بین سعادتـ و شقاوتـ یک قدم بیشتر
فاصلھ نیستـ و آن قدمۍ ستـ کھ بر
هواۍ نفس گذاشتھ شود !
❲شهیدمصطفےچمران❳
°
چگونه این چنین که بلند بر زَبَرِ ما سوا ایستاده ای
در کنار تنور پیرزنی جای می گیری،
و زیر مهمیز کودکانه بچگکان یتیم،
و در بازارِ تنگِ کوفه...؟
پیش از تو هیچ اقیانوس را نمی شناختم
که عمود بر زمین بایستد...
پیش از تو، هیچ خدایی را ندیده بودم
که پای افزاری وصله دار به پا کند،
و مَشکی کهنه بر دوش کشد
و بردگان را برادر باشد.
آه ای خدای نیمه شب های کوفه ی تنگ.
ای روشن ِ خدا
در شبهای پیوسته ی تاریخ
ای روح لیلة القدر
حتّی اذا مَطلعِ الفجر
اگر تو نه از خدایی
چرا نسل خدایی حجاز «فیصله» یافته است...؟
نه، بذرِ تو، از تبار مغیلان نیست...
-سیدعلیموسویگرمارودی -🌱 °•.
در اين مسير، روح من، اسماعيل من است
و برای ابراهيم شدن، تيغی تيزتر از
«فراموشی خود» ندارم ...
به راستی، تنها كسانی فراموش نمی شوند؛
كه خود را از ياد ببرند . . !
Mohsen Chavoshi - Bebor Be Name Khodavandat (320).mp3
11.1M
#محسنچاووشی
" ببر بهنام خداوندت •°'
#کانال_زخمیان_عاشق
بدون شرح شهید امنیت دیشب در ماشهر
ناز دانه اش را ببینید اغتشاشات دیشب جاودانه شد
روحت شاد ان شاءالله اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
#کانال_زخمیان_عاشق
روحت شاد ان شاءالله اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
#کانال_زخمیان_عاشق
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌟 لوح| بالاتر از ایثار جان
🔺️ حضرت آیتالله خامنهای: اگر به حکمت مندرج در #عید_قربان توجه شود، خیلی از راهها برای ما باز میشود. بالاتر از ایثار جان، در مواردی ایثار عزیزان است. #حضرت_ابراهیم علیهالسلام در راه پروردگار، به دست خود عزیزی را قربان میکرد؛ آن هم فرزند جوانی که خدای متعال بعد از عمری انتظار به او داده بود. ۱۳۸۹/۰۸/۲۶
#رهبری
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
روحانی کاروان با کلی پرس و جو من رو پیدا کرد و از من پرسید، شما حاج منصوری؟
گفتم بله.
بعد پرسید: شما پدر شهیدی و اسم پسرت عباسه؟
گفتم بله، یکی از دو شهیدم عباسه.
روحانی کاروان گفت: حاج منصور من که شما رو نمیشناختم و نمیدونستم پدر شهید هستی، شهید شما به خوابم اومد و گفت اسم من عباس فخارنیاست، برید پدر من رو تو کاروان خودتون پیدا کنید و بهش بگید چون قلبش مشکل داره امشب به مشعر و فردا به منا نرود، و از من خواست تا مراقب شما باشم.
به روحانی کاروان گفتم، اینطوری که نمیشه.
در جواب به من گفت: این چیزى بود که باید میامدم به شما میگفتم، شما هم مىتوانید نایب بگیرید و خودتون از همین جا برگردید مکه به هتلتون.
حاج منصور گفت: همین کار را انجام دادم و برای خودم و همسرم نایب گرفتم و برگشتیم هتل، و بعد از این که حادثه منا رخ داد، حکمت این اتفاق رو فهمیدم و به این که میگویند، شهدا زندهاند بیشتر اعتقاد پیدا کردم.
راوی: پدر محترم شهید
🌷شهید عباس فخارنیا🌷
یاد شهدا با صلوات🌷
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
#رمان_زیبای_هیوا
💞بهترین ها را با زخمیان عشق دنبال کنید 💞
به دنبال تو میگردم میان کوچهها گاهی
عجب طوفان بیرحمیست،
عطری آشنا گاهی 🌹
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_هفتاد_یکم
بی توجه به اینکه اون پایین مجلس خواستگاریه می شینم کنارش ،پتوی روش که کنار رفته بود رو روش میکشم ،تکونی میخوره و بعد دوباره میخوابه زیر لب میگم:به کس کشونش نمیدم به همه کسونش نمیدم .چرا آنقدر این مرد رو دوست دارم؟چرا پاشا مثل نیمه ای از وجودم جدا نشدنیه؟بلند میشم لبخندی میزنم ،در رو میبندم پله ها رو پایین میرم کنار مامان بهنوش میشینم:هفت پادشاه رو از تختشون کشیده پایین خودش جاشونو گرفته .
فرشته خانوم لبخندی میزنه،چقدر ملکا امروز آروم بود و عجیب تر از اینکه من از اونم ساکت تر بودم ،مامان صداش رو صاف میکنه :پسر شما،پسر خوبیه ،فکر نکنم شغلش هم برای پناه مشکلی ایجاد بکنه،پناه تو ناز و نعمت بلند شده ولی دختر روزهای سخته .نازک ،نارنجی نیست ولی مسئله من اینا نیست ...می دونین چیه فرشته خانوم پسر شما قبلا قول داده بودن که میان خواستگاری ولی نیومدن راستش من نمی تونم به همچین پسری اعتماد کنم شرمنده ...
سکوت فضای سرد خونه بیشتر شد .فرشته خانوم سرافکنده نگاش رو از مامان بهنوش گرفت .ملکا سرگرم بازی با گوشه ی روسری حریرش شد و من معذب تر از قبل پاهام رو جمع کردم .دلیل این سکوت رو نمی دونستم بی جوابی یا شرمندگی ...! مامان بهنوش خواست سکوت رو بشکنه ولی هم زمان فرشته خانوم شروع کرد ،تمام این مدت داشت عاجزانه از مغزش طلب گزیده ترین کلمات رو می کرد.
-خب،راستش نمی دونم حرفم رو باور می کنید یا نه ولی وظیفه ی من اینه که بگم ..اون شب محمد حسینم آمادع بود تا بیاد دنبال بختش حتی گل هم خریده بود ولی دزدیدنش
مامان شروع کرد به خندیدن،شاید یادش رفته بود که حالا توی مجلس خواستگاری نشسته .
-مگه پسر شما پسر دوساله اس؟
فرشته خانوم ساکت شد ،مامان یکم خودش رو جمع و جور کرد.
-دامادتون دزیدش
مامان با بهت خیره شد به فرشته خانوم:البته داماد سابقتون
-کامیار؟
-هر چی هست من نمی دونم اسمشون رو ..پسر منو دزدیده بودن تا بعد از عقد پناه خانوم
مامان جدی گوش می داد ولی نمی دونستم باور کرده یا نکرده ،مامان خیلی سخت باور می کرد .
-بعد از عقد میاد جلوی تالار و تاصبح میشینه زیر بارون و جلوی اون تالار ،بعدشم یه هفته تبش پایین نمی اومد می دونستم تب عشقه .محمد حسین پس توداریه ولی من یه مادرم می دونستم چقدر پناه رو دوست داره
-کامیار چرا باید محمد حسین رو بگیره؟
-چون با پناه خانوم شما ازدواج کنه
-نمی خوام اسمش رو بشنوم
مامان که تازه یادش میاد مجلس مجلس کاملا رسمیه ،اشاره ای به شکلات های سوئیسی روی میز می کنه که مهمون ها رو شیرین کام کنه .
-محمد حسین شما پناه ما رو از کجا میشناسه؟
می دونست ولی دوباره پرسید ،بهتر بود مامان به جای دکتر ،کار آگاه میشد.
-خب محمد حسین تصادف کرده بود ،پناه خانوم می بردتش بیمارستان
مامان سری تکون داد،نمی دونم چرا آنقدر حساس شده بود ،روی همه چیز ،نه به ازدواج اول با کامیار و نه به الان .بلخره راضی میشه که قرار بزاره که محمد حسینم خودش بیاد تا جنمش رو بابا بسنجه و اینطوری فرشته خانوم و ملکا به گفته خودشون رفع زحمت می کنند.
***
پاشا نگاش رو می دوزه بهم وموز رو تا آخر می خوره:اوم چیه اینطوری بهم نگاه می کنی؟
حالا می فهمم پاشا به من خیره نبوده بلکه من بهش خیره بودم،نگام رو ازش میدزدم .
-پاشا؟
-بله
-تو می دونستی کامیار محمد حسین رو دزدیده ؟
-آره
-پس چرا بهم نگفتی؟
-میومدم می گفتم چن منه؟
ساکت شدم ،گوشیش زنگ میخوره ،چقدر خوبه که امروز فقط منو پاشا خونه ایم .دلم می خواست یکم تنها باشم و فکر کنم ،البته که حضور پاشا هم لازم بود.
-بله
از اون لحن شل و ماست بودنش در میاد و صاف و اتو کشیده میشینه،صداش رو صاف میکنه:سلام سرهنگ خوبین؟
از نیم رخ ابروی شکسته اش بیشتر توی چشم بود ،چرا زدم ناقصش کردم ؟ بنده خدا !حالا اگه بهش زن ندن چی؟ ولی خودمونیم هنوزم جذاب بود .
-بله الحمدالله بهترم ...بله خونه ام ،نه کسی خونه نیست (بعد به من نگاه میکنه ،گوشی رو یکم فاصله میده)
-تو نمی خوای بری دانشگاه؟
-وا به قول خودت برم بگم چن منه؟
-توام که هر روز خونه ای
-اگه مزاحمم برم
-نه خواهر من میگم بعدن به خاطر تنبلی دوباره مجبور نشی یه ترم رو بخونی
-من تنبلی؟
-چیز عجیبی گفتم؟
-نمی دونم خودت چی فکر می کنی؟
🌺🍂ادامه دارد.....
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh