eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
356 دنبال‌کننده
28.7هزار عکس
11.1هزار ویدیو
140 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
رییسی : هر روز در سفره روستایی و شهری یک بمب منفجر شد. پس مسئول کیست که باید پاسخگو باشد ؟
مهرعلیزاده:👇🏾 عرض سه ماه بی‌حجابی رو احتمالا عادی کنه عرض سه ماه واکسینه میکنه... عرض سه ماه بچه‌هایی که بخاطر آب بازی دستگیر شدند رو آزاد میکنه... حضرت عباسی هم که قول داد... 👀
آقای‌جلیلی: دولت قبلی ۱۸ برنامه برای خانم ها ارائه داد؛ کدومش اجرا شده؟
همتی: من در برابر جریانی هستم که می خواهند بروند کاخ سفید را حسینیه کنند! چه کسانی به سفارت عربستان حمله می‌کنند و ارزش پول ملت را پایین می‌آورند؟
🍁زخمیان عشق🍁
همتی: من در برابر جریانی هستم که می خواهند بروند کاخ سفید را حسینیه کنند! چه کسانی به سفارت عربست
‏ عالی‌جناب اسلام آمریکایی کاخ سفید را حسینیه می‌کنیم برای ما شعار نیست هدف است ...
‼️‏آقای همتی به جای تمسخر وصیت‌نامه شهید کوروش باباپور درباره حسینیه شدن کاخ سفید، بگویید چگونه تالار شیشه‌ای بورس را تبدیل به سرویس بهداشتی کردید؟
من از تو دل نمی‌کنَم سردار اگر قابل بدونی اگر میون عاشقات این دل ما رو لایق بدونی...
ما برای اینکه ایران خانه خوبان شود خون دلها خورده ایم...
🍁زخمیان عشق🍁
#انتخابات 🇮🇷
همتی مثه اون بچه کلاس اولیِ که هم‌میزیش و میزنه بعد میشینه گریه میکنه که تنبیه نشه...
🦋🌈🍄☔️ 🌈🦋 🍄 ☔️ 🦋🌈عاشقانه ای شور انگیز را بخوانید 🦋 باقلم شیوای بانو فاطمی🍄🌈 🦋⚡️ رمانی متفاوت با آنچه که تا به حال خوانده اید.❣ روایتی عاشقانه❣مذهبی ، از دختری بد حجاب که بعد از شناخت دلبسته استاد راهش می شود.🌟 💖عشقی پاک که او را از فرش به عرش برساند.🍄🌈 🌟💕بعد از ازدواج عاشقانه ی و کیان ادامه ماجرای زیبا و خواندنی را به زودی در دنبال میکنیم😍💕 😍 رمان زیبای را در کانال زیبای زخمیان عشق دنبال کنید نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
🦋🌈🍄☔️ 🌈🦋 🍄 ☔️ 🦋🌈عاشقانه ای شور انگیز را بخوانید #رمان_روژان 🦋 باقلم شیوای بانو فاطمی🍄🌈 🦋⚡️ رمانی
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 با ورود نجلاء به زندگیم، زندگی رنگ و بوی جدیدی به خود گرفت. چندروز بعد از آن خواب ،نامه ای که کیان برای مادرم نوشته بود را به مادرم رساندم. او هم به گوشه ای رفت و نامه را خواند. آنقدر اشک ریخت که دوباره در بیمارستان بستری شد. بار اول بخاطر بی کس شدن من حالش خراب شد و این بار برای کیانی که شاید زیاد دل خوشی از او نداشت. من هیچ وقت نفهمیدم که کیان مانند جلسه خواستگاری به مادرم چه گفت که مادرم برای او گریه میکرد ولی هرچه بود باعث شد مادرم تا آخر عمر به خوبی از او یاد کند. خانم جون بعد از شنیدن خبر شهادت کیان، سکته کرد و حس از پاهایش رخت بست و او را ویلچرنشین کرد. همه خانواده بعد از شنیدن خواسته کیان،نجلا را به عنوان فردی از خانواده پذیرفتند. حمیدآقا به گفته خودش تا اطلاع ثانوی در ایران ماندگار شد. دوسال با همه سختی ها و دلتنگی هایش و گریه های شبانه در فراق کیان گذشت زهرا با پافشاری های روهام به او جواب مثبت داد. نجلاء،دخترکم بسیار شیرین زبان شده بود. حمیدآقا با تلاش زیاد توانست برای او شناسنامه بگیرد. نام من به عنوان مادر و نام کیان به عنوان پدر در شناسنامه اش ثبت شد. هرچند که نجلاء بخاطر علاقه و وابستگی شدیدی که به حمیدآقا داشت او را بابا حمید صدا میزند و هرکاری میکردم به او عمو نمی‌‌گفت. با شیرین زبانی ها و دایی گفتنهایش عجیب در دل روهام جا باز کرده است. حالا او عزیزدل همه ی خانواده بود. امشب جشن عروسی تنها برادرم و زهرای عزیزم است. عصر نجلاء را پیش مادرم گذاشتم و خودم به آرایشگاه رفتم. شب که شد از آرایشگاه مستقیم به تالار رفتم . نجلا با مادرم به تالار آمده بود. تازه وارد سالن شده بودم که خوشحال به سمتم دوید _مامانی مامانی روی پا نشستم و آغوشم را برایش باز کردم _جون دل مامان ،چطوری خوشگلم. _مامانی چقد خوشجل شدی _الهی فدای شیرین زبونیت بشم مامانی.تو که خوردنی تر شدی ،یه لقمه چپت کنم آنقدر بوسش کردم که صدای خنده اش بلند شد _جیش کدم مامانی ،نتن،تولوخدا نتن مادرم با خنده به سمتمان آمد _نکن دخترم دلش درد گرفت. نجلاء را روی زمین گذاشتم. با آن لباس‌عروس، عروسکی اش، زیادی خوردنی شده بود. _من میلم پیش بابا حمید باتوام قهلم. وروجک به من اخم کرد و با دو از تالار بیرون دوید. با صدای بچه ها که فریاد میزدند عروس و داماد رسیدند به سمت درب سالن رفتم. برادر عزیزم که در تمام سالهای زندگی در کنارم بود، در لباس دامادی زیادی دلبر شده بود. زهرای عزیزم هم با آن آرایش ملیح بسیار چشمگیر و دلنشین شده بود. هردو که کنار سفره عقد نشستند با لبخند به آنها چشم دوختم. با صدای زهرا که میخواست برای بارسوم جواب بله را بدهد حواسم را به زهرا دادم. _با اجازه حضرت مهدی عج و با اجازه پدر و مادرم و روح برادر شهیدم ،بله صدای کل کشیدن و دست زدن که بلند شد، چشمم به کیان افتاد که کت و شلواری سفید به تن کرده بود و کنار زهرا ایستاده بود و با لبخند به من نگاه می کرد. تا خواستم اولین قدم را به سمتش بردارم لب زد _دوستت دارم.حمید بابای خوبیه و هم... با صدای خنده نجلا،یک لحظه به درب ورودی نگاه کردم ودوباره سرم را برگرداندم ولی دیگر کیان را ندیدم. اولین قطره اشکم که جاری شد،منم مثل خودش لب زدم _منم دوستت دارم کیانم،خدانگهدار پایان فصل دوم ساعت ۲۳:۱۷ ۲/۱۲/۱۳۹۹ &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh