واقعا آشناست !متعجب می پرسم : _امری داشتین ؟ انگار او هم تعجب کرده که بجای جواب دادن سوال می کنید:شما!؟ 👈نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍خودکار خودم را می بخشم به او ،چون اصلا اهل جزو نویسی نیستم ! هرچند دلم می خواهد با اینکه امروز دیگر کلاسی ندارم بیشتر توی فضای دانشگاه بمانم اما دلم بی قراره مزار مادر شده .بعد از گرفتن یک دسته گل رز و یک ماشین دربست مستقیم به بهشت زهرا می روم .با سختی قطعه ی 38 را پیدا می کنم و چشمم می خورد به سنگ سفید قبرش ... حتی نوشته هایش هم مثل یادش کمرنگ شده .می نشینم و بعد از فرستادن فاتحه ای زیر لب شروع می کنم به صحبت کردن .انقدر درددل تلنبار شده دارم که می شوند حرفهای بی سر و ته و درهم پیچیده .خنده ام می گیرد وسط اشک ریختن و می گویم: _منم یه چیزیم میشه ها مامان ! مگه مامانا از دل بچه هاشون بی خبرن ؟ می دونم که همه ی بدبختی هامو می دونی و همیشه دلت برام سوخته حتی از اون دنیا .اما بذار بگم تا سبک بشم انقدر منو تو مشتشون گرفتن که مجبور شدم بخاطر نفس کشیدن فرار کنم ! دانشگاه اومدن بهانه بود .وگرنه نه دلم به درسه نه خیری نصیبم میشه می خواستم به تو نزدیک بشمو از اوناورمی دونی که بابا ناراحتی قلبیش عود کرده دکترش گفته اگه همینجوری پیش بره باید عمل قلب باز بکنه و این اصلا خوب نیست ! ترسیدم ترسیدم که بگو مگوهای منو افسانه کارشو به جاهای باریک بکشونه دوستش دارم بابا رو ، همیشه حامیم بوده هیچ وقت نذاشته زور زنش بالا سرم باشه اما اون وقتایی که سرکار بود چه خبر داشت از منو افسانه هعی مامانی جای خالیت رو بدجور برام پرکردن کاش بودی و خودت رو بغل می کردم نه این سنگی که سالهاست چهره ی مهربونتو ازم قایم کرده لعنت به این زندگی مزخرف که تو رو توش ندارم گل ها را پرپر می کنم و جوری می زنم زیر گریه که انگار تازه او را از دست داده ام هرچند داغ مادر سرد شدنی نیست سبک تر که می شوم قصد برگشت می کنم تا غروب نشده به خانه برسم امروز سه روز از آمدنم به خانه حاج رضا می گذرد و درست مثل سرگردان ها و بی تکلیف مانده ها شده ام . آماده می شوم برای بیرون رفتن که فرشته می پرسد :میری کلاس؟ _نه باید برم انقلاب ، دو سه تا کتاب می خوام بخرم +آهان، چه زود اقدام کردی .من می ذاشتم دم امتحانا _دلخوش بودی خب +شایدم ! راستی صبح که بابا می خواست بره انگار به مامان گفت هنوز از جا خبری نیست . همانطور که با سماجت سعی می کنم هردو خط چشمم را قرینه بکشم می گویم :یعنی خودم دست به کار بشم ؟ از توی آینه می بینمش که شانه بالا می اندازد نمی دونم ولی عجیبه با وارد شدن ناگهانی زهرا خانوم توی اتاق ،حرفش روی هوا می ماند ، مداد را توی کیف نیمه باز لوازم آرایشم می گذارم و بر می گردم سمتش. _سلام ،صبح بخیر علیک سلام خوبی عزیزم ؟ _مرسی خداروشکر کجا میری مادر ؟ _میرم کتاب بخرم بسلامتی یه کار کوچیکی باهات داشتم برگشتی یادم بنداز که بهت بگم می دانم که تا موقع برگشت دل توی دلم نمی ماند از کنجکاوی و فضولی زود می پرسم : _چه کاری ؟خب الان بگید من وقت دارم نه مادر برو به کارت برس حالا وقت زیاده و می پرم میان حرفش و می گویم :نه نه بگید اونجا که ساعت نداره دیر نمیشه من گوشم با شماست به دخترش نگاهی می کند و بعد رو به من می گوید : +نیم طبقه ی بالا چیزی جز یه فرش و پرده و این چیزا نداره ، بچه ها گاهی می رفتن اونجا که مثلا تنها باشن یا موقع امتحانا درس بخونن ! وگرنه تا همین چند سال پیش فقط جهیزیه دختر بزرگم توش بود ،مامان ثنا رو میگم ثنا ، همان دختر بچه ای که روز اول دیدمش و بعد فهمیدم نوه اش هست ولی هنوز مادرش را ندیده ام ادامه می دهد : +هیچ وقت نه خواستیم و نه قراره اجاره ش بدیم ولی حاجی صبح با من صحبت کرد و گفت فعلا می تونی همین طبقه بالا باشی چون هنوز جایی رو پیدا نکرده ،خوب نیست حالا که مهمون مایی معذب باشی ،راستم میگه ! سه روزه که تنهایی توی این اتاق غذا می خوری و ما گمون می کنیم دستت به سفره نم نمی توانم عادت بد پریدن وسط حرف را ترک کنم و باز یهویی می گویم: _نه به خدا ! من فقط نمی خواستم شما یا حاج رضا اذیت بشین این چه حرفیه مادر توام برای ما مثل همین فرشته می مونی .یعنی اگه دختر من در خونه ی پدر تو رو می زد دست رد به سینش می زدن؟ خیلی دلم می خواهد بگویم پدرم که سهل است اگر در خانه ی خودم را هم می زدند اینطور ندیده و نشناخته هیچ وقت کسی را قبول نمی کردم ! اما در عوض فقط لبخند ملیحی تحویلش می دهم .می فهمم که بین صحبت ها چشمان به چروک نشسته اش هرازگاهی نگاهی به سر و وضعم می کند اما مثل تمام سه روز گذشته هیچ اشاره ای یا کنایه ای به تیپم نمی کند !در صورتی که زمین تا آسمان با مدل خودشان فرق دارم خلاصه که جونم بهت بگه از امروز می تونی دستی به سر و گوش طبقه ی بالا بکشی و ازش استفاده کنی . 👈نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اِمشب با بَند بَندِ دلم میخوانمت معبودم .. العفو هایم را به آسمان هفتم برسان .. نجواهای عاشقانه ام را اِمشب اِجابت کن ... 🌸🍃