امام خمینی رحمة الله
ز هجر پیر جماران به غم گرفتاریم
ز درد دوری او ناله ها ز دل داریم
به یمن دلبری آن نگار شهر آشوب
مرید ساقی عشقیم مست دلداریم
تمام عزت ایران تصدق سر اوست
ز اقتدار خمینی ست آبرو داریم
هنوز هم به خدا سر در حسینیه ها
میان قاب وفا عکس یار بگذاریم
میان ما همه عهدی ست تا ابد باقی
که پای عهد خود از جان خویش بیزاریم
به جان فاطمه سوگند تا قیامت هم
ز حب آل علی دست بر نمی داریم
برای حفظ ولایت شهید باید شد
که همچنان شهدا بی قرار دیداریم
کلام سید علی بر زمین نخواهد نماند
که در رکاب علی از تبار عماریم
الا سقیفه تباران شعار ما این است
برای یاری رهبر همیشه بیداریم
به خاک چادر زهرا قسم که ما شیعه
شهید آن در و دیوار و خون مسماریم
خبر ز صلح حسن نیست حرف کرب و بلاست
که ما بلای زمان را به جان خریداریم
قاسم نعمتی
◾️▪️◾️▪️◾️▪️◾️▪️◾️
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
4_5882235686450364566.mp3
5.09M
📢 حاج مهدی رسولی
◀️ بار دگر این قافله عزم سفر دارد...
🔺 رحلت امام خمینی(ره)
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
#من_باتو
#قسمت39
✍لـیـلــے سـلـطـانــے
🌹قـسـمـت ســے و نــهـم
(بــخــش اول)
از تاڪسے پیاده شدم همونطورڪہ بہ سمت خونہ مے رفتم،گفتم:عجب اشتباهے کردم رفتم!
مادرم با خنده گفت: از بیمارستان تا اینجا مخمو خوردی هانیہ،عین پیرزناے هفتاد سالہ،غرغر!
پشت چشمے براے مادرم نازک کردم وگفتم:دستت درد نکنہ مامان خانم!
خواستم در باز کنم کہ در خونہ ے عاطفہ اینا باز شد،خالہ فاطمہ با لبخندنگاهے بہ من ومادرم انداخت:چقدر حلال زاده! داشتم مے اومدم خونہ تون!
سلام کردم ودوباره قصد ڪردم براے باز ڪردن ڪہ صداے خالہ فاطمہ مانع شد: هانیہ جون عصرونہ بیاید خونہ ےما،من وعاطفہ تنهاییم!
با شیطنت نگاهش ڪردم ودستش رو گرفتم: قربونت برم عاطفہ ڪہ شهریارو داره،شمام کہ عمو حسین رو دارے بلا خانم!خندید،بعد از سه ماه!
همونطور با خنده گفت:نمیری دختر ،ناهید دخترت شنگولہ ها!
مادرم بی تعارف وارد خونه شون شد و گفت:چشمش نزن فاطمہ، مخمو خورد از بس غر زد!
با خالہ فاطمہ وارد شدیم، چادرم رو محکم گرفتہ بودم کہ خالہ فاطمہ گفت:راحت باش هانے جان امین سر کاره!
همونطورکہ چادرم رو در مے آوردم گفتم :شمام آپدیت شدی،هانے!
خالہ فاطمہ جارو،رو برداشت همونطور کہ بہ سمتم مے اومدگفت:یعنے میگے من قدیمی ام؟چیزے حالیم نیست؟
با چشم هاے گرد شده وخنده گفتم :خالہ چرا حرف تو دهنم میذارے؟
جارو،رو گرفت سمتم :یکم کتک بخورے حالت جا میاد!
جدے اومد سمتم جیغے کشیدم و چادرم رو مثل بغچہ زیر بغلم زدم و وارد خونہ شدم!
عاطفہ با تعجب نگاهم کرد،پشتش پناه گرفتم و گفتم :تو رو خداعاطے مامانت قصد جونمو کرده!
خالہ فاطمہ و مادرم با خنده وارد شدن،بعداز سہ ماه صداے خنده توے این خونہ پیچید!
مادرم روسریش رو در آورد،عاطفہ رفت بہ سمتش و باهاش روبوسے کرد،بہ شوخے گفتم :اَه مامان توام کہ چپ میرے راست میرے این عروستو بوس مے کنے بسہ دیگہ!
عاطفہ مادرم رو بغل کرد و گفت:حسود!
مادرم عاطفہ رو محکم بہ خودش فشرد و گفت :خواهر شوهر بازے در نیار دختر!
ازشون رو گرفتم، بہ خالہ فاطمہ گفتم:خالہ احیانا این جا یہ مظلوم نمے بینے؟
وبہ خودم اشاره کردم،خالہ با لبخند بغلم کرد و گونہ م رو بوسید.
زبونم رو بہ سمت مادرم و عاطفہ دراز کردم!
صداے گریہ ے هستے اومد ،خالہ سریع ازم جدا شد و با گفتن بلند جانم جانم بہ سمت اتاق امین رفت!
چند لحظہ بعد در حالے کہ هستے بغلش بود و لب هاش رو غنچہ کرده بود برگشت بہ پذیرایـے!
مادرم با دیدن هستے گفت :اے جانم خدا نگاش کن،روز بہ روز شبیہ امین میشہ!
صداے باز و بستہ شدن در اومد،مادرم سریع روسریش رو سر ڪرد،امین یااللہ گویان وارد شد!
سریع چادرم رو سر ڪردم!
سلام ڪرد و رفت بہ سمت خالہ فاطمہ،با لبخند هستے رو از بغل خالہ فاطمہ گرفت و چندبار گونہ و پیشونیش رو بوسید!
هستے هم با دیدن امین میخندید و بہ زبون خودش حرف میزد!
امین نشست روے مبل و هستے رو گرفت بالا،هستے غش غش میخندید!
دلم براش رفت،رو بہ مادرم گفتم:اگہ جاے شهریار یہ دختر بدنیا میاوردے الان منم خالہ شدہ بودم با بچہ هاش بازے میڪردم!
عاطفہ با اخم مصنوعے گفت:ببینم این شوهر منو ازم میگیرے!
ادامــه دارد...
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
#من_باتو
#قسمت38
✍لـیـلــے سـلـطـانــے
🌹قـسـمـت ســے و هــشــتـم
(بــخــش دوم)
با گفتن این حرف،سهیلے دستش رو از روے پیشونیش برداشت،چندبار چشم هاش رو باز و بستہ ڪرد و سرش رو برگردوند سمت من!
با دیدن من چشم هاش رو ریز ڪرد،چشم هاش برق زد،برق آشنایـے!
چند لحظہ بعد چشم ها رو ڪامل باز ڪرد!
با باز شدن چشم هاش سرم رو انداختم پایین،احساس عجیبـے بهم دست داد!
سرفہ اے ڪرد و با عجلہ خواست بنشینہ!
حنانہ رفت بہ سمتش وکمک کرد.
سرش رو بر گردوند سمت مادرم و زل زد بہ دستاش!
با صداے خواب آلوده و خش دار گفت:سلام خوش اومدید!
سرش رو بر گردوند سمت حنانہ:چرا بیدارم نکردے؟
حنانہ خواست جواب بده کہ مادرم گفت:سلام ما گفتیم بیدارتون نکنن،حالتون خوبہ؟
سهیلے همونطور کہ موهاش رو با دست مرتب مے کرد گفت:ممنون شکر خدا!
معلوم بود مادرم براش غریبہ ست ولے چیزے نگفت!
حنانہ بہ من نگاه کرد وگفت:راستے تو چرا با بچہ هاے دانشگاه نیومدے؟
سهیلے جدے نگاش کرد و گفت:حنانہ خانم کنجکاوے نکن!
در عین جدے بودن مودب بود،نگفت فضولے نکن!
لبخندے زدم و گفتم اتفاقا قرار بود بیام اما یہ کارے پیش اومد نشد،بابت تاخیر شرمنده!
خندیدم و ادامہ دادم :در عوض خانوادگے اومدیم!
سهیلی لبخند ملایمے زد و گفت :عذر میخوام حنانہ ست دیگہ،زود مے جوشہ قانون فیزیک رو بهم زده!
خندم گرفت،حنانہ بدون این کہ دلخور بشہ چادرش رو کمے کشید جلوو گفت آق داداش خوبہ خودت ناراحت بودیا!
سهیلے با چشم هاے گرد شده نگاش کردو لب هاش رو محڪم روی هم فشار داد!
حنانہ بدون توجہ ادامہ داد:اون روز کہ بچہ هاے دانشگاه اومدن سراغتو گرفتم امیر حسین با دلخورے گفت نمیدونم چرا نیومده!آقا رو با یه من عسل نمیشہ خورد!
صورت سهیلے سرخ شد شرمگین گفت:حالم خوب نبود،حنانہ ست دیگہ خودش میبره ومے دوزه!
سرفہ اے کردم و با ناراحتے گفتم:حق داشتید خوب ،در قبال کاراتون وظیفہ م بوده!
از روے تخت بلند شدم و چادرم رو مرتب کردم!
–خدا سلامتی بده استاد!
همونطور کہ بہ سمت در مےرفتم رو بہ مادرم گفتم:مامان تا من با حنانہ حرف مے زنم شما هم کارتو بگو!
حنانہ نگاهے بهم انداخت و دنبالم اومد!سهیلی مستقیم نگاهم کرد،براے اولین بار سرش رو تکون دادو چیزے نگفت!
از اتاق خارج شدم زیر لب گفتم :پر توقع!
لابد می خواست به خاطر کمکش همیشہ جلوش خم و راست بشم!
ادامــه دارد...
#کانال_زخمیان_عشق
💞❤نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
#من_باتو
#قسمت39
✍لـیـلــے سـلـطـانــے
🌹قـسـمـت ســے و نـهــم
(بــخــش دوم)
همہ شروع ڪردن بہ خندیدن،امین از روے مبل بلند شد و اومد بہ سمتم!
روے مبل ڪمے خودم رو جا بہ ڪردم!
هستے رو گرفت رو بہ رم و در گوشش گفت:میرے بغل خالہ؟
هستے بهم زل زد و محڪم بہ پدرش چسبید.
امین زل زد توے چشم هام،سریع از روے مبل بلند شدم و همونطور ڪہ بہ سمت در میرفتم گفتم:من برم یہ دوش بگیرم،احساس میڪنم بوے بیمارستانو گرفتم!
امین صاف ایستاد و با لبخند عجیبے نگاهم ڪرد!
اشتباہ ڪردم،هنوز هم میتونست خطرناڪ باشہ!
خواستم برم ڪہ امین گفت:عاطفہ زنگ بزن بہ شهریار بریم پارڪ!
خالہ فاطمہ گفت:میخوایم عصرونہ بخوریم!
امین نگاهے بہ خالہ انداخت و گفت:شام بذار،میریم یڪم هواخورے،زود میایم!
عاطفہ با خوشحالے اومد ڪنارم و گفت:هانے بعدا دوش میگیرے!
آرومتر اضافہ ڪرد:امروز امینم حالش خوبہ تو رو خدا بیا بریم!
نگاهے بہ جمع انداختم و بالاجبار برگشتم سرجام!
عاطفہ با خوشحالے بدو بدو بہ سمت اتاقش رفت،امین با صداے بلند گفت:عاطفہ لباس مشڪے نپوشیا!
من و مادرم و خالہ فاطمہ نگاهے بهم انداختیم و چیزے نگفتیم!
امین هم رفت سمت اتاقش!
خالہ فاطمہ با تعجب گفت:یهو چقدر عوض شد،خدایا خودت ختم بہ خیر ڪن!
چند دقیقہ بعد امین از اتاق اومد بیرون،شلوار ورزشے و بلوز مشڪے رنگ پوشیدہ بود!
خالہ فاطہ با تردید گفت:پس چرا بہ عاطفہ میگے مشڪے نپوش؟!
همونطور ڪہ لباس هستے رو درست مے ڪرد گفت:من با عاطفہ فرق دارم!
عاطفہ اومد ڪنارمون و گفت:شهریار الان میرسہ بدویید حاضر شید!
خالہ فاطمہ نگاهے بہ مادرم انداخت:میرے ناهید؟
مادرم با خستگے گفت:نہ خیلے خستہ ام،بچہ ها برن،یہ روز دیگہ همگے میریم!
خالہ فاطمہ سرش رو تڪون داد و چیزے نگفت،عاطفہ اومد بہ سمت من و گفت:خب تو پاشو دیگہ!
بہ زور لبخند زدم و گفتم:شما برید خوش بگذرہ،جمع بہ من نمیخورہ!
عاطفہ دهنش رو برام ڪج ڪرد:لوس نشو!
بازوم رو ڪشید،مادرم معنادار نگاهم ڪرد و با مهربونے رو بہ عاطفہ گفت:عاطفہ جون تو با شهریارے،امینم ڪہ با هستے،هانیہ این وسط تنهاس!
دوبارہ نگاهے بهم انداخت و ادامہ داد:بذار متاهل بشہ هرچقدر دوست داشتید برید بیرون،حالام دخترمو بدہ بہ خودم میبرید دل بچہ مو آب میڪنید!
با لبخند مادرم رو نگاہ ڪردم و چشم هام رو باز و بستہ ڪردم،یعنے ممنون!
عاطفہ اصرار ڪرد:مامان ناهید،نمیشہ ڪہ!امین و شهریار باهم منو هانیہ ام باهم!
هستے رو از امین گرفت همونطور ڪہ لپش رو میبوسید گفت:جیگر عمہ هم نخودے!
خالہ فاطمہ بہ مادرم گفت:بذار برہ،فڪر ڪردے عاطفہ و هانیہ بزرگ شدن؟
من و عاطفہ هم زمان گفتیم:عہ!
مادرم و خالہ خندیدن،مادرم شونہ هاش رو انداخت بالا:خودش میدونہ!
خواستم حرف بزنم ڪہ عاطفہ انگشت اشارہ ش رو گرفت سمتم:پاشو،ناز نڪن دیدے ڪہ نازت خریدار دارہ!
نفسے ڪشیدم و بلند شدم،رفتم سمت حیاط.
_مامان منم میرم!
ادامــه دارد...
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
کمتر از چند دقیقه با رجعتی عاشقانه فاصله داشت...
نمیدانست قرار است سالها پیکرش دست بسته زیر خاک بماند...😞💔
مبادا زمانی بشود پسرش،نور چشمانش دست بسته اسیر خاک شود...
دلش نمیخواست مادرش از این راز با خبر شود...😞
شاید ۱۷۵ نفر باهم لحظه آخر دعا کرده بودند تا وقتی مادرشان زنده است،این خبر جایی درز نکند...!😭😢