eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
350 دنبال‌کننده
27.3هزار عکس
9.8هزار ویدیو
136 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
روزی رفتم دانشگاه و سراغشو را گرفتم، گفتند به زیارت حضرت عبدالعظیم رفته است و چند روز بعد دوباره جهت بررسی وضعیتش به دانشگاه رفتم که بازم نبودند. یکی از دوستانش گفت که سسدیوسف روزهای پنجشنبه و جمعه توی یک کوره آجرپزی کار می کنه و وقتی علتشو پرسیدم گفت : اونجا یه خانواده مستضعف هست که پدرشان فلج می باشد و مادرشان هم با سختی کارگری می کند و شش سرعائله اند، سیدیوسف درامد خودشو به اون خانواده می داده و هیچکس هم اطلاعی نداشت. 🌷 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
در محور عملیاتی شلمچه در خاکریزهای نونی شکل که دشمن برای کند کردن حرکت نیروهای اسلام طراحی کرده بود، همراه شهید کابلی برای سرکشی و شناسایی وارد منطقه شدیم. مقداری که در کانال های سیمانی حرکت کردیم، او به بالای کانال رفت و در دید دشمن روی خاکریز به حرکت خود ادامه داد. من هم بلافاصله پشت سر فرمانده دلیر خود به بالای خاکریز رفتم که ناگهان شهید یوسف کابلی خطاب به من گفت: «برو پایین خطر دارد.» من که تعجب کرده بودم، گفتم: اگر خطر دارد پس چرا شما اینجا باشید من بروم پایین؟ فرمانده مهربان گفت: «عزیز من، تکلیف من با شما فرق دارد. شما وظیفه تان این است که الان در کانال حرکت کنید ولی من تکلیفم این است که به رزمندگان اسلام قوت قلب و روحیه بدهم. پس برو پایین و مراقب جانت باش. نباید بی دلیل جانتان را به خطر بیندازید. هر کس وظیفه ای دارد.» ✍به روایت همرزم شهید 🌷 ولادت : ۱۳۳۵/۸/۲۹ تهران شهادت : ۱۳۶۵/۱۱/۱۸ شلمچه ، عملیات کربلای ۵ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
یادتان می ‌کنم و با غـم دل می ‌گویم حیـف و صد حیـف کزین قافله من جاماندم .. 📎 پنج شنبه های دلتنگی هدیه به روح پاک و معطر شهـدا صلوات🌷 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
برای آنان که دل به امام نسپرده‌اند، این وادی ، عرصه بی‌فردای دهشتی طاقت‌فرساست. اما برای اصحاب عاشورایی امام‌عشق... آنها در کوی دوست منزل گرفته‌اند و این‌چنین از زمان و مکان و جبر و اختیار گذشته‌اند... این باد نیست که بر آنان می‌وزد؛ آنها هستند که بر باد می‌وزند . آنها از اختیار خویش گذشته‌اند تا جز آنچه او می‌فرماید اراده‌ای نکنند و چون این‌چنین شد ، جبروت حق از آیینه اختیار تو ساطع می‌شود.
Parsa-AllahomarzoghnaHaram.mp3
9.9M
🎼 نکنه میخوای بگی که برات، نوکر نمیشم... ...❣ ...♡ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
...🍂•' نمی خواهم؛ آنچه را که دوست دارم... بدست بیاورم! می خواهم؛ آنچه را که دوست داری... به دستم بسپاری...!! "أُفَوِّضُ أَمْری إِلَی اللَّهِ..." ...♡ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
▫️بخشی از : « از طرف من به جوانان بگویید چشم شهیدان و تبلور خونشان به شما دوخته شده است به پا خیزید اسلام را و خود را دریابید نظیر انقلاب اسلامی ما در هیچ کجا پیدا نمی شود » ... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🥀سردار سلیمانی : باشهدا بودن سخت نیست باشهدا ماندن سخته مثل شهدا بودن سخت نیست مثل شهدا ماندن سخته راه ‌شهدا یعنی... نگه داشتن ‌آتش در دستانت ... ♥️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
خوب است دیدنش ؛ حتی به همین قاب عکس‌ها اما دلم برای خودش تنگ می‌شود ... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
[‏هروقت غیرمذهبی‌ها فهمیدن که مذهبی‌ها دشمنشون نیستن و مذهبی‌ها فهمیدن که همه گمراه نیستن؛ اونوقت جامعه‌یِ بهتری خواهیم داشت ...🍂°!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شـهیداטּ را بہ نورے ناب شوییم دروטּ چشمہ ے مهتاب شوییم شـهیداטּ همچو آب چشمہ پاڪند شگفتا آب را با آب شوییم باز آئینہ، آب، سینے و چاے و نباٺ باز پنجشنبہ و یاد شهدا با صـلوات نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌸مهدي حسن قمي از كوچك ترين دوستان ابراهيم مي گفت: يادم هست ابراهيم به ساندويچ الويه علاقه داشت. اما هر جايي براي ساندويچ نمي رفت. يك ساندويچ فروشي در١٧ شهريور بود كه به فروشنده اش آقاشيخ مي گفتند. يعني آدم و مسجدي بود. ابراهيم هميشه پيش او مي رفت. حساب دفتري پيش او داشت. مي دانست توي الويه؛ كالباس نمي ريزد وفقط از مرغ استفاده مي كند. ابراهيم سوسيس و همبرگر و ...هرگز استفاده نمي كرد. اينگونه به ما درس تربيتي مي داد كه هرچيزي نخوريم و هرجايي براي غذا نرويم. مي دانست كه اين فروشنده به حلال و حرام خيلي دقت دارد، براي همين آنجا مي رفت. چرا كه قرآن دستور مي دهد: انسان به غذايي كه ميخورد توجه داشته باشد. كتاب سلام بر ابراهيم ٢ شهید ابراهیم هادی نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
براے از تو نوشتن کمی نفس لطفا...!!! نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
میتونی‌بشماری،ببینی‌چند‌تا چفیه‌خونۍ‌شد تا‌چادر‌تو‌خاکۍ‌نشہ اگه‌میتونی‌بسم‌الله بشمار ..🌱`
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شب جمعه شد و من نوحه‌گری خواهم‌کرد به همان کرببلایت سفری خواهم کرد لطفی از مادر تو گر که شود شامل من عاقبت در حرمت رفتگری خواهم کرد نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 با صدای زنگ گوشی از خواب پریدم .با گیجی تماس رو برقرارکردم _کیه؟ صدای خنده به گوشم رسید عصبانی گفتم: _مگه نمیشنوی؟ _سلام روژان جون صدا چقدر برایم آشنا بود . ذهنم شروع کرد به پردازش کردن صدا . با شناختن صدای زهرا خواب از سرم پرید _سلام زهراجون .ببخشید خواب بودم _کاملا مشخص بود.یه جوری گفتی کیه ،احساس کردم اومدم درخونتون. خندیدم و گفتم _شرمنده تا ویندوزم بیاد بالا طول میکشه.خوبی خانوم _قربونت خداروشکر سعی میکنم خوب باشم _خدانکنه گلم.خانواده خوبن .از استاد شمس خبر دارید.رسیدن؟ _خوبن ممنونم سلام میرسونند .کیان یک ساعت پیش زنگ زد گفت ان شاءالله فردا میرن و ممکنه نتونه زود به زود تماس بگیره. _ان شاءالله به سلامتی میرن و بر میگردن _ان شاءالله.روژان جون مامان فردا میخواد آش پشت پا بزنه .زنگ زدم شخصا ازت دعوت کنم با مادربزرگ مهربونت تشریف بیارید. _مهمونی دارید؟ _مهمونی به اون شکل مرسوم نه.خاله ها و دختر خاله هام میان واسه کمک .آش رو میدیم در خونه همسایه ها.تو مهمون ویژه منی _من مزاحمتون نمیشم جمعتون زیادی خودمونیه _مگه تو غریبه ای دختر خوب .فردا میای یا با کمیل بیام دنبالت _فدای مهربونیت چشم میام . _عزیزمی.من برم مامان صدام میکنه .فردا صبح بیا منتظرتم _چشم .برو عزیزم .روز خوش _میبوسمت خدانگهدار با شنیدن خبر جدید از کیان دلم بی قرارشد. به حیاط رفتم و لبه حوض نشستم و به حرکت ماهی ها چشم دوختم و در خاطرات دوران کودکیم غرق شدم . آن روزها دخترکی بودم سربه هوا که همراه با روهام در این حیاط هیاهو به پا میکردم و آقا بزرگ همیشه هوای مرا داشت و سوگلی میخواند و خانم جون همیشه هوای روهام را داشت و او را تاج سرش میخواند. چه روزهای شیرینی بود دوران کودکی ،بدون دغدغه ونگرانی از آینده پیش رو. با صدای خانم جون از خاطرات کودکی به بیرون پرتاب شدم . خانم جون با لیوان شربت به سمتم آمد _بیا بخور عزیزم .واست شربت بهارنارنج درست کردم.کمتر به مشکلات فکر کن _ممنون خانجونم.راستش به دوران کودکی فکرمیکردم .خانجون یادته هربار من و روهام تو این خونه باهم دعوا میکردیم شما میگفتی آتیش پاره تاج سرمو اذیت نکن _اخه آقابزرگت تو رو روی سرش جا میداد.سوگلی این خونه بودی .حساب تو از کل خانواده سوا بود ازبس شیرین زبون بودی . _واسه همین روهام رو بیشتر دوست داشتید ناراحت بودید عشقتون رو با من تقصیم کرده بودید خانم جون با شنیدن لفظ عشق خندید و گفت _از دست تو .طفلک روهام غریب می موند اگه منم تو رو تحویل میگرفتم .نمیخواستم بچم به دلش بیاد _یه جوری میگید بچم انگار دوسالش بود _الهی فداش بشم.چقدر دلم براش تنگ شده اشک از گوشه چشم خانم جون روی گونه اش چکید .سریع با دست اشکش رو گرفتم و گفتم: _الهی من فداتون بشم اخه اون اورانگوتان ارزشش رو داره که بخاطرش اشک میریزید _اینجوری نگو به پسرم .حتما سرش شلوغه که یادی از من نمیکنه _بی خود کرده سرش شلوغه الان زنگ میزنم بیاد سریع با روهام تماس گرفتم &ادامه دارد... 🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🦋🌈🍄☔️ 🌈🦋 🍄 ☔️ 🌟مژده🌟 🦋 🌈 عاشقانه ای شور انگیز را بخوانید. 💖 🦋 باقلم شیوای بانو فاطمی🍄🌈 🦋⚡️ رمانی متفاوت با آنچه که تا به حال خوانده اید.❣ روایتی عاشقانه❣مذهبی ، از دختری بد حجاب که بعد از شناخت دلبسته استاد راهش می شود.🌟 💖عشقی پاک که شاید او را از فرش به عرش برساند.🍄🌈 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 حال که به خودم قول داده بودم به نامردهایی مثل محسن ثابت کنم که همه آدمها میتوانند عقاید اشتباهشان را جبران کنند و متحول شوند،احساس سبکی میکردم. به خانه رسیدم،با حس خوبی وارد خانه شدم _سلام بر اهالی خونه.من اومدما!!!کسی نیست بیاد پیشواز مادرم در حالی که کیفش را روی دستش جابه جا میکرد از پله ها پایین آمد و گفت: _علیک سلام .چیه خونه رو گذاشتی روی سرت! _سلام بر بانوی اعظم ،سوده بانو _من دارم میرم خونه هیلدا شب فرزاد میاد دنبالت بیای اونجا.بابات و روهام هم از سرکارمستقیم میان اونجا _مامان جون شرمنده روی گلتم ولی من نمیتونم بیام _چرا اون وقت؟ _چون حوصله مهمونی رو ندارم .مامان جان من چندروز میرم خونه خانجون .فصل امتحاناته،میخوام فقط درسم رو بخونم _حوصله بحث کردن با تو رو ندارم روژان .هرکاری دوست داری کن جدیدا زیادی گستاخ شدی. با اتمام حرفش با عصبانیت از کنارم گذشت و از خانه خارج شد. دیگر به این بحث ها عادت کرده بودم به سمت اتاقم رفتم و همه وسایل مورد نیازم را جمع کردم و به سمت خانه خانم جون به راه افتادم. شاید چندروز دوری فرصتی میشد برای مادرم تا مرا با همین عقایدم قبول کند. با کمک خانم جون در اتاقم مستقر شدم . دلم کمی آرامش میخواست و قطعا این آرامش را با وجود خانم جون و خانه کودکی هایم بدست می آوردم. آخرین کتاب را در قفسه کتابها قرارمیدادم که خانم جون وارد شد _روژان جان بیا واست غذا گرم کردم ، کم مونده از گشنگی همین وسط اتاق ولو بشی! _من فدای مهربونیتون بشم .چشم شما بفرمایید من الان میام. _خدانکنه عزیزم.بیا مادر خانم جون از اتاق خارج شد.نگاهی به اتاق انداختم همه چیز سر جای خودش قرارگرفته بود با شنیدن صدای معده ام از گشنگی، به سمت آشپزخانه پرواز کردم!!! _به به خانجون عجب بویی میاد !گمونم بوی لوبیاپلو کل محل رو برداشته ! _قرارنبود غلو کنی گلکم.بیا بشین سر میز،من ظهر دیدم دیر اومدی نهارم خوردم . _خانجون بدون شما که از گلوی من پایین نمیره. _بخور عزیزم نوش جونت منم میرم کمی تو اتاقم استراحت کنم. با خارج شدن خانم جون از آشپزخانه مثل قحطی زده های سومالی به جان غذا افتادم و با ولع شروع به خوردن کردم. اگر مادرم مرا اینگونه میدید، که بدون توجه به آداب غذا خوردن، دولپی و حریصانه غذا میخورم قطعا مورد شماتتش قرار میگرفتم. بعد از مدتها دلی از عزا درآوردم. بعد از شستن ظرفهای نهارم و مرتب کردم میز به اتاقم پناه بردم . روی تخت دراز کشیدم وبه هوای رسیدن به آرامش چشمانم را بستم . تصویر لحظه اخر کیان پشت پلکهایم جان گرفت و دلم لبریز شد از حس دلتنگی و از چشمانم سرازیر شد به روی گونه هایم . اشک هایم را بارها پاک کردم ولی دوباره روز از نو روزی از نو!! هراسان به سمت کیفم هجوم بردم . تسبیح یادگار او را برداشتم و دوباره روی تخت دراز کشیدم و تسبیح را درمشتم نزدیک به قلبم نگهداشتم تا آرامش به وجودم برگردد. حال‌ِ منی که مدتی کوتاه او را می شناختم و به او دل داده بودم اینگونه بود ،وای به حال دل زهرا که تمام عمرش را درکنار او گذرانده بود. بارها زیرلب ذکرگفتم _علی به ذکرالله تطمئن القلوب کم کم خواب به چشمانم دوید و به عالم خواب پرواز کردم. &ادامه دارد... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ . • ° 🌙🌿 . • ° ~ بسم‌اللـہ‌الرحمـن‌الرحیــم ~ " إِلَهِي عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْكَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكَى وَ عَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِي الْأَمْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجا عَاجِلا قَرِيبا كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ يَا مُحَمَّدُ يَا عَلِيُّ يَا عَلِيُّ يَا مُحَمَّدُ اكْفِيَانِي فَإِنَّكُمَا كَافِيَانِ وَ انْصُرَانِي فَإِنَّكُمَا نَاصِرَانِ يَا مَوْلانَا يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِينَ " هر‌شب‌بہ‌نیابٺ‌ازیڪ‌شـ‌هیدعزیـز '🌱 • نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh