eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
344 دنبال‌کننده
28.2هزار عکس
10.7هزار ویدیو
137 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼در گوشه‌ای میان خادم‌ها ایستاد ✍سردار شهید بیشتر اوقات پایین ضریح حضرت رضا(ع) می‌نشست و از همان مکان عرض ادب و ارادت خود را نشان می‌داد. زمانی هم که در کنار ضریح قرار می‌گرفت، بسیار متواضعانه رفتار می‌کرد. یک بار در مراسم خطبه‎خوانی در صحن انقلاب اسلامی حرم مطهر رضوی، سردار سلیمانی در حالی که لباس خادمی به تن داشت، اصرار دیگران مبنی بر قرار گرفتن در جایگاه مسؤولان، مدیران و علما را در این مراسم نپذیرفت و در گوشه‌ای بین ۴۹ هزار خادمی که حضور یافته بودند، با متانت تمام و آرام ایستاد. 👤 راوی: مدیر امور خدمه آستان قدس رضوی نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
شهیدان مدافع حرم ، حسین پورجعفری و محمدعلی الله دادی. در زمان دفاع مقدس. 🌹 به مناسبت سالروز شهادت شهید الله دادی نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
يكبار كه با ابراهیم صحبت مي‌كردم گفت: وقتی برای ورزش یا مسابقات کشتی می‌رفتم همیشه با وضو بودم. هميشه هم قبل از مسابقات کشتی دو رکعت نماز می‌خواندم. پرسیدم: " چه نمازی؟! "، گفت:" دو رکعت نماز مستحبي می‌خوندم و از خدا می‌خواستم که یه وقت تو مسابقه‌، حال کسی رو نگیرم." اما آنچه که ابراهیم را الگوئی برای تمام دوستانش نمود. دوری ازگناه بود. او به هیچ وجه گرد گناه نمی‌چرخید. حتی جائی که حرف از گناه زده می‌شد سریع موضوع را عوض می‌کرد. هر وقت هم می‌دید که بچه‌ها در جمع مشغول غیبت کسی هستند مرتب می‌گفت : ((صلوات بفرست ))و يا به هر طریقی بحث رو عوض می‌کرد. هیچگاه از کسی بد نمی‌گفت ، مگر به قصد اصلاح کردن، هیچوقت لباس تنگ یا آستین کوتاه نمي‌پوشید . بارها خودش را به کارهای سخت مشغول می‌کرد و زمانی هم که علت آن را سؤال می‌کردیم می‌گفت: برای نفس آدم،این کارها لازمه. نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
عشقی به پاکی گل نرگس ‏خدايا ؛ دنیا شلوغه ؛ ما را از هر چه حُب دنیا رد صلاحيت كن ؛ از بندگی نه ... إلهى هَبْ لى کَمالَ الْانْقِطاعِ إلَیْکَ •• نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 به صفحه ی خاموش تلویزیون زل زده بودم‌وبه حرف های خانم جون فکرمی کردم،‌حرفاش دیگه رنگ و‌بوی شوخی نداشت،‌حرفاش بوی نصیحت،‌ بوی جدیت می داد.‌حرفایی که موقع ‌خداحافظی بهم زد،‌توذهنم تداعی شد: خانم جون:دیگه معلوم نیست من وکی ببینی دخترم گلم،ولی بدون‌توهمیشه توقلب وفکر‌من میمونی. دخترم همه ی سعیتوبکن که اززندگیت‌لذت ببری حتی اگه‌زندگیت لذت بخش‌نبود،هالینم حواست‌به خودت وخانوادت‌باشه،بازم میگم بابات پشیمونه حاضره هرکاری برات کنه. هالین اگه دلت گرفت‌قرآن بخون هرچندکه‌ میدونم نمیخونی... خندیدوادامه داد: ولی حداقل بزاررو‌قلب،خداصدات و‌میشنوه،نبینم دلت‌ازخدات بگیره ها، مطمئن باش همه ی‌این اتفاقاتی که برات افتاددلیل داره،یک حکمتی توشه. لبخندمهربونی زدو باصدای آرومی گفت: خانم جون:میدونم خیلی چیزاروبرام‌سانسورکردی ولی...ولی من همه سختی هات وتوچشمات میبینم، هالینم برای بدست آوردن زندگیت ناامید نشو باصدای زنگ آیفون به خودم اومدم، بغضی که ناشی از‌حرف های خانم جون‌بودوقورت دادم واز‌جام بلندشدم وبه ‌سمت آیفون رفتم. +بله؟ مهتاب:منم منم مادرتون. خندیدم وگفتم: +مرض،بیاتو. دروبازکردم ومنتظر موندم بیادتو.‌یهویادم افتاد قهوه ساز‌وروشن نکردم،سریع‌واردآشپزخونه شدم و روشنش کردم‌. مهتاب:مااومدیمممم! صدای شادش تو خونه پیچید،خیلی خوشحال بودم که خوشحاله.‌ ازآشپزخونه رفتم‌بیرون وباخنده گفتم: +سلام،خوشومدین. مهین جون باخستگی گفت: مهین:وای خدامردم ازخستگی. +چرا؟ مهتاب دستش وزد به کمرش وگفت: مهتاب:الان میندازه تقصیرمن. خندیدم وگفتم: +چه گندی زدی مگه؟ مهتاب خواست چیزی بگه که مهین جون مانع شدوگفت: مهین:ده ساعته من وتوخیابون میچرخونه تالباس بخره. یهومهتاب باذوق کودکانه ای گفت: مهتاب:واااای هالین لباسخریدم برای جشن. جشن محرمیتشون ومی گفت که قراربود دوروز دیگه باشه.باخنده گفتم: +صبرکن برم قهوه بیارم بعدنشونم بده. مهتاب دستم وگرفت وگفت: مهتاب:ول کن بابا،بشین اول لباسم وکفشم وببین. کنارش نشستم ومنتظرمونده لباسش ونشونم بده. مهتاب:اول لباسم و نشون میدم بعدکفشم. باشه ای گفتم وخندیدم. لباسش وازبسته در آورد،خیلی خوشگل بودیه لباس ساده ی سفید. بامحبت گفتم: +عزیزمممم چقدرخوشگله. لبش وکج کردوگفت: مهتاب:جدی میگی؟من میخواستم سورمه ای بردارم ولی مامان گفت سفید. پوکرفیس گفتم: +سورمه ای؟همین سفیدعالیه،راستی میخوای شال بزاری؟ مهتاب:نه کلاه مجلسی میگیرم مدل باحجابش. آهانی گفتم ومنتظر موندم کفشش ونشون بده. کفشش وازبسته در آوردوگفت: مهتاب:کفشم وخیلی دوست دارم. به کفش باطرح دخترونه ساده اما خواستنی.. +خیلی خوشگله مهتاب مبارکت باشه. بغلش کردم که باذوق گفت: مهتاب:مرسی عزیزم ان شاءالله قسمت خودت. یهوقیافه امیرعلی اومدجلوی چشمم. محکم چشمام وروهم فشاردادم وازبغلش بیرون اومدم. ازجام بلندشدم وگفتم: +منم لباس خریدما. مهین جون سریع گفت: مهین:عه؟مبارکت باشه دخترم. مهتاب:بدوبدوبروبیار ببینم‌. ابروهام وبالاانداختم و گفتم: +نچ بزارسوپرایزبشی. چشماش وریزکردو‌گفت: مهتاب:بدجنس. خندیدم وواردآشپزخونه شدم. &ادامه نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 باصدای جیغ خوشحال‌مهتاب،من ومهین جون ازجاپریدیم: مهتاب:بیاید،بیایدتماس تصویری متصل شد. مهین جون باخوشحالی‌ویلچرش وبه سمت مهتاب بردوپشت لب تاپ قرارگرفت. روم نمی شدبرم جلو، فقط باذوق لبخندی زدم ومنتظرموندم که صداش توگوشم بپیچه‌. یهومهتاب باذوق گفت: مهتاب:سلام داداشیییی! صدای خندش باعث شدقلبم تندتراز قبل بکوبه. امیر:سلام عروس خانم؛ سلام مامان جان. مهین جون که گریه میکرد،اشکاش وپاک‌ کرد وگفت: مهین:سلام گل پسرم، خوبی مادر؟ امیر:قربونتون بشم، من خوبم شماخوبید؟ مهین:الان که تورومیبینم عالیم. مهتاب:وای داداش من خیلی غمگینم! صدای نگران امیراومد: امیر:چرا؟ مهتاب لب ورچیدوگفت: مهتاب:خب توامروز‌نیستی.‌صدای خنده ی آرومش باعث شدلبخندی رو لبم بشینه. امیر:حالادرسته امروزم روزمهمیه ولی اصلش عقدوعروسیه دیگه که منم ان شالله تااون وقت میام پس ناراحت نباش خواهرجون مهتاب لبخندی زدوگفت: مهتاب:ان شاالله. امیرخندیدوبعدازمکثی گفت: امیر:اوممم،میگم هالین خانم خوبن؟ طوری ازتعجب،سرم وآوردم بالاکه حس کردم مهره های گردنم جابه جا شد. به مهتاب که سرش وانداخته بودپایین وباموزی گری می خندید نگاه کردم.یهومهین جون لب تاپ وبه سمتم چرخوند وبه امیرگفت: مهین: خودش اینجاس! چادرمو مرتب کردم و سعی کردم به چشماش خیره نشم. دوتامون سکوت کردیم وانگارقصدنداشتیم‌ حرفی بزنیم. من که تو دوگانگی گیر کرده بودم. نامحرمیش و عشق یک طرفه م.. مهین جون ومهتاب ‌هم مات بودند. لبم وجویدم‌وگفتم: +سلام. انگارتازه به خودش ‌اومد،سریع سرش ‌وانداخت پایین و‌گفت: امیر:سلام؛خوب ‌هستین؟ تازه می فهمیدم چقدر‌دلتنگشم،حجم دل تنگی‌ شده بودبغضی توگلوم، به زور دهن بازکردم و‌با صدای لرزونی گفتم: +خوبم. بازم سکوت،من بایک دنیادلتنگی و حرف نگفته و اون...‌نمیدونم! نتونستم نگاهش و‌تحمل کنم هول کردم وسریع ‌لب تاپ وچرخوندم‌به سمت مهتاب. مهین ومهتاب‌باتعجب نگاهم کردن،‌ نمیدونستم چی بگم. چیزی نگفتم وازاتاق‌مهتاب رفتم بیرون. همینکه پام وگذاشتم‌بیرون اشک از چشمام‌ میومد،دستم و‌گذاشتم رودهنم وآروم‌هق زدم‌. صدای قدم های کسی رو،‌روی پله هاشنیدم که‌ داشت میومدبالا،سریع‌اشکام وپاک کردم که‌وقتی طرف اومدبالا‌نبینه دارم گریه می کنم. نازگل:عمم کو؟ سرم وآوردم بالاوبه‌قیافه همیشه طلبکارش‌نگاه کردم وبه دراتاق مهتاب اشاره کردم. چشم غره ای بهم رفت، وقتی خواست ازکنارم‌ ردبشه تنه ای بهم زد‌ولی من انقدرحالم گرفته‌ بود که حال نداشتم چیزی‌بگم ازپله هارفتم پایین،‌ بایدبه مهمونامی رسیدم.‌ به فامیلای مهتاب‌ که نگاه می کردم،هنگ‌می کردم،آخه همش فکر‌می کردم الان که جشنه‌مهتابه همشون حجاب‌ میگیرن وخودشون وچادر پیچ‌ می کنن ولی برعکس بود،‌جلوی مرداحجاب ‌داشتن و بین ماارایش و لباس شیک داشتن ویکی ازیکی‌خوشگل تربودن.خندم گرفت احساس‌ شرمندگی داشتم،‌ماتوجشنامون ‌حتی تولدامونم پوشش کافی نداشتیم ولی .... پوف کلافه ای کشیدم‌وواردآشپزخونه شدم. لیوانای شربت وپرکردم‌وازآشپزخونه اومدم‌بیرون. مشغول پذیرایی بودم که‌دیدم نازگل ومهتاب ‌باهزاربدبختی دارن‌مهین جون ومیارن‌پایین. سریع سینی رو،روی‌میزگذاشتم وبه سمتشون‌ رفتم‌. پایه ی ویلچروگرفتم،‌مهتاب باخنده گفت: مهتاب:خیرازجوونیت‌ببینی ننه،الان راحت تر‌میشه بلندکرد. خندیدم وچیزی نگفت. نازگل عین مادرشوهرا‌باغرگفت: نازگل:ایش،آخه عمه‌مگه مجبوری بری بالا؟ مهتاب بااخم به نازگل نگاه کرد،مهین جون‌ مظلومانه گفت: مهین:آخه پسرم زنگ زده بود. نازگل:یعنی این پسرتم‌خنگه ها،آخه آدم تواین وضع میره سرکار؟ آمپرم زدبالا،باعصبانیت‌گفتم: +مجبورنیستی کمک کنی. هولش دادم عقب و‌گفتم: +برواونورخودم کمک می کنم. ازخداخواسته ایشی گفت ورفت.مهتاب خندید وگفت: مهتاب:ممنون. خندیدم وگفتم: +وظیفس داداچ. بالاخره ازپله هارفتیم‌پایین وویلچرمهین جون وروزمین قراردادیم. مهین جون بالبخندی که شرمندگی توهویدا‌می کردگفت: مهین:ممنونم دخترا، خیرببینید‌. لبخندی زدیم وچیزی نگفتیم. مهتاب:مامان من برم حاضرشم تاکل مهمونا نیومدن. مهین:باشه گلم. مهتاب:هالین توحاضر نمیشی؟ +چرا،حاضرمیشم فعلاکاردارم. باشه ای گفت و‌ازپله هابالارفت.‌یادچیزی افتادم ، زود گفتم: +راستی مهتاب. برگشت سمتم وگفت: مهتاب:جونم؟ +کی آرایشت میکنه؟ خندیدوگفت: مهتاب:خودم عزیزم. باتعجب گفتم: +خط چشم؟ بلندترزدزیرخنده وگفت: مهتاب:اون دیگه دست تورومیبوسه. لبخنددندون نمایی زدم وگفتم: +ای به چشم. رفتم اشپزخونه سراغ ادامه کارهام &ادامه دارد.... نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
{بسم الله الرحمن الرحیم...
سَلامٌ عَلى قَلبِ زَينَبَ الصَّبور
{صَبَاحَاً أتَنَفَّسُ بِحُبِّ الحُسَین...
💌💗بسم الله الرحمن الرحیم 💌💗 قرائت دعای عهد جهت تعجیل در فرج امام زمــ❤️ـان اللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْکُرْسِىِّ الرَّفیعِ، وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ، وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجیلِ وَالزَّبُورِ، وَ رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ، وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبینَ، وَالْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ اَللّهُمَّ إِنّى أَسْأَلُکَ بوَجْهِکَ الْکَریمِ، وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنیرِ، وَ مُلْکِکَ الْقَدیمِ، یا حَىُّ یا قَیُّومُ، أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذى أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ، وَ بِاسْمِکَ الَّذى یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ، یا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً حینَ لا حَىَّ، یا مُحْیِىَ الْمَوْتى، وَ مُمیتَ الْأَحْیاءِ، یا حَىُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ. اللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ الْقائِمَ بِأَمْرِکَ، صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ الطّاهِرینَ، عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها، سَهْلِها وَ جَبَلِها، وَ بَرِّها وَ بَحْرِها، وَ عَنّى وَ عَنْ والِدَىَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ، وَ مِدادَ کَلِماتِهِ، وَ ما أَحْصاهُ عِلْمُهُ، وَ أَحاطَ بِهِ کِتابُهُ. أَللّهُمِّ إِنّى أُجَدِّدُ لَهُ فى صَبیحَةِ یَوْمى هذا، وَ ما عِشْتُ مِنْ أَیّامى عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فى عُنُقى، لا أَحُولُ عَنْها، وَ لا أَزُولُ أَبَداً. اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِهِ، وَالذّابّینَ عَنْهُ، وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ، وَالْمُحامینَ عَنْهُ، وَالسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ، وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ. اللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً، فَأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى مُؤْتَزِراً کَفَنى، شاهِراً سَیْفى، مُجَرِّداً قَناتى، مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى فِى الْحاضِرِ وَالْبادى. اَللّهُمَّ أَرِنِى الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ وَالْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ، وَاکْحَُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى إِلَیْهِ، وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ، وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ، وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ، وَاسْلُکْ بى مَحَجَّتَهُ، وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ، وَاشْدُدْ أَزْرَهُ، وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ ، وَ أَحْىِ بِهِ عِبادَکَ، فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ: ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما کَسَبَتْ أَیْدِى النّاسِ، فَأَظْهِرِ اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ وَابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِک حتّى لا یَظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ، وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ وَ ناصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَکَ، وَ مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْکامِ کِتابِکَ، وَ مُشَیِّداً لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دینِکَ، وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ، اَللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّداً صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ، وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ، وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ ، اللّهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ، وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً، بِرَحْمَتِکَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ. ❤️الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ❤️ ❤️الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ❤️ ❤️الْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ❤️ اللهم عجل الولیک الفرجــ✨ @zakhmiyan_eshgh
‌ دلتنگ هوایت‌، بسیار♡
من تلخی برخورد صادقانه را به شیرینی برخورد منافقانه ترجیح میدهم. نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
کسی که اهل دنیا نیست! فقط با «شهادت» آرام می‌گیرد عکاس: ذاکر اهلبیت حاج محمدرضا طاهری نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
شهید محمد بهروز لایقی قاری قرآن ، بسیجی نمونه و ذاکر با اخلاص اهل بیت (ع) ، یکی از رزمندگان شجاع جبهه اسلام در سال‌های دفاع مقدس ملت ایران ، که در عملیات والفجر۸ در بهمن سال ۱۳۶۴ ، مجروح شده بود ، پس از بازگشت به تهران و بهبودی مجروحیت ، دوباره به جبهه های نبرد حق علیه باطل بازگشت و در نبرد کربلای۵ که با رمز یا زهرا (س) ، در دی ماه سال ۱۳۶۵ انجام شد ، همراه با دیگر رزمندگان لشگر ۲۷ محمد رسول االله (ص) ، در گردان شهادت ، به فرماندهی سردار شهید جواد صراف در منطقه عملیاتی شلمچه و در کانال پرورش ماهی ، به مقابله با دشمن و دفاع از وطن پرداخت. این شهید والامقام که ارادت خاصی به ساحت مقدس حضرت صدیقه طاهره ، فاطمه الزهرا(سلام الله علیها) داشت ،در این عملیات و به هنگام نبرد با دشمن ،در اثر اصابت ترکش به بازو و پهلویش در ۲۵ دی‌ ماه سال ۱۳۶۵ به فیض شهادت رسید. معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
من تلخی برخورد صادقانه را به شیرینی برخورد منافقانه ترجیح میدهم. نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
کسی که اهل دنیا نیست! فقط با «شهادت» آرام می‌گیرد عکاس: ذاکر اهلبیت حاج محمدرضا طاهری #شهید_محمدب
تصویری که در پیش روی خود مشاهده می‌کنید، ساعتی پس از شهادت شهید محمد بهروز لایقی، توسط دوربین عکاسی مداح اهل بیت(ع)، حاج محمدرضا طاهری که در آن ایام در واحد تبلیغات گردان شهادت، لشکر ۲۷ محمد رسول الله(ص) مشغول فعالیت بوده است، از پیکر مطهر این شهید به ثبت رسیده است.
مثل یک عارف واقعی و عامل ۷۰ ساله بودند ... نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
اگر می‌خواهید تاثیرگذار باشید اگر می‌خواهید به عمر و خدمت و جایگاهتون ظلم نکرده باشید ما راهی به جز اینکه یک شهید زنده در این عصر باشیم نداریم... نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
باید خاکریزهای جنگ را بکشانیم به شهر! یعنی نسلِ جدید را با شهدا آشنا کنیم، در نتیجه جامعه بیمه می شود و یار برایِ امام زمان(عج) تربیت می شود.❤️ نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
نام و نام خانوادگی:‎ احمدعلی سهیلی تاریخ تولد: 1343 محل تولد: کنگاور تاریخ شهادت: ---- محل شهادت: پنجوین 📝وصيتنامه شهید احمدعلی سهیلی 💠 بسم الله الرحمن الرحیم علت اينكه من اين راه را انتخاب كرده ام، اين است كه وقتى كه من مى شنوم بر سر برادران مرز نشين ما شب و روز گلوله مى بارد و من اينجا دور از هرگونه هراسى از جنگ كار خود را انجام مى‌دهم، نمى توانم آسوده باشم. هميشه ناراحت بودم كه چرا آنها آن خواهران و برادران من كه در مرز زندگى مى كنند نبايد همانند ما به مدرسه بروند و آسوده باشند. وقتى كه اينها به فكر من مى رسد مقدارى ناراحت مى شوم كه حتى از خودم هم بدم مى آيد ولى اكنون كه من مى توانم به غرب كشور رفته و به ساير برادران و خواهرانم كمك كنم، آن‌قدر خوشحال هستم كه در پوست خود نمى گنجم. حالا سخنى با پدر و مادرم دارم، پدر و مادرى كه يك عمر زحمت مرا كشيدند و من از آنها ممنونم. البته من به نحو خود از آنها متشكرم كه مرا طورى تربيت كرده اند كه بتوانم در راه اسلام پيش بروم و انشاءالله از شهداى اسلام شوم. من از پدر و مادرم خواهشمندم درصورتى كه اتفاقى براى من افتاد، زياد ناراحت نشوند چون به نظر من وقتى آنها فكر كنند، چندين هزار نفر همچون من در اين راه قدم نهاده اند و ان شاءالله هم كه پيروز و سربلند مى گردند تا تمامى برادران و خواهران عراقى را از چنگ دژخيمان بعثى و نوكران ابر قدرتها نجات دهند به اميد آن‌روز بدينويسله ازتمامى اهل فاميل و پدر و مادر و خواهر و برادر خداحافظى مى كنم كه خدا به شما صبر سرخ عنايت بفرمايد. اميدوارم كه جوانان ايران از خون شهداى اسلام پشتيبانى كنند و راه شهداى اسلام را پيش گيرند و راه آنها را تا به سرمنزل مقصود ادامه دهند. 🍁🌱🍁🌱🌸🌱🍁🌱🍁 نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
مراد از همان ابتدا انسانی متدين، آرام و باتقوا بود، يک بچه‌مسجدیِ پایِ كار بود، آدم ساكت و آرامی بود كه كار به كار كسی نداشتژ شغلش كشاورزی بود و سرگرم كارهای خودش بود. یکبار ما می‌خواستيم ماشين بخريم و مقداری پول كم داشتيم، با اينكه سنّ‌مان كمتر از او بود، وقتی پيشش رفتيم، كارت عابر بانكش را به ما داد و گفت هر چقدر كم و كسری داريد، از اين كارت برداشت كنيد، آدمي بود كه به كوچک و بزرگ احترام می‌گذاشت، دو قطعه زمين كشاورزی داشت، مالک چند صدهکتار زمین بود و وضع مالی‌اش هم عالی بود، اين نشان از بزرگی روح و منش ايشان داشت، كارت بانكی‌اش كه مبلغ زيادی پول داخلش بود را به ما داد و اين اطمينان را كرد و گفت هر چقدر كه نياز داريد، از كارتم پول برداريد، وقتی اين كارشان را ديديم، از دست و دلبازی‌شان تعجب كرديم، الان در اين دوره و زمانه چنين انسان‌هايی كم پيدا می‌شوند، رابطه‌اش با اهل سنت هم خيلی خوب بود، در كنار اهل سنت، دوستان غيربومی زيادی داشت و با هم همكاری و برادری داشتند. 🌷 شهید مراد عبداللهی🌷 به روایت دوست شهید نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
یاران مردانه رفتند ؛ اما هنوز تکبیر وفاداری‌شان از مناره‌های غیرت این دیار به گوش می‌رسد ... نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
🌹علی برای خودش لباس نمی خرید. همیشه آنچه که داشت را مرتب و تمیز نگه می‌داشت. 🌹یک بار برای مدرسه اش کت خریدم؛ اما علی آن را نپوشید. می‌گفت: مادر برایم لباس معمولی بخر. در مدرسه بعضی از بچه‌های یتیم هستند، خیلی ها فقیرند، دلم نمی‌آید من لباس نو بپوشم و آنان نداشته باشند. "شهید علی هاشمی" ✍کتاب هوری نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ما از مردن نمی هراسیم میترسیم بعد از ما ایمان را سر ببرند باید بمانیم تا آینده شهید نشود و از سوی دیگر باید شهید شویم تا آینده بماند عجب دردی! 🌹 📙برگرفته از کتاب پنجاه سال عبادت اثر گروه شهید هادی نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh