" يَا أَنِيسَ مَنْ لا أَنِيسَ لَه "
ای آرامگاھ وحشتزدھای کھ؛
جز تو آرامگھ دیگرۍ ندارد...🌱;
و من خانه نشیـن، قربـانی مصلحت!
که هرگز از ظلم ننالیده ام و ازخصم
نهراسیدهاموازشکستنومیدنشدهام.
اما این کلمه شوم “مصلحت” دلم را
سخت به درد آورده بود.
مصلحت اینتیغ بیرحمی که همیشه
حقیقت را با آن ذبح شرعی می کنند.
هرگاهحقیقت؛ازصحنهیجنایتخصم
پیروزبازگردد،درخیمهیخیانتدوست
بهدست مصلحت خفه اش میسازند
و سرنوشت علی گواه است
-دکترعلیشریعتی؛حسینوارثآدم-🌿•.
شب تقدير،شبىاست كه انسان بايدجايگاه
خودش را در اين عالم بفهمد و بررسىكند.
بايد ببيند كه به جمع خود، به وجود خود،
به نيروهايى كه دارد،چهسازمانىدادهاست
و برايشان چه برنامهاى ريخته است؟
در خانواده خود، در كوچه و محل خود،
در شهر خود، در كشور خود چه برنامه
و طرحى داشته است؟
ما ياد گرفتهايم فقط بهانه بياوريم و
غُر بزنيم كه نمیگذارند كار كنيم يا جامعه
منحرف شده و ديگر نمیشود كارى انجام داد و ...
در حالى كه هر چه مشكلات زيادتر شود،
تكاليف بيشتر میشود.
-استادعلیصفائیحائری؛اخبات🌿• .
1.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
الهۍ اے فلڪ دیگر نگردۍ!
اگر دور سر حیدر نگردۍ ...🌱
دعای جوشن کبیر .pdf
حجم:
1.79M
📖 #دانلود فایل pdf #دعای_جوش_کبیر | بهخط ابوالحسن مظفری | ترجمه فارسی استاد مهدی الهی قمشهای | همراه با ترجمه انگلیسی
#شب_قدر
#کانال_زخمیان_عشق
🦋🌈🍄☔️
🌈🦋
🍄
☔️
🦋🌈عاشقانه ای شور انگیز را بخوانید #رمان_روژان 🦋
باقلم شیوای بانو فاطمی🍄🌈
🦋⚡️ رمانی متفاوت با آنچه که تا به حال خوانده اید.❣
روایتی عاشقانه❣مذهبی ، از دختری بد حجاب که بعد از شناخت #امام_زمانش دلبسته استاد راهش می شود.🌟
💖عشقی پاک که او را از فرش به عرش برساند.🍄🌈
🌟💕بعد از ازدواج عاشقانه ی #روژان و کیان ادامه ماجرای زیبا و خواندنی را به زودی در #فصل_دوم دنبال میکنیم😍💕
😍 #فصل_دوم رمان زیبای
#روژان را در کانال زیبای
زخمیان عشق دنبال کنید
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_صد_چهل_سوم
صدای گریه ام که بلند شد،سرم را به شانه اش تکیه داد و موهایم را نوازش کرد
_هیس!الهی من فدات بشم، قرارنبود انقدر خودتو اذیت کنی خانوم خانوما!
میخوای واست سوره صف رو بخونم؟
سرم را به نشانه موافقت تکان دادم.
کیان با همان صدای دلنشینش سوره صف را برایم خواند.
دلم که با شنیدن قرآن آرام گرفت .کیان مرد مخاطب قرار داد
_عزیزم وقت رفتن شده.با اجازه ات من برم آماده بشم
_نمازت رو خوندی؟
_بله خانوم .شما خواب بودی من نمازم رو خوندم.کیان بوسه ای روی چشمان بارانی ام کاشت و به اتاق رفت .
من هم یاعلی گفتم و برخواستم.
سجاده و چادر نمازم را جمع کردم.
به آشپزخانه رفتم و میز صبحانه را آماده کردم.
چای را دم کردم و برای هردویمان چای ریختم.
کیان با همان لباس سبز نظامی اش که زیادی دلبرش میکرد،به آشپزخانه آمد
_به به عجب صبحونه ای،صبحونه بخوریم یا خجالت خانوم.
به رویش با محبت لبخند زدم و با عشق نگاهش کردم.
زیر لب برایش آیت الکرسی خواندم و نزدیکش شدم و به اطرافش فوت کردم،دقیقا همانطور که خانم جان برایم انجام میداد
_با این لباس زیادی دلبری میکنی آقا،برات آیت الکرسی خوندم تا خدا حفظت کنه.
صدای خنده مردانه اش که بلند شد دلم برای صدایش تنگ شد
_میگم خانوم جان حالا که انقدر با این لباس خوشگلم بیا یه عکس باحال ازم بگیر .
گوشیاش را گرفتم.
کیان ژست های مختلف و اغلب خنده دار می گرفت و من می خندیدم.
یک عکس دونفره هم گرفتیم.
گوشی را گرفت و به عکس ها نگاهی انداخت
_به به ببین چقدر خوشتیپ و خوشگلم.خدایا شکرت منو خوشگل و ناز آفریدی
با صدای بلند به لحن با نمک و خودشیفتهاش خندیدم.
_این شد ،من فدای خنده ات بشم خانومم .روژانم از تو همین عکسها یکی رو انتخاب کن، اگه شهید شدم رو آگهی مراسمم بزنید
اخم کردم و با عصبانیت صدایش زدم
_کی......ان،خیلی بدی!این چه حرفیه ،تو باید به سلامت برگردی.حرف از شهادت بزنی حلالت نمیکنم.
_چه عصبانی! چشم خانومم ،من صحیح و سالم برمیگردم شک نکن.مگه میشه تو دعا کنی و خدا مستجاب نکنه! حالا هم باز کن اخمات رو که دیگه دیرم شد .باید برم با مامان اینا هم خداحافظی کنم.بی خیال این حرفها بیا صبحونه امون رو بخوریم.
_چشم
&ادامه نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_صد_چهل_چهارم
بعد از صرف صبحانه، کیان آماده رفتن شد.
با چشمانی بارانی، سینی که روی آن قرآن و یک کاسه آب گذاشته بودم، را برداشتم و همراه باهم به سمت ساختمان آنها رفتیم.
همه منتظر ما بودند.
کیان با خاله و پدرجان ،با کمیل و زهرا
خداحافظی کرد و همه را به آغوش کشید.
دستم را گرفت و رو به پدرجان کرد:
_حاج بابا،روژان امانت من به شماست،لطفا تا برگشتم هواش رو داشته باشید.
پدر دوباره به آغوشش کشید
_نگران نباش پسر!روژان قبل اینکه عروسم باشه، دخترمه.پس لازم نیست نگران دختر من باشی.برو به سلامت باباجان .
خیالت از امانتیت راحت، همه ی حواست رو بزار واسه کارت پسرم!
کیان خم شد و دست پدرجان را بوسید.
دوباره یکایکمان را به آغوش کشید و خداحافظی کرد.
دوستانش جلو در منتظرش بودند.
سینی را جلوی در،بالای سرش نگه داشتم .
چندبار از زیر قرآن رد شد و قبل از رفتن،آهسته طوری که دیگران متوجه نشوند،لب زد:
_دوستت دارم فراموش نکن.
اولین قطره اشکش که چکید از من چشم گرفت و برای همه دستی تکان داد و سوار ماشین شد و رفت.
با رفتن کیان،احساس میکردم دیوارهای خانه هرلحظه به هم نزدیکتر میشوند و می خواهند راه نفسم را ببندند.
هنوز نرفته دلتنگش بودم و تحمل خانه را نداشتم.
وسایلم را جمع کردم و به خانه خانمجون پناه بردم.
زنگ را فشردم،چند دقیقه که گذشت صدای خانم جون به گوشم رسید:
_اومدم اومدم
در باز شد و قامت مهربان بی بی در چارچوب در نمایان شد.
_سلام خانجون پناهم میدی؟
-سلام عزیزکم ،خوش اومدی ،خوش اومدی بفرما داخل مادر
خانم جون از جلو درب کنار رفت و من ساک به دست داخل شدم.
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh