eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
350 دنبال‌کننده
27.3هزار عکس
9.8هزار ویدیو
136 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
این همه دلیل و منطق لازم نیست یک جمله به جای تمام دلایل کافیست به عشقتان رای می دهیم همین👌
من در ادامه راه شهدا، مجاهدان و سربازان انقلاب، نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌷شهیدی که در قبر به احترام مادرش چشمانش را باز کرد... 🕊گويي هنوز هم با گذشت سالهاي طولاني از اتمام جنگ تحميلي، شهدا معجزاتي از خود نشان مي دهند و هنوز هم اين معجزات برايمان بوی تازگي مي دهد و ما را به تاملی بس عميق وا می دارد. معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🕊 شهید همیشه چهره خندان داشت😊 و وقتی ناراحت میشد اصلا به رو نمیاورد. همیشه نمازش رو اول وقت میخواند و بعد نماز صبح زیارت عاشورا میخواند . عاشق رهبر بود،هر چند وقت یکبار از کار چندعکس زیبا از رهبر میاورد وبه خانواده میداد. خیلی خانواده دوست بود همیشه همه خواهر برادرها رو جمع و هماهنگ میکرد وبیرون میبرد همیشه به فقرا وهر کی میامد در خونه کمک میکرد و میگفت نباید دست خالی بره چون به یه امیدی اومده در خانه. اصلا از دروغ خوشش نمیومد❌ وتو جایی که صحبت از کسی وغیبت بود یا میرفت بیرون یا تذکر میداد : : ، ، نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
گفـــتم‌ ‌: دوڪوهـــه را می‌شناســــــی؟‌ ‌پاســــخ داد‌ ‌: آری. ‌گفتــــــم : سبب این نامگذاری چیست؟ چرا دو ڪوهه؟ ‌گفـــــــت : علتش را نمی‌دانم. ولی دو ڪوهش را می‌شناسم. ‌[از جیبش عڪسی بیـــــرون آورد و ادامہ داد و ‌...‌ شهید احمد‌ متوسلیان🌱 📿 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
😊📚 ______________________ حاج احمد متوسلیان در مریوان و پاوه، هر عملیاتی که انجام داد با خون دل بود، او بنی صدر را تهدید کرد که تو در خواب هم مریوان را نمی‌بینی.» بنی صدر هم گفت: تو در حدی نیستی که با من صحبت کنی و کار به جایی رسید که بنی صدر گفت با هلی کوپتر وارد مریوان می‌شود. حاج احمد گفته بود و به نیروها آماده باش داده بود که هلی کوپتر بنی صدر را بزنید و حتی به او فرصت پیاده شدن ندهید. حاج احمد، شناخت کاملی نسبت به بنی‌صدر داشت که منافق ملعونی است، بنی صدر جرأت آمدن به مریوان را پیدا نکرد اما حاج احمد را تحریم نیرویی و تسهیلاتی کرد و حاج احمد با کمترین و ضعیف‌‌ترین امکانات در پاوه و مریوان عملیات می‌کرد تا جایی که ضد انقلاب گفته بود: «ما از دست بچه‌های حاج احمد عاصی شده‌ایم.» شهید احمد متوسلیان🌱 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌿🕊 _____________________ ⇦نام‌ونام‌‌خانوادگی:حاج‌احمد‌متوسلیان ⇦تاریخ‌تولد:۱۳۳۲ ⇦تاریخ‌شھادت:…نا‌معلوم ⇦محل‌تولد:تهران ⇦محل‌شھادٺ:نا‌معلوم ⇦محل‌دفن:نا‌معلوم کودکی🌱👇 احمد متوسلیان در سال ۱۳۳۲ در خانواده‌ای مومن و مذهبی در یکی از محلات جنوب شهر تهران به دنیا آمد. فعالیت ها 🌱👇 وی پس از اتمام خدمت سربازی در یک شرکت تاسیساتی خصوصی استخدام شد و فعالیت خود را آغاز کرد و پس از سال ها تعقیب و گریز در سال ۱۳۵۴ توسط اکیپی از کمیته مشترک ضد خرابکاری ساواک دستگیر و روانه زندان شد و مدت ۵ ماه را در زندان مخوف فلک الافلاک خرم آباد در سلولی انفرادی گذراند پس از آزادی در شروع قیام های خونین قم و تبریز در سال ۱۳۵۶ نقش رابط و هماهنگ کننده تظاهرات را در محلات جنوبی تهران به عهده دار شد با پیروزی انقلاب اسلامی مسئولیت تشکیل کمیته انقلاب اسلامی محل خویش را عهده دار شد و پس از شکل گیری سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به این ارگان پیوست پس از شروع قائله کردستان در اسفند ماه سال ۱۳۵۷ به همراه همرزمانش داوطلبانآزمون بوکان شد و به دلیل ابتکار عمل و فرماندهی قاطع خود توانست کلیه اشرار مسلح را متواری کند در زمستان از سال ۱۳۵۸با ماموریت داده شد تا جاده پاوه کرمانشاه را که در تصرف ضد انقلاب بود آزاد کند عملیات با همکاری سپاه با موفقیت کامل به انجام رسید چندی بعد با حکم شهید بروجردی به فرمانده سپاه پاوه منصوب شد وی در سال های دفاع مقدس حضور پر رنگی در جبهه داشت مفعودیت 🌱👇 در چهاردهم تیر سال 1361، اتومبیل هیات نمایندگی دیپلماتیک کشورمان حین ورود به شهر بیروت و در هنگام عبور از پست ایست و بازرسی، ‌مزدوران حزب فالانژ اتومبیل را متوقف و چهار سرنشین خودرو مزبور به رغم مصونیت دیپلماتیک - توسط آدم‌ربایان دست‌نشانده رژیم تروریستی تل‌آویو گروگان گرفته شده شدند. این چهار نفر که عبارتند از؛ "محسن موسوی"، "احمد متوسلیان"، "تقی رستگار مقدم" و خبرنگار عکاس خبرگزاری جمهوری اسلامی - ایرنا - "کاظم اخوان" پس از شکنجه و بازجویی، به نظامیان اسرائیلی تحویل گردیدند،‌ که از سرنوشت آنان تاکنون اطلاعی در دست نیست. شهیداحمد‌متوسلیان🌱 📿 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🦋🌈🍄☔️ 🌈🦋 🍄 ☔️ 🦋🌈عاشقانه ای شور انگیز را بخوانید 🦋 باقلم شیوای بانو فاطمی🍄🌈 🦋⚡️ رمانی متفاوت با آنچه که تا به حال خوانده اید.❣ روایتی عاشقانه❣مذهبی ، از دختری بد حجاب که بعد از شناخت دلبسته استاد راهش می شود.🌟 💖عشقی پاک که او را از فرش به عرش برساند.🍄🌈 🌟💕بعد از ازدواج عاشقانه ی و کیان ادامه ماجرای زیبا و خواندنی را به زودی در دنبال میکنیم😍💕 😍 رمان زیبای را در کانال زیبای زخمیان عشق دنبال کنید نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 حمیدآقا که رفت کیان برگشت و کنارم نشست. دستم را گرفت _عزیزم منو نگاه کن با چشمانی بارانی ام به او چشم دوختم _روژان جان ،داعش یه روستا رو محاصره کرده ،زنانشون رو به اسارت گرفتند،دلت میاد من این هفته آخر رو کنارتو بشینم و ناموس مردم بیفته دست یک سری آدم وحشی که کبیر و ضغیرش رحم نمی کنند؟میدونی چندتا بچه قراره مثل نجلاء بی خانواده بشن.شما هرکاری بگی من همون کار رو میکنم!اگه دلت و وجدانت راضی میشه چشم من تا آخر هفته همین جا می مونم و بعدش برمیگردیم ایران. کیان برخواست و از پنجره به گنبد چشم دوخت .نگاهاز او گرفتم و به نجلاء دوختم . _خودت خوب میدونی که استادم خودت بودی،تو بهم انسانیت و دین و ایمون رو یاددادی ،تو خودت بهم گفتی اگر قراره یارامام زمان عج باشم باید جلو ظلم بایستم، حالا چطور انتظار داری مانعت بشم،هان؟با حرفات وجدانم رو بیدار کردی و حالا توپت رو میندازی تو زمین من !هنوزم وقتی یادم میاد دستای کثیفش داشت به سمت... با دست کوبیدم به دهانم،تازه یادم آمد قرارنبود از اتفاقی که برایم رخ داده بود به او چیزی بگویم و حالا با بی فکری به زبان آورده بودم. کیان با اخم های درهم روبه رویم ایستاد _چرا حرفت رو نصفه کردی؟دوباره بگو از اخمی که روی پیشانی نشانده بود تر سیدم _هیچی فراموشش کن _راستش رو بگو ،تو مدتی که تو عراق بودی چه اتفاقی برات افتاده سرم را به زیر انداختم و همه چیز را گفتم ، انگار بازگو نکردن آن خاطرات وحشتناک، همچون زخم چرکینی بود که بر روی روح و روانم به جا مانده بود. اشک ریختم و همه چیز را گفتم. _میخوای بری برو .اگه اون شب حمیدآقا به دادم نمیرسید معلوم نبود چه بلایی سرم میومد.نمیتونم فکر کنم که این اتفاق برای دختر دیگه ای پیش بیاد.برو عزیزم ولی سالم برگرد. آغوش امن کیان توانست آن ترس ریخته به جانم را ازبین ببرد و آرامش را به وجودم تزریق کند _مواظب خودت و نجلاء باش عزیزم.حلالم کن که اینقدر اذیت کردم و می کنم.یادت نره خیلی دوستت دارم و روزی هزار بار خدا رو بخاطر وجود تو شکر کردم و می کنم. خدانگهدار از زیر قرآن کوچکی که داشتم رد شد ،نجلا را بوسید، و رفت. از پشت پنجره به جلو در ورودی هتل زل زدم. از هتل خارج شد و به سمت من نگاهی انداخت دست تکان داد و همراه با حمیدآقا به ماموریتی رفت که فقط خدا میدانست برگشتی دارد یا نه! &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 دو سه روزی از رفتنش گذشته بود .گهگاهی دوستانش خبر سلامتی او و حمیدآقا را برایم می آوردند. ولی از روز چهارم به بعد خبری نمیرسید. نگران بودم و دل آشوب کابوس های شبانه ام شروع شده بود. هرلحظه اخبار عراق را دنبال میکردم تا ببینم خبری از عملیات های موفقیت آمیز می دهند یا نه؟ طبق قرارمان قرار بود دوروز دیگر کیان برگرد تا به ایران برگردیم. از سر شب دل آشوب و بودم و نمیتوانستم لحظه ای آرام و قرار بگیرم .نجلاء هم هرلحظه نق میزد،انگار او هم دلتنگ و نگران کیان بود. باران شدیدی میبارید.تو بین الحرمین ایستاده بودم.مردم زیادی گوشه ای ایستاده بودند و انگار به چیزی چشم دوخته بودند . به سمت جمعیت رفتم ،زن ها با دیدنم کنار می رفتند. جلو که رفتم چشمم به جسم بی سری افتاد که روی پارچه ای سبز رنگ قرار گرفته بود . ترسیده بودم ،به یکی از خانم ها گفتم _میدونید کیه؟میشناسیدش؟ با انگشت به دست آن جنازه اشاره کرد _اونجا یک نشون داره به دستش که نگاه کردم،چشمم به انگشتری افتاد که خودم برای کیان خریده بودم .کنار جنازه نشستم و با تمام وجود جیغ زدم. ترسیده با صدای گریه نجلاء از خواب پریدم. عرق سردی بر پیشانی ام نشسته بود.احساس میکردم هوای اتاق سنگین است و احساس خفگی میکردم. به سختی از روی تخت برخواستم و پنجره را باز کردم. چشمم به گنبد که افتاد ،زدم زیر گریه! همانجا روی زمین نشستم و زانوهایم را بغل کردم واشک ریختم . خودم را تکان میدادم و زمزمه میکردم _از قدیم گفتن خواب زن چپه،حتما خوابم الکیه،محاله تعبیر بشه .اصلا مگه کیان میتونه زنش رو تو یک کشور غریب رها کنه و بره دنبال آرزوهاش ،محاله !اون برمیگرده!من مطمئنم اون بر میگرده! صدای اذان صبح که از حرم بلند شد.انگار جانی دوباره گرفتم. نجلاء گریان را بغل کردم و شیشه شیرش را به دهانش دادم و چند لحظه بعد که خوابش برد دوباره روی تخت گذاشتم. به سرویس بهداشتی رفتم و وضو گرفتم . سجاده را پهن کردم و به نماز ایستادم. نماز صبحم را که خواندم دوباره قامت بستم و دو رکعت نماز حاجت خواندم تا به خواست خداوند کیانم صحیح و سالم برگردد. خواب به چشمانم نمی آمد همانجا سر سجاده نشستم و قرآن خواندم. انقدر غرق مناجات و درد ودل با خدا بودم که متوجه نشدم که خورشید به وسط آسمان رسید. با صدای زنگ تلفن هراسان به سمتش دویدم. دل تو دلم نبود تا صدای مهربان کیانم را بشنوم ولی به جای او صدای حمیدآقا به گوشم رسید. _سلام روژان خانم با ترس و تردید گفتم _سلام.کیان خوبه؟اتفاقی افتاده؟ نفسی گرفت _نه اتفاقی نیفتاده کیان هم خوبه .تا عصر برمیگرده،پیغام داد بگم نزدیک اذان ظهر بیاین حرم اونم بعد از ماموریت میاد حرم .گفت تو بین الحرمین منتظرش باشید حمیدآقا که خداحافظی کرد نمیدانستم چه حال دارم هم پر از شوق بودم و هم پر از تشویش . دلی آن همه نگرانی و تشویش را نمی فهمیدم . کسی چه میداند سیب وقتی به زمین میرسد چند بار دور خود می چرخد. &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
از یک طرف دشمنان قسم خورده خارجی به میدان آمدند و با راه اندازی صدها شبکه فارسی زبان و غیره سعی در تخریب و زیر سوال بردن انتخابات ومشارکت مردم و همچنین تلقین حس نا امیدی به جامعه و مردم را دارند از یک طرف یه عده نفوذی و خائن در داخل کشور برای کمک به دشمن به میدان امدند از یک طرف‌عده ای منافق به ظاهر دوست ولی در باطن دشمن در بین مردم قرار گرفتند و مثل موریانه به و با دستور کار برای رخنه بر ذهن ها و محتوای تخریبی به جان مردم افتادند و از طرفی دیگر و مهم تر از همه یه عده افراد عادی که ناخواسته و فقط با انتشار و نقل قول حرفهای دشمنان آب به آسیاب دشمن میریزند... همه و همه با هر قصد و نیتی به میدان آمدند تا به اهداف شوم خود برسند فضای مجازی تعیین کننده است ... 🇮🇷
Motiee-GolchinMoharram[01]Motiee-GolchinMoharram-Nohe (36).mp3
9.01M
"چرااسیرجهان‌باشددل‌رند‌وعیارم؛ ...♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شعرخوانی "ای آب ندیده ها و آبی شده ها بی‌ جبهه و جنگ، انقلابی شده ها... ...♡
{بسم الله الرحمن الرحیم...
سَلامٌ عَلى قَلبِ زَينَبَ الصَّبور
{صَبَاحَاً أتَنَفَّسُ بِحُبِّ الحُسَین...
💚💫💚💫💚💫💚💫💚 *قصه عارف شهید احمد علی نیری و رسیدن به مقام عارف بالله شدن*💚 *زندگینامه و قصه ی شهید احمد علی نیری و چگونگی چشم پوشی کردن از گناه و نگاه به نامحرم و بعد از آن رسیدن به مقامات عرفانی 👇👇👇👇* *«شهید احمد علی نیری» در تابستان 1345 در روستای آینه ورزان دماوند چشم به جهان گشود. از همان زمان کودکی به حق الناس و نماز اول وقت بسیار حساس بود. در مقابل معصیت و گناه واکنش نشان می‌داد. همه می‌دانستند که اگر در مقابل او غیبت کسی را بکنند با آن‌ها برخورد سختی خواهد کرد. او در تاریخ 27 بهمن ماه سال 64 و در سن 19 سالگی طی عملیات والفجر8 به آرزوی دیرینه‌اش یعنی شهادت رسید. احمدعلی یکی از شاگردان خاص آیت الله حق شناس بود*. *«دکتر محسن نوری» یکی از دوستان شهید بود که از دوران کودکی با او همراه بوده و خاطرات مشترکی با این شهید والامقام و عارف مسلک داشته است. او در مورد نحوه تحول این شهید که با وجود سن کمش اما مراتب عرفانی زیادی را طی کرده بود به ذکر خاطره‌ای از زبان خود شهید اشاره می‌کند. این خاطره در کتاب «عارفانه» کاری از «گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی» نقل شده است که در ادامه می‌آید*: *رفتار و عملکرد احمد با بقیه فرق چندانی نداشت. در داخل یک جمع همیشه مثل آن‌ها بود با آن‌ها می‌خندید با آن‌ها حرف می‌زد و... احمد هیچ گاه خود را از دیگران بالاتر نمی‌دانست. در حالی که همه می‌دانستیم که او از بقیه به مراتب بالاتر است. از همان دوران راهنمایی که درگیر مسائل انقلاب شدیم احساس کردم که از احمد خیلی فاصله گرفتم. احساس کردم که احمد خداوند را به گونه‌ای دیگر می‌شناسد و بندگی می‌کند! ما نماز می‌خواندیم تا رفع تکلیف کرده باشیم اما دقیقا می‌دیدم که احمد از نماز و مناجات با خدا  لذت می‌برد. شاید لذت بردن از نماز برای یک انسان عارف و عالم طبیعی باشد اما برای یک پسر بچه 12 ساله عجیب بود. من سعی می کردم بیشتر با او باشم تا ببینم چه می‌کند. اما او رفتارش خیلی عادی بود و مثل بقیه می‌گفت و می‌خندید. من فقط می‌دیدم اگر کسی کار اشتباهی انجام می‌داد خیلی آهسته و مخفیانه به او تذکر می‌داد. احمد امر به معروف و نهی از منکر را فراموش نمی‌کرد. فقط زمانی برافروخته می‌شد که می‌دید کسی در یک جمعی غیبت می‌کند و پشت سر دیگران صحبت می‌کرد در این شرایط دیگر ملاحظه بزرگی و کوچکی را نمی‌کرد با قاطعیت از شخص غیبت کننده می‌خواست که ادامه ندهد. من در آن دوران نزدیکترین دوست احمد بودم. ما رازدار هم بودیم. یک بار از احمد پرسیدم که احمد من و تو از بچگی همیشه با هم بودیم اما سوالی از تو دارم نمی‌دانم چرا در این چند سال اخیرشما این قدر رشد معنوی کردید اما من... لبخندی زد و می‌خواست بحث را عوض کند اما دوباره سوالم را پرسیم بعد از کلی اصرار سرش را  بالا آورد و گفت: طاقتش را داری؟! با تعجب گفتم: طاقت چی رو؟! گفت بنشین تا بهت بگم*. *نفس عمیقی کشید و گفت یک روز با رفقای محل و بچه‌های مسجد رفته بودیم دماوند. شما توی آن سفر نبودید همه رفقا مشغول بازی و سرگرمی بودند. یکی از بزرگترها گفت احمد آقا برو این کتری رو آب کن و بیار تا چای درست کنیم. بعد جایی رو نشان داد گفت اون جا رودخانه است برو اون جا آب بیار من هم را افتادم. راه زیادی نبود از لا به لای بوته‌ها ودرخت‌ها به رودخانه نزدیک شدم تا چشمم به رودخانه افتاد یک دفعه سرم را پایین انداختم وهمان جا نشستم! بدنم شروع به لرزیدن کرد نمی‌دانستم چه کار کنم! همان جا پشت بوته‌ها مخفی شدم. من می‌توانستم به راحتی یک گناه بزرگ انجام دهم. در پشت آن بوته‌ها چندین دختر جوان مشغول شنا کردن بودند. من همان جا خدا را صدا کردم و گفتم :«خدایا کمکم کن الآن شیطان من را وسوسه می‌کند که من نگاه کنم هیچ کس هم متوجه نمی‌شود اما به خاطر تو از این از این گناه می‌گذرم.»* *بعد کتری خالی را از آن جا برداشتم و از جای دیگر آب آوردم. بچه‌ها مشغول بازی بودند. من هم شروع به آتش درست کردن بودم خیلی دود توی چشمانم رفت. اشک همین طور از چشمانم جاری بود. یادم افتاد که حاج آقا گفته بود:«هرکس برای خدا گریه کند خداوند او را خیلی دوست خواهد داشت.» من همینطور که اشک می‌ریختم گفتم از این به بعد برای خدا گریه می‌کنم. حالم خیلی منقلب بود. از آن امتحان سختی که در کنار رودخانه برایم پیش آمده بود هنوز دگرگون بودم. همین طور که داشتم اشک می‌ریختم و با خدا مناجات می‌کردم خیلی با توجه گفتم: «یاالله یا الله...» به محض این که این عبارت را تکرار کردم صدایی شنیدم ناخودآگاه از جایم بلند شدم. از سنگ ریزه‌ها و تمام کوه‌ها و درخت‌ها صدا می‌آمد. همه می‌گفتند: «سُبوحُ قدّوس رَبُنا و رب الملائکه والرُوح» (پاک و مطهر است پروردگار ما و پروردگار ملائکه و روح) وقتی این صدا را شنیدم ناباورانه به اطراف خودم نگاه کردم دیدم بچه‌ها متوجه نشدند. من در آن غروب با بدنی که از وحشت می‌لرزید به اطرا
ف می‌رفتم از همه ذرات عالم این صدا را می‌شنیدم! احمد بعد از آن کمی سکوت کرد. بعد با صدایی آرام ادامه داد: از آن موقع کم کم درهایی از عالم بالا به روی من باز شد! احمد بلند شد و گفت این را برای تعریف از خودم نگفتم.گفتم تا بدانی انسانی که گناه را ترک کند چه مقامی پیش خدا دارد. بعد گفت: «تا زنده‌ام برای کسی این ماجرا را تعریف نکن.»*
•|💔|• کربلا ادامه دارد..... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
حاجـے با شهادتت بیدار شدیما! ولے هواے مہ‌آلودِ گـناه.. دوباره ‌خوابمون‌ ڪرد . ؟ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
انتخابات در کلام شهدا نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💗هر کس پای صندوق رأی می‌آید، در واقع رأی به اسلام و ارزشهای اسلامی میدهد 🔻رهبرانقلاب: هر کس پای صندوق رأی می‌آید، در واقع رأی به جمهوری اسلامی، رأی به قانون اساسی و رأی به مواد غیرقابل تغییر قانون اساسی - یعنی اسلام و ارزشهای اسلامی - میدهد. 🔹حضور مردم، یعنی دفاع از جمهوری اسلامی؛ یعنی دفاع از قانون اساسی نظام جمهوری اسلامی. 🔺این برای دشمنان ملت ایران مطلوب نیست؛ لذا سعی میکنند حضور مردم را کمرنگ کنند. ۱۳۸۴/۰۳/۲۵ 🗳