6.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 انتشار نخستینبار/ لحظاتی تکاندهنده از بیتابیهای دختر شهید مدافع حرم در آغوش سپهبد سلیمانی در آخرین سالهای مراسم فاطمیه
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
وَ فَدَيناهُ بِذِبحٍ عَظيم
عشـق است . . .
که دل به راه دلبر دادن
جان را به هوای آل حیـدر دادن
این کارِ بزرگ، کار مردان خداست
ماننـد حسین بن علـے #سـر دادن
مادر شهید میگفت: همرزمش گفته ڪه رضا شب قبل از شهادتش خـوابی دیده و همه را بیدار ڪرد.
گفت: بیدار شوید، بیدار شوید من می خواهم #شهید بشوم...
دوستانش گفتند: حالا نصف شبی چه وقت این کارهاست؟! ڪو شهادت؟
گفت: من خواب دیدم #امام_حسین(ع) به خوابم آمد و فرمود: "رضا تو شهید می شوی، اگر ســرت را بریدند، نترس، درد ندارد..."
وقتی من این را شنیدم واقعاً آرام شدم... تسلی پیدا کردم...مطمئنم ڪه خود امام حسین(ع) در آن لحظه هوای پسرم را داشته...
#شهید_مدافع_حرم_رضا_اسماعیلی
#اولین_ذبیح_فاطمیون
#شهادت: ۹۲/۱۱/۸
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
#شهدا_و_حضرتزهرا_سلاماللهعلیها
دختر دوممون
خیلی سر به هوا بود
همیشه کفشاشو گم می کرد!
یکروز که داشتیم میرفتیم مسجدجامع
دیدم کفشاش نیست !
برگشت به باباش گفت:
" بابا اگه پای من زخم بشه
فرشای مسجد نجس میشه چیکار کنم؟"
ایشان گفت: بیا بغل من ؛
گفتم: آخه یه حرفی به این بچّه بزن
بگو مواظب کفشاش باشه
هروقت ما اومدیم بیرون کفشاشو گمکرده
دعواش کن تا دیگه کفشاشو گم نکنه.
یه نگاه به من کرد و گفت :
نمیتونم چیزی بهش بگم آخه
همنام "حضرت فاطمه (س) " است.
قائم مقام ستاد لشکر۴۱ ثارالله
ولادت: ۱۳۳۵ - کرمان
شهادت: ۱۳۶۵/۱۰/۰۵ امالرصاص
عملیات کربلای چهار
مزار: گلزار شهدای کرمان
#شهید_سردار_عبدالمهدی_مغفوری
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
رئیسی بیانیه داده، سپر پوشالی معامله قرن تاب ایستادگی در برابر شمشیر بُران مقاومت نداره و ملت های منطقه از مراجع حقوقی جهانی انتظار دارند علیه رژیم قانون شکن آمریکا اقامه دعوی کنند
پی نوشت؛ حسن روحانی هم صبح جمعه تازه قراره از معامله قرن خبر دار شه
*فرشید سلطانی*
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
#شهدا_و_حضرتزهرا_سلاماللهعلیها
شهید که شد
جنازش موند تو منطقه
حاج حسین خرازی
منو فرستاد تا دنبالش بگردم
رفتم منطقه ، همه جا رو آب گرفته بود
هر چی گشتم اثری از علی نبود!
خبرش رو که به حاجی دادم، باورش نشد
خودش اومد باز گشتیم، فایده نداشت ،
جنازش موند که موند ...
علی دو سال قبل توی بقیع
متوسل شده بود به بانوی مدینه
خواسته بود شهید که شد
بی مزار بمونه شبیه بی بی
حاجتش رو گرفت ،
همون طور که میخواست
گمنام باقی موند و بدون مزار ...
فرمانده تیپ یکم
لشکر ۱۴ امام حسین (ع)
ولادت: ۱۳۴۲ - اراک
شهادت: ۱۳۶۴ سهراه امالقصر
عملیات والفجر هشت
مفقودالاثر
#سردار_شهید_علی_قوچانی
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
Mamad-naboodi-Koveitipoor.mp3
5.65M
🔸خانطومان آزاد شد
🔹محمد نبودی ببینی شهر آزاد گشته
❣این بار به یاد حاج قاسم سلیمانی وهمه شهدای مظلوم مدافع حرم ❣😭😭😭😭😭😭
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
پنجشنبه ها
#دعایم این است
قدم قدم فدایت شوم
بترکانم بُغض نفس گیر را
تو همراهیم کنی
فقط باش
حتی در سکوت ...
#پنجشنبه_های_دلتنگی🌺🍃
#شهید_محمدکاظم_توفیقی
#سالروز_ولادت
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
#خاطرات_شهید_مصطفی_ردانی_پور
سن شهادت: 25 سال
اهل شهرستان اصفهان
#قسمت 2⃣3⃣
خاطره شهید صیاد شیرازی از مصطفی
شهيد صياد شيرازي ميگويد: در سمت فرماندهي نيروي زميني ارتش اولين عملياتي که انجام داديم «عمليات طريقالقدس بود». هدف هم اين بود که بتوانيم در تنگ چزابه، بين نيروي دشمن در خاک خودش و بخشي از نيروهايش که در داخل سرزمين ما بود، شکاف بياندازيم.
عمليات به ياري خداوند متعال و همت رزمندگان اسلام به خوبي انجام شد و بخش عمدهاي از منطقه در همان شب اول آزاد شد. اما وضعيت بسيار نگران کننده بود، تلفات سنگيني بر ما متحمل شده و نيرويي که بخواهد جايگزين اين برادران اعم از ارتشي و سپاهي بشود، وجود نداشت. شايد به خاطر زير آتش بودن در آن محور، ما بيشتر از 1800 نفر شهيد داديم فقط براي اينکه خط را نگه داريم.
براي رهايي از اين بن بست، شب قرار گذاشتيم که يک جلسه فوقالعاده بين ارتش و سپاه يعني قرارگاه خودمان در سوسنگرد داشته باشيم.
بيش از سه چهار ساعت بحث ادامه پيدا کرد ولي هيچ نتيجه مثبتي از بحثها گرفته نشد. شهيد غيرتمندي داشتيم که طلبه جواني بود به نام «مصطفي رداني پور». او گفت: برادرها، شما حرفهايتان را زديد، ديگر فکر نميکنم چيز جديدي داشته باشيد اگر موافق باشيد به يک دعاي توسل بنشينيم. باز هم همان کساني که در نزد خدا آبرويي و عزتي دارند مثل ائمه اطهار(ع) هستند که بايد دستمان را بگيرند.
چراغها خاموش شد، خود شهيد ردانيپور دعا را شروع کرد، همه به شدت برانگيخته شده بودند و دلشان شکسته بود. متوجه شدم پشت سرم يکي بيشتر از همه با شدت گريه ميكند. سرتيپ شهيدنياکي فرمانده لشکر 92 زرهي ارتش بود که 54 سال داشت. آن موقع چند سال اضافه بر خدمت متعارف 30 ساله، خدمت کرده و به خوبي پا بر جا مانده بود. ديدم دستمال بزرگي را روي صورتش گذاشته و چنان گريه ميکند که من در خودم احساس حقارت کردم. به خودم گفتم: خوش به حال اين افراد. اينها وضعشان خيلي بهتر از ماست!
خاطره اين دعاي توسل در ذهنم مانده بود.
مدتي بعد به تهران آمدم، فرصت شد که به طور خصوصي در خدمت امام(ره) برسم، اين خاطره را به محضر ايشان تعريف كردم. امام(ره) حرف بنده را قطع کردند و مطلبي فرمودند که هيچ وقت از ذهن و قلبم پاک نميشود. فرمودند: " اين اصل رجعت انسان است به فطرتش. "
پایان
📢#پیشنهاد_مطالعه
📖کتاب راهی به آسمان: شهید مصطفی ردانیپور/ محمدمهدی بهداورند؛ به سفارش سازمان نشر آثار و ارزشهای مشارکت روحانیت در دفاع مقدس/ قم: صبح میثاق/ ۱۳۹۴.
📖کتاب برای آخرین بار: بر اساس زندگی شهید ردانیپور/ نوشته محمدعلی جعفری/ امیر کبیر/ ۱۳۹۲.
📖کتاب مصطفی: زندگینامه و خاطرات شهید مصطفی ردانیپور/ گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی/ امینان/ ۱۳۹۰.
📖کتاب سلوک سرخ/ حسین مسجدی/ ستارگان درخشان، ۱۳۸۹.
📖کتاب "آنان که بیپروا عاشق شدند": خاطراتی از زندگی شهید حجتالاسلام مصطفی ردانیپور/ گردآوری و بازنویسی علی پاک/ کتاب مسافر/ ۱۳۸۸.
📖کتاب بوی باران / علی بنیلوحی/ تهران: دانش و اندیشه معاصر/ ۱۳۸۳.
📖کتاب یادگاران: کتاب ردانیپور/ نفیسه ثبات/ روایت فتح ، ۱۳۸۱.
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
#رمان_زیبای_سجاده_عشق_
آوار شده عشق تو بر روی دل من
این سخت ترین زلزلۂ زلزله ها بود
شاعر
#یاس خادم الشهدا رمضانی
#کانال_زخمیان_عشق
·نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
#رمان_زیبای_سجاده_عشق_ آوار شده عشق تو بر روی دل من این سخت ترین زلزلۂ زلزله ها بود شاعر #یاس خا
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_89
و بدون خداحافظی از دفتر وکالت خارج شد.
آقای نامی که مشخص بود ناراضیه گوشی رو برداشت و بعد از چند تا بوق گفت: آقای خانی، بنده خدمتتون عرض
کردم کارمون اشتباهه، اما شما اصرار داشتید ادامه پیدا کنه، بنده از همین الان از این کار خارج میشم و دیگه تعهدی
نسبت بهش ندارم. در ضمن خانم شاه حسینی گفتند بهتون سلام برسونم و بگم توی زندگی دیگران موش ندوونید.
محسن بعد از شنیدن حرفهای وکیلش گوشی رو گذاشت، نفسی کشید و با خودش گفت: یعنی اون مرد بی همه چیز
این همه ارزش حمایت رو داره؟! ...
+++
-بله؟
-سلام، خانی هستم
-سلام خوبید؟ بفرمایید
-ممنون، اگر براتون ممکنه تشریف بیارید کارگاه
-اما امروز من کلاس ندارم
-میدونم، میخوام باهاتون صحبت کنم
فاطمه فکری کرد و گفت: باشه تا نیم ساعت دیگه اونجام
و خداحافظی کرد و گوشی رو گذاشت، سهیل که کنار فاطمه نشسته بود گفت: کی بود؟
-خانی بود
-چی میگفت؟
-گفت باهام کار داره، باید برم کارگاه
-چرا امروز؟ نمیشد یه روزی که کلاس داشتی بری؟
فاطمه گفت: نمیدونم...
خودش هم نمیدونست چرا امروز باید بره
سهیل ساکت شد و چیزی نگفت، دلش گواهی بدی میداد، اما به روی خودش نیاورد
فاطمه که از ماشین پیاده شد نمی دونست سهیل یک ضبط صوت کوچیک توی کیفش جاسازی کرده تا بتونه
حرفهای محسن و فاطمه رو بشنوه، با فرض اینکه حرفهای محسن در مورد کاره، وارد دفتر مدیریت شد و بعد از
سلام کردن روی مبل نشست، محسن هم از پشت میزش بیرون اومد و رو به روی فاطمه نشست. فاطمه استرس بدی
توی وجودش احساس میکرد، خودش هم نمیدونست چرا، اما وقتی محسن شروع کرد به صحبت فهمید حس
شیشمش بهش دروغ نگفته.
-خانم شاه حسینی، میخوام یک حقیقتی رو بهتون بگم
فاطمه متعجب گفت: بفرمایید
-من از آقای نامی خواسته بودم وکالت شما رو بر عهده بگیرند
تمام تن فاطمه یخ کرد، بی روح گفت: و حتما نامه ای که توش بود رو هم شما نوشته بودید؟
-بله، البته میخواستم اعتمادتون رو جلب کنم ... که ... نشد.
فاطمه از جاش بلند شد که محسن سریع گفت: اجازه بدید حرفم رو بزنم، من در مورد شوهر شما همه چیز رو
میدونم.
فاطمه نگاه غضبناکی بهش انداخت و گفت: زندگی من به شما ربطی نداره، شوهر من هر چیزی که باشه شوهرمه.
بعد هم به سمت در اتاق حرکت کرد که محسن فورا جلوی در ایستاد و نذاشت فاطمه بیرون بره و گفت: صبر کن ...
من عاشقت بودم و به خاطر تو و عشقت حاضر بودم از همه چیزم بگذرم، اما بهم جواب رد دادی و حالا داری با
مردی زندگی میکنی که حتی به خودت هم وفادار نیست...
فاطمه داد زد: به تو مربوط نیست، برو کنار ...
محسن هم صداش رو بالا برد و گفت: به من مربوطه چون من عاشق بودم فاطمه ... من عاشقت بودم.
کشیده ای که توی گوش محسن خورده بود ساکتش کرد، دستش رو روی لبش فشار داد، فاطمه تهدید کنان دستش
رو بالا آورد و گفت: از سر راه من برو کنار و دیگه به من و زندگیم کاری نداشته باش.
محسن برگشت و نگاه آزرده ای به فاطمه انداخت و آروم گفت: اون مرد ارزش این همه فداکاری تو رو نداره، اون
مرد حتی لیاقت تو رو نداره ....
#ادامه دارد...
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر #قسمت_89 و بدون خداحافظی از دفتر وکالت خارج شد. آقای نامی که مشخص بود ناراضی
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_90
بعد از سر راهش کنار رفت، فاطمه عصبانی در رو باز کرد و بیرون رفت، محسن هم بیرون اومد و گفت: من حاضرم
همه زندگیمو به خاطر تو بدم ... حاضرم نجاتت بدم ... فاطمه ...
اما فاطمه بدون اینکه حتی لحظه ای برگرده به سمت ماشینش میدوید، اشکهاش امانش رو بریده بودند، شروع کرد
به خوندن : اعوذ بالله من الشیطان الرجیم ... اعوذ بالله من الشیطان الرجیم.... اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
+++
-کامران، آدرس یک آدمی رو میخواستم، محسن خانی
-خانی؟ رئیس سها؟
-آره
-چرا؟
-کاری نداشته باش، آدرسش رو میخوام
-باشه، ببینم چیکار میتونم بکنم
خداحافظی که کرد دوباره ضبط رو روشن کرد و از اول تا آخر گوش داد، " به من مربوطه چون من عاشق بودم
فاطمه ... من عاشقت بودم."، "اون مرد ارزش این همه فداکاری تو رو نداره ..." ، " من حاضرم همه زندگیمو به خاطر
تو بدم "
ضبط رو خاموش کرد و نگاهی به عکس عروسیشون که روی دیوار اتاق نصب کرده بودند انداخت، هردوشون جوون
ترو شادتر بودند ... اما الان ... چقدر احساس بدبختی میکرد، نه کاری داشت، نه در آمدی، هر لحظه تهدید میشد، از
خونه نمیتونست بره بیرون، زندگیش داشت از هم میپاشید... شاید فاطمش هم داشت از دست میرفت... و ... هیچ
کاری نمیتونست بکنه... منتظر بود دوستش پیام که توی یکی از شهرهای شمالی زندگی میکرد بهش خبر بده که
میتونه براش کاری دست و پا کنه، اگر میتونست دست فاطمه و بچه ها رو میگرفت و از این شهر کثافت دور میشد،
از این شهر که توش به عنوان یک جانی روانی شناخته شده بود، از این شهر پر از تهدید و اضطراب، ... همش تقصیر
خودش بود، خودش هم میدونست، میدونست داره تقاص چی رو پس میده... تقاص یک عمر بی تعهدی، تقاص
هرزگی هاش ...
توی رخت خواب غلطی زد و با خودش گفت: اگر با شیدا ازدواج کرده بودم هم این همه بدبختی داشتم؟ ... نه ... اما
بدبختی های بدتری داشتم ... کابوس روانی بازی های شیدا ... هر لحظه چشم گفتن به اون ... برده حلقه به گوشش
بودن ... کابوس شکست از یک زن ... احساس کرد چقدر از زنها بدش میاد ... فاطمه هم یکی مثل همه اونها، تنهاتفاوتش توی این بود که این یکی ناتوانتر از بقیه بود ... از کجا معلوم اگه فاطمه هم امکانات شیدا رو داشت بدتر از
اون نمیشد...
در خونه که به صدا در اومد ضبط رو توی کیفش قایم کرد و خودش رو به خواب زد، فاطمه وارد اتاق شد و با دیدن
سهیل که خوابیده بود، رفت بالا سرش و آروم تکونش داد:
-سهیل، هنوز خوابی؟ ساعت 5 ها! پاشو
اما سهیل چشماش رو باز نکرد
فاطمه از اتفاقات امروز صبح خسته بود، بعدش هم که اومد خونه و سهیلی که جز چند کلمه کوتاه باهاش حرفی نزده
بود، دوباره مجبور شده بود برای خرید خونه تنها بره بیرون و حالام که خسته و کوفته اومده بود،باز هم سهیل خواب
بود ... به سمت کمد رفت و مشغول عوض کردن لباسهاش شد، بعد هم اومد و دوباره کنار سهیل نشست، سهیل
چشماش بسته بود و چیزی نمیدید اما میتونست حضور فاطمه رو احساس کنه، فاطمه دلش گرفته بود، خیلی زیاد ...
دلش میخواست از ته دل فریاد بزنه، اما نمیتونست، لبه تخت کنار سهیل نشسته بود و بهش نگاه میکرد ... یاد
حرفهای محسن که می افتاد تمام تنش میلرزید ... اون سهیل رو دوست داشت ... هرچی که بود ... عاشقش بود،
عاشق مهربونی هاش، عاشق خنده هاش، عاشق حرف زدناش، عاشق دل نگرونی هاش، سهیل اون بی وفا نبود، بهش
قول داده بود و سر قولش مونده بود... آروم سرش رو روی بازوی لخت سهیل گذاشت و شروع کرد به گریه کردن
... از اینکه چه کاری کرده که محسن به خودش اجازه داده در مورد سهیلش این طور حرف بزنه کلافه بود ... قطرات
اشکش که روی زیرپوش سهیل میریخت مثل آب یخی بود که روی تمام افکار سهیل ریخته میشد، نه فاطمه چیزی
میگفت و نه سهیل میخواست بگه که بیداره و گریه فاطمه رو میفهمه، فاطمه سرش رو بالا آورد و لبخندی زد و آروم
زمزمه کرد:
دردم از یار است و درمان نیز هم
دل فدای او شد و جان نیز هم
بعد هم بازوی سهیل رو بوسید و از اتاق خارج شد ... سهیل چشماش رو باز کرد ... جای اشکهای فاطمه روی لباسش
رو دست زد ... نفس عمیقی کشید و چشمهاش رو بست... احساس کرد بدون هیچ اختیاری داره توی دلش گریه
میکنه، احساس کرد بار سنگینی روی قلبشه ... فاطمه رو دوست داشت ... فاطمه مال اون بود .... فاطمه ....
زنگ در خونه رو که زد چند لحظه منتظر موند، با اون لباس مبدلی که پوشیده بود تا وقتی از خونه میاد بیرون
نشناسنش حسابی خنده دار شده بود، صدای مردی بلند شد:
-بله؟
-آقای خانی؟
#ادامه دارد...
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh