12.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌴🏴🌴توصیۀ #علیرضا_پناهیان به زائران اربعینی:
آداب زیارت امام حسین(ع) این است که زیارت کنید و زود برگردید، مخصوصاً در ایام اربعین
#پیاده_روی #اربعین #اربعین_۱۴۰۲
🌴🕯🏴🕯🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 تصوير هوايىِ دقايقى قبل، از بين الحرميــــــــن.
#حياتنا_الحسين
#بين_الحرمين
#اربعين
#عراق
#كربلا
ـــــــــــــــــــــــ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حال و هوای حرم امامحسین در روز اربعین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توصیه ویژه امام صادق (علیهالسلام) برای کسانی که توفیق زیارت #امام_حسین (علیهالسلام) را پیدا نکردند
#اربعین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لبخند حضرت آقا
از کار عجیب شهید مدافع حرم مصطفی صدرزاده🙂
✍💞سرباز ولایت 💞
🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌷 سردار رحیم صفوی:
🌿 حاج همت در میدان جنگ و تقوا، شهادت و ایثار، فداکاری و گذشت گوی سبقت از همگان ربوده بود.
او معلمی بود آگاه و روشنفکر هر چه از معلم بزرگ خود رهبر کبیر امام خمینی(ره) فرا می گرفت،
در نهایت اخلاص و تواضع با بیانی شیرین و شیوا به برادران بسیجی و پاسدار خود انتقال می داد.
"شادی روح شهید همت صلوات"
✍💞سرباز ولایت 💞
🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به دنیا که آمده احتمالا به پدرش گفتهاند "الهی عصای دست پیریات شود" و حالا پسر، سنگینی بار بر دوشِ پدر را کم میکند تا پدر، سبکتر قدم بردارد در راهِ رسیدن به نماد وفاداری و عشق.
✍💞سرباز ولایت 💞
🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
📸 اولین شهدای مدافعحرم که در دههٔ ۸۰ توسط آمریکاییها شهید شدند
✍💞سرباز ولایت 💞
🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
رمان زیبای
#سو_من_سو
✍💞سرباز ولایت 💞
🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
#سو_من_سه
#قسمت_سی
کسی می پرسد چی میل دارید. جواد معطل من نمی شود و دو تا کاپوچینو
می گیرد. اما باز هم سکوت می کند. حس یک انسان خسارت دیده دارم.
انسانی که یک چیز با ارزش داشته و خودش از دست داده است. با اختیار خودش از دست داده است. حرص خورده می گویم:
- نمی خواد بگی. خودم میگم. پارسال اهل حال بودی. یکهو متوجه شدی اون حالا دیگه بت حال نمیده. بی حال شدی.
هوووم. فقط هم بعضی از کارا رو دیگه نمی کنی. منتهی فقط کارایی که " حالی" بوده رو. والّا که جواد همون جواده. تا دیروز، سیگار می کشیدی، تیپ می زدی، کورس می ذاشتی، می رقصیدی، می زدی و می خوندی، حال می داد. اینا دیگه بت حال نمیده. خواجه شدی؟ عارف شدی؟ کور شدی؟ هان. چه مرگته جواد؟...
- چه مرگتونه تو و آرشام؟
خم می شود روی میز و دستانش را در هم قفل می کند و آرام می گوید:
- هنوزم رم می کنم، هوس می کنم. سیگار می بینم دلم می خواد لب بزنم. هنوزم کورس می زنم. رقص یادم نرفته. سه تارم رو دارم، بلدم بخونم. نترس تارک دنیا نشدم. سالمم. سالمِ سالم.
تو بگو چت شده. عادت ندارم این طوری ببینمت وحید.
- مچ دستش را می گیرم و فشار می دهم. انقدری که به سفیدی می زند.
اما نمی کشد و نگاه از صورتم برنمی دارد:
- من خودم خرم جواد. خر فرضم نکن. می فهمم که رم می کنی مثل قبل اما... افسار زدن یاد گرفتی. مبارزه می کنی با خواستنی هات. می فهمم که هوس می کنی اما لب نزدن بلد شدی. می فهمم که دلت می خواد اما گِل گرفتی در دلت رو. سالمی مریض نیستی اما عقب می کشی. چرا؟ اینا چی شدن. یهو شدن چاه و گند و... تو داری به خودت تلقین می کنی! به خودت زور میگی!
از کل حرفم فقط یک کلمه اش را می گیرد. لب جمع می کند و چشم ریز می کند روی صورتم بعد از مکثی کوتاه آرام آرام انگار که با خودش حرف می زند یا دارد در ذهنش دنبال یک فراموش شده میگردد زمزمه می کند:
- تلقین!... تلقین!
صورتش باز می شود...ابروهای جواد جفتی بالا می روند و لبخند می نشیند گوشۀ لبش. آرام لب می زند:
- تلقین. تا حالا بهش فکر نکرده بودم. باید به خودم تلقین کنم. خوبه وحید. تو همیشه از یه زاویۀ دیگه نگاه می کنی. فکر میکنم روی حرفت. تلقین کنم به خودم برای حذف بعضی چیزا. یه راه چریکی پرفکت. مبارزۀ چریکی. مطمئنم این حرف خودت نیست اما مهمون منی تا یه هفته هر چی می خوری!
حرف پدرم بود. این مدت که می دید اذیت می شوم همه اش می نشست
حرف هایم را گوش می داد و گاهی یکی دو جمله هم می گفت که من غالبا گوش نمی دادم. یعنی می شنیدم اما اهل عمل نبودم. این جواد بیشتر به درد خانوادۀ من می خورد. حرف خوب را بلد است روی هوا بقاپد. فرصت ها را بلد است از دست ندهد. فرصت هایی که مثل باد می گذرد و گاهی بینشان یکی مثل همین راه حل، طلایی است. پدر برایم پیام داده بود:
- به خودت دائم بگو که نمی خواهی. بگو که نباید بروی سمت هر چه که خرابت می کند. تلقین کن که می توانی، باید بتوانی، می شود. باید بشود. سخته، رنج می کشی، حرف می شنوی، اما می شود. می توانی!
دستی دو کاپ را مقابلمان می گذارد و بوی شکلات در بینیام می پیچد. موبایل جواد زنگ می خورد. عکس خندان مصطفی روی صفحه می افتد. جواد نگاهم می کند و می گذارد تا قطع شود. دوباره موبایلش زنگ می خورد و عکس آرشام می افتد. جواد نگاهم می کند و جواب نمی دهد. برمی دارم. وصل می کنم و صدای آرشام را می شنوم:
- سلام.
پوفی می کشد جواد و گوشی را از دستم می گیرد:
- سلام. آرشام با مصطفی دو تایی برید من الان نمی تونم. کار پیش اومده.
...
- مودب باش پسر. پیش وحیدم.
...
- سلام مصطفی.
...
- وحید. وحید فکر نکنم حوصلۀ اومدن داشته باشه.
...
- باشه... بیا زدم رو بلندگو خودت بگو.
- سلام آقاوحید. خوبی شما؟
صدای مصطفی است.
- سلام.
- آقا ما با هم قرار داشتیم بریم و بیایم. شما هم بیا و برگرد.
- ممنون آقامصطفی. من الان دقیقا توجیه شدم به کل قرار و کارتون.
می خندند آن دوتا. نگاهم می کند جواد.
- قربون تو. خوبه مثل آرشام و جواد نیستی دو ساعت کنفرانس نیاز داشته باشی. پس منتظرم خدافظ... جواد...
- جان!
- فقط ده دقیقه وقت دارید بیاید، خود دانی. خدافظ.
یعنی جواد کسی شده که مصطفی برایش خط و نشان بکشد. ساعت را
نگاه می کنم و در جا بلند می شوم. هیچ نمی گویم تا برسیم. کنار استخر که می ایستم، مصطفی برایم مایو و حوله خریده و منتظر است...
آبدرمانی می کنم؛ سر آرشام دست مصطفی است، سر مصطفی دست جواد، گردن جواد هم دست من؛ هرکدام زور می زنیم آن یکی را زیر آب بکنیم.
من فکر می کردم مصطفی از علیرضا خبر دقیقی داشته باشد. اما گفت آخرین خبرش برای مکان مسافرتشان... هردو نگران زل می زنیم به هم دیگر .مصطفی زود خودش را جمع می کند... من که نه، اما جواد و آرشام را مجبور کرد طول استخر را مسابقه بدهند و حریف قدری بود برایشان.
#نرجس_شكوريان_فرد
#سو_من_سه
.
-💌 #ادامه_دارد 💌 -