eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
344 دنبال‌کننده
28.2هزار عکس
10.7هزار ویدیو
137 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
...♡
راویان خائن و تحلیلگران مغرض؛ سعی می کنند محتوای حوادثِ بزرگ را به سود خود و قدرت‌های غاصب دنیا تغییر دهند.
واکسنی که برای کرونا آماده شد؛ مایه‌ی افتخاره؛ اینو انکار نکنن... 🌱°•
آمریکا منافع خودش رو در بی ثباتی منطقه میدونه... ما در مقابل بی‌ثبات‌سازی آمریکا ایستاده‌ایم... 🌱'
"قیام ۱۹ دی را میتوان؛ اولین ضربه تبر ابراهیمی بر پیکر بت بزرگ به حساب آورد... .°
♡بسم الله الرحمن الرحیم♡ . 🍃اون روز وقتی توی فرودگاه جلوی رویم افتاد و غش کرد با خودم گفتم این فقط خدا بوده است که را حفظ کرده است والا انقلابی که فرمانده لشکرش اینطور و اینقدر ضعیف و ناکارامد باشد هشت سال که هیچ، هشت روز هم نباید جلوی ارتش با آن همه تجهیزات و پشتیبانی تمامی ابرقدرتها دوام می آورد😓 . 🍃با اکراه جلو رفتم و همانطور که چشمم به درجه های سرداری اش بود زیر بغل هایش را با کمک یکی از همراهانش گرفتم و بردیم بیرون فرودگاه و گذاشتیم داخل آمبولانس. . 🍃توی راه که داشتیم با همان همراه بر می گشتیم داخل فرودگاه، نتوانستم خودم را کنترل کنم و گفتم: اینا با این توان و ضعف در کار چطور میشوند؟ . 🍃 یک باره انگار که به پدر آن بنده خدا توهین کرده باشم، براق شد برایم که: چی می گی؟ تو اصلا ایشان را میشناسی؟ می دانی از همان لحظات اولیه زلزله تا امروز که روز دهم است شاید روی هم ده ساعت هم نخوابیده باشد؟ میدانی توی همین ده روز برای اینکه هزینه اضافی نداشته باشد برای سیستم به اندازه جیره غذایی یک روز آدم معمولی غذا نخورده؟ میدانی چند برابر من و تو کار کرده؟😔 . 🍃چشم هایم گرد شد، ده روز و ده ساعت خواب؟! ده روز و جیره یک روز یک نفر؟! گفتم: خب چرا؟ پاسخ داد: این چرا برای من و تو است، برای او چرا ندارد، میخواهد پرفایده و کم هزینه باشد! موشک هم که میخواهد بزند به منافقین اول هزینه اش را میپرسد ببیند می ارزد یا نه. . 🍃یک بار بعد از مدتها کار روی و مقرهاشان، رفته بود توی خاک ، از آنجا با تماس گرفته بود که مقر منافقین را با موشک بزنند. از سردار مقدم پرسیده بود قیمت موشکها چقدر میشود، قیمت را که گفته بودند دستور داده بود شلیک نشود، گفته بود این کار ارزش چنین هزینه ای را ندارد. فکر کردی بیخود و بی جهت است که میشود سردار احمد کاظمی؟!❣ . ✍نویسنده : . 🌺به مناسبت سالروز شهادت . 📅تاریخ تولد : ۲ مرداد ۱۳۳۸ . 📅تاریخ شهادت : ۱۹ دی ۱۳۸۴ . 📅تاریخ انتشار : ۱۹ دی ۱۳۹۹ . 🥀مزار شهید : گلستان شهدای اصفهان نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
به مناسبت سالروز شهادت سردار شهید احمد کاظمی🌺 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
روز وصل یاران.. ۱۹ دی سالروز شهادت فاتح خرمشهر تسلیت باد نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
~🕊 🔸کم مانده بود مرا بزند..😥 🔹گفته بود بلیط اتوبوس بگیرم و خانواده اش راراهی اصفهان کنم🚌.. 🔸وقتی دیدم ماشین سپاه بیکار افتاده از آن استفاده کردم و آن هارا به اصفهان رساندم..😎 🔹وقتی فهمیدخیلی از دستم عصبانی شد😠 🔸هیچوقت دوست نداشت از بیت المال استفاده شخصی بکند🙂 🔹این تنها یکی از خصوصیات خوبش بود.. ❤️🕊 ✨ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
خاطرات و زندگی نامه شهید #شهید_محمد_ابراهیم_همت #کانال_زخمیان_عشق @zakhmiyan_eshgh
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :9⃣2⃣ ✍ به روایت همسر شهید ☀️خودم را گول زدم :مگر می شود؟ بیشتر گول زدم :آن هم ابراهیم؟! خندیدم و گفتم : " او خودش گفت بر می گردد. به من قول داد..." یادم نیامد کی قول داده بود. ☀️خواهرم داشت نگاهم می کرد، جور عجیبی داشت نگاهم می کرد. گفت :" شنیدی رادیو چی گفت؟ " دنیا روی سرم خراب شد وقتی دیدم خواهرم هم خبر را شنیده. گفتم : " تو هم مگر..... " گفت : " اهوم. " ☀️گفتم : " اسم کی را گفت؟ تو رو خدا راستشو بگو! " گفت : " ابراهیم را." گفتم : " مطمئنی؟ " گفت : " خودش گفت فرمانده لشکر حضرت رسول. مگر ابراهیم.... " ☀️آبرو داری را گذاشتم کنار، از ته دل جیغ کشیدم، جلو مسافر هایی که نمی دانستند چی شده. سرم سنگین شده بود از جیغ هایی که می زدم. ☀️مصطفی بنارا گذاشته بود به گریه. بلند شدم به راننده گفتم :نگه دار! همین جا نگه دار، می خواهم پیاده شوم. با شما نیستم مگه؟ گفتم نگه دار. ☀️نگه نداشت. پدرم بهش سپرده بود مرا ببرد در فلان خیابان و جلو خانه فلانی پیاده کند. جای پیاده شدن هم نبود، وسط بیابان که نمی توانست نگه دارد. ☀️مسافر ها آمده بودند جلو می گفتند :" یهو چی شد؟ " نه حرمت،نه متانت، نه آبرو، هیچی را نمی شناختم. فقط گریه می کردم. گفتم : " شوهرم شهید شده. نشنیدید مگه؟ بگویید به راننده نگه دارد! " نگه داشت. پیاده شدم رفتم با اتوبوس دیگری بر گشتم. ☀️نمی گذاشتند ببینمش. تا اینکه راضی شدند ببرندم پیشش. با چه مصیبتی هم.که برویم سپاه، برویم فلان سردخانه، برویم توی سالنی پر از در های کشویی بسته،آرام آرام بکشید عقب و تو ابراهیم را ببینی، که ابراهیم همیشگی نیست، که آن چشم های همیشه قشنگش نیست، که خنده اش نیست، که اصلاً سری در کار نیست. ☀️همیشه شوخی می کردم می گفتم : " اگر بدون ما بری می آیم گوش هات رو می برم می گذارم کف دستت." بهش گفتم :" تو مریضی ماها رو نمی تونستی ببینی، ابراهیم. چطور دلت آمد بیاییم اینجا، چشم هات رو نبینم، خنده هات رو نبینم، سر و صورت همیشه خاکیت رو نبینم، حرف هات رو نشنوم؟ " ☀️جوراب هاش را دیدم، جیغ زدم.خودم براش خریده بودم. آن قدر گریه کردم که دیگر خودم را نمی فهمیدم. اصلاً یک حال عجیبی داشتم. همه هم بودند، دیدند. دیدند دارم دنبال پاهام می گردم. حتی گفتم : " پاهام کو؟ چرا دیگه نمی تونم راه برم؟ " ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
در کانال زیبای زخمیان عشق دنبال کنید 👆👆👆 دختر ترسایِ مجنون شد مسلمان دلت سجده شکری به جا آور اَشهد را بخوان شاعر یاس خادم الشهدا رمضانی نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ عصر راس ساعت چها و نیم حاضر و آماده رفتم جلوی در حیاط ساختمون وایسادم و منتظر دوقلو ها شدم.یکی دو دقیقه ای جلوی در رژه رفتم که در ساختمون باز شد و امیرحسین از راهرو اومد بیرون. برای سلام کردن پیش قدم شد و منم جوابشو دادم که گفت: +بفرمایید ماشین تو کوچس... _مگه شما هم... خنده ی کوتاهی کرد و گفت: +بله منم میام!مرکز خرید از اینجا دوره درست نیس سه تا دختر این موقع روز خودشون تنها تو کوچه خیابون راه بیفتن!اینه که... پوزخندی زد و ادامه داد: +این توفیق اجباری نصیبمون شده! از لحن حرفاش که با حرص قاطی بود خندیدم و گفتم: _بله حق هم دارین اینطور بگین.منی که یه دخترم از خرید بدم میاد دیگه چه برسه به شما که ... +واقعا؟از خرید بدتون میاد؟مگه میشه یه دختر از خرید بدش بیاد؟!امکان نداره! شونه ای با بی تفاوتی انداختم بالا و گفتم: _ولی من بدم میاد! +چه متفاوت! فرصتی برا جواب دادن نموند چون همون لحظه در خونه باز شد و اسما و حسنا اومدن بیرون و رفتیم سمت مرکز خرید... 🍃 یک ساعتی بود که داشتیم تو یکی از بزرگترین مرکز خرید های شیراز رژه میرفتیم و به هیچ نتیجه ای نمیرسیدیم.بیچاره امیرحسین هم پا به پای ما داشت میومد.معلوم بود داره عذاب میکشه.منم دست کمی ازش نداشتم.همیشه از خرید بدم میومد.دلم میخواست تو اولین مغازه ای که پا میزارم همه ی چیزای مورد نظرمو بخرم و نخوام انقدر راه برم! حلقه های بدل اونایی که قشنگ بود و کمتر بدل بودنش معلوم بود که خیلی گرون بود و ارزوناشم معلوم بود بدله! کلافه گفتم: _أه بسه دیگه.جونم بالا اومد!نیس آقا ندارن!حلقه نیس!اصن من غلط کردم فردا میرم مث بچه آدم به همکارام میگم من غلط کردم من بی کس و کارم! به خاطر غرغرایی که میکردم یک قدم از دوقلو ها که مشخص بود دارن کمال لذت رو از قدم زدن در پاساژ میبرن عقب افتاده بودم و تقریبا دوشادوش امیر حسین بودم.بعد از تموم شدن حرفم صدای آهسته امیر حسین رو شنیدم که گفت: +هنوزم باورم نمیشه! شک کردم با من باشه به خاطر همین متعجب نگاش کردم که دستاشو کرد تو جیب شلوار کتون کرمی رنگش و شونه ای بالا انداخت! تیپ امیرحسین همیشه من رو یاد رایان مینداخت و عذابم میداد!هردوشون همیشه تیپ اسپرت میزدن! وقتی بی توجهی دوقلو ها رو نسبت به اعتراضم دیدم قدم تند کردم تا برسم بهشون و وقتی رسیدم معترض گفتم: _هووووی اصن شنیدین من چی گفتم؟!بابا پاهام تاول زد!شماها دیگه چه جون سختایی هستین که هنوز دارین با لذت ویترینا رو دید میزنین! حسنا پوفی کشید و دستمو گرفت کشید و گفت: +ماشالا!یکم غر بزن گل من!چه خبرته؟خوب که داریم برا تو خرید میکنیم!راه بیا خب! نخیر اعتراض فایده ای نداشت!بنابراین دیگه چیزی نگفتم و با اخم دنبالشون راه افتادم... در حال گشت زدن بودیم که یهو یه حلقه ی خوشکل نظرمو جلب کرد.ساده بود اما خوشکل بود.اسما و حسنا که از توقف من متوجه شده بودن چشمم چیزی رو گرفته مشتاق پرسیدن کدومش و من با انگشت نشونشون دادم.همینطور که وارد مغازه میشدیم تو دلم خدا خدا میکردم که ارزون باشه و بتونم بخرمش. وقتی انگشتر مورد نظر رو نشون مغازه دار دادم و از خواستم برام بیاره گفت چند لحظه ای منتظر باشم.اسما و حسنا گفتن تو وایسا ما بریم این مغازه بغلی تیشرتاش خوشکله شاید خریدیم.سری به نشونه باشه تکون دادم و اونا رفتن.یک دقیقه بعد مغازه دار انگشتر رو آورد.با این که بدل بود ولی مثل یه طلای واقعی میدرخشید.انگشتر رو برداشتم و کردم تو انگشتم.دست چپمو که انگشتر داخلش بود رو آوردم بالا و مقابل صورتم قرار دادم.از نظر خودم عالی بود.انگشتای دستم کشیده بودن و انگشتر خیلی بهش میومد.انقدر از انگشتر خوشم اومده بود که دوس داشتم ه‍مه تاییدش کنن و همه بگن قشنگه!دستمو طوری گرفتم بالا که کف دستم رو به صورتم بود بعدم بی هوا چرخیدم و با لبخند بزرگی گفتم: _چطوریاس؟ &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ حسنا سری تکون داد و گف: +هاان آره ..صبح که منتظر ما بوده اینجوری شده! _منتظر شما برا چی؟! حسنا:دانشگاه داشتیم! باز دلم گرفت!چقدر دلم دانشگاه میخواس!رشته روانشناسی!چقدر برا کنکور درس خوندم!بعد از کنکور مطمئن بودم روانشناسی رو شاخمه ولی یهو همه چی عوض شد انگار!من حتی نگاه نکردم ببینم چه رشته ای قبول شدم! با صدای حسنا از فکر بیرون اومدم: +الینا؟مهم نیس!بهش فکر نکن!امسال نشد سال دیگه که اوضاع بهتر شد دوباره کنکور میدی!... حسنا کماکان حرف میزد و من فقط به این فکر میکردم که مگه اوضاع بهتر هم میشه؟! بالاخره اسما وارد بحث شد و گف: +حالا بیخیال بگو ببینم تو چطوری؟امروزت چطور بود؟!... خسته بودم...با شنیدن حرفای حسنا در رابطه با دانشگاه و حرفهای اسما در رابطه با رایان خسته تر شده بودم پس با بی حوصلگی گفتم: _اسما من واقعا خستم!میشه بعدا صحبت کنیم؟! انگار هردوشون منظور من رو از خستگی فهمیدن که سری تکون دادن و رفتن... 👈هَر زمان فالے گرفتم غَم مَخور آمد ولے این امید واهےِ حافظ مرا بیچاره کرد...👉 اونروز تا شب به فکر حرفایی که اسما و حسنا زدن بودم.شب دیگه از اینهمه فکر سرسام گرفته بودم.تنهایی این بدی هارو هم داشت.فقط فکر میکنی! پاشدم یه روسری سرم کردم و چادرمو هم پوشیدم و رفتم طبقه پایین.زنگ واحد دوقلوهار رو فشار دادم و منتظر شدم.راهرو خلوت و ساکت بود.چند ثانیه ای منتظر شدم که صدایی از پشت در خونه گفت: +بدویید قل سومتونه! صدای امیر حسین بود.از لفظ قل سوم خندم گرفت.به ثانیه نکشید بعد از این حرف در باز شد و اسما و حسنا قبل از سلام من رو کشیدن تو خونه.بعدم طبق معمول دوتاشون باهم گفتن: +سلااام! _سلام!بچه ها برین چادرتونو سرتون کنید بیاید بریم بالا! پنج دقیقه بعد هر سه تو واحد من بودیم. اسما:خب میبینم که باز دلتنگ وجود من شدی و من رو به کلبه ی حقیرانت دعوت نمودی! _بروبابا! حسنا:خب راس میگه دیگه!بگو چی کار داری حالا؟! _راستش گفتم با هم حرف بزنیم.من امروزمو براتون تعریف نکردم.ناسلامتی امروز رفتم سر کارا! حسنا:آره آره راس میگیا.خب بگو ببینم امروز خوب بود؟محل کارت چطوره؟ شروع کردم همه ی اتفاقات امروز رو تعریف کردم به علاوه قضیه اشتباه شدن همسر من!!! بعد از تعریف ه‍مه ی اون ماجرا ها حسنا اولین کسی بود که به حرف اومد: +خب اینکه عیبی نداره دفعه دیگه که بحثش پیش اومد بهشون بگو راستی اوندفعه شما بد فهمیدینا من شوهر ندارم! _نه!نمیخوام اینکارو بکنم... هردوشون با تعجب نگام کردن که اسما گفت: +پس میخوای چی کار کنی؟ با صراحت گفتم: _بزار فک کنن شوهر دارم! از اینهمه رک گویی من هردوشون چشماشون گرد شد و باهم پرسیدن: +چــــــی؟! _فک کنن شوهر دارم بهتره یا فک کنن بی کس و کارم؟!بزار حداقل پیش خودشون فک کنن من دارم با شوهرم زندگی میکنم. حسنا:دیوونه شدی؟آره حتما دیوونه شدی!خب خل و چل دو روز دیگه نمیگن شوهرت کو؟چرا یه بار نمیاد دنبالت؟اسمش چیه؟رسمش چیه؟چی کارس؟بیار ببینیمش؟ در حالیکه از اینهمه حرص خوردن حسنا خندم گرفته بود گفتم: _چیزی که بلنده دیوار حاشا گل من!هر سوالی که پرسیدن رو یه جوری میپیچونیم!چمدونم مثلا به بهانه هایی مثل رفته ماموریت و خونه نیست و ... اسما پرید تو حرفم: +اگه عکس خواستن چی؟اگه گفتن عکسشو نشونمون بده؟ کلافه گفتم: _بابا اصن میگم من رو شوورم حساسم حسسساس دلم نمیخواد هرکسی ریخت نحسشو ببینه!همین فردا عصرم میرم یه حلقه تقلبی بدل میخرم میکنم تو انگشتم تا نگن حلقت کو!خوبه؟! هردوشون شونه ای بالا انداختن و سری تکون دادن. حسنا:خوددانی! _خوبه حالا هم پاشید بریم شام بخوریم! 🍃 فردای اونروز صبح که سر کار بودم حسنا بهم زنگ زد و گفت عصر ساعت چهار و نیم آماده باشم بریم خرید حلقه مثلا! عصر راس ساعت چها و نیم حاضر و آماده رفتم جلوی در حیاط ساختمون وایسادم و منتظر دوقلو ها شدم.... &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
{صَبَاحَاً أتَنَفَّسُ بِحُبِّ الحُسَین...
سَلامٌ عَلى قَلبِ زَينَبَ الصَّبور
{بسم الله الرحمن الرحیم...
💌💗بسم الله الرحمن الرحیم 💌💗 قرائت دعای عهد جهت تعجیل در فرج امام زمــ❤️ـان اللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْکُرْسِىِّ الرَّفیعِ، وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ، وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجیلِ وَالزَّبُورِ، وَ رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ، وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبینَ، وَالْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ اَللّهُمَّ إِنّى أَسْأَلُکَ بوَجْهِکَ الْکَریمِ، وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنیرِ، وَ مُلْکِکَ الْقَدیمِ، یا حَىُّ یا قَیُّومُ، أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذى أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ، وَ بِاسْمِکَ الَّذى یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ، یا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً حینَ لا حَىَّ، یا مُحْیِىَ الْمَوْتى، وَ مُمیتَ الْأَحْیاءِ، یا حَىُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ. اللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ الْقائِمَ بِأَمْرِکَ، صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ الطّاهِرینَ، عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها، سَهْلِها وَ جَبَلِها، وَ بَرِّها وَ بَحْرِها، وَ عَنّى وَ عَنْ والِدَىَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ، وَ مِدادَ کَلِماتِهِ، وَ ما أَحْصاهُ عِلْمُهُ، وَ أَحاطَ بِهِ کِتابُهُ. أَللّهُمِّ إِنّى أُجَدِّدُ لَهُ فى صَبیحَةِ یَوْمى هذا، وَ ما عِشْتُ مِنْ أَیّامى عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فى عُنُقى، لا أَحُولُ عَنْها، وَ لا أَزُولُ أَبَداً. اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِهِ، وَالذّابّینَ عَنْهُ، وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ، وَالْمُحامینَ عَنْهُ، وَالسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ، وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ. اللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً، فَأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى مُؤْتَزِراً کَفَنى، شاهِراً سَیْفى، مُجَرِّداً قَناتى، مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى فِى الْحاضِرِ وَالْبادى. اَللّهُمَّ أَرِنِى الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ وَالْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ، وَاکْحَُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى إِلَیْهِ، وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ، وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ، وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ، وَاسْلُکْ بى مَحَجَّتَهُ، وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ، وَاشْدُدْ أَزْرَهُ، وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ ، وَ أَحْىِ بِهِ عِبادَکَ، فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ: ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما کَسَبَتْ أَیْدِى النّاسِ، فَأَظْهِرِ اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ وَابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِک حتّى لا یَظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ، وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ وَ ناصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَکَ، وَ مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْکامِ کِتابِکَ، وَ مُشَیِّداً لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دینِکَ، وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ، اَللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّداً صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ، وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ، وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ ، اللّهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ، وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً، بِرَحْمَتِکَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ. ❤️الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ❤️ ❤️الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ❤️ ❤️الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ❤️ اللهم عجل الولیک الفرجــ✨ @zakhmiyan_eshgh
زمستان است ... شب بخیر هایت را نگاه پُر مهرت را از ما دریغ مدار برای زنده ماندن باید گرم بمانیم ... صبحتون شهدایی
~🕊 😁😂 آخ كربلاي پنج🤣🤣آخ فتح المبین🤣 اینجوری‌عملیات‌ها رو‌ مرورمیکردیم😂 💠پسر فوق‌العاده بامزه و دوست داشتني بود. بهش مي‌گفتند «آدم آهني» يك جاي سالم در بدن نداشت. يك آبكش به تمام معنا بود. آن‌قدر طي اين چند سال جنگ تير و تركش خورده بود كه كلكسيون تير و تركش شده بود.☺️ دست به هر كجاي بدنش مي‌گذاشتي جاي زخم و جراحت كهنه و تازه بود.❤️ اگر كسي نمي‌دانست و جاي زخمش را محكم فشار مي‌داد و دردش مي‌آمد، نمي‌گفت مثلاً (آخ آخ آخ آخ آخ) يا ( درد آمد فشار نده) بلكه با يك ملاحت خاصي عملياتي را به زبان مي‌آورد كه آن زخم و جراحت را آن‌جا داشت. 😁💪مثلاً كتف راستش را اگر كسي محكم مي‌گرفت مي‌گفت: « آخ بيت‌المقدس» و اگر كمي پايين‌تر را دست مي‌زد، مي‌گفت: «آخ والفجر مقدماتي» و همين‌طور «آخ فتح‌المبين»، 😆«آخ كربلاي پنج و...» تا آخر بچه‌ها هم عمداً اذيتش مي‌كردند و صدايش را به اصطلاح در مي‌آوردند تا شايد تقويم عمليات‌ها را مرور كرده باشند نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
~🕊 🔸دلم میخواد اون کسی که حسینم رو شهید کرد ببینم!.. 🔹بخدا قسم باهاش کاری ندارم.. 🔸فقط میخوام بپرسم: چطور دلت اومد پسر به این قشنگی رو از مادرش بگیری:) 🥀 ❤️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
بین راه انبوه قوطی های کمپوت و کنسرو و ساندیس به چشم می خورد که بعد از استفاده کنار جاده ریخته شده بود. به قرارگاه که رسیدیم حسین فرمانده قرارگاه رو صدا زد و بعد از تذکر بهش گفت: این جا خاکه و خاک هم پاکه نباید هر چی دست مون می رسه این جا بریزیم و باید مثل خونه خودمون برخورد کنیم شما تو خونه خودت اینجوری آشغال میریزی؟ سریع چند نفر رو بگو بیان هر چی قوطی موطی و آشغال این جا هست همه رو جمع کنن... خودش هم تا زمانی که تموم آشغال ها جمع نشد اونجا رو ترک نکرد. نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
yaa_shahid+CJwf4hqhest+2481623618560584493.mp3
2.72M
" ما نمیتونیم عقب بمونیم...نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh ...♡
سالروزشهادت ° نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh