eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
356 دنبال‌کننده
28.7هزار عکس
11.1هزار ویدیو
140 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
حکم ماموریت
شهید قربانخانی می گفت: خواب مادرسادات را دیدم، پایم که به سوریه برسد هفته بعد میهمان او خواهم بود، با رفتنش موافقت نشد، به حضرت زهرا قَسمشان داد و کارش راه افتاد. هفته ی بعد، شب آخر جوراب‌های همرزمانش را می‌شست، همرزمش به مجید گفت: حیف تو نیست با این اعتقادات و اخلاق و رفتار خالکوبی روی دستت داری؟ گفت: تا فردا این خالکوبی یا خاک می‌شه و یا اینکه پاک میشه و فردای آن روز با اصابت یک تیر به بازوی سمت چپش که دستش را پاره کرد و سه یا چهار گلوله به سینه و پهلویش ‌نشست و با ذکر یا زهرا (س) به شهادت رسید. 🌷شهید مجید قربانخانی🌷 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
به نیابت از شهدا و امام شهدا سلام دهیم بر آقا سیدالشهداء 🌱
ziarat_ashoora_fani_(1).mp3
28.44M
باز هم‌ زائرت‌ نیستم، از دور سـلام ✋ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
آسمان تو را دارد چه کم دارد...؟ ما زمینیان در کار خود مانده ایم...! نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
💞بهترین ها را با زخمیان عشق دنبال کنید 💞 به دنبال تو می‌گردم میان کوچه‌ها گاهی عجب طوفان بی‌رحمی‌ست، عطری آشنا گاهی 🌹 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
#رمان_زیبای_هیوا 💞بهترین ها را با زخمیان عشق دنبال کنید 💞 به دنبال تو می‌گردم میان کوچه‌ها گاهی
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 دستم را می کشه و در خانه را باز می کنه ،همراهش کشیده می شدم بدون توجه به کفش های پاشنه بلند مخملی قرمزم ، خشمگین دستم را که اسیر دستان یوقر مردانه اش شده بود بیرون می کشم ، آنقدر بدنش را شل روی دستم انداخته بود که تعادلش را از دست می ده.با خشم تمام چهره ام را نگاه می کند بی توجه به نگاه سنگینش دامن مدل کلشم را مرتب می کنم دستی به شومیز مشکی یقه ب ب ام می کشم شومیزی با پارچه مشکی حریر که در تن لش می ایستاد .خودم را بررسی می کنم و می رسم به شال سیاه پلیسه ام در تمام این مدت کلافه نگاهم می کرد ،با کمال خونسردی نگاهش می کنم ‌،یادم می آید این لباس ها رو با پول حرومش گرفتم کل موهای بدنم سیخ می شه .مچم را می گیره با آنکه بهم محرم بود چندشم شد و بی اراده روی دامنم کشیدم ،دلیلش رو خودم هم نفهمیدم این کار خشمش را بیشتر می کنه همانطور دستم را می کشد که خودم را روی زمین محکم می کنم با پرخاش چنان دادی می زند که چشمانم بی اراده بسته می شن -چه مرگته ؟ چشم هایم را باز می کنم قطرات کوچک آب دهانش روی صورتم حالم را بهم می زنه ،نمی دونم چرا احساس می کنم این مرد نجس العین است مثل خوک و سگ ... -من نمی خام باهات بیام ولم کن -پناه کفر من و در نیار به خدا نعش پاشا رو هم بهت نمی دما (پوزخندی عمیق روی لبم می شینه) :خدا؟ مگه تو می دونی خدا چیه؟ -منو سگ نکن(کلمات از میان دندان های قفل شده اش بیرون می پاچید) -مگه سگ نیستی؟ دست چپش را بالا می آره،بعد یاد قرار امروزش می افته و با خشم نگاهم کرد دستش را پایین آورد و بربر نگاهم کرد. -حیف که نمی خام صورتت جلوی مهمونام کبود باشه حالم از خودش و مهموناش بهم می خورد .از کنارش رد شدم اگر پاشا نبود تا الان از این خانه فرار می کردم .نگاهم خورد به سقفی که از پیچک ها پوشانده شده بود از پیچک ها که عبور می کردی می رسیدی به زمین چمن شده ای که چند سنگ مثل قارچ میانشان سبز شده بود و بعدش جاده ای از درخت چنار که سنشان به پنجاه می رسید و عمارت بزرگ سفید رنگی با دو ایوان بزرگ و دری سفید و چاشنی طلایی اش و چراغ های قدی که خانه را کلاسیک نشان می داد .استخر بزرگی روبه رویش بود که آبش بوی گنیده گی میداد و رنگش سبز سبز بود با هزار برگ خشک پاییزی تمام باغ پر از برگ های پاییزی بود . خانه قشنگی بود ولی صاحب خوبی نداشت این هم از بخت بدش بود بیچاره !به سمتش برگشتم و خیره شدم به چشمانش می دونستم چقدر از این کار بدش می آد. -باز چه مرگته؟ -می خوام پاشا رو ببینم سری از کلافگی تکان داد و به سمت خرابه ترین قسمت باغ کشوندم به سمت زیر زمین رفت .پله های بلندی داشت پاهام درد می گرفت جلوتر رفت و صدای غرشش را شنیدم :تو چه غلطی می کنی تو این خونه چرا استخر رو تمیز نکردی وصدای مردی که مرتب معذرت می خواست از این آدم های ضعیف متنفر بودم .بلاخره به پله آخر رسیدم می خواست جلوی آن مرد حفظ آبرو کنه. -پناه کجا موندی پس؟ و صدای آشنا و ضعیفی که ناله مانند گفت:پناه؟ جلو رفتم با دیدن پاشا اشک از چشمانم جوشید .مثل ساواکی ها با دست از سقف آویزانش کرده بود و سری که از شدت بی حالی آویزان مانده بود از دیدن حالش ،حالم بهم ریخت . -پناه آبجی جونم خوبی؟ چی باید جواب میدم خوب بودن اصلا یعنی چی؟ سری به نشانه نه نشان دادم که بفهمد حالم اصلا خوب نیست .دوست داشتم خودم را برای برادرم لوس کنم مثل قدیما ... پژمرده نگاهم کرد :این مرتیکه که اذیتت نکرده؟ بد ترین فحشی که بلد بود همین بود سرم را پایین گرفتم تا اشکم را نبیند . نگران نگاهم کرد : آبجی پناه جایت که درد نمی کنه می خواستم بگم چرا قلبم بد درد می کند ولی کلامم رو خوردم -به خدا نمی زارم زنده بمونی مرتیکه -تو اول ببین خودت زنده می مونی بد برام خط و نشون بکش می دونستم اگر خدا را قسم بخوره اون کار را می کنه 🌺🍂ادامه دارد..... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 -بسه دیگه پناه باید بره به ماموریتش برسه پاشا با غیض نگاهش کرد و من زیر لب نفرین دیگه ای نثار محمد حسین و بابای بی غیرتم کردم . دستانم دوباره اسیر دستاش شد و من را برد ،چشانم به پاشا بود ای خدا لعنتت کنه بابا ای خدا لعنتت کنه محمد حسین .حس انتقام دوباره وجودم را بلعید. دستام دوباره کشیده شد ،تعادلم را چند بار از دست دادم از انباری بیرون اومدم نور افتاد روی مردمک چشمم ،چشم هایم را بی اراده بستم .به سمت همان عمارت بزرگ وسط باغ می بردم . جلو می کشدم و خیره می شد تو چشمام . -اگه حرف مفت بزنی سرتو و داداشتو می زارم لب باغچه و می برم اشکم روی صورت می چکه با عجله پاکش می کنم تا ضعفم را نبیند -چیه ترسیدی؟ - فعلا کسی که باید بترسه تویی منتظر جواب نماندم جلو رفتم در سفید را هل دادم و رسیدم به پارکت های قهوه ای راهروی کوتاه با لوستر اسپرتش را نگاه کردم و دستم رو کشیدم روی کاغذ دیواری های کرم . کنار راهرو آشپزخانه کوچیک و شیکی بود.خونه ای دوبله که هیچ اشتیاقی نداشتم طبقه بالایش را ببینم با پذیرایی بزرگی که دو مبل سلطنتی و راحتی رنگارنگ چیده بود .چند مرد نشسته بودند روی مبل های سلطنتی ، شوکت خانم هم در حال پذیرایی از مهمان ها بود .یک نگاه به چهره بی غیرتش کردم بی توجه به من وارد سالن شد ،نگاهم گره خورد به میز شامی که شوکت خانم چیده بود و جام های شراب ،حالم بهم خورد از وضعیتی که توش بودم ،دیس های غذا با شمع ها گرم نگه داشته می شد. با غرور و ناراحتی که مطمئن بودم مشخصه وارد سالن شدم به احترامم بلند شدن ،سلام بی صدایی کردم و تعارف هم نکردم که بنشینن وبلافاصله چشم غره ش رو دیدم .بعد از چند دقیقه نشستن .دست هام رو گره زده روی زانو هام گذاشتم عادت داشتم اینطوری بشینم ، می دونستم باز هم می خام وسیله ای برای پخش خرده ی مواد هاش بشم . از جلسه هاش بدم می اومد از خودش بیشتر ،از پدرم خیلی بیشتر ،پدری که کل جوانی م رو به خاطر چشم و هم چشمی تباه کرده بود ،یاد اون همه ذلیل شدن هام می افتم .ذلتی که به خاطر زن این مرد نشدن کشیدم .یک روز انتقامم رو از محمد حسین می گیرم ،نمی دونستم چقدر گذشته که شوکت خانم دعوت به شام کرد .روی صندلی نشستم همه ی فکر و ذکرم پی پاشا و وضعش بود حسابی کلافه شده بودم و چشم غره های کامیار هم هیچ تاثیری نداشت ،شوکت خانم میز را بررسی کرد و آروم کنارم اومد . -خانوم غذام خوب نشده؟ لبخند بی جانی زدم . -وای خانوم چقدر رنگتون پریده دستش رو کشیدم گوشش نزدیک دهانم بود آروم زمزمه کردم : شوکت خانم غذا مونده تو آشپز خونه -نه خانوم مگه غذا کمه ؟ -یه ظرف با چنگال و چاقو و مخلفاتش بیار چشمی گفت و رفت ،نگاهی به کامیار کردم حواسش نبود از نگاه های پر معنی آرمان بدم اومد نگاهم رو سریع دزدیدم و نگاهی به ظرف رو به رویم انداختم اصلا میل نداشتم ،شوکت خانم بشقاب را آورد طوری که کامیار و بقیه نبینند بشقاب پرم را به سمت شوکت خانم گرفتم متعجب نگاهی به ظرف کرد. -می دونی پاشا کجاست؟(این روهمانطور که غذا در ظرف تمیز می ریختم بهش گفتم) -بله خانم -اون غذا را ببر براش فقط کامیار نفهمه -چشم خانوم دوباره نگاهم گره خورد به کامیار که مشغول حرف زدن با بغل دستی ش بود .نمی دانم چرا خیره اش بودم یکی از نوچه هایش اومد و تو گوشش چیز هایی زمزمه کرد و من کم کم پریدن رنگش رو دیدم ، بی اراده به ترسش لبخند زدم بی آنکه بدانم چی شده. -پس شما چه غلطی می کنین؟ 🌺🍂ادامه دارد..... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
خود امام حسین(ع) این را انتخاب کرده بود، این پسند دل آقا بود که در مقابل محبوب اینطور بشود و این درس را به عالم بدهد؛ که ببینید اگر می خواهید به خدا برسید باید اینجوری برسید. باید هر چه دارید بگذارید زمین. استادسیدعلی‌نجفی؛شرح‌سرالصلوة🌱!