eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
344 دنبال‌کننده
28.2هزار عکس
10.7هزار ویدیو
137 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عِلَّتِ باران دَر این اَیّام میدانی کِه چیست؟! آب و جارو می‌کُنَد بَهرِ کوچِه را... 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 🔸💠❅💠❅💠🔸 ‍ ‎‌‌‎ ❏اَلسَّلامُ‌عَلَیْڪَ‌یااَباعَبْدِاللَّهِ...
هرکجامُلک خداهست حسینیه ی توست هرکه را می نگرم شورمحرم دارد. 🖤فرا رسیدن ماه محرم تسلیت🖤 روحت قرین رحمت الهی داداشی 😭 اولین محرم مهمان امام حسین علیه السلام باشید 😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلم تنگ شده فردا شب اولین روضه خوانی هديه به شما جان جانم 😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صاحب عزا ؛ بیا که به اذن نگاه تو        در سینه باز خیمه ماتم بپا کنیم
بالای سـرم ؛ نام تو را نقش نمودم ، یعنی که سر من ، به فدای قدم تو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اقامه‌ی غم تو بندِ ماه نیست که عمری شده‌ست کعبه به پوشیدن سیاه مکلف
چه هیئتی‌ست تو را زیر این کبود مسقف که ماه هم شده با قد خم به روضه مشرف
"تو را بخاطر دِرهم چه دَرهمت"...چه بگویم که بیت بیت مرا سوخت این جناسِ محرف
میان روضه به یاد رباب و داغ تو هرشب به سینه میزنم و میرود قرار من از کف
دعای خیر تو پشت تمام گریه کنان است فإنّ رحمةَ رَبّی لِمَن بَکیٰ لَکَ فِی الطَّف -عقیق شعر 🖇💌
فدای ماتم نام حسینِ در پس تکرار هرآنچه شعر مقفی، هرآنچه شعر مردف
اندکی مانده به آغاز جنون بازی ما... 🖇💌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عجب نوحۀ تکان دهنده و خاصی، کاش این تلنگرها از خواب غفلت بیدارمون کنه، و ظواهر فریبندهٔ دنیا بیش از این ما رو از یاد خدا و مرگ غافل نکنه، با تأمل گوش کنید التماس دعا 🌴💎🥀💎🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌ خدایا به ما تو این ساعت‌های قبل محرم توفیق ترک و جبران گناه بده.. تا پاک وارد عزای سیدالشهدا علیه‌السلام بشیم.. خدایا مارو پاکیزه بپذیر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آقا مطهری: ‌‌‌کمتر عزاداری کنید و بیشتر حسین علیہ‌‌السلام را بشناسید.
ترین_ بهانه به‌"طیــن"سر بزن! حالِ‌توخوب‌میشود‌، به‌اندازه‌درآغوشِ‌خدا‌بودن 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
📚 📝 (تبسم) ♥️ در مسیر برگشت هردوشادمان بودیم و می خندیدیم .پویا نگاهی به من کرد و گفت: -ثمین موافقی بریم نهاربخوریم؟ -اره گشنمه جنابعالی حتی نذاشتی من صبحانه بخورم -شرمنده ثمین جان .الان میریم یک جای خاص تا یک نهار خاص بهت بدم -کجا؟ -بیا بریم تا بهت بگم بخاطر خستگی زیادنمی دانم کی خوابم برده بود با صدای پویا بیدار شدم که میگفت: -عزیزم بیدارشو رسیدیم -اینجاکجاست؟ -اینجا یک رستوران هندیه با غذاهای تندهندی هردوباهم واردرستوران هندی شدیم .گارسونی که لباس هندی به تن داشت مارا به سمت میز راهنمایی کرد,من تا به حال غذای هندی نخورده بودم .انتخاب غذا را به پویا سپردم و به او گفتم: -پویا جان شما غذا رو سفارش بده ,هرچی واسه خودت سفارش دادی واسه من هم سفارش بده -بعداپشیمون میشیا.من غذاهای تند میخورم.میخوای واست غذایی که زیادتند نباشه سفارش بدم؟ -نه,منم میتونم غذاهای تند بخورم.نکنه فکرکردی من آدم ضعیفی ام؟ پویا درحالی که میخندید گفت: -بعد نهار بهت سلام میکنم ثمین خااانم گارسون غذا را روی میز گذاشت و رفت.من در حالی که که به تندی حساسیت شدید داشتم بدون اینکه به پویا حرفی بزنم با دلهره و ترس شروع به غذا خوردن کردم .کمی از غذا را خورده بودم که علائم حساسیتم خودش را نمایان کرد .ضربان قلبم تندشد نفسهایم به شماره افتاد ,نفس کشیدن برایم سخت شده بود ولی نمیخواستم پویا را نگران کنم. خیلی آهسته به پویا گفتم: -من میرم سرویس بهداشتی ,الان برمیگردم -عزیزم حالت خوبه؟چرا رنگت پریده؟ -چیزی نیست الان برمیگردم. از روی صندلی بلندشدم.هنوز چندقدمی از پویا فاصله نگرفته بودم که ناگهان دنیا دربرابر چشمانم تیره و تار شد.پاهایم بی رمق شد و روی زمین افتادم.در آن لحظه فقط صدای پویا را میشنیدم که صدایم میزدو حالم را میپرسید و دیگر چیزی نفهمیدم . وقتی که به هوش آمدم روی تخت بیمارستان درازکشیده بودم .به پویا نگاه کردم که چقدر نگران و هراسان دراتاق قدم میزند . آهسته گفتم: -پوویا من حالم خوبه -ثمینم! میدونی چقدر برام سخت بود که تو این وضع ببینمت .وقتی تو بیمارستان افتادی روی زمین مردم و زنده شدم .توی این نیم ساعت که بیهوش بودی برام مثل هزارسال گذشت درحالی که دستش را میفشردم گفتم: :پویا جان ببخش که نگرانت کردم -ثمین چرا نگفتی به تندی حساسیت داری؟میدونی اگه بلایی سرت میومد من تا اخر عمر خودم رو نمیبخشیدم. -ببخشید پویا .نمیخواستم ناراحتت کنم و دلم میخواست تو رو وقتی غذای مورد علاقه ات رو میخوری ببینم .میدونم دیوونم ام .منو ببخش؟ پزشک برای معاینه ام آمد بعد از معاینه روبه پویا کرد و گفت: -آقا بیمارشما مرخصه .میتونید ببریدشون پویا که خوشحال شده بود گفت: -ممنونم آقای دکتر با کمک پویا از بیمارستان مرخص شدم ,در چهره پویا غمی نمایان بود .روبه رویش ایستادم و گفتم: -پویاجان لطفا اینقدر ناراحت نباش .ببین من حالم خوبه . -از این ناراحتم که چرا ازت نپرسیدم که به غذاهای تندعلاقه داری یانه ؟همش تقصیر منه اگه اتفاقی واست میافتاد این حرف را زد و اشکش جاری شد مرد احساساتی من ,دلش ازدست بی عقلی های من گرفته بود با دستمال اشکهایش را پاک کردم و گفتم: -پویا تو رو جون من خودتو ناراحت نکن به خدا تقصیر تو نیست .منو ببخش بی عقلی کردم پویا. -لطفا دیگه به جون خودت قسم نخور ,این بار اخرت باشه -چشم قربان .وای پویا سوارشو بریم یکی دوساعت دیگه پروازداری .نمیخوای بری خونه؟ -کلا یادم رفته بود .میگم اگه حالت خوب نیست میخوای نرم ؟ -نه عزیزم من خوبم .بریم دیرشد. با پویا به سمت منزلشان به راه افتادیم. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . #💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
📚 📝 (تبسم) ♥️ پویا در حالی که کوله پشتی اش را از ماشین برمیداشت گفت: -ببین هوا امروز چقدر عالیه.حاضری بریم باهم قله رو فتح کنیم . -اره خیلی خیلی مشتاقم هردوباهم به راه افتادیم .در بین راه از آرزوهایی که برای آینده داشتیم صحبت کردیم . بعد از کلی پیاده روی به نزدیکی های قله رسیدیم. در آنجا یک سفره خانه سنتی بسیارزیبا بود,من که دیگرتوانی برایقدم برداشتن ,نداشتم به پویا گفتم: -پویا جان میشه بریم تو این سفره خونه کمی استراحت کنیم .دارم از خستگی میمیرم -ای تنبل!به همین زودی جازدی و خسته شدی ؟الان تو نبودی میگفتی به کوه نگاه میکنم استقامتم بیشترمیشه؟ -بله همینطوره من بودم حالا که اینطوریه بیا ادامه بدیم تا ببینیم کی کم میاره؟ به سمت قله به راه افتادم و کم کم از پویا فاصله گرفتم. پویا به سمتم دوید و دستم را گرفت و گفت: -عزیزم کجا؟بودی حالا!چرا حرفامو جدی گرفتی .بیابریم کمی استراحت کنیم .مااومدیم تفریح نه مسابقه کوه نوردی عزیزم.اصلا من تنبلم خوبه؟ در حالی که دستم را از دستش بیرون میکشیدم گفتم:حالا باورکردی تو تنبلی نه من !!!باشه بهت رحم میکنم و میزارم کمی استراحت کنی -وای ازدست این زبون تو ثمین؟اگه این زبون رو نداشتی چیکارمیکردی؟ -هیچی,دیگه بادستام صحبت میکردم. پویا که از حاصر جوابی من خنده اش گرفته بود شروع کرد به قهقهه زدن ,صدای خنده اش در کوه می پیچید و دوباره انعکاس پیدامیکرد. وقتی به اطرافم نگاه کردم متوجه شدم .بیشترکسانی که اطراف ما بودند به ما زل زده اند. آهسته به پویا گفتم: -پویااا بسه چقدر میخندی؟همه دارن به ما نگاه میکنن انگار که ما دیوونه ایم -خب دیوونه ایم دیگه .من دیوونه تو ,تو دیوونه من .درست نمیگم؟ -حرفت درسته ولی من دارم از خجالت آب میشم .دلم میخواد چادرمو بکشم رو صورتم تا منو نبینن.بیا بریم تو سفره خونه تا بیشتر لز این آبرومون نرفته -شما امر بفرمایید خانم جان کمی در سفره خانه استراحت کردیم و دوباره به راه افتادیم تا اینکه بالاخره به قله رسیدیم. پویا در حالی که به چشمان من زل زده بود فریاد زد: -ای کوووووه من اومدم تا عشقمو بهت نشون بدم .ببین چقدر زیباست مثل توووووو صدایش در کوه انعکاس پیداکرد چندنفری که مثل ما بالای کوه بودند با تعجب به پویا زل زده بودند .من که از رفتار پویا خجالت میکشیدم با دستم به دختری که نگاه میکرد علامت دادم که او دیوانه است .دخترک شروع کرد به خندیدن .پویا که متوجه حرکت دست من شده بود دوباره بلند گفت : -این خانم راست میگه من دیوونم اما دیوونه اووووو.میفهمی ای کووووه از حرفهای پویا خنده ام گرفته بود ولی بیشتر از همه ,از لبخند تمسخرآمیز چنددختربه من بیزاربودم پس بدون اینکه به پو یا حرفی بزنم آهسته از کوه پایین آمدم.صدای پویا را میشنیدم که میگفت : -کجا میری بانو.مثلا داشتم به عشقم اقرارمیکردما. با خودم گفتم: -خدایا گیرچه دیوونه ای افتادما .از ناراحتی سفر عقلشو ازدست داده بچم سرجایم ایستادم تا پویا به من رسید به او گفتم: -پویا حالت خوبه؟نرمال نیستیا.بهتره زودتر برگردیم .کم مونده از خجالت بمیرم. -ای بابا.ثمین خجالت کیلو چنده .عزیزم من این همه لودگی کردم تا تو این سفرکوفتی رو فراموش کنی .ببخشید اگه باعث خجالتت شدم -باشه پارک فرشته رو بهت بخشیدم .خوبه؟ -اون که عالیه .بهترین روز زندگیم توی اون پارک رقم خورده البته بایکی از عزیزترین افراد زندگیم -واقعا؟؟؟کی؟؟؟با کدوم فرد مهم زندگیت؟؟؟چشمم روشن. -چندماه پیش توی این پارک با زیباترین و مهربونترین فرد زندگیم آشنا شدم .اون لحظه که دیدمش دلم میخواست دستش رو بگیرم و نزارم هیچ وقت ازم دور بشه.خ شبختانه سرنوشت کاری کرد که اون فرد هرگز ازم دور نشد بلکه نزدیکترهم شد.اونقدر نزدیک که الان روبه روم ایستاده و دستاش تو دستمه .خانم ثمین رادمنش ,کسی که حاضرم جونمو بخاطرش بدم.حالا فهمیدی اونی که شده همه قلب و زندگیم کیه؟ -حالا که اعتراف کردی منم باید عرض کنم خدمتتون که من هم با زیباترین و جذاب ترین فرد زندگیم توی اون پارک آشنا شدم .کسی که بادیدنش ضربان قلبم میره رو هزار .کسی که سرنوشت باعث شد تا الان روبه روم بایسته ,آقای پویا مولایی.مرد ریشوی آرزوهای من پویا دستی به صورتش کشید و گفت -ریش که ندارم ولی ته ریش دارم بانو .من حرفتو اصلاح میکنم .مرد ته ریش دار آرزوهات با تمام شدن حرفش هردو بی دغدغه خندیدیم . . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh