eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
352 دنبال‌کننده
28.9هزار عکس
11.3هزار ویدیو
140 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
تولدت مبارک مرد🤍🍃 - شادی روح همه شهدا به ویژه شهید مصطفی صدرزاده ی عزیز ۳ صلوات بفرستید لطفا‌ . . ‌ .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روزی که محمد آمد خواستگاری گفت: «من خواب دیدم خدا به من 2 دختر دوقلو می‌دهد و همسری مهربان؛ اما همه را می‌گذارم و شهادت را انتخاب می‌کنم». محمد در سوریه مجروح شد و انتقالش دادند بیمارستان بقیهالله(عج). حالش هر روز وخیم‌تر می‌شد. دلم قرار نمیگرفت. هر روز می‌رفتم بیمارستان. محمد را روی تخت دیدن سخت بود و خودم و اشکم را کنترل کردن سخت تر. آن روز محمد زنگ زد و گفت: «امروز حالم بد است» و خواست کسی به دیدنش نرود. طاقت نیاوردم. تنهایی رفتم بیمارستان. اصلا حال خودم را نمی‌فهمیدم. وقتی رسیدم دکترها و پرستارها دور تختش جمع شده بودند و مشغول احیایش بودند دیدم دست‌هایش از کنار تخت رها شده و چشم‌هایش بسته است. دیدم روی صورتش را پوشاندند.. 🌻شهید محمد پورهنگ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
مي گفتند در صدر اسلام ، در جبهه ها گاهي سربازي تشنه ، آب را به سربازي مجروح تشنه تري ايثار مي کردند . گاهي ، تا مسافتي زياد پيکر مجروح يا جنازه يک شهيد را به دوش مي کشيدند. گاهي براي نجات جان يک رزمنده ، خود جان مي باخت و ما مي گفتيم : مگر مي شود ؟ ! آيا شدني است ؟ اما صدر اسلام دوباره تجديد شده کربلا تکرار گشت. ياران حسين ( علیه السلام ) باز در کربلا ، حماسه آفريدند و ايثار را نشان دادند و جان باختن بر سر ايمان را و رها کردن تن و جان را و فدا کردن همه چيز را ... به نمايش گذاشتند . حنظله ها باز از حجله به سنگر رفتند و قاسم ها خود را به زير تانک انداختند و علي اکبر ها در کربلاهاي خونين شهر و هويزه و بستان و سوسنگرد و پاوه و دشت عباس و رقابيه . با خون خويش پيروزي و ايمان بر ً اسلمه ً را رقم زدند . و حبيب بن مظاهرها به جبهه ها رفتند و ً مسلم بن عوسجه ها ً به شهادت رسيدند . و دست اباالفضل ها قلم شد. و سرها از بدن ها جدا شد و بدن ها پاره پاره شد و کربلا تکرار شد . دلنوشته 🌷شهید سید خدابخش موسوی نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
عکسها ممکنه به خاطر گذشت زمان، کهنه و کم‌رنگ بشن، ولی یاد تو در خاطره‌ها روز‌به‌روز که نه، لحظه به لحظه تازه و زنده است.
: امروز وقتی شما در قرار می گیرید شما را نگاه میکنند، پس باید با باشید و ذکر «ما رمیت اذ رمیت» بخوانید. شما الان بالای دکل قرار گرفته اید و بخواهید یا نه، میدان هستید. ... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقا مرتضی سلام! خبرت هست! زیاد. تو را شناسایی کردیم یا خودمان را؟! شناختن سهم توست و نشناختن سهم ما... وقتی که همه‌ی معبرهای آسمان را می‌شناسی و همه‌ی آسمانیان هم تو را می‌شناسند، نمی‌دانم گمنامی چه معنا می‌دهد؟! می‌دانم آمدی که ما دوباره شناخته شویم به تو، به امتِ شهید، به ملتِ شهید، به همسنگر شهید، به همسر شهید، به مادر شهید و به دختر شهید... آقا مرتضی! راستی! خوب شد آمدی تا دخترانت هنگامِ زیارتِ قطعه‌ای که تو در آن خوابیده‌ای احساس بابا داشتن‌شان پر رنگ تر شود... خوش آمدی آقا مرتضی! به بهانه بازگشت و شناسایی پیکر مطهر شهید مدافع حرم "مرتضی کریمی"
رمان نم نم عشق شعر ها شاد و غزل خوان لبانم بودند اسم لبخند تو شد واژه فرو ریخت بهم شاعر یاس خادم الشهدا رمضانی نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
یاسر بعد از صرف شام راهی خونه شدیم به خونه که رسیدیم گفتم: _بابابااجازتون من برم یه چرخی بزنم یکم فکرم درگیره... +چیه خان داداااش؟درگیرعروس خانمی؟ باخنده نگاهی بهش کردم و گفتم _اونوقتم که باشم...نبینم تو زندگیه مادخالت کنیا... باآویزون شدن لب و لوچه اش صدای خنده امون کوچه رو برداشت ++باشه باباجان،بروپسرم.مراقب خودت باش...فعلا _چشم حاجی..یاعلی همگی دوباره پشت فرمون نشستم و به سمت مقصد روندم.. *** همیشه عاشق اینجا بودم... اینکه ببینی کل شهر زیرپاته حس خوبیه... حس میکنی مشکلات دربرابرت قدرتی ندارن و خلع سلاحن... جذابه... گوشیموازجیب کتم بیرون آوردم به ساعت نگاه کردم...۲شب بود... نمیدونستم کاردرستیه یا نه ولی...پیامک زدم _«سلام بیداری» بعد از گذشت چن ثانیه صدای زنگ پیامم بلندشد... ... +«سلام،بله..شماچرابیدارید؟» هیچوقت از پیامک دادن خوشم نمیومد،دلو به دریا زدم و دکمه ی اتصال رو فشاردادم.. بوق اول...بوق دوم...بوق سوم +الو... _سلام +سلام _ازپیامک دادن خوشم نمیاد...شرمنده +موردنداره...میتونم حرف بزنم _حالت خوبه؟چرانخوابیدی؟ +من خوبم.شماخوب هستین؟خواب به چشمم نمیادذهنم درگیره _اولا این که من یه نفرم...شما گفتن رو زیاددوس ندارم.ممنون میشم اگه منوجمع نبندی.الان دیگه همسرمنی،موردنداره ..دوما ذهنت درگیر چیه؟بریزبیرون... +سختمه مفرد به کار ببرم آخه.. _سخته ولی لطفا عادت کن...من و تو قراره دوست باشیم برای هم... +باشه.. _خب،نگفتی‌درگیر چی هستی؟یادت نره ازین به بعد کل حرفاتو باید بگی تا بتونم مراقبت باشم..پس یالا بریز بیرون... مهسو کمی مکث کردم... _نمیدونم آقایاسر...یعنی...یاسر خودم کلی خجالت کشیدم..برام واقعا عجیب بود..این همون پسریه که روز اول بهش گفتم امل و مسخره اش کردم؟؟؟ پس حالا چرا... +میفهمم...وقتی آدم نمیدونه چرادلش گرفته و ذهنش مشغوله کار خیلی سخته... دراصل اگه بدونی چرادرگیری داری زیادحاد نیست آخه خود به خود نصف ماجرا حل شده محسوب میشه... _ظاهرااینجوره...امیدوارم ته همه ی این بازیا یه نتیجه ی خوب باشه لااقل... +شنابلدی؟ _چی؟😳چه ربطی داره؟ +واضح بود..شنابلدی یا نه؟ _خب..خب آره چطور؟؟؟ +پس اینومیدونی که وقتی دریاطوفانی میشه دست و پازدن فقط غرقت میکنه... پس باید خودتو به جریان آب بسپاری تا طوفان تموم بشه... ازاین تعبیر قشنگش ذهنم آروم شد...یه حس اعتماد به دلم حاکم شد...درست مثل وقتی که اون جمله رو گفت: « » _تعبیرزیبایی بود.آرومم کرد...راستی اون جمله رو که گفتی موقع حلقه انداختن... اونم آرومم کرد.مثل آبی که روی آتیش ریختن...شنیده بودم ارامش میده ولی باورش نداشتم... +خوبه که تونستم آرامشو بهت القاکنم اونم به وسیله ی زیباترین جمله ی دنیا... لبخندی زدم و... _ممنون +بودن وظیفه ی منه...بروبخواب فردامیام ببرمت دانشگاه. درضمن از بدقولی متنفرما خنده ای زدم و گفتم... _این یه مورد رو حسابی یادم میمونه سیدیاسرخان.. صدای تک خنده ی مردونه اش و بعدش +شب خوش _شب بخیر ادامه دارد ⛔️نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
یاسر اهههههه..قسم میخورم یه روز این فناوریه زنگ بیدارباش رو تحریم کنم..خددددا نگاهی به ساعت انداختم راس ۶صبح... فقط سه ساعت خوابیدم خدا...😢😢 عوارض متاهل بودنه...بریم که داشته باشیم اولین روزش رو یاعلی گفتم و از تختم بیرون اومدم.. توی سرویس اتاقم صورتمو شستم و وضوگرفتم. بعدازبیرون اومدن رفتم سراغ انتخاب لباس... مامانم همیشه میگفت خوبه پسری و اینقد پای لباس پوشیدنت وقت میذاری.. هوای آذرماه سردبود..سرمای خاص خودش رو داشت.. ترجیح دادم امروز اسپرت بپوشم.. البته من هررررچی بپوشم بهم میاد.. خودشیفته هم نیستم اصلا😁😅 شلوارکتون طوسی رنگ‌ و پیراهن یقه مردونه خاکستری رنگم روپوشیدم آستین لباس رو تا روی ساعد تا زدم.. کت تک چرم پاییزه ام رو که مشکی بود‌ پوشیدم آستیناش تقریبا سه ربع بود و قبل از تای آستین لباسم قرارمیگرفت... کتونی های مشکیم که خطای طوسی داشت هم دستم گرفتم تابپوشم ساعت رولکسم رو دستم کردم و یه دوشم با ادکلنم گرفتم و... د برو که رفتیم... _یاسی؟مامان؟ +جانم مادر چراخونه روگذاشتی رو سرت این وقت صبح؟ _سلام برمادرم،سلطان قلبم.ببخش منوالهام بانو ولی شدیدا دیرم شده نرسیدم تختمومرتب کنم شرمننننده. +خیلی خب دشمنت شرمنده باشه.خودم جمع میکنم.حالابااین تیپ خوشگل کجامیری ؟ چشمکی زدم و گفتم _اولین روزمتاهلی بدقول بشم خیلللی بده سلطان. بوسه ای روی پیشونیش گذاشتم و... _یاعلی +علی یارت پسر دم در کتونیهامو پازدم و... * _اینم دانشگاه...بفرمایید حاج خانم چشاشوگرد کرد و گفت +حااااج خانممم؟ _چراقیافتواینجوری میکنی اول صبحی ادم میگرخه😂 +دلتم بخاد من همه جوره خوشگلم.اول صبح و آخرشبش فرق نداره... درضمن حاج خانومم نگو بدم میاد،یاد این پیرزنای چاق میفتم از تشبیهش شروکردم به خندیدن... _چشم ماه بانو..پیاده شو به کلاس نمیرسی خودمم پیاده شدم.. +توکجامیای؟نکنه توی کلاسم میخای بیای؟ نگاهی بش کردم و گفتم _خب مسلمه😳ازین به بعدمنم سر کلاس هستم..ولی نه به عنوان همسر یا محافظت.به عنوان یه دانشجو که این ترم مهمانه +عجببببب.شماهافکرهمه جارو کردین آره؟ _بیابریم دختتتتر مهسو ماشالله مخ نیست که سانتریفیوژه.. گوشیم زنگ خورد طنازبود.. _سلام پلانگتون کجایی؟ +سلام عزیزدلم.فرشته ی من توکجایی دوست نازم ازلحنش کپ کردم.. _پلانگتون خودتی؟ +آره عزیزم.آبجیه گلم ،اقا امیرحسین هم اینجاست. _اوووووهوع پس بگو اوشون پیشته که لفظ قلمی.الکی مثلا باادبی آره؟خیلی خب کجایین؟ +پیش سلف عزیزم.منتظریم _اومدیم.بای +طنازخانم بودن؟ _بله.امیرحسینم پیششه. بابهت برگشت طرفم و گفت +کی پیششه؟ _امیرحسین دیگه...همکارت چندلحظه تو چشمام خیره شد و گفت +شما الان همسرمنی.ناموس منی.درشأن یه دخترخانم مسلمون نیست که اقایون رو به اسم کوچیک صدابزنه.یااصلازیادباهاشون بگوبخندکنه و حرف بزنه. خواهش میکنم اگه میخای خطابش کنی آقا امیرحسین یا آقای مهدویان به کار ببر...پسرهمین حاج آقاییه که دیشب محرمیتمون رو خوند..حالاهم تادیر نشده لطفا راه بیوفت چه دستورایی که نمیده.دوبار تو روش خندیدم پروشده.اه.حیف که خرم روی پل تو گیر کرده... دنبالش به راه افتادم و به سمت سلف حرکت کردیم.. ادامه دارد... ⛔️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
سَلامٌ عَلى قَلبِ زَينَبَ الصَّبور