eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
353 دنبال‌کننده
28.9هزار عکس
11.3هزار ویدیو
140 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 ﻭﻃﻦ ﻫﺘﻞ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﺪﻣﺎﺗﺶ ﺧﻮﺏ ﻧﺒﻮﺩ ﺗﺮﮐﺶ ﮐﻨﯿﻢ. ﻣﺎ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺧﻮﺍﻫﯿﻢ ﻣﺎﻧﺪ. خودمانیم... شهدا وطن پرست تر هستند که برای ماندگاری وطن، جان دادند🥀 یا سلبریتی هایی که در همین کشور رشد کردند، چهره شدند و پشت پا زدند و رفتند؟! 📸ﺣﻠﺐ، زﻣﺴﺘﺎﻥ۲۰۱۶ ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 لحظاتی از حضور حاج احمد متوسلیان در حرم حضرت زینب(س) در سال ۶۱ 🎬 ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌴🌾🌴تقوا یعنے اگه در یه جمعی همه گناه میکردن تو ، جو گیر نشی ! یادتـــ بمونه خـــدایی هست.. و حساب و کتابے 🌴💎🌹💎🌴
10.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ماجرای ثواب سلام بر امام حسین علیه السلام از راه دور🌺 السلام علیک یا اباعبدلله🦋 الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وعجل فرجهم 🌹 🌴💎🌹💎🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در یکی از مغازه ها مشغول کار بود . یک روز در وضعیتی دیدمش که خیلی تعجب کردم. دوکارتن بزرگ اجناس روی دوشش بود.جلوی یک مغازه کارتن ها را روی زمین گذاشت وقتی کار تحویل تمام شد .جلو رفتم و سلام کردم .بعد گفتم: آقا ابرام برای شما زشته ، این کار باربرهاست نه کار شما!نگاهی به من کرد و گفت:کار که عیب نیست،بیکاری عیبه،این کاری هم که من انجام میدم برای خودم خوبه،مطمئن میشم که هیچی نیستم.جلوی غرورم رو می گیره! گفتم :اگه کسی شما رو اینطوری ببینه خوب نیست! شما ورزشکاری و.........خیلی ها می شناسنت. ابراهیم خندید و گفت: ای بابا ، همیشه کاری کن که، اگه خدا تو رو دید خوشش بیاد نه مردم! 🌻🕊هدیـه‌به‌ارواح ‌مطـهرشهـدا🌹صلــوات💐 ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
💕 🥀 بـه روایـت مـادر: « وقتے هنـوز ایـران بود عاشـق جنگ و دفاع از اسلام و انقـلاب بود. همیشـه از این علاقه‌اش حرف میزد. کمدے که در خانه داشت پر بود از عکـس هاۍ شهـدا. همیشـه از شهـدا اسـم میبرد و نحـوه شهـادت و زندگینامـه هایشـان را برایمـان میگفـت. به چند شهیـد علاقـه خاصے داشت: شهیـدهمـت، ابراهیـم هادے، محسـن دیـن شعـارے همیشـه از اینهـا حـرف میـزد و از هر فرصتے استفـاده میکـرد تا از آنهـا بگویـد. اغلـب بستـه‌های بزرگے از تصاویـر شهـدا دستـش بود. دائمـا اینهـا را به خانـه مےآورد و از خانـه به مسجـد میبرد. بخش زیادے از زندگےاش به این چیـزها تعلـق داشت» 🌸🌸🌸🌸 ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مقدس 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
مقدس 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
فردا که سه تایشان با هم جمع بشوند ، من رسما نابودشده ام . اینکه خانه شان کدام خیابان و کدام کوچه بود نفهمیدم . این که ورودی خانه چه شکلی بود اصلا ندیدم . در فضا سیرنمی کردم امادرست هم نمی دیدم ، فقط این را دیدم که خودش در را باز کرد . خانه ی قدیمی ساز که حیاطش جلو بود. پدر را در آغوش کشید و با علی دست داد و روبوسی کرد . مقابل مادر سر خم کرد و به من تعارف حضور زد . مادرش چند بار بوسیدم . خانه ی ساده ای داشتند . کنار مادر روی پتو نشستم و تکیه دادم . خودش چای آورد مقابلمان ، تعارف کرد ، برنداشتم . برایم گذاشت . میوه هم خودش آورد و این بار تعارف نکرد . گذاشت مقابلمان و مادرش برایمان چید ، مردها افتاده بودند روی بحث سیاسی . مادرم ومادرش هم حرفی برای گفتن پیدا کردند . پس خواهر هایش کجایند ؟ سرم را بالادآوردم تا نگاهم چرخی در اتاق بزند . روی دیوار ها قاب خطاطی تذهیب شده به چشمم آمد . مادرش نگاهم را دید وگفت : کار مصطفی است. لبخندی می زنم . از صمیمیت بیش از اندازه ی علی و مصطفی احساس خطر می کنم . چرا؟ نمی دانم . دوست ندارم در حصارشان گیر بیفتم . چه فکرهای چرت وپرتی می آید سراغم. مادرش بشقاب میوه ای که پوست کنده را بالا می گیرد ومجبور می شوم کمی بخورم . دلم می خواهد برویم ، هرچند حس خاصی می گوید چه خوب که آمدیم . حتما تا برگردیم سعید ومسعود هم آمده اند. سرم را خم می کنم ، پدر در تیر رس نگاهم قرار می گیرد . با چشمم خواهشم را می گویم . به پنج دقیقه نشده بلند می شود برای خداحافظی . تا دم در همراهمان می آیند . مادرش کادویی می دهد دستم که سنگین است . می گوید : مصطفی جان ! دلش می خواست این را خودش بدهد که خب انشاالله کادو های بعدی . کاش علی این جمله را نشنیده بود . هنوز از پیچ کوچه نگذشته بود که شروع کرد : - باز کن ببینم مصطفی جان چی داده . اصلا مصطفی جان بیجا کرده هنوز محرم نشده هدیه داده . حق نداری باز کنی . یک مصطفی جانی بسازم ازش .بهش خندیدم پررو شده . حالا باز کن ببینم چی داده این جان جانان ، اگر قابل نیست همین جا دور بزنم پدر مصطفی جان را در بیارم . گریه ام گرفته بود از بس که خندیدم . پدر اصلا حاضر نیست دفاع کند . اسباب نشاط خاندان شده ام . می زنم به پررویی . هر چه می گوید باز نمی کنم . خانه هم یک راست میروم توی اتاق و در را قفل می کنم . هر چه علی پشت در شاخ و شانه می کشد محل نمی گذارم . قید شام را هم می زنم . اشتهایم به صفر رسیده است . کاغذ کادویش سیاه قلم است . چسب هایش را آرام باز می کنم . قاب خطاطی است که بیت شعرش را حتما خودش به نستعلیق نوشته : مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم امضای پایین نوشته اش《فدا》است . روسری لیمویی بزرگ وحاشیه ی گلداری هم هست به همراه تسبیح تربت . نتیجه که معلوم است از قدیم ، از کوچکی ، من همیشه حسرت خور زمانی در گذشته بوده ام که در آن جزو غایبان بودم ونتوانستم کاری بکنم . همیشه هم با حسرت با خودم عهد بسته ام که پای یاریشان بمانم وگفته ام : ای کاش که من بودم و یاری تان می کردم . من ، مصطفی ، پدر ، مادر ، علی ، سعید و مسعود بر عهدمان هستیم . دنیای ما همین یک حرف است . ٭٭٭٭٭--💌