یک شب آمد بخوابد دیدم روی بازویش یک عکس اژدها خالکوبی شده است. شاکی شدم به حاج مرتضی گفتم «خداوکیلی این رو از کجا گیرآوردی که بدنشم پر از نقش و ورقه❗️». حاجی عصبانی شد و سر مجید داد زد که مگر نگفتم حواست باشه بدنت معلوم نشه بچه ها ببینند😑. مجید قربان خانی از صدای مداحی من در هیأت بچه های مدافع حرم خوشش می آمد آنقدر صدایم را دوست داشت که گاهی اوقات التماس می کرد برایش نوحه بخوانم😢 و من در جوابش می گفتم «من برای تو نمی خونم اصلا☝️ اگه تو شهید بشی من به خدا و اعتقاداتم شک میکنم». یکبار یکی از بچه ها موقع وضو گرفتن خالکوبی اش را دیده و بهش گفته بود «مجیدجان تو این همه خوبی حیف نیست خالکوبی داری😞؟» مجید هم جواب داده بود «این خالکوبی یا فردا پاک میشه، یا خاک میشه»
روز عملیات یک دستبند سبز دستش بود درآورد، داد به من🍃 و گفت« بیا بگیر داداش به دردت میخوره». با خودم گفتم «اینم توهم زده میره شهید میشه حالا فکر کرده دستبند تبرکش چی هست😒!»
روز عملیات وقتی تیر خورد متعجب بودم از کار خدا مجید داشت میرفت به آرزوش برسه ومن ول معطل مانده بودم وسط معرکه. درست بود که منم زخمی شده بودم اما زخمی شدن کجا و شهادت کجا❗️مجید حتی لحظه شهادتش بااینکه چند تیر خورده باز دست از مسخره بازی برنمیداشت. هرکسی تیر میخورد بعد از یک مدت بیهوش میشود مجید سه ساعت تمام بیدار بود و یکبند شوخی میکرد و حرف میزد تا اینکه شهید شد🕊
#شهیدمجیدقربانی🌹
#حر_مدافعان_حرم
❤نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🥀انالله و اناالیه راجعون🥀
سرکار خانم فاطمه یعقوب زاده مادر شهیدان محمدحسن و محمدحسین شیخی زاده در سن ۸۵ سالگی به دلیل کهولت سن و بیماری دعوت حق را لبیک گفتند.
شادی روحشان صلوات🌹
#خراسان_جنوبی
#بیرجند
❤نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
10.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 مستندی کوتاه از #اولین شهید مدافع حرم👌
شهید محرم ترک 🌹
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
نماز های واجب خود را
دقیق و اول وقت بخوانید. ☝️
خواهید دید که چگونه درهای رحمت الهی رو به روی شما باز خواهند شد✨
#شهید_مدافع_حرم
سجاد زبرجدی🌷
#نماز_اول_وقت📿
❤نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
شب های جمعـــه
گریه ام از جنس دیگریست
کرب و بـلا مرا نبری آبـروبریست...😭😭😭
#شب_زیارتی 🍃
التماس دعای فـــرج
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh zakhmiyan_eshgh
Final Mix2_Haj Mahmood.mp3
6.19M
🔉#شب_های_دلتنگی
این هفته : تکیه گاه
با صدای #حاج_محمود_کریمی
شاعر : محمد مهدی صمیمی
#پست_ویژه_شب_جمعه
#شب_زیارتی_ارباب
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
#مهدیجان
شب جمعه است، بیاحال مرا بهترکن
فکر دلواپسیِ قلب منه مضطر کن
اینشبجمعه اگرمقصدتوکرببلاست
نزد ارباب دعایی به منه نوکر کن
#انظر_الینا_یا_بنالزهرا❤️
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
دل بر سر دل ریخته
آنجا که تویی ...
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#رزمندگان_لشکر۴۱ثارالله
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
آنچنان فاصله ها بسته راه نفسم
تو بیا زود بیا ثانیه ی هم دیر است
شاعر
#یاس خادم الشهدا رمضانی
#رمان
#عقیق
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
آنچنان فاصله ها بسته راه نفسم تو بیا زود بیا ثانیه ی هم دیر است شاعر #یاس خادم الشهدا رمضانی #رمان
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_111
حورا خسته تکیه میدهد به نمیکت و زمزمه میکند:میدونستم از من چیزی بهت نمیگن...
چشمهای آیه گرد شده...پس فهمیده بود.فکر این لحظه را نمیکرد.برنامه ای هم برایش نداشت!
دست روی قلب طغیانگرش گذاشت....
سرش را به زیر انداخت وزمزه کرد:چرا...گفتن...برام از شما گفتن.
حورا شوکه نگاهش کرد.آیه هم به چشمهایش خیره شد و با لبخند غمگینی گفت:چه عجب مامان
حَورا...
حورا فقط نگاهش میکرد.در واقع یک دفعه و آنی خالی شده بود.تصورش سخت بود یک باره آیه
اش او را مامان حَورا صدا کند!
آیه دستهای خوش فرمش را در دست گرفت و گفت:من میدونم چه ربط دیگه ای بین ما هست.
من شما رو میشناسم.درست همون شبی که عطر مادرانه تون کل فرودگاه رو پر کرده بود.درست
همون شبی که محکم بغلم کردید و گرما ی آغوش بیست و چهارسال پیشو یادم انداختید
شناختمتون.
اشکهای حورا را از گونه اش پاک کرد و گفت:من شما رو میشناسم مامان حَورا.
قدیما حدود بیست و چهارسال پیش نه ماهی همسایه هم بودیم. یه چند وقتی با لگد زدنام
مزاحمت شدم...البته حاال میفهمم دنیا اونقدری ارزش نداشت که واسه خاطرش به شما لگد
بزنم!من آیه ام مامان حورا.خوب میشناسمت. شما همون زنی هستی که دردناک ترین لحظات
عمرتونو برای به دنیا آوردن من تحمل کردید. من میشناسمت مامان حَورا.... شما مامان حَورای
منی همونی که....
بغضش را فرو خورد و با همان صدای لرزان و لبخند به لب گفت:ولش کن... بحث وتوجیح
زیادی این لحظاتو تلخ میکنه!مهم اینه که من و شما اینجاییم من دست شما رو تو دستم گرفتم و
به این فکر میکنم چقدر دستاتون با لاک صورتی کمرنگ خوشکل میشه و تو فکر یه امر به معروف
و نهی از منکر جانانه ام که ....
حورا نگذاشت آیه حرفش را کامل کند و محکم اورا در آغوش گرفت و بلند بلند هق هق میکرد و
میان هق هق هایش میگفت:الهی فدات شم دختر مامان...ببخش...ببخش دختر مامان....من برات توضیح میدم.من همه چی رو برات میگم!نمیدونم حرفام قانع کننده اس یا نه ولی برات همه چی رو
میگم دختر مامان ...
آیه او را محکمتر در آغوشش فشرد.گلوگاه شناختی اش میان این همه واژه تنها دخترمامان را
دریافت و پردازش میکرد.می اندیشید:صغارت دنیا به کنار...آمال با تمام بزرگ بودنشان چه
کوچکند و خدا چه بزرگ....
آیه هم اشک میریخت از آغوش حورا بیرون آمد و با اشک و لبخند گفت:خودتو اذیت نکن
عزیزم...
حورا دستش را روی صورت آیه گذاشت و گفت:نه ...نه تو باید بدونی... من ...من هرکاری که
بخوای میکنم برای جبران...هرکاری.
آیه تنها لبخند زد.... خیلی هم مهم نبود مادرش توضیح بدهد یانه. در این سالها لحظالتی بود که
تصمیم میگرفت برای همیشه از او متنفر باشد.نقشه میکشید که اگر روزی جایی او را دید بلند
ترین داد های عالم راسرش بکشد.بدترین طعنه های عالم را به او بزند!اما آخرآخرش لحظه ای به
این فکر میکرد که اگر او جای حورا بود چه میکرد؟و ارام میشد با این فکر که ممکن بود او حتی
رفتاری بدتر داشته باشد.
حورا چشمهایش رابست و گفت:نمیدونم..حرفام شاید یه توجیح مسخره باشه.ولی برای من
دلیله...
آیه هیچ نمیگفت و تنها سکوت کرده بود...
حورا نفسی کشید و گفت:هجده ساله بودم که بابام یه شب اومد و بهم گفت که محمد سعیدی
پسر حاج فاروق سعیدی خواستگارمه... محمد اون موقع بیست و سه ساله بود....حاج فاروق یه
حجره صحافی تو بازار داشت و از معتمدای محل بود.باباتم کنارش کار میکرد البته شغل اصلیش
معلمی بود.اونشب نخوابیدمو تا خود صبح فکر کردم.به خودم به محمد....
سال آخر تجربی بودم و هدفم فقط پزشکی بود.فکر میکردم ازدواج مانع هدفم میشه.... پدرت
خیلی مرد محترمیه آیه.وقتی اومد خواستگاریم و وقتی باهاش حرف زدم دیدم چقدربزرگ فکر
میکنه.میشه کنارش خوشبخت بود.مثل تمام ازدواج های سنتی بعد از چند جلسه رفت و آمد
ازدواج کردیم و من شدم عروس خونه ی پدرت...کنار خان جون و عمو فاروق...
#نویسنده_نیل2(کوثر_امیدی)
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠 💟 #عقیق_111 حورا خسته تکیه میدهد به نمیکت و زمزمه میکند:میدونستم
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_112
چند ماه اول زندگی خوبی داشتیم ... اما رفته رفته متوجه تفاوتها میشدم! پدرت یه مرد با تفکرات ارزشی و من یه زنی که خیلی اهل این چیزا نبودم! دروغ چرا نماز و روزه ام رو هم چون پدرم میخواست انجام میدادم.
اختلاف اصلی اونجایی شروع شد که پدرت گفت مخالف کار کردن منه!
دلایل خودشو داشت. میگفت من اونقدری در میارم که تو سختی به خودت نبینی و من میگفتم دردم پول نیست! دردم اینه که من زنی نیستم که بخوام خونه نشین باشم.من میخوام اجتماعی باشم... از ظرفیت هام استفاده کنم.
پدرت میگفت تا هرجا که دوست دارم میتونم درسمو ادامه بدم ....اما شاغل بودنو قبول نمیکرد.
و اینها تنها صورت قضیه بود. این حرفا نشون یه شکاف عمیق اعتقادی بین من و پدرت بود و
همون موقع فهمیدم ما چقدر از هم دوریم. همون موقع بود که فهمیدم حتی دوستش هم ندارم ولی خیلی خیلی برام محترمه! و آیه قبول کن نمیشه بدون عشق به همسرت اون زندگی رو ادامه بدی!
من نخواستم یه خائن باشم. بهش گفتم طلاق!اوایل فکر میکرد من فقط ادا درمیارم اما رفته رفته جدی شد. تا اینکه فهمیدم تو رو دارم...
دنیا روی سرم خراب شد. پدرت خوشحال بود. فکر میکرد وجود تو میتونه این مشکلات رو درست کنه! اما نشد...باور کن نشد آیه...
وقتی به دنیا اومدی به خودم گفتم میمونم و برات مادری میکنم... خدا رو چه دیدی؟ شاید مهر پدرت به دلم افتاد. عذاب وجدان داشتم از این دوست نداشتن... ولی...
دستهای آیه را فشرد و گفت: آیه منو درک میکنی؟ من به پدرت علاقه نداشتم... موندنم خیانت به اون بود وقتی دلم باهاش نبود!
عمو فاروق، پدرم، خانجون ... همه و همه خیلی تلاش کردن تا اوضاع رو درست کنن ولی نشد.
یک ماهه بودی که از هم طلاق گرفتیم... خیلی دوندگی کردم تا حضانتتو بگیرم اما نشد... آیه من دوستت داشتم ولی نشد که بگیرمت... به خدا خواستمت ولی نشد. چند ماه بعد حمید والا استاد دانشگاهم ازم خواستگاری کرد. من اونموقع داغون تر از اون چیزی بودم که بخوام به ازدواج فکر کنم... اونم مردی که زنش مرده بود و یه پسر پنج ساله داشت!
تا اینکه فشار شرایطی که توش بودم اونقدری زیاد شد که یه شب نشستم و فکر کردم...
پدرم عملا جوری باهام رفتار میکرد که انگار وجود ندارم. طلاق یه خط قرمز پر رنگ بود و من اونو کمتر از دوسال زندگی مشترک رد کرده بودم و نگاه مردم جامعه به یه زن مطلقه.... همه و همه باعث شد تا بشینم و با حمید صحبت کنم. این دفعه با چشم باز و منطقی...بهش گفتم.. گفتم که من یه زن اجتماعی ام گفتم که چطور فکر میکنم وچی میخوام و.....
آیه ما خیلی به هم نزدیک بودیم... قبول کردم و باهاش ازدواج کردم!
و شدم مادر آیین پنج ساله.... هر بار که آیینو میدیدم و بغلش میکردم یاد تو می افتادم و حسرت میخوردم... اشک میریختم برای شیری که خشک شد و نصیب تو ازش یک ماه کامل بود...
اومدم دنبالت تا بلکه بعداز چند ماه ببینمت... اما نبودید... از اون محله رفته بودید و کسی خبری
ازتون نداشت...
دیگه طاقت نیاوردم. با حمید تصمیم گرفتیم برای همیشه از ایران بریم و من با قلبی که نیمیشو پیش تو جا گذاشته بودم راهی شدم....
آیه من هچ وقت تو رو فراموش نکردم... تو دختر منی. تو بخشی از وجود منی .... ولی خواهش میکنم ازت منو درک کن... من... من...
آیه دستهایش را روی لبهای حورا گذاشت... با چشمهای اشکی و صدایی لرزان زمزمه کرد:
منو آیینه به هم محتاجیم.... منو آیینه به هم مدیونیم!
ازتماشای انار لب رود... سیر چشمیم ولی دلخونیم
حورا فقط به این حجم مهربانی نگاه میکرد و آیه می اندیشید همین که او اینجاست کافی نیست؟
#نویسنده_نیل2(کوثر_امیدی)
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh