eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
351 دنبال‌کننده
29.3هزار عکس
11.6هزار ویدیو
145 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
10.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻چرا حاج قاسم می‌توانست در دل خطر حضور پیدا کند و به سلامت برگردد؟ 🔸اخلاص چه اثری در مقدرات انسان‌ها می‌گذارد؟ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
این همه دلیل و منطق لازم نیست یک جمله به جای تمام دلایل کافیست به عشقتان رای می دهیم همین👌
من در ادامه راه شهدا، مجاهدان و سربازان انقلاب، نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌷شهیدی که در قبر به احترام مادرش چشمانش را باز کرد... 🕊گويي هنوز هم با گذشت سالهاي طولاني از اتمام جنگ تحميلي، شهدا معجزاتي از خود نشان مي دهند و هنوز هم اين معجزات برايمان بوی تازگي مي دهد و ما را به تاملی بس عميق وا می دارد. معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🕊 شهید همیشه چهره خندان داشت😊 و وقتی ناراحت میشد اصلا به رو نمیاورد. همیشه نمازش رو اول وقت میخواند و بعد نماز صبح زیارت عاشورا میخواند . عاشق رهبر بود،هر چند وقت یکبار از کار چندعکس زیبا از رهبر میاورد وبه خانواده میداد. خیلی خانواده دوست بود همیشه همه خواهر برادرها رو جمع و هماهنگ میکرد وبیرون میبرد همیشه به فقرا وهر کی میامد در خونه کمک میکرد و میگفت نباید دست خالی بره چون به یه امیدی اومده در خانه. اصلا از دروغ خوشش نمیومد❌ وتو جایی که صحبت از کسی وغیبت بود یا میرفت بیرون یا تذکر میداد : : ، ، نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
گفـــتم‌ ‌: دوڪوهـــه را می‌شناســــــی؟‌ ‌پاســــخ داد‌ ‌: آری. ‌گفتــــــم : سبب این نامگذاری چیست؟ چرا دو ڪوهه؟ ‌گفـــــــت : علتش را نمی‌دانم. ولی دو ڪوهش را می‌شناسم. ‌[از جیبش عڪسی بیـــــرون آورد و ادامہ داد و ‌...‌ شهید احمد‌ متوسلیان🌱 📿 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
😊📚 ______________________ حاج احمد متوسلیان در مریوان و پاوه، هر عملیاتی که انجام داد با خون دل بود، او بنی صدر را تهدید کرد که تو در خواب هم مریوان را نمی‌بینی.» بنی صدر هم گفت: تو در حدی نیستی که با من صحبت کنی و کار به جایی رسید که بنی صدر گفت با هلی کوپتر وارد مریوان می‌شود. حاج احمد گفته بود و به نیروها آماده باش داده بود که هلی کوپتر بنی صدر را بزنید و حتی به او فرصت پیاده شدن ندهید. حاج احمد، شناخت کاملی نسبت به بنی‌صدر داشت که منافق ملعونی است، بنی صدر جرأت آمدن به مریوان را پیدا نکرد اما حاج احمد را تحریم نیرویی و تسهیلاتی کرد و حاج احمد با کمترین و ضعیف‌‌ترین امکانات در پاوه و مریوان عملیات می‌کرد تا جایی که ضد انقلاب گفته بود: «ما از دست بچه‌های حاج احمد عاصی شده‌ایم.» شهید احمد متوسلیان🌱 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌿🕊 _____________________ ⇦نام‌ونام‌‌خانوادگی:حاج‌احمد‌متوسلیان ⇦تاریخ‌تولد:۱۳۳۲ ⇦تاریخ‌شھادت:…نا‌معلوم ⇦محل‌تولد:تهران ⇦محل‌شھادٺ:نا‌معلوم ⇦محل‌دفن:نا‌معلوم کودکی🌱👇 احمد متوسلیان در سال ۱۳۳۲ در خانواده‌ای مومن و مذهبی در یکی از محلات جنوب شهر تهران به دنیا آمد. فعالیت ها 🌱👇 وی پس از اتمام خدمت سربازی در یک شرکت تاسیساتی خصوصی استخدام شد و فعالیت خود را آغاز کرد و پس از سال ها تعقیب و گریز در سال ۱۳۵۴ توسط اکیپی از کمیته مشترک ضد خرابکاری ساواک دستگیر و روانه زندان شد و مدت ۵ ماه را در زندان مخوف فلک الافلاک خرم آباد در سلولی انفرادی گذراند پس از آزادی در شروع قیام های خونین قم و تبریز در سال ۱۳۵۶ نقش رابط و هماهنگ کننده تظاهرات را در محلات جنوبی تهران به عهده دار شد با پیروزی انقلاب اسلامی مسئولیت تشکیل کمیته انقلاب اسلامی محل خویش را عهده دار شد و پس از شکل گیری سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به این ارگان پیوست پس از شروع قائله کردستان در اسفند ماه سال ۱۳۵۷ به همراه همرزمانش داوطلبانآزمون بوکان شد و به دلیل ابتکار عمل و فرماندهی قاطع خود توانست کلیه اشرار مسلح را متواری کند در زمستان از سال ۱۳۵۸با ماموریت داده شد تا جاده پاوه کرمانشاه را که در تصرف ضد انقلاب بود آزاد کند عملیات با همکاری سپاه با موفقیت کامل به انجام رسید چندی بعد با حکم شهید بروجردی به فرمانده سپاه پاوه منصوب شد وی در سال های دفاع مقدس حضور پر رنگی در جبهه داشت مفعودیت 🌱👇 در چهاردهم تیر سال 1361، اتومبیل هیات نمایندگی دیپلماتیک کشورمان حین ورود به شهر بیروت و در هنگام عبور از پست ایست و بازرسی، ‌مزدوران حزب فالانژ اتومبیل را متوقف و چهار سرنشین خودرو مزبور به رغم مصونیت دیپلماتیک - توسط آدم‌ربایان دست‌نشانده رژیم تروریستی تل‌آویو گروگان گرفته شده شدند. این چهار نفر که عبارتند از؛ "محسن موسوی"، "احمد متوسلیان"، "تقی رستگار مقدم" و خبرنگار عکاس خبرگزاری جمهوری اسلامی - ایرنا - "کاظم اخوان" پس از شکنجه و بازجویی، به نظامیان اسرائیلی تحویل گردیدند،‌ که از سرنوشت آنان تاکنون اطلاعی در دست نیست. شهیداحمد‌متوسلیان🌱 📿 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🦋🌈🍄☔️ 🌈🦋 🍄 ☔️ 🦋🌈عاشقانه ای شور انگیز را بخوانید 🦋 باقلم شیوای بانو فاطمی🍄🌈 🦋⚡️ رمانی متفاوت با آنچه که تا به حال خوانده اید.❣ روایتی عاشقانه❣مذهبی ، از دختری بد حجاب که بعد از شناخت دلبسته استاد راهش می شود.🌟 💖عشقی پاک که او را از فرش به عرش برساند.🍄🌈 🌟💕بعد از ازدواج عاشقانه ی و کیان ادامه ماجرای زیبا و خواندنی را به زودی در دنبال میکنیم😍💕 😍 رمان زیبای را در کانال زیبای زخمیان عشق دنبال کنید نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 حمیدآقا که رفت کیان برگشت و کنارم نشست. دستم را گرفت _عزیزم منو نگاه کن با چشمانی بارانی ام به او چشم دوختم _روژان جان ،داعش یه روستا رو محاصره کرده ،زنانشون رو به اسارت گرفتند،دلت میاد من این هفته آخر رو کنارتو بشینم و ناموس مردم بیفته دست یک سری آدم وحشی که کبیر و ضغیرش رحم نمی کنند؟میدونی چندتا بچه قراره مثل نجلاء بی خانواده بشن.شما هرکاری بگی من همون کار رو میکنم!اگه دلت و وجدانت راضی میشه چشم من تا آخر هفته همین جا می مونم و بعدش برمیگردیم ایران. کیان برخواست و از پنجره به گنبد چشم دوخت .نگاهاز او گرفتم و به نجلاء دوختم . _خودت خوب میدونی که استادم خودت بودی،تو بهم انسانیت و دین و ایمون رو یاددادی ،تو خودت بهم گفتی اگر قراره یارامام زمان عج باشم باید جلو ظلم بایستم، حالا چطور انتظار داری مانعت بشم،هان؟با حرفات وجدانم رو بیدار کردی و حالا توپت رو میندازی تو زمین من !هنوزم وقتی یادم میاد دستای کثیفش داشت به سمت... با دست کوبیدم به دهانم،تازه یادم آمد قرارنبود از اتفاقی که برایم رخ داده بود به او چیزی بگویم و حالا با بی فکری به زبان آورده بودم. کیان با اخم های درهم روبه رویم ایستاد _چرا حرفت رو نصفه کردی؟دوباره بگو از اخمی که روی پیشانی نشانده بود تر سیدم _هیچی فراموشش کن _راستش رو بگو ،تو مدتی که تو عراق بودی چه اتفاقی برات افتاده سرم را به زیر انداختم و همه چیز را گفتم ، انگار بازگو نکردن آن خاطرات وحشتناک، همچون زخم چرکینی بود که بر روی روح و روانم به جا مانده بود. اشک ریختم و همه چیز را گفتم. _میخوای بری برو .اگه اون شب حمیدآقا به دادم نمیرسید معلوم نبود چه بلایی سرم میومد.نمیتونم فکر کنم که این اتفاق برای دختر دیگه ای پیش بیاد.برو عزیزم ولی سالم برگرد. آغوش امن کیان توانست آن ترس ریخته به جانم را ازبین ببرد و آرامش را به وجودم تزریق کند _مواظب خودت و نجلاء باش عزیزم.حلالم کن که اینقدر اذیت کردم و می کنم.یادت نره خیلی دوستت دارم و روزی هزار بار خدا رو بخاطر وجود تو شکر کردم و می کنم. خدانگهدار از زیر قرآن کوچکی که داشتم رد شد ،نجلا را بوسید، و رفت. از پشت پنجره به جلو در ورودی هتل زل زدم. از هتل خارج شد و به سمت من نگاهی انداخت دست تکان داد و همراه با حمیدآقا به ماموریتی رفت که فقط خدا میدانست برگشتی دارد یا نه! &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 دو سه روزی از رفتنش گذشته بود .گهگاهی دوستانش خبر سلامتی او و حمیدآقا را برایم می آوردند. ولی از روز چهارم به بعد خبری نمیرسید. نگران بودم و دل آشوب کابوس های شبانه ام شروع شده بود. هرلحظه اخبار عراق را دنبال میکردم تا ببینم خبری از عملیات های موفقیت آمیز می دهند یا نه؟ طبق قرارمان قرار بود دوروز دیگر کیان برگرد تا به ایران برگردیم. از سر شب دل آشوب و بودم و نمیتوانستم لحظه ای آرام و قرار بگیرم .نجلاء هم هرلحظه نق میزد،انگار او هم دلتنگ و نگران کیان بود. باران شدیدی میبارید.تو بین الحرمین ایستاده بودم.مردم زیادی گوشه ای ایستاده بودند و انگار به چیزی چشم دوخته بودند . به سمت جمعیت رفتم ،زن ها با دیدنم کنار می رفتند. جلو که رفتم چشمم به جسم بی سری افتاد که روی پارچه ای سبز رنگ قرار گرفته بود . ترسیده بودم ،به یکی از خانم ها گفتم _میدونید کیه؟میشناسیدش؟ با انگشت به دست آن جنازه اشاره کرد _اونجا یک نشون داره به دستش که نگاه کردم،چشمم به انگشتری افتاد که خودم برای کیان خریده بودم .کنار جنازه نشستم و با تمام وجود جیغ زدم. ترسیده با صدای گریه نجلاء از خواب پریدم. عرق سردی بر پیشانی ام نشسته بود.احساس میکردم هوای اتاق سنگین است و احساس خفگی میکردم. به سختی از روی تخت برخواستم و پنجره را باز کردم. چشمم به گنبد که افتاد ،زدم زیر گریه! همانجا روی زمین نشستم و زانوهایم را بغل کردم واشک ریختم . خودم را تکان میدادم و زمزمه میکردم _از قدیم گفتن خواب زن چپه،حتما خوابم الکیه،محاله تعبیر بشه .اصلا مگه کیان میتونه زنش رو تو یک کشور غریب رها کنه و بره دنبال آرزوهاش ،محاله !اون برمیگرده!من مطمئنم اون بر میگرده! صدای اذان صبح که از حرم بلند شد.انگار جانی دوباره گرفتم. نجلاء گریان را بغل کردم و شیشه شیرش را به دهانش دادم و چند لحظه بعد که خوابش برد دوباره روی تخت گذاشتم. به سرویس بهداشتی رفتم و وضو گرفتم . سجاده را پهن کردم و به نماز ایستادم. نماز صبحم را که خواندم دوباره قامت بستم و دو رکعت نماز حاجت خواندم تا به خواست خداوند کیانم صحیح و سالم برگردد. خواب به چشمانم نمی آمد همانجا سر سجاده نشستم و قرآن خواندم. انقدر غرق مناجات و درد ودل با خدا بودم که متوجه نشدم که خورشید به وسط آسمان رسید. با صدای زنگ تلفن هراسان به سمتش دویدم. دل تو دلم نبود تا صدای مهربان کیانم را بشنوم ولی به جای او صدای حمیدآقا به گوشم رسید. _سلام روژان خانم با ترس و تردید گفتم _سلام.کیان خوبه؟اتفاقی افتاده؟ نفسی گرفت _نه اتفاقی نیفتاده کیان هم خوبه .تا عصر برمیگرده،پیغام داد بگم نزدیک اذان ظهر بیاین حرم اونم بعد از ماموریت میاد حرم .گفت تو بین الحرمین منتظرش باشید حمیدآقا که خداحافظی کرد نمیدانستم چه حال دارم هم پر از شوق بودم و هم پر از تشویش . دلی آن همه نگرانی و تشویش را نمی فهمیدم . کسی چه میداند سیب وقتی به زمین میرسد چند بار دور خود می چرخد. &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh