از زیارت برمیگشتم، دیدم توی دارالحجه خانمی با قلم خوشنویسی به نستعلیق مینویسد. اومدم بهش گفتم: تو یه جمله بگو، منم یه جمله میگم بنویسه.
نقشه هم کشیدیم برایش که قاب بگیریم و توی اتاق خواب بزنیم به دیوار...
محسن این متن را پیشنهاد داد: " آن روزها دروازهای برای شهادت داشتیم و حال، معبری تنگ. هنوز برای شهید شدن فرصت هست. دل را باید پاک کرد."
من هم گفتم: " از قول من خسته به معشوق بگویید، جز عشق تو عشقی به دلم جا شدنی نیست."
راوی: همسر شهید محسن حججی
نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
وقتایی که ناراحت بودم یا اینکه حوصلم سر میرفت و سرش غر میزدم...
میگفت:
"جااان دل هادی..
چیه فاطمه...؟"
چند هفته بیشتر از شهادتش نگذشته بود یه شـب که خیلی دلم گرفته بود...
فقط اشک میریختم و ناله میزدم...
دلم داشت میترکید از بغض و دلتنگی قلم و کاغذ برداشتم و نشستم و شروع کردم به نوشتن...
از عذاب نبودنش و عشقم نوشتم براش...
نوشتم "هادی...
فقط یه بار...
فقط یه باره دیگه بگو جااان دل هادی..."
نامه رو تا زدم و گذاشتم رو میز و خوابیدم...
بعد شهادتش بهترین خوابی بود که میتونستم ازش ببینم...
دیدمش…
با محبت وعشق درست مثه اون وقتا که پیشم بود داشت نگام میکرد...
صداش زدم و بهترین جوابی بود که میشد بشنوم...
"جاااان دل هادی...؟
چیه فاطمه…؟
چرا اینقده بیتابی میکنـی...؟
تو جات پیش خودمه شفاعت شده ای...
همسر شهید مدافع حرم هادی شجاع
نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
نام و نام خانوادگی : عباس عبدالهی
نام پدر:
محل تولد: مرند
تاریخ تولد :
تاریخ شهادت: ۹۳/۱۱/۲۳
محل شهادت: درعا، سوریه
محل دفن:
وصعبت تاهل: متاهل
تعداد فرزندان : ۲
زندگی نامه
سردار شهید حاج عباس عبدالهی اهل شهر مرند در آذربایجان شرقی در حدود ۱۵ سالگی عازم جبهه های جنگ تحمیلی شد و از رزمندگان کم سن و سال آن دوران بود.
فرمانده گردان صابرین تیپ امام زمان لشکر ۳۱ عاشورای سپاه پاسداران در ۲۳ بهمن ۹۳ در کفرناسج در استان درعای سوریه بدست زیرشاخه ارتش آزاد(گروه الویه الفرقان) شهید شد و پیکر پاک و مطهرش که در دستان ناپاک فرزندان خلف معاویه و یزید لعنت الله علیه در سوریه باقی ماند.
نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
آخر شب خوردنی های مختلف میآوردیم و تا نیمههای شب فیلم و سریال و... نگاه می کردیم
همان زمانها هم با خودم میگفتم چقدر به من خوش میگذرد، و چقدر زندگی خوبی دارم واقعا هم همینطور بود.
من با داشتن امین خوشبخت ترین زن دنـیـا بودم، بعدها هرکس زندگی خصوصی مارا می دید، برایش سخت بود باور کند. مردی با این همه سرسختی و غـرور چنین خصوصیـاتی داشته باشد
موضوع این نبود که خدایی نکرده من بخواهم به او چیزی را تحمیل کنم. یا با داد و بیداد موضوعی را پیش ببرم خودش با محبت مرا در به اسـارت خودش درآورده بـود
واقعا سیاست داشت
در مهربانیـش..
به نقل از همسر شهید
شهید امین کریمی
@shamim_best_gift
✅بخشی از وصیتنامه
بارالها ! من همان بنده ای هستم که سالها در گمراهی به سر برده و عصیان اوامر تو را کرده ام اما اینک معترفم به گناهانم و اقرار می کنم به اینکه در اشتباه بوده ام ، پس از گناهانم درگذر و توفیق لقایت را که نصیب شهدای راهت میکنی نصیب من هم کن
بارالها ! تو را شکر میگویم که به من آگاهی بخشیدی تا اینکه بدانم کیستم و از کجایم و به کجا می روم.
خدایا، در شهادت چه لذتی است که مخلصان تو به دنبال آن اشک شوق میریزند و این گونه شتابان اند?
خدایا! هدایتم کن، زیرا میدانم که گمراهی چه بلای خطرناکی است.
خدایا! هدایتم کن تا ظلم نکنم زیرا میدانم که ظلم چه گناه نابخشودنی است.
شهید حجت الله رحیمی
@shamim_best_gift
مادر شهید گفت: شهید به خواب آن آمده است و گفته است:
برای زمینه سازی ظهور امام زمان (عج)، تنها شعاردادن کافی نیست باید حرکت کرد و در عمل نشان داد.
شهید خلیلی در حدود 8 مرتبه به خواب افرادی که کمتر اعتقاد دارند، رفته است و آنها را تغییر داده به طوری که امروزه این افراد حامیان محارب هستند.
معتقدم راه شهدا روشن ترین مسیری است که خداوند برای نزدیکی و انس بیشتر ما را با ایمان آهار و امام زمان (عج) قرار داده است.
در زمان دفاع مقدس ما به دنبال جوانان بودیم تا در جبهه حضور پیدا کنیم اما امروز بیش از 50 تن از جوانان به من فشار می آورند تا راهی برای آنها ایجاد شود و در حضور جبهه جنگ سوریه حضور پیدا کنند و این نشان دهنده چراغ هدایت بودن شهداست
شهید رسول خلیلی
@shamim_best_gift
" بِعَدد نُدوفات الثُلج أحبّكِ ؛
اۍقدس! بھ تعداد دانههاۍ برف دوستتـدارمꔷ͜ꔷ!
إنَّالله وَ انَّا إلَیْه راجِعُون
محمدرضا نیامد
مـادر رفت ....
« حاجیه خانم زینب تاج الدین »
مادر شهید حاج محمدرضا کارور
فرمانده جاویدالاثر گردان مالک اشتر
لشکر۲۷ محمد رسول الله ﷺ
و شهیدان حسن و مرتضی کارور
به فرزندان شهیدش پیوست.
#روحشان_شاد_باصلوات
#کانال_زخمیان_عشق
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*مناجات شب جمعه*
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_دویست_سوم
فاطمه زهرا چسبیده بود به من، انگار ده ساله منو میشناسه و مدام باهام حرف میزد،
_خاله هالین، میای کنار من بشینی؟
+اره عزیزم.
_خاله غذاتو خوردی میخوای بخوابی؟
+چطور؟ مگه تو نمیخوابی؟ الانم دیرشده ها
_چراخاله. اخه به مامان گفتم تو گوشیتون بازی دارین. مامان لیلا گفت گوشی شماخاموشه ما اجازه نداریم دست بزنیم. الانم که اومدین مامانم میگه میخواین بخوابین.
ازاین همه صداقت فرشته کوچولو خندم گرفت و بی اختیاربلندخندیدم.و گفتم:
+فسقلی تو من و بخاطر گوشی میخواستی پس اومدی دنبالم..؟!
مامانش که حالافهمیدم اسمش لیلاست،صورتش از خجالت سرخ شده بودبااخم ساختگی گفت:
_فاطمه زهراخانوم،گفتم که وقت خوابه.روبه من کرد و گفت:
+ببخشید هالین جان،شرمنده، عجیب علاقه به گوشی داره، خداخیرش بده، اینترنت گوشی منو تموم کرده. الان متوسل به شما شده که بازی بریزی.
لبخندی زدم و موهای فاطمه زهرارونوازش کردم.
وگفتم:
+گل دختر،یه خبرخوب بهت بدم؟ اگر دختری به حرف مامان،باباش گوش بده،بهش گوشی میدم بازی کنه. مثل الان که مامان میگه استراحت کن،
من قول میدم فرداصبح گوشی روبدم بازی کنی.
فاطمه زهرا باچشمای برق زده گفت:
_خاله من میخوابم. ولی گوشی شمارونمیخوام که،چون که خصوصیه. فقط اینترنت وصل کنین با گوشی مامانم بازی کنم.
از حرفای حساب شده ش دوباره زدم زیر خنده و رو به مادرش گفتم:
+لیلاخانوم ماشاءالله دخترتون مهندسیه برا خودش.
لیلاخانم خندید و گفت:
لیلا:وروجکیه واسه خودش، خواهر..
چند لقمه نون و پنیر رو به زور قورت دادم پایین و تشکر کردم.
وکمک کردم باهم سفره رو جمع کردیم.
گوشه اتاق امامزاده چندتا پتو و بالشت، برای استفاده زایرین بود، برداشتیم. وکنارهم پهن کردیم،لیلا که پسرش رویه گوشه خوابونده بود.اورد کنار خودش، دخترشوتوبغل گرفت و اروم براش قصه میگفت؛ یکی بود، یکی نبود، میخوام برات قصه بگم....قصه ی بابایی که رفته بهشت..
تا فاطمه کوچولو خوابش برد، قصه تموم شد. لیلاهم توسکوت اشکاش روی صورتش برق میزد
تازه چادررنگیم وروی پتو پهن کردم و دراز کشیدم وچشمم به گوشی داخل شارژ افتاد برداشتم ودرحالی که روشنش میکردم، روبه فاطمه پرسیدم؛
+چه حال عجیبی دارین.قصه ی واقعی بود؟پدر فاطمه!فوت کردن؟
لیلا صداش و صاف کردوبا لبخندگفت:
_مصطفی، پدر بچه هام و عشق زندگیم.شهید شده..
خیلی ناراحت شدم از سوالی که پرسیدم و ادامه دادم:
+خدارحمتشون کنه. ببخشید ناراحتتون کردم.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh