eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
344 دنبال‌کننده
28.2هزار عکس
10.7هزار ویدیو
137 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خبر رسیده که محمد امین از بالا داره میاد قدم بذاره روی چشم دنیا فرشته ها بهم دیگه دارن بشارت میدن رسیده عشق مرتضی (ع) ص😍💐 ° ⏺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مــیـــلاد بــاســعــــادت پــیــــامــبــــراڪرم﴿ﷺ﴾ برتمام‌مسلمین‌جهان‌مبارڪ💐
4_5850303884504859287.mp3
1.31M
🎉 یا اباالزهرا مدد 🎉 یا اباالزهرا مدد 🎉 هم رئیس مکتب آمد 🎉 هم رئیس مذهب آمد با صدای 🎤 حاج محمود کریمی 🎤 محمدرضا طاهری نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
عید زیباى برائت از عدو دارد ربیع عید میلاد دو دلدار نکو دارد ربیع موسم سرمستى دلهاى شیدا آمده مصطفى با حضرت صادق به دنیا آمده 🎊ولادت حضرت محمد(ص) و امام صادق (ع) مبارک🎊 نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸حضرت آقا عبای نماز شب خود را دادند تا حاج قاسم را با آن دفن کنند.آقا با این عبا 14سال نماز شب خوانده بود.این دومین عبای نماز شب آقا بود که شهیدی با آن دفن می شد اولین بار برای شهادت حاج احمد کاظمی بود. ‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌─┅•═༅𖣔✾🌼✾𖣔༅═•┅─
سردار شهید محمد مهدی حمیدی ارادت خاصی به ائمه داشتند و همیشه دوست داشتن به کربلا و پابوسی آقا امام حسین (ع) تشرف پیدا کنند و به همین مداومت بر خواندن زیارت عاشورا داشتند. ایشون سه تا آرزو داشتن: اول این که با امام عزیز دیداری داشته باشن دوم رفتن کربلا و در آخر دوست داشتتد خداوند متعال شهادت را نصیبشون کند. و میگفت دوست دارم کار مثبتی انجام دهم ولی نهایت کارم در واقع اجر و مزدش، شهادت باشد." نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
(کامبیز )زرودی فرازی از نامه شهید خدایا تو شاهدی چیزی عزیزترازجانم ندارم تافدا ی اسلام و امام کنم خدایا ای کاش هزاران جان داشتم وبخاطر رضای تودر اسلام اصیل است میدادم. خدایا تا زمانی که مرا نیامرزدی از این دنیا مبر خدایا اگر دوستم داری شهادت را نصیبم بفرما
🔰 کلام شهیــد؛ مـادرم! در مرگم شکیبا باش.. می دانم که در مرگم ناراحت می شوی. باز هم تقاضا می کنم صبر پیشه کن و خودت را به خدا بسپار.. به یاد حضرت زینب سلام الله علیها باش. می دانم بر تو شهادت فرزندت سخت است ،امّا مگر راحتی مرا نمی خواستی؟ من الان راحتم و خوشبختم و عروسم را ببینی؟ عروسم در کنار من است پس مبادا گریه کنی.. به خدا ناظرت هستم ،اگر گریه کنی دشمن را شاد و مرا غمگین می کنی.. خوشحال باش و شادی کن و جشن بگیر که پسرت عروسی کرده و خوشبخت شده و به آرزویش رسیده .. مرا ببخش و حلالم کن .. 🌷شهید محمد تیموریان🌷 نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅زندگی به رنگ شهدا داشت توی محوطه پادگان قدم میزد و هر از گاهی آشغالهای افتاده روی زمین رو جمع میکرد که یه دفعه وایساد . مثل اینکه چیزی پیدا کرده بود .رفتم نزدیکتر دیدم یه حلب خرماست که روش رو خاک و سنگ گرفته به نظر میومد یکمی ازش خورده بودند و انداخته بودنش اونجا . عصبانیت آقا مهدی رو اولین بار بود که میدیدم؛ با همون حالت غضب گفت: بگردید ببینید کی اینو اینجا انداخته؟یه چاقو هم بهم بدید . چاقو رو دادیم و نشست روی اون رو ذره ذره برداشت . گفتم: آقا مهدی این حلبی حتماً خیلی وقته که اینجاست نمیشه خوردش . یه نگاه عاقل اندر سفیه به من کرد و گفت: میدونی پول این از کجا اومده؟ میدونی پول چند نفر جمع شده تا شده یه حلب خرما؟ میدونی اینو با پول اون پیرزنی خریدند که اگر ۲۰ تومن به جبهه کمک کنه مجبوره شب رو با شکم گرسنه زمین بگذاره؟! شما نخورش خودم میبرم تا تهش رو میخورم . 💐 سردار شهید مهدی باکری نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
محمود خیلی مهربان و با گذشت بود و زمانیکه ایشان در منزل بود در کارها به من کمک میکرد، نقطه قوت اخلاقی ایشان احترام خاصی که به پدر و مادر و کلیه اعضای خانواده میگذاشتند که این را من در کمتر کسی میدیدم این خصوصیت ایشان در من تاثیرگذار بود و همچنین مردم داری ایشان زبانزد اقوام و فامیل بود ‌. صله رحم و رفت آمد با اقوام را هیچ وقت قطع نمیکرد، حتی اقوامی که از لحاظ تفکر و اعتقادی با ایشان هم عقیده نبودند این عامل مانع رفتن به منزل ایشان نمیشد . راوی: همسر شهید 🌷شهید محمود نریمانی🌷 یاد شهدا با صلوات🌷 نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
✅ نابغه گمنام دفاع مقدس؛ شهید اسحاقی از جمله کسانی بود که کمتر حرف می‌زد و بیشتر مطالعه و فکر می‌کرد و هرگز حاضر نبود از سِمَت و عنوان خود سخنی به میان بیاورد. حتی در طول عملیات‌ها که سه بار مجروح شد حاضر به بازگشت به شهر خود نشد بلکه اعضای خانواده از مجروحیتش مطلع شوند. در ‌‎طی ‌‎هفت ‌‎بار ‌‎اعزام ،‎سه ‌‎سال ‌‎و ‌‎هشت ‌‎ماه ‌‎و ‌‎هفت روز ‌‎در ‌‎جبهه ‌‎حضوری ‌‎فعال ‌ داشت ‌‎و ‌‎گزارش‌‎ مفصلی ‌‎از‌‎عملیات‌‎های‎  ‎رمضان،‎  ‎والفجر۱ و ۲ و ۳‏ ‌‎و ۴ و‎ ‎کربلای‌‌‏ ۳ و ۴‏ ‌‎را‎ ‎با قلم ‌‎خویش ‌‎به نگارش درآورد. 🔹دانشجوی رشته تاریخ ،دانشگاه شهید بهشتی تهران 🔹مسئول بسیج سپاه رشت 🔹پاسدار نمونه منطقه۳ 🔹عضو دفتر سیاسی سپاه تهران 🔹خبرنگار ،راوی و استراتژیست نابغه دفاع مقدس 🔹مشاور نظامی فرماندهی لشگر ۱۴ امام حسین علیه السلام 🔹راوی نظامی قرارگاه نصر ،قرارگاه نوح نبی (ع) ،لشگر۳۳ المهدی (عج) و لشگر۱۴ امام حسین علیه السلام 🌷شهید سیدمحمد اسحاقی🌷 شهادت: ۱۳۶۵/۱۰/۲۹ ،عملیات کربلای ۵ نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
هنر بزرگ اميرالمؤمنين اين بود كه شاگرد و دنباله ‏رو پيامبر بود. - رهبر جآن - 🌱'
عشقی به پاکی گل نرگس ‏خدايا ؛ دنیا شلوغه ؛ ما را از هر چه حُب دنیا رد صلاحيت كن ؛ از بندگی نه ... إلهى هَبْ لى کَمالَ الْانْقِطاعِ إلَیْکَ •• نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 باضربه های دستی که روی کیفم می خورد چشمام وبازکردم وبه شایان که کلافه زل زده بودبهم‌ نگاه کردم،شایان پوفی کشیدوگفت: شایان:چه عجب،توچراانقدر‌خوابت سنگینه؟ خودم ویکم کِش دادم تاخستگی‌ازتنم بره بعد روبه شایان گفتم: +رسیدیم؟ شایان:آره سری تکون دادم وگفتم: +باش،من برم شایان،دمت گرم خوش گذشت.‌ بالودگی گفت: شایان:او مای گاد، انتظار داشتم‌ بگی روز بدی روبرات رقم زدم. دستم وتوهواتکون دادم و برو‌بابایی بهش گفتم، نایلون خریدام وازصندلی عقب برداشتموگفتم: +من برم شایان:آره برووبایک خداحافظی خوشحالم کن. خندیدم وگفتم: +خیلی بی شعوری. ازماشین پیاده شدم وبه سمت خونه رفتم. شایان منتظرموند تابرم تو، درو که بستم صدای ‌لاستیکای ماشینش وشنیدم که روی زمین کشیده شد. ودروباز کردم وواردشدم. صداهایی ازآشپزخونه میومد،به ساعت نگاه کردم ده شب بود. مستقیم به آشپزخونه رفتم،‌ داشتن شام می خوردن، مامان‌با دیدنم گفت: مامان:اِعزیزم اومدی؟ +آره بی توجه به مامان وباباروبه‌خانم جون کردم وگفتم: +سلام خانم جون خانم جون درحالی که قاشقش وازغذاپرمی کرد گفت: خانم جون:سلام مادر،خوبی؟ +خوبم خواستم به سمت اتاقم برم که باباگفت: بابا:چراانقدردیراومدی؟ باطعنه گفتم: +الهی بمیرم،نگران شدی؟ بابا دور دهانش وپاک کردوبالبخندمصنوعی گفت: بابا:آره خب نگران شدیم. پوزخندی زدم وگفتم: +بخاطرهمین نگرانیتون بود که اصلازنگ نزدید؟ منتظرجواب نموندم وبه سمت اتاقم رفتم، وارد اتاق شدم ودرو‌محکم کوبیدم. لباسام وعوض کردم وروی تخت درازکشیدم، خیلی خسته بودم دلم می خواست بخوابم.ده دقیقه گذشت که دراتاق به صدا در اومد، بابی حالی گفتم: +بله؟ دربازشدومامان باظرف غذا اومد داخل وگفت: مامان:دخترگلم بیاغذابخور پتورو روی سرم کشیدم و گفتم: +میل ندارم مامان:نمیشه که بدون شام بخوابی. +شام بیرون خوردم. پتوروازسرم محکم کشیدکناروگفت: مامان:یعنی چی؟باکی؟ پوف کلافه ای کشیدم وگفتم: +بایکی رفتم دیگه‌چیکارداری،‌ بروبیرون میخوام بخوابم. مامان اخمی کردوگفت: مامان:من بایدبدونم باکی رفتی بیرون، زودباش بگو. تودلم گفتم بدبخت شایان الانه که فحش بخوره، بلندشدم وروی‌تخت نشستم وگفتم: +باشایان. چشمای مامان گردشد، ظرف غذاروگذاشت روی میزوگفت: مامان:پسرعموت؟ +آره،حالااگه میشه بریدبیرون میخوام کپه مرگم وبزارم. مامان به جای اینکه ازاتاق بره بیرون صندلی میزلب تاپم وآوردوگذاشت کنارتخت ونشست. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 نفس عمیقی کشیدوگفت: مامان:ببین دخترم تودیگه بایدارتباطت باپسرا رو کمترکنی. موضوع داشت جالب می شد باکنجکاوی گفتم: +اونوقت چرا؟ مامان:خب توهم دیگه سن ازدواجت رسیده بالاخره کم کم بایدخودت وبرای ازدواج آماده کنی ودست ازاین روابط مسخره برداری. چه عجب بالاخره داره این بحث ازدواج وبازمی کنه،سعی کردم خونسردیه خودم وحفظ کنم و لبخندی بزنم ولی زیادهم موفق نبودم. +چی شده حالاافتادیدرودورگیردادن به من؟ خنده ی مسخره ای تحویلش‌دادم وگفتم: +نکنه خبریه؟ مامان مشتاق لبخندژکوندی زدوگفت: مامان:آره عزیزم یک خواستگار خیلی خوب برات قراره بیاد پسره حرف نداره،خوش تیپ،خوشگل، خوش هیکل،ازهمه مهمترپولدارحتی ازخودمونم پولدارتره. نفس عمیقی کشیدم تاعصبانیتم کمترکنم، به زورگفتم: +اونوقت کیه این آقا؟ مامان:پسرشریک باباته،اسمش سامیه سنش زیادنیست، بیست وپنج سالشه فکرکنم. چشمام ازاین حرفش گردشد،چطورانقدرراحت می تونست دروغ بگه، همین دیشب داشت می گفت پسره سی ودوسالشه. مامان دستم وگرفت وگفت: مامان:وای هالین فکرش وکن اگه قبول کنی ازدنیا بی نیازمیشی، هرچی بخوای میتونی داشته باشی باخشم دستم وازدستش بیرون کشیدم وگفتم: +من همینجوریم می تونم ازدنیابی نیازباشم،تو که بهتر میدونی من دوست ندارم تو سن کم ازدواج کنم پس لطفا بیخیال شو. مامان اخم محوی کردوگفت: مامان:یعنی چی عزیزم؟خیلی بده ها آدم خواستگاربه این خوبی داشته باشه وردکنه ها، خیلیاآرزوشونه همچین شوهری داشته باشن توچرابرعکسی؟ +مامان من آرزوش وندارم، من اززندگیم راضیم ودلم نمیخواد زندگیم وبه گندبکشم ول کن لطفا. خیلی خودم وداشتم کنترل می کردم که فریاد نکشم ، مامان خواست حرفی بزنه که اجازه ندادم وظرف غذا روبه سمتش هل دادم وگفتم: +مامان بروبیرون بزاربخوابم،لطفادیگه به هیچ وجه،مامان تاکیدمی کنم به هیچ وجه حرف این خواستگاری رونزن. دوباره خواست چیزی بگه که باصدای نسبتاًبلندی گفتم: +مامان دست ازسرم بردار..... مامان اخم ترسناکی کردوظرف غذاروبرداشت ورفت بیرون ودرومحکم کوبید. بغض داشت خفم می کرد،همین که مامان پاش وازدرگذاشت بیرون اشکام جاری شد ، احساس خفگی می کردم دلم می خواست جیغ بکشم، محکم صورتم و کوبیدم توبالش وبلندجیغ کشیدم،جیغ های پی درپی، فکرازدواج بااون مرتیکه حالم وخیلی بیشتر ازاون چیزی که فکرش وبکنید بدمی کرد. محکم مشتم وکوبیدم روی تخت و بلندترضجه زدم. انقدرگریه کردم ومشت کوبیدم به تخت که خسته شدم وخوابم برد. نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh &ادامه