eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
344 دنبال‌کننده
28.2هزار عکس
10.7هزار ویدیو
137 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁زخمیان عشق🍁
 فطرس رسیده جا به کبوتر نمی‌رسد حتی فرشته پیش تو با پر نمی‌رسد   پس با وجود این همه شعبان که رفته است دیگر گناهکار به محشر نمی‌رسد   با یا حسین مست‌ترینم به مقصدش هر قدر کاه گشت سبک‌تر، نمی‌رسد   گاهی برای ما نرسیدن رسیدن است آن جا که دست شاه به نوکر نمی‌رسد   دنیای بی‌حسین اگر آخر غم است دنیای با حسین به آخر نمی‌رسد   کوهی به کوه نه که در این روزگار پست دست برادری به برادر نمی‌رسد   در هیچ لحظه‌ای به جز از لحظه‌ی اخا در نقشه‌ها فرات به کوثر نمی‌رسد   ارث پدر گلوی بریده‌ست لاجرم وقتی که اکبر است به اصغر نمی‌رسد   وقتی که نیستند علی‌های کربلا انگشترت مگر که به دختر نمی‌رسد؟   در آخرین دقیقه به داد گلوی تو حتی نه بوسه‌های پیمبر نمی‌رسد   حق در مثل همیشه به حق‌دار می‌رسد با این حساب شمر به حنجر نمی‌رسد   با این حساب بر تن او پاره هم شود پیراهن حسین به لشگر نمی‌رسد   این شاکلید قصه‌ی صحرای کربلاست سر می‌دهد حسین ولی سر نمی‌رسد مهدى رحيمى 🍁🌱🍁🌱🌸🌱🍁🌱🍁
خاطرات و زندگی نامه شهید مرتضی جاویدی نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
خاطرات و زندگی نامه شهید مرتضی جاویدی #کانال_زخمیان_عشق نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :6⃣2⃣ ✍ به روایت همسر شهید (آمنه روستایی) ✏️ ... بعد از او برادرم را برای این کار فرستادم او هم به در سپاه رفته بود و به یکی از برادران پاسدار گفته بود که رضا بدیهی شهید شده؟ انها هم به خیال این که برادر من اقوام رضا بدیهی است به او گفته بودند نه خیر مرتضی جاویدی شهید شده است. او هم دیگر به خانه دایی ام نیامد و مستقیما به روستا رفته بود, خیلی ناراحت بودم و گریه می کردم . ✏️ یک لحظه متوجه شدم که یک ماشین جلو خانه دایی ام توقف کرد. خوب که کنجکاو شدم فهمیدم که ماشین سپاه است . دختر دایی ام هم که از همه جریاناتی که آنجا می گذشت بی خبر بود به داخل منزل آمد و به دایی ام گفت: ماشین سپاه آمده و با شما کار دارد. دایی و زن دایی ام نگاه تندی به من کردند و سراسیمه جلو در حیاط رفتند. بعد از چند لحظه ای زن دایی برگشت و برای اینکه رد گم کند رو به دختر دایی ام کرد و گفت: این که ماشین سپاه نبود دوستان پدرت بودند چرا بی خودی حرف می زنی . هر چه دختر دایی ام اصرار می کرد که آنچه او دیده ماشین سپاه بوده با پافشاری بیشتر دایی و زن دایی ام مواجه می شد. ✏️من که سرم درد گرفته بود و نمی دانستم چه کار کنم و با خود می گفتم: خدایا اینجا چه خبر است اگر آقای بدیهی شهید شده پس این همه رفت و آمد به اینجا برای برای چه چیزی است. ✏️شب شد که دایی ام کنار من نشست و در آن لحظه احساس کردم که دایی ام می خواهد مطلبی به من بگوید. مرتب این پا و آن پا می کرد تا این که طاقتش تمام شد و و به من گفت: دخترم بلند شو و به جلیان برو! ✏️اشک در چشمانم حلقه زده بود رو به دایی ام کردم و گفتم می خواهم این جا بمانم و در مراسم خاکسپاری آقا رضا شرکت کنم و از حال آقا مرتضی باخبر شوم. ✏️دایی گفت:دخترم فکر می کم آقا مرتضی خبر ندارد که شما این جا هستید به سپاه زنگ زده و با آقای نجفی صحبت کرده و به همین خاطر ایشان به جلیان رفته که شما را از سلامتی او مطلع سازد. ✏️خودم هم نمی دانم چرا بعد از صحبت دایی ام راضی شدم که به روستا برگردم . سریع وسایلم را جمع کردم و به جلیان رفتم. وقتی از ماشین پیاده شدم زینب خواب بود وقتی وارد منزل شدم و درب اتاق را باز کردم دیدم که همه جمع شده اند و گریه می کنند. ✏️برای یک لحظه نمی دانستم که کجا هستم. تمام خانه و کسانی که انجا نشسته بودند دور سرم می چرخیدند. همان جا نشستم. دیگر همه چیز برایم روشن شد. و فهمیدم که سرنوشت من هم همان طور رقم خورد که بر سر مابقی خانواده های ساکن در هتل آمده بود. ✏️بعد از چند لحظه ای متوجه شدم که آقای ذوالقدر و بنایی نزد من آمدند و خبر از دست دادن میوه دلم را به من دادند و آن موقع بود که فهمیدم مابقی مسیر را باید تنها طی کنم. در آن روز خیلی مواظب من بودند که خدای نکرده به فرزندی که در شکم دارم آسیبی نرسد و خودم هم تقریبا به فکر این قضیه بودم و یادم نمی رود آن لحظه جدایی ،لحظه ای که همیشه فکرش مرا آزار می داد. ✏️زمانی که برای پیشباز جنازه به پلیس راه رفتیم جمعیت مشتاق آنقدر زیاد بودند که تمام جاده را مسدود کرده بودند . من در آن مجلس کسی را ندیدم که آرام و قرار داشته باشد و مانع از خاکسپاری مرتضی می شدند. بعد از انتقال این عزیز به روستا تنها عاملی که باعث شد شهید مرتضی را به خاک بسپارند سخنرانی آقای اسدی بود که به آنجا آمده بودند . وی مردم را سرگرم سخنرانی خودش کرد و عده ای هم آقا مرتضی را به خاک سپردند. ✏️چندان طولی نکشید که فرزند دوممان هم به دنیا آمد و طبق خواسته خود آقا مرتضی قبل از شهادتش نام او را زهرا گذاشتیم. البته نظر اولیه خود آقا مرتضی این بود که نام او را ام الکلثوم بگذاریم . پیشنهاد نام زهرا هم برادرم داد اما من گفتم می خواهم اسمی برای دخترم بگذارم که خود آقا مرتضی به من گفته بود. روز بعد یکی از اقوام به منزل ما آمد و گفت: من دیشب آقا مرتضی را در خواب دبدم و ایشان سفارش کردند که نام دخترش را زهرا بگذارند . من هم چون گفته این بنده خدا برایم حجت بود این کار را کردم... 📚 منبع:پیشانی و بوسه(جلد ۶، شمع صراط) ادامه دارد 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
آنچنان فاصله ها بسته راه نفسم تو بیا زود بیا ثانیه ی هم دیر است شاعر خادم الشهدا رمضانی نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 امیر حیدر میپرسد: راستی بالآخره ما کی شیرینی دومادیه داداشمونو میخوریم؟ مامان عمه میگوید: ان شاءالله آخر هفته میریم برای تعیین تکلیف. مبارک باشه ای میگوید و من تازه یادم می افتد آخر هفته عروس برون داریم! چه زود خواهر شوهر شدم! بابا محمد میپرسد: ابوذر میگفت میخواید شرکت بزنید آره؟ _با چند تا از بچه های ارشد صحبت کردم برای تحقیقات اولیه پروژه که البته تا یه بخشیشو خودم انجام دادم دنبال یه کارگاهیم تا فعلا یکم کار بره جلو بعد بیوفتیم دنبال بودجه اش _جایی رو هم پیدا کردید؟ _یه چند تا جا بچه ها رفتن اما مکانش خیلی مناسب نبود هنوز پیدا نشده! مامان عمه میپرد وسط بحثشان و میگوید: طبقه ی پایین ما یه سوئیت خوب هست که خیلی وقته میخوان اجاره اش بدن. نزدیک خونتون هم میشه خواستید یه سر هم به اونجا بزنید! متعجب نگاهی به مامان عمه می اندازم و از خودم میپرسم واقعا این چه کاری بود؟ خدای من شروع شد! ساختمان ما ساختمان آرامی بود و من میدانم وقتی چند پسر کنار هم جمع میشود چه اتفاقی می افتد!چشم غره ای برای مامان عمه میروم و با چشم و ابرو برایش خط و نشان میکشم که بعدا با او کار دارم! *** نگاهی به مانتوی نباتی رنگم می اندازم مامان عمه هول هولکی آن را دوخته بود اما خیلی شیک از آب در آمده بود.شال هماهنگ با آن را سرم کردم و توجهی به اصرار مامان عمه و پریناز برای آرایش نمیکنم.داشت 25 سالم میشد و اینها هنوز این را متوجه نشده بودند که من پیش نامحرم آرایش نمیکنم! از این بالاتر من واقعا بدون آرایش هم زیبا بودم! بالآخره قال قضیه کنده شده بود و قرار شده بود امشب محرمیتی بین ابوذر و زهرا خوانده شود تا بعد از آزمایش و باقی تشریفات یک مراسم عقد رسمی بگیرند.خانه حاج صادق از دفعه ی قبل شلوغ تر بود عمو و دایی بزرگتر زهرا نیز دعوت بودند.ماهم تنها نیامده بودیم حاج رضا علی منت گذاشته بود آمده بود تا با نفس حقش صیغه محرمیت را بخواند.سامره روی پایم نشسته بود و کنجکاو بزرگتر ها را نگاه میکرد.با چشم دنبال امیرعلی گشتم و اورا در آغوش پدرش یافتم ابوذر داشت توضیح میداد که درآمد شغلی و پس اندازش تنها میتواند کفاف خرج یک عروسی خیلی ساده و یک خانه کوچک استیجاری مرکز شهر را بدهد. پرواضح بود که اینها به مذاق برادر عروس خوش نیامده بود اما حاج صادق که دید زهرا مشکلی ندارد قبول کرده بود .بحث مهریه که پیش آمد بیش از پیش متعجب کرد .صد و سی و پنج سکه زهرا گفته بودمهریه اش سال تولدش است 135سکه! گفته بود ابجد نام زهرا بشود مهریه ام چقدر این دختر دوست داشتنی به دلم نشست. میشد شادمانی را در چهره ابوذر دید با خودم فکر میکردم کاش زودتر این تشریفات تمام شود. عاشق این سکوت حاج رضاعلی بودم. صامت نشسته بود و هرگاه لازم بود حرف بقیه را تایید میکرد وقت تلف نمیکرد ذکرش را میگفت! هیچگاه فکر نمیکردم لحظه ازدواج برادرم تا این حد هیجان انگیز باشد بعد از به توافق رسیدن بزرگتر ها زهرا با خجالت کنار ابوذر روی مبل مینشیند . پریناز ذوق میکند و بابا محمد لخند روی لب دارد صدیقه خانم بغض دارد از آنهایی که تهش میشد اشک شوق. حاج رضاعلی روی مبل کناریشان مینشیند با لبخند از زهرا مپپرسد: شما راضی هستی؟ زهرا محجوب لبخند میزند و میگوید:بله حاج‌رضاعلی صیغه را خواند و آن لحظه دلم میخواست قربان بله گفتن دختر نجیب رو به رویم بروم نزدیک زهرا میشوم محکم گونه اش را میبوسم و میگویم :به جمع ماخوش اومدی خانم سعیدی! ابوذر زیرزیرکی عروسش را دید میزند و زهرا مدام رنگ عوض میکند گوشه ای می ایستم و اشک شوقم را پاک میکنم. صدای مردانه ای را میشنوم که میگوید: ته تغاریه طاقت بی مهری نداره براش خواهر باشید نه خواهرشوهر با تعجب سمت صاحب صدا بر میگردم .آقای برادر است. میخواهم جوابش را بدهم که از کنارم میگذرد! (کوثر_امیدی) . نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 زیر پوستی قیصری بود برای خودش.می اندیشم همه ی برادر های عالم اینچنین هستند؟ بعد از اینکه مراسم تمام شد و همگی به خانه برگشتند ابوذر بی حرف رفت بالا پشت بام لحظه ای به این اندیشید که اشکال اینکه این وقت شب با همسرش حرف بزند چیه؟ لیست مخاطبین را بالا پایین میکند و زهرابانو!را میگیرد! بد از چند بوق صدای ظریف زهرا می آید:سلام ابوذر کمی هیجان زده بود:سلام _کاری داشتید؟ ابوذر با خود فکر کرد.کاری داشت؟ _نه ... اشکالی داره بدون اینکه کاری داشته باشم با همسرم تماس بگیرم؟ زهرا دستش را روی قلبش گذاشت و گفت:نه! _راستی الآن شما همسر منی؟ یه خورده باورش سخته نه؟ _بله _باید همچنان همدیگه رو با ضمیر دوم شخص جمع خطاب کنیم؟ زهرا میخندد:نه! _خوبه _آره خوبه _تو نمیخوای به من چیزی بگی زهرا خانم....نه نه زهرا جان قشنگ تره! زهرا لب میگزد:راستش من چیزی برای گفتن ندارم _پس این نامزدا چی میگن به هم که مخابرات از دستشون عاصی شده؟ بازهم میخندد: نمیدونم والا _بانو شما ادبیات خوندی! شعر عاشقانه ای چیزی! هیچی تو کشکولت نداری؟ زهرا دلش می‌رود برای این روی شیطان نادیده ابوذر _چرا یه شعری هست یه جورایی وصف حال قبل از امشبه _اوممم به نظر جالب میرسه بانو!منتظرم زهرا صدایش را صاف میکند و آرام شعر را زمزمه میکند: _تو مرد اجتماعی پیراهن آجری من دختری خجالتی سرد و چادری! من دختری خجالتیم در حوالیت دارم کلافه میشوم از بی خیالیت _ما غلط بکنیم بی خیال شما باشیم _گفتم وصف قبل از امشبه!!!! _آهان بله... _ترسیده ام از این همه محجوب بودنت با دختران دور و برم خوب بودنت! با من شبیه خواهر خودت حرف میزنی من خسته ام از این همه داداش ناتنی! _از امشب مثل همسرم باهات حرف میزنم بانو _با گیره ای که روسریم را گرفته است دنیا مسیر دلبریم را گرفته است! _بنده خدا ما هم گرفتار تار و پود همون روسری هستیم! _با من قدم بزن کمی این مسیر را با خود ببر حواس من سر به زیر را! _من آماده ام بریم _ابووووذر جدی باش _چشم _صعب العبور قله خودخواه زندگیم ای نام کوچکت غم دلخواه زندگیم تبعید میشوم به تو در شب نخوابیم با تو درست مثل زنی انقلابیم!! _جانم زن انقلابیِ من.! _باید که از حوالی قلبم بکاهمت با حفظ حد فاصل شرعی بخواهمت! _چی چی رو بکاهی؟من تضمین میکنم هیچ مشکلی پیش نیاد فاصله ها رو پر کن عزیزم! _در من جهنمی از سر به راهی است! دنیای من بدون تو یک حرف واهی است! ابوذر هیچ نگفت زهرا آرام صدایش زد: ابوذر.... _جانم زهرا دلش مالشی رفت و گفت:جانت سلامت ساکت شدی _خونم که بردمت و خانم خونم شدی باید هر شب برام شعر بخونی! _چشم _میخوام جوابتو بدم... میشنوم مهندس ابوذر تک خنده ای کرد و گفت: من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم چشم بیمار تو را دیدم و بیمار شدم!!! زهرا حس کرد نامردی است جواب مردش را ندهد. با احساس تر از قبل زمزمه کرد: تو خودت خال لبی از چه گرفتار شدی؟ تو طبیب همه ای از چه تو بیمار شدی؟ (کوثر_امیدی) . نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هزاران خسرو و فرهاد و یوسف می شود مجنون همین که زاده ی زهرا هویدا می کند رخ را ✨ 🌺🌿 ✨ ✨ شبتون حسینی نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
💌💗بسم الله الرحمن الرحیم 💌💗 قرائت دعای عهد جهت تعجیل در فرج امام زمــ❤️ـان اللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْکُرْسِىِّ الرَّفیعِ، وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ، وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجیلِ وَالزَّبُورِ، وَ رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ، وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبینَ، وَالْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ اَللّهُمَّ إِنّى أَسْأَلُکَ بوَجْهِکَ الْکَریمِ، وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنیرِ، وَ مُلْکِکَ الْقَدیمِ، یا حَىُّ یا قَیُّومُ، أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذى أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ، وَ بِاسْمِکَ الَّذى یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ، یا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً حینَ لا حَىَّ، یا مُحْیِىَ الْمَوْتى، وَ مُمیتَ الْأَحْیاءِ، یا حَىُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ. اللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ الْقائِمَ بِأَمْرِکَ، صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ الطّاهِرینَ، عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها، سَهْلِها وَ جَبَلِها، وَ بَرِّها وَ بَحْرِها، وَ عَنّى وَ عَنْ والِدَىَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ، وَ مِدادَ کَلِماتِهِ، وَ ما أَحْصاهُ عِلْمُهُ، وَ أَحاطَ بِهِ کِتابُهُ. أَللّهُمِّ إِنّى أُجَدِّدُ لَهُ فى صَبیحَةِ یَوْمى هذا، وَ ما عِشْتُ مِنْ أَیّامى عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فى عُنُقى، لا أَحُولُ عَنْها، وَ لا أَزُولُ أَبَداً. اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِهِ، وَالذّابّینَ عَنْهُ، وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ، وَالْمُحامینَ عَنْهُ، وَالسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ، وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ. اللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً، فَأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى مُؤْتَزِراً کَفَنى، شاهِراً سَیْفى، مُجَرِّداً قَناتى، مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى فِى الْحاضِرِ وَالْبادى. اَللّهُمَّ أَرِنِى الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ وَالْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ، وَاکْحَُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى إِلَیْهِ، وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ، وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ، وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ، وَاسْلُکْ بى مَحَجَّتَهُ، وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ، وَاشْدُدْ أَزْرَهُ، وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ ، وَ أَحْىِ بِهِ عِبادَکَ، فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ: ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما کَسَبَتْ أَیْدِى النّاسِ، فَأَظْهِرِ اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ وَابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِک حتّى لا یَظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ، وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ وَ ناصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَکَ، وَ مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْکامِ کِتابِکَ، وَ مُشَیِّداً لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دینِکَ، وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ، اَللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّداً صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ، وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ، وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ ، اللّهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ، وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً، بِرَحْمَتِکَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ. ❤️الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ❤️ ❤️الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ❤️ ❤️الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ❤️ اللهم عجل الولیک الفرجــ✨ @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐 💐٩فروردین_ماه_۹٩ 💐 ۵٩٠ 💐 ╔═ ⚘════⚘ ═╗ ╚═ ⚘════⚘ ═╝
🌻 زیارت مختصر حضرت رسول (صلّی اللّه علیه و آله) در روز شنبه : السَّلامُ عَلَیْکَ یَا رَسُولَ اللهِ وَ رَحْمَةُ اللهِ وَ بَرَکَاتُهُ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا مُحَمَّدَ بْنَ عَبْدِ اللهِ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا خِیَرَةَ اللهِ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا حَبِیبَ اللهِ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا صِفْوَةَ اللهِ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا أَمِینَ اللهِ أَشْهَدُ أَنَّکَ رَسُولُ اللهِ وَ أَشْهَدُ أَنَّکَ مُحَمَّدُ بْنُ عَبْدِ اللهِ وَ أَشْهَدُ أَنَّکَ قَدْ نَصَحْتَ لِأُمَّتِکَ وَ جَاهَدْتَ فِی سَبِیلِ رَبِّکَ وَ عَبَدْتَهُ حَتَّى أَتَاکَ الْیَقِینُ فَجَزَاکَ اللهُ یَا رَسُولَ اللهِ أَفْضَلَ مَا جَزَى نَبِیّا عَنْ أُمَّتِهِ اللهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أَفْضَلَ مَا صَلَّیْتَ عَلَى إِبْرَاهِیمَ وَ آلِ إِبْرَاهِیمَ إِنَّکَ حَمِیدٌ مَجِیدٌ. سلام و رحمت خدا و برکاتش بر تو ای رسول خدا، سلام بر تو ای محمّد بن عبد اللّه، سلام بر توی ای اختیارشده خدا، سلام بر تو ای محبوب خدا، سلام بر تو ای برگزیده خدا، سلام بر تو ای امین وحی خدا، شهادت می دهم که تو فرستاده خدایی و گواهی می دهم که تو محمّد بن عبد اللّه هستی و گواهی می دهم که تو امّت خویش را خیرخواهانه پند گفتی، و در راه پرودگارت جهاد کردی،و او را تا زمان مرگ پرستیدی، پس خدا پاداشت دهد ای فرستاده خدا، بهترین پاداشی که به پیامبری از سوی امّتش می دهد. خدایا! بر محمّد و خاندان محمّد درود فرست. برترین درودی که بر ابراهیم و خاندان ابراهیم فرستادی، همانا تو ستوده و بزرگواری التماس دعا✋🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرصتِ خوبیست فطرس بال وپـرخواهـی اگر می دهد گهـوارہ اش حاجت حسین است ایــن نِگار صبحتون شهدایی نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_6048437095305840255.mp3
6.23M
🎧 / / 🎼 صدای رسیدن دریا رو میشنوم 🎤 ♦️ (ع) نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آقاجان دو عالم ای امام حسین ما "تولدتون مبارک"❤️ نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh