eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
350 دنبال‌کننده
27.3هزار عکس
9.8هزار ویدیو
136 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
وقتی در گرمای تابستان آن‌ هم زیر رگبار تیر و خمپاره و گلوله ؛ خوردن یک کمپوت اهدایی از سمت مردم به قولی «جیگرت رو حال میاره» ....
🍐 کمپوت ... کمپوت‌ ها از محبوب ترین خوراکی‌ های جبهه بودند. کمپوت گیلاس و گلابی خاطر خواه بیشتری داشت. توی گرمای تند و سرمای تیز، قند و فشار خون رزمنده‌ها می‌افتاد و هیچ چیز مثل کمپوت هایی که کارخانه‌ها آن روزها شهدش را شیرین‌تر و قوطی‌ها را سنگین‌تر تولید می‌کردند تا سهم‌شان را ادا کنند، قوت رفته را به جانِ رزمنده بر نمی‌گرداند. قوطی خالی کمپوت ها هم گلدان سنگرها می شد یا «هدف نشان» تمرین تیراندازی برای رزمنده های تازه وارد.....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زمستان سال ۶۴ در تهران زندگے میڪردیم، اسماعیل براے گرفتن برنج ڪوپنے می‌بایست مسیرے را طے ڪند ڪه جز ماشین‌هاے داراے مجوز نمے توانستند از آن محدوده عبور ڪنند، او از ناحیه پا هم ناراحتے داشت و حمل یک ڪیسه برنج با آن مسافت تقریبا یک ڪیلومترے برایش زجرآور بود، از او خواستم با خودرو سپاه برود ڪه نپذیرفت، گفتم: حال شما خوب نیست و پاهایت درد دارد، گفت: اگر خواستے همینطور پیاده میروم و گرنه نمیروم، او ڪیسه ۲۵ڪیلویے برنج را روے دوشش نهاد و یک نایلون هم پر از چیزهاے دیگر در دستش گرفت و به سختے به خانه آورد اما حاضر نشد براے چند دقیقه از ماشین سپاه استفاده ڪند. 🌷شهےد اسماعیل دقایقی🌷 راوے: همسر شهید نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
از شناسایے منطقه عملیاتے والفجر ۲ بر می‌گشیتم، هلیڪوپتر ڪه روے زمین نشست، شهید صیاد شیرازے پیاده شد، پشت سرش هم ڪمال، ڪمال در بین فرماندهان عالے رتبه‌اے ڪه حاضر بودند روے دو زانو نشست و شروع ڪرد به یک چوب موقعیت محورے ڪه باید عمل می‌شد را به دقت تشریح ڪرد، ڪلامش ڪه تمام شد، صیاد روے دوش او زد و گفت: باید درجه‌هاے من را بزنن رو دوش این ڪیهان فرد!!چنےن نیرویے را باید تو هفت سنگر پنهون ڪرد تا دست دشمن بهش نرسه! قبل از رفتن به عملیات خواب دیده بود از هلیڪوپتر سقوط می‌ڪند، توے هلیڪوپتر بود ڪه شهید شد. 🌷شهید محمدامین ڪیهان‌فرد🌷 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
طرّاح بستن تنگه مرصاد(چهار زِبَر) در عمليّات مرصاد کدام شهيد بود!؟ ✅شهيد رضا نادري در روز ميلاد امام رضا(ع) در شاهرود به دنيا آمد و به همين دليل نامش شد رضا. 💐مادر، قبل از تولد ديده بود كه حضرات معصومين بالاي سرش آمده اند و مژده تولّد اين نوزاد را به او داده اند. براي همين بسيار اين پسر را دوست داشت. در مدرسه جزو نوابغ بود. در تحصيل و تهذيب و ورزش از همه جلوتر بود. در جبهه نيز كارهاي او فوق العاده بود. بچه هاي اطلاعات عمليات اين موضوع را به خوبي تأييد مي كنند. طرحهاي او در شلمچه بسيار عجيب بود. دشمن را گمراه مي كرد ... مسئول تيم شناسايي و اطّلاعات تيپ قائم(عج الله) بود. 📖دلنوشته هاي او شاهكار ادبي است. آخرين متن خود را براي عيد قربان سال ۱۳۶۷ نوشت! همان روزي كه قرباني حضرت حق شد. در عمليات مرصاد كاري كرد كه تحسين شهيد صيّاد را نيز در برداشت. شهيد رضا نادري اولين كسي بود كه تنگه مرصاد را بست و منافقين را غافلگير كرد. از همان نقطه هم به سوي آسمان پرواز كرد. 🔆شهيد رضا نادري آخرين جمله وصيّت نامه را براي سنگ قبرش نوشته بود: «اي برادر به كجا مي روي، كمي درنگ كن! آيا با كمي گريه و خواندن يك فاتحه بر مزار من و امثال من، مسئوليتي را كه ما با رفتن خود بر دوش تو گذاشته ايم فراموش خواهي كرد يانه!؟ ما نظاره مي كنيم كه تو چه خواهي كرد!!» 🌹 در سالروز شهادت، شادي روح پاکش صلوات! 📙برگرفته از کتاب کمی درنگ کن. اثر گروه شهيد ابراهيم هادي نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
شهید صیاد در مرصاد کار منافقین را تمام کرد و محسن حججی کار داعش را ...✌️ «رهبر انقلاب قبل از محسن حججی، فقط بر تابوت شهید صیاد شیرازی بوسه زده بود» سالروز عملیات مرصاد عملیات شهید صیاد شیرازی🌹 حماسه_ارتش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سیدحجت‌بحرالعلومی.mp3
4.19M
" شاه مردان؛ شعر یزدان؛ قدرت پروردگار... •°' نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹شهید مجتبے بابایے زاده🌹 ‍ تڪاورے دلاور بود ڪه به دلیل توانایے بالاے ذهنے و جسمے در چندین عملیات سخت و موفق بر علیه دشمنان مرزے نظام مقدس شرڪت ڪرده بود. در سال 1387 با خانواده ے متدین "پارسا مهر" وصلت ڪرد و با برادر بزرگتر خودش باجناق شد. زندگے ساده و با صفاے مجتبے و همسرش زبانزد است. مجتبے خود این جمله را بر زبان مے آورد ڪه من مطمئنم ڪه همسرم مرا عاقبت به خیر میڪند. در ادب و نزاڪت، رعایت شئونات اسلامے، دستگیرے از محرومین، اداے فریضه نماز، صله رحم ڪوشا بود و عدم تعلق خاطر به امور دنیایے و مسائل مادے زبانزد بود. همیشه در برخوردها لبخند بر چهره داشت حتے اگر از مسئله اے ناراحت بود لبخند میزد. فرزند قهرمان اندیمشک در تاریخ 1390/6/13 در عملیات پاڪسازے مرزهاے شمال غرب ڪشور از وجود اشرار و گروهک تروریستے پژاک در ارتفاعات جاسوسان در نبردے سخت به آرزوے دیرینش رسید و به فیض شهادت نائل شد. در هنگام شهادت ذڪر یا "علے بن ابے طالب" بر زبانش جارے بود و به خیل شهدا پیوست. مراسم تشییع این شهید با شڪوهے وصف ناپذیر ڪه یاد آور سالهاے دفاع مقدس بود در روز پنجشنبه 1390/6/17 برگزار شد. ❤️روحش شاد یادش گرامے❤️ 🕊🌱🕊🌱🌸🌱🕊🌱🕊 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
↵🔖آسمانے‌شدں‍⠀ོ . . . ! ↶ازخاڪ‌بریدن‌مے‌خواست نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
💞بهترین ها را با زخمیان عشق دنبال کنید 💞 به دنبال تو می‌گردم میان کوچه‌ها گاهی عجب طوفان بی‌رحمی‌ست، عطری آشنا گاهی 🌹 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 حالا دیگه همه چیز آماده بود ،نبات که کامم رو شیرین کنه ،قرآن که پر برکت کنه لحظه لحظه ی زندگیمون رو ،نون و فندق و... دستی به لباس ساده سفیدم میکشم ،موج دامن می ایسته ،روسریم رو مرتب میکنم ،استرس داشتم ،قرآن رو بین آغوشم گرفتم ،چادری که به رسم و سنت فرشته خانوم بهم داده بود رو جلوتر میکشم ،نمی دونم محمد حسین فهمیده استرس دارم یا نه ،نگاه و مژگان -دختر خاله محمد حسین- تور رو بالای سرمون نگه داشتن و ملکا قند ها رو بالای سرم می سابه ، احتمالا محمد حسین حالا داره سفره رو میپائه ،نگاهی در آیینه میکنم که می فهمم اون هم آیینه رو نگاه میکنه با هم چشم تو چشم میشیم ،کمی مکث میکنه و بعد به طرف صورت مادرش بر میگرده ،توی آیینه خودم رو نگاه میکنم ،آرایش گر آرایش ملایمی کرده بود .بلخره وقتش میرسه که ابراز کنم که قراره زن محمد حسین بشم ،عاقد سه بار فرصت فکر کردن بهم میده که فکر کنم محمد حسین واقعا مرد خوبی برام میشه؟ یه پلیس میتونه آروم جونم بشه؟ دست از فکر و خیال بر میدارم و جمله کلیشه ای عروسا رو تکرار میکنم: با اجازه بزرگترا بله صدای کل کشیدن بلند میشه،محمد حسین چادرم رو بالا میده و با دقت صورتم رو بررسی میکنه، تک تک صورتم رو ،تک تک آرایشم رو، تک تک جوارحم رو،لبخندی میزنه: بلخره بهت رسیدم در جوابش لبخندی میزنم و چشام رو پایین میگیرم و بعد از چند دقیقه چشام رو خیره میکنم به صورتش :اشکش میچکه باورم نمیشه سر عقد؟ -چرا گریه میکنی؟ سریع اشک رو پاک میکنه و به احترام مادرش بلند میشه و صورتش رو می بوسه و بعد خاله اش، منم به احترام مامان و بابا بلند میشم همه رو بوس میکنم،حالا نوبت خانواده ی محمد حسینه .محمد حسین همه رو معرفی میکنه و من به گرمی بغلشون میکنم ،خانواده ی محمد حسین خانواده ی منم هستن .از خاله ش خوشم میاد مثل فرشته خانوم بود ،چهره ی مهربونش دلم رو میبره ،چشم های مشکی مثل محمد حسین و ابروهای رنگ کرده اش ،هم رنگ طره ای از موهایش که از زیر روسری با سماجت بیرون زده بود ، محمد حسین گفت اسمش انسیه اس،خاله انسیه که یه پسر داره و دو دختر ،دخترش که تور رو نگه داشته مژگانه ،دختر دیگه اش خیلی سعی کرد از شیراز بیاد ولی به خاطر کار شوهرش نشده اسم اون یکی مژده اس و اسم پسرش که سر به زیر کنار محمد حسن وایستاده مجتبی اس ،مژده بزرگترشونه ،دومین بچه اش مژگانه و آخرین بچه مصطفی اس که اتفاقاً هم سن نگاه ماست ،مکانیک میخونه ،این همه اطلاعات نشون دهنده ی زن بودن حقیقی منه که تو چند دقیقه کل قبیله رو تکوندم ،هنوز دنبال یافتن دلیل برای اشک محمد حسینم ولی چیزی یافت نمیشه ،آرزو دختر عمه مهشید جلو میاد ،چقدر مثل بچگی هاشه ،دست یه دختر مثل ماه شب چهارده رو گرفته ،احتمالا آرمیتاس ،دختری که آخرین بار دوسالش بود که دیدمش ،بغلش میکنم با تمام وجود ،خیلی دوستش داشتم خیلی مهربون بود،میشینم هم پای آرمیتا . -سلام آرمیتا خانوم نگاهی به مامانش میکنه و بعد به من نگاه میکنه،مامانش سری تکون میده ،راضی میشه بیاد بغلم ،بی هوا یاد ارمغانم افتادم ،نه فراموش کن اون دختر روپناه ،چرا اذیت میکنی خودت رو؟ -چند سالته؟ -چهار سالمه -چقدر خوشگلی شما آرزو نگام میکنه و من تازه می فهمم اگه آرایشش رو پاک کنه با آرمیتا مو نمیزنه .آرمیتا رو رها میکنم چون اگه بیشتر بغلم می موند، روضه ارمغان رو بلند بلند می خوندم .حالا نوبت مژگان و نگاه و ملکاست .آنقدر ملکا محکم بغلم میکنه ،احساس میکنم همین الان بچه ای رو که سال ها منتظر پیدا کردنش بوده رو پیدا کرده آخر سر هم محمد حسین به دادم رسید: ملکا،ملکا خفه اش کردی .ولم میکنه با تمام وجود نفس میکشم ،نگاه م تبریکی میگه ،چقدر دوستش داشتم در اون لباس پوشیده صورتی ،دخترونه ی محجوب به نظر می رسید ،اگر چه نیازی به ،به نظر رسیدن نداشت ،موقع عقد برا خوشبختیش دعا کردم هم اون و هم پاشا .همه که کنار میرن من می مونم و پاشا ،با تمام وجود بغلش میکنم و دم گوشم میگه: خوشبخت بشی آبجی جونم ،محمد حسین شاکی میگه:باشه حالا داره حسودیم میشه ها ،پاشا ولم میکنه ،صورت محمد حسین رو می بوسه و تبریک میگه ،محمد حسینم میگه انشاء الله نوبت تو هم میشه سرهنگم بود همون سر هنگی که چهره مهربانه اش بد جور دل ها رو نرم میکرد . 🌺🍂ادامه دارد..... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 محمد حسین تلو تلو خوران نزدیکم میاد و لبخندی میزنه ،دستش رو یکم روی پیشونیش میذاره ،بهش حق میدم با پرتاب هایی که دوستاش میکردن و تا عرش پرتش میکردن منم سر گیجه می گرفتم چه برسه به اون ،ببخشیدی میگه و در رو برام باز میکنه با غرور میشینم اونم کنارم میشینه ،چقدر خوشحالم که بلخره بهم رسیدیم یاد گریه محمد حسین می افتم به سمتش بر میگردم :محمد حسین چرا گریه کردی؟ -هیچی بابا -برو دیگه -یاد بابا افتادم جاش خالی بود راست میگفت ،منم جای خالیش رو احساس میکنم دوست داشتم این مرد که انقدر ازش تعریف می کردن رو می دیدم 🍃 کش و قوسی به خودم می دهم ،شونه رو بر می دارم و موهای لخت بلندم رو شونه میکنم ،با کلیپس موها رو سرجاش وامیستانم ،کی خوابم برد؟ روسری روی سرم میندازم و محکمش میکنم در اتاق باز میکنم و بازود پله های نیمه بلند خونه ی فرشته خانوم رو پایین میام ،با ذوق جلو میرم می خوام محمد حسین رو صدا کنم که صحبتش با فرشته خانوم شاخکام رو تکون میده ،شاخکای منم حساس حالا بیا جمعش کن ،میخواستم یکم عروس بازی در بیارم برا فرشته خانوم به هر حال مادر شوهرم بود و منم باید از قانون خود نوشته عروس ها تبعیت میکردم . -مامان فرشته -جانم -این شهریه ملکاست فرشته خانوم دست از آماده کردن سفره کشید و خیره شد به محمد حسین که حالا سرش پایین بود و داشت لقمه میگرفت . -لازم نبود محمد حسین ،محمد حسن میداد -محمد حست تازه کارش داره میگیره گناه داره -محمد حسین تو تازه زن گرفتی چند روزه دیگه قراره بری خونه بگیری -اولا یه مقداری پس انداز دارم دوما خدا بزرگه -پناه دختره آرزو داره ،شاید دوست نداشته باشه که تو به مادر شوهرش و خواهرشوهرش کمک کنی محمد حسین لقمه رو توی دهنش می چپونه ،فرشته خانوم که انگار پاش درد گرفته روی صندلی میشینه ،منتظر جواب محمد حسینم رو به روم روش نمیشه -پناه همچین دختری نیست (این رو راست میگفت) -هر آدمی یه روزی خسته میشه -مامان جان من این رو به پناه گفتم تو خواستگاری(راس میگفت گفته بود ،ولی من نگفتم بهتون همه چیز رو که نباید علنی گفت اونم صحبت خواستگاری!) -به هر حال از من گفتن بود جلو میرم،سلامی میکنم که بفهمن اومدم و از همه مهم تر همین الان اومدم فرشته خانوم "سلام عزیزمی " می گوید،باورم نمی شد این زن مادر شوهرمه .روی صندلی کنار محمد حسین میشینم . -سلام خانومی ،خوب خوابیدی؟ -آره ممنون لبخندی میزنم و لقمه ای رو سمتم گرفت ،تشکری کردم و لقمه رو گرفتم ،محمد حسین بلند شد. -کجا می ری مامان؟ -ملکا رو بیدار کنم دیرش میشه -پس محمد حسنم بلند کن -چشم لبخندی به فرشته خانوم زدم .او هم بدون معطلی جواب داد ،برای باز شدن بحث گفت :دیشب خوب خوابیدی؟ -بله -خدا رو شکر -ملکا امروز کلاس داره؟ -آره فکر کنم محمد حسین بهتر از من می دونه صدای جیغ ملکا بلند میشه،فرشته خانوم یا ابوالفضلی می گوید و به سمت پله ها می رود پشت سرش راه می افتم پله ها رو به سختی بالا می رود ،در اتاق ملکا رو باز میکنم ،ملکا و محمد حسین می خندید .با حرص رو میکنم به ملکا:چته تو ، نصف جون شدیم -بابا خب ترسیدم از لحن مظلومانه اش دلم سوخت ،فرشته خانوم سری به تاسف تکون داد . -محمد حسن رو پاشو بیدار کن ولی اینطوری نه ها -الان بیدار شده با یه تیر دو نشون زدم محمد حسن با عجله به سمت اتاق میاد و مثل جن زده ها میگه: چی شده؟ -دیدین گفتم (بعد به سمت محمد حسن بر میگرده) محمد حسن انتقاممون رو گرفتم -وای داداش سکته کردم به سمت محمد حسن بر میگردم :سلام داداش محمد حسن ملکا با تعجب به من نگاه میکنه و مهلت سلام کردن به محمد حسن رو نمیده :داداش؟ -چیه ؟مگه حرف بدی زدم؟ -اونو ولش کنین زن داداش اون که ادب حالیش نمیشه سلام ملکا با حرص به سمت محمد حسن بر میگرده:باشه داداش نو که اومد به بازار کنه میشه دل آزار؟ فرشته خانوم آهی میکشه و دعا سلامتی برا همه بچه هاش میکنه و اینکه شفاشون بده . -حالا من این همه پله رو چطوری برم پایین؟ محمد حسن جلو میاد و به سمت فرشته خانوم میره: خودم کولت میکنم فرصت اعتراض به فرشته خانوم نمیده و با حالت غیر منتظرانه ای از رو زمین بلندش میکنه ،فرشته خانوم بدبخت کم مونده بود از ترس سکته کنه -وای محمد حسین تو رو خدا بزارم زمین محمد حسین 🌺🍂ادامه دارد..... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا