🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_صد_نود_هشتم
دو سه روزی از رفتنش گذشته بود .گهگاهی دوستانش خبر سلامتی او و حمیدآقا را برایم می آوردند.
ولی از روز چهارم به بعد خبری نمیرسید.
نگران بودم و دل آشوب کابوس های شبانه ام شروع شده بود.
هرلحظه اخبار عراق را دنبال میکردم تا ببینم خبری از عملیات های موفقیت آمیز می دهند یا نه؟
طبق قرارمان قرار بود دوروز دیگر کیان برگرد تا به ایران برگردیم.
از سر شب دل آشوب و بودم و نمیتوانستم لحظه ای آرام و قرار بگیرم .نجلاء هم هرلحظه نق میزد،انگار او هم دلتنگ و نگران کیان بود.
باران شدیدی میبارید.تو بین الحرمین ایستاده بودم.مردم زیادی گوشه ای ایستاده بودند و انگار به چیزی چشم دوخته بودند .
به سمت جمعیت رفتم ،زن ها با دیدنم کنار می رفتند.
جلو که رفتم چشمم به جسم بی سری افتاد که روی پارچه ای سبز رنگ قرار گرفته بود .
ترسیده بودم ،به یکی از خانم ها گفتم
_میدونید کیه؟میشناسیدش؟
با انگشت به دست آن جنازه اشاره کرد
_اونجا یک نشون داره
به دستش که نگاه کردم،چشمم به انگشتری افتاد که خودم برای کیان خریده بودم .کنار جنازه نشستم و با تمام وجود جیغ زدم.
ترسیده با صدای گریه نجلاء از خواب پریدم.
عرق سردی بر پیشانی ام نشسته بود.احساس میکردم هوای اتاق سنگین است و احساس خفگی میکردم.
به سختی از روی تخت برخواستم و پنجره را باز کردم.
چشمم به گنبد که افتاد ،زدم زیر گریه!
همانجا روی زمین نشستم و زانوهایم را بغل کردم واشک ریختم .
خودم را تکان میدادم و زمزمه میکردم
_از قدیم گفتن خواب زن چپه،حتما خوابم الکیه،محاله تعبیر بشه .اصلا مگه کیان میتونه زنش رو تو یک کشور غریب رها کنه و بره دنبال آرزوهاش ،محاله !اون برمیگرده!من مطمئنم اون بر میگرده!
صدای اذان صبح که از حرم بلند شد.انگار جانی دوباره گرفتم.
نجلاء گریان را بغل کردم و شیشه شیرش را به دهانش دادم و چند لحظه بعد که خوابش برد دوباره روی تخت گذاشتم.
به سرویس بهداشتی رفتم و وضو گرفتم .
سجاده را پهن کردم و به نماز ایستادم.
نماز صبحم را که خواندم دوباره قامت بستم و دو رکعت نماز حاجت خواندم تا به خواست خداوند کیانم صحیح و سالم برگردد.
خواب به چشمانم نمی آمد همانجا سر سجاده نشستم و قرآن خواندم.
انقدر غرق مناجات و درد ودل با خدا بودم که متوجه نشدم که خورشید به وسط آسمان رسید.
با صدای زنگ تلفن هراسان به سمتش دویدم.
دل تو دلم نبود تا صدای مهربان کیانم را بشنوم ولی به جای او صدای حمیدآقا به گوشم رسید.
_سلام روژان خانم
با ترس و تردید گفتم
_سلام.کیان خوبه؟اتفاقی افتاده؟
نفسی گرفت
_نه اتفاقی نیفتاده کیان هم خوبه .تا عصر برمیگرده،پیغام داد بگم نزدیک اذان ظهر بیاین حرم اونم بعد از ماموریت میاد حرم .گفت تو بین الحرمین منتظرش باشید
حمیدآقا که خداحافظی کرد نمیدانستم چه حال دارم هم پر از شوق بودم و هم پر از تشویش .
دلی آن همه نگرانی و تشویش را نمی فهمیدم .
کسی چه میداند سیب وقتی به زمین میرسد چند بار دور خود می چرخد.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
از یک طرف دشمنان قسم خورده
خارجی به میدان آمدند و با راه اندازی
صدها شبکه فارسی زبان و غیره سعی
در تخریب و زیر سوال بردن انتخابات
ومشارکت مردم و همچنین تلقین حس
نا امیدی به جامعه و مردم را دارند
از یک طرف یه عده نفوذی و خائن
در داخل کشور برای کمک به دشمن
به میدان امدند
از یک طرفعده ای منافق به ظاهر
دوست ولی در باطن دشمن در بین
مردم قرار گرفتند و مثل موریانه به
و با دستور کار برای رخنه بر ذهن ها
و محتوای تخریبی به جان مردم افتادند
و از طرفی دیگر و مهم تر از همه یه عده افراد
عادی که ناخواسته و فقط با انتشار و نقل قول
حرفهای دشمنان آب به آسیاب دشمن میریزند...
همه و همه با هر قصد و نیتی به میدان آمدند
تا به اهداف شوم خود برسند
#هوشیارباشیم
فضای مجازی تعیین کننده است ...
#من_رای_میدهم🇮🇷
Motiee-GolchinMoharram[01]Motiee-GolchinMoharram-Nohe (36).mp3
9.01M
#حاجمیثممطیعی
"چرااسیرجهانباشددلرندوعیارم؛
...♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شعرخوانی #سردارشهیدمحمدناظری
"ای آب ندیده ها و آبی شده ها
بی جبهه و جنگ، انقلابی شده ها...
...♡
🍁زخمیان عشق🍁
💚💫💚💫💚💫💚💫💚
*قصه عارف شهید احمد علی نیری و رسیدن به مقام عارف بالله شدن*💚
*زندگینامه و قصه ی شهید احمد علی نیری و چگونگی چشم پوشی کردن از گناه و نگاه به نامحرم و بعد از آن رسیدن به مقامات عرفانی 👇👇👇👇*
*«شهید احمد علی نیری» در تابستان 1345 در روستای آینه ورزان دماوند چشم به جهان گشود. از همان زمان کودکی به حق الناس و نماز اول وقت بسیار حساس بود. در مقابل معصیت و گناه واکنش نشان میداد. همه میدانستند که اگر در مقابل او غیبت کسی را بکنند با آنها برخورد سختی خواهد کرد. او در تاریخ 27 بهمن ماه سال 64 و در سن 19 سالگی طی عملیات والفجر8 به آرزوی دیرینهاش یعنی شهادت رسید. احمدعلی یکی از شاگردان خاص آیت الله حق شناس بود*.
*«دکتر محسن نوری» یکی از دوستان شهید بود که از دوران کودکی با او همراه بوده و خاطرات مشترکی با این شهید والامقام و عارف مسلک داشته است. او در مورد نحوه تحول این شهید که با وجود سن کمش اما مراتب عرفانی زیادی را طی کرده بود به ذکر خاطرهای از زبان خود شهید اشاره میکند. این خاطره در کتاب «عارفانه» کاری از «گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی» نقل شده است که در ادامه میآید*:
*رفتار و عملکرد احمد با بقیه فرق چندانی نداشت. در داخل یک جمع همیشه مثل آنها بود با آنها میخندید با آنها حرف میزد و... احمد هیچ گاه خود را از دیگران بالاتر نمیدانست. در حالی که همه میدانستیم که او از بقیه به مراتب بالاتر است. از همان دوران راهنمایی که درگیر مسائل انقلاب شدیم احساس کردم که از احمد خیلی فاصله گرفتم. احساس کردم که احمد خداوند را به گونهای دیگر میشناسد و بندگی میکند! ما نماز میخواندیم تا رفع تکلیف کرده باشیم اما دقیقا میدیدم که احمد از نماز و مناجات با خدا لذت میبرد. شاید لذت بردن از نماز برای یک انسان عارف و عالم طبیعی باشد اما برای یک پسر بچه 12 ساله عجیب بود. من سعی می کردم بیشتر با او باشم تا ببینم چه میکند. اما او رفتارش خیلی عادی بود و مثل بقیه میگفت و میخندید. من فقط میدیدم اگر کسی کار اشتباهی انجام میداد خیلی آهسته و مخفیانه به او تذکر میداد. احمد امر به معروف و نهی از منکر را فراموش نمیکرد. فقط زمانی برافروخته میشد که میدید کسی در یک جمعی غیبت میکند و پشت سر دیگران صحبت میکرد در این شرایط دیگر ملاحظه بزرگی و کوچکی را نمیکرد با قاطعیت از شخص غیبت کننده میخواست که ادامه ندهد. من در آن دوران نزدیکترین دوست احمد بودم. ما رازدار هم بودیم. یک بار از احمد پرسیدم که احمد من و تو از بچگی همیشه با هم بودیم اما سوالی از تو دارم نمیدانم چرا در این چند سال اخیرشما این قدر رشد معنوی کردید اما من... لبخندی زد و میخواست بحث را عوض کند اما دوباره سوالم را پرسیم بعد از کلی اصرار سرش را بالا آورد و گفت: طاقتش را داری؟! با تعجب گفتم: طاقت چی رو؟! گفت بنشین تا بهت بگم*.
*نفس عمیقی کشید و گفت یک روز با رفقای محل و بچههای مسجد رفته بودیم دماوند. شما توی آن سفر نبودید همه رفقا مشغول بازی و سرگرمی بودند. یکی از بزرگترها گفت احمد آقا برو این کتری رو آب کن و بیار تا چای درست کنیم. بعد جایی رو نشان داد گفت اون جا رودخانه است برو اون جا آب بیار من هم را افتادم. راه زیادی نبود از لا به لای بوتهها ودرختها به رودخانه نزدیک شدم تا چشمم به رودخانه افتاد یک دفعه سرم را پایین انداختم وهمان جا نشستم! بدنم شروع به لرزیدن کرد نمیدانستم چه کار کنم! همان جا پشت بوتهها مخفی شدم. من میتوانستم به راحتی یک گناه بزرگ انجام دهم. در پشت آن بوتهها چندین دختر جوان مشغول شنا کردن بودند. من همان جا خدا را صدا کردم و گفتم :«خدایا کمکم کن الآن شیطان من را وسوسه میکند که من نگاه کنم هیچ کس هم متوجه نمیشود اما به خاطر تو از این از این گناه میگذرم.»*
*بعد کتری خالی را از آن جا برداشتم و از جای دیگر آب آوردم. بچهها مشغول بازی بودند. من هم شروع به آتش درست کردن بودم خیلی دود توی چشمانم رفت. اشک همین طور از چشمانم جاری بود. یادم افتاد که حاج آقا گفته بود:«هرکس برای خدا گریه کند خداوند او را خیلی دوست خواهد داشت.» من همینطور که اشک میریختم گفتم از این به بعد برای خدا گریه میکنم. حالم خیلی منقلب بود. از آن امتحان سختی که در کنار رودخانه برایم پیش آمده بود هنوز دگرگون بودم. همین طور که داشتم اشک میریختم و با خدا مناجات میکردم خیلی با توجه گفتم: «یاالله یا الله...» به محض این که این عبارت را تکرار کردم صدایی شنیدم ناخودآگاه از جایم بلند شدم. از سنگ ریزهها و تمام کوهها و درختها صدا میآمد. همه میگفتند: «سُبوحُ قدّوس رَبُنا و رب الملائکه والرُوح» (پاک و مطهر است پروردگار ما و پروردگار ملائکه و روح) وقتی این صدا را شنیدم ناباورانه به اطراف خودم نگاه کردم دیدم بچهها متوجه نشدند. من در آن غروب با بدنی که از وحشت میلرزید به اطرا
🍁زخمیان عشق🍁
ف میرفتم از همه ذرات عالم این صدا را میشنیدم! احمد بعد از آن کمی سکوت کرد. بعد با صدایی آرام ادامه داد: از آن موقع کم کم درهایی از عالم بالا به روی من باز شد! احمد بلند شد و گفت این را برای تعریف از خودم نگفتم.گفتم تا بدانی انسانی که گناه را ترک کند چه مقامی پیش خدا دارد. بعد گفت: «تا زندهام برای کسی این ماجرا را تعریف نکن.»*
•|💔|•
کربلا ادامه دارد.....
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
حاجـے
با شهادتت
بیدار شدیما!
ولے هواے مہآلودِ گـناه..
دوباره خوابمون ڪرد
.
#حاج_قاسم
#شهیدانه
#اینکهدلتنگتواماقرارمیخواهدمگر؟
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh