eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
345 دنبال‌کننده
28.2هزار عکس
10.7هزار ویدیو
137 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌴🌹🌴بعضی از آدم ها ابدی اند ..‌. ماندگارند خواستنی اند 🌴💎🌴آرامش روح و دلخوشی زندگی اند ...‌ جنس نگاه و عطر نفس هایشان فرق میکند کلام  و گفتارشان جور دیگریست ... آدم های ابدی...‌ دور و نزدیک بودنشان آشنا و غریب بودنشان حتی مجازی یا حقیقی بودنشان  فرقی ندارد مهم نیست سال و ماهی در کنارت باشند یا  ساعت و ثانیه ای.... 🌴💙🌴این آدم ها بودنشان حتی به کوتاهی نگاهی هم که باشد یاد و خاطرشان را چنان در دل حک میکنند که تا آخرین تپش خیالشان می شود  دل خوشی تمام روزگار ... 🌴💎🌹💎🌴
🌸🍃إلَهِي لَوْ أَرَدْتَ هَوَانِي لَمْ تَهْدِنِي وَ لَوْ أَرَدْتَ فَضِيحَتِي لَمْ تُعَافِنِي 🌺معبودا، اگر خواری‌ام می‌خواستی، هدایتم نمی‌کردی و اگر رسوایی‌ام می‌خواستی، عافیتم نمی‌بخشیدی. 💐فرازی از مناجات شعبانبه 🌴💎🌹💎🌴
🌸🍃إلَهِي لَمْ يَكُنْ لِي حَوْلٌ فَأَنْتَقِلَ بِهِ عَنْ مَعْصِيَتِكَ إِلا فِي وَقْتٍ أَيْقَظْتَنِي لِمَحَبَّتِكَ وَ كَمَا أَرَدْتَ أَنْ أَكُونَ كُنْتُ 🌺 معبودا، مرا توانی نیست که بدان از چنگ گناهانم گریزم، مگر وقتی که تو با دوستی‌ات بیدارم کنی و آن سان شوم که تو خواهی 💐 فرازی از مناجات شعبانیه 🌴💎🌹💎🌴
متنفرم؛ . . 😑!' شهید ابراهیم همت . . 🕊
آلفرد هیچکاڪ، می‌گوید:حجاب سبب جذابیت بیشتر زنان می‌شود. او معتقد است زن هر چہ ماهیت خود را کمتر نشان دهد براۍ مردان جذاب‌تر خواهد بود !
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸 وقتے بهش می‌گفتیم چرا گمـنام کار می‌ڪنۍ..! میگفت : ای بابا، همیشه کاری ڪن ڪه اگه خدا تو رو دید خوشش‌ بیاد نه مـردم 🌸
یارب به علی و میثم تمارش یارب به حسین تشنه و انصارش هرکس که بد سیدعلی میخواهد این اول سالی از زمین بردارش... اللهم عجل لولیک الفرج واحفظ قائدنا امام خامنه ای 🌴💎🌹💎🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بزرگی را گفتند: ذکری عنایت فرمایید. فرمود: به ذکر شریف سکوت مشغول باشید.⚙
🌸🍃إلَهِي انْظُرْ إِلَيَّ نَظَرَ مَنْ نَادَيْتَهُ فَأَجَابَكَ وَ اسْتَعْمَلْتَهُ بِمَعُونَتِكَ فَأَطَاعَكَ يَا قَرِيباً لا يَبْعُدُ عَنِ الْمُغْتَرِّ بِهِ وَ يَا جَوَاداً لا يَبْخَلُ عَمَّنْ رَجَا ثَوَابَهُ 🌺خدایا بر من نظر کن، نظر به کسی که صدایش کردى و تو را اجابت کرد، و به یاری ات به کارش گماشتى و او از تو اطاعت کرد، اى نزدیکى که از فریفتگان دور نمی شود، و اى سخاوتمندی که از امید بستگان به پاداشش دریغ نمی ورزد. 💐فرازی از مناجات شعبانیه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴این فیلمو تمام طلب کاران از انقلاب حتما ببینند و خجالت بکشند مرد شما بودید و بس💔 # شهدا-شرمنده -ایم😔🥀 *اللهم‌عجـل‌لولیڪ‌الفـرج*
AUD-20220328-WA0042.mp3
13.44M
حیرت انگیز علیه السلام❣ به مرد تهرانی 💠 این کلیپ را برای هر ناامیدی که فکر میکنه به آخر خط رسیده ارسال کنید. فوق العاده زیبا و تاثیر گذار 🌷 اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلم گرفته ای رفیق جاموندم انگار از همه...💔😭 خسته ام از این حال‌و هوا😔 نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
•••|❤️|••• میگفت : همیشه عکس یه شهید تو اتاقتون داشته باشید.. پرسیدیم چرا؟ گفت : اینا چشماشون معجزه میکنه! هر وقت خواستید گناه کنید فقط کافیه یه نگاهتون بهشون بخوره.. میگفت.. بنده‌ها فراموش کارن.. یادشون میره یکی اون بالا هست که همه چیزو میبینه.. ولی این شهدا انگار انعکاس ِ نگاه خدان.. انگار با نگاهشون بهت میگن.. ما رفتیم که تو با گناهات ظهور و عقب بندازی؟ ما رفتیم که تو یادت بره خدایی هست؟ میگی جوونم؛ منم جوون بودم شهید شدم.. بهتر نیست یه بهونه بهتر بیاری؟! میگفت : خیلی جاها جلوتونو میگیرن... 💕 ❣شاخ گلی از جنس نثار روح پاکش ❣ نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
معناےانتظار‌،راباید ازمادران‌شھداۍگمنام‌پرسید ما‌چه‌میفھمیم‌دلتنگی‌‌هـارا💔...!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مناجات با معشوق .. مناجاتی از جنس نوجوانے عاشق کہ برای رهایی از نفس، عارفانھ با خداۍ خود راز و نیاز می‌کند.
فالی در آغوش فرشته گیسوان تو شبیه است به شب اما نه شب که اینقدر نباید به درازا بکشد نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 که ناگهان پام به سنگی خورد و محکم به زمین خاکی خوردم... آخ بلندی گفتم و با دستی که سالم بود پامو گرفتم... دستی که گچ گرفته بود محکم به زمین خورده بود و خیلی درد داشت... نمیتونستم بلند بشم ، درد زیادی داشتم... چشمام پر از اشک شدن... اما اجازه باریدن بهشون ندادم بغض بدی گلوموگرفت... آخه چقدر سوتی !!!! اونم جلوی این حجتی ! از بس حواسم پیش چشماش بود... اَخ...لعنت بهت حجتی ، لعنت... آقای حجتی سریع به سمتم اومد با صدایی که ترس توش موج میزد و همونطوری که سرش پایین بود گفت: +‌حالتون خوبه خواهر؟ با صدایی آلوده به بغض گفتم. _ن...ن...نه ، کم...کمک ...ک...کنید...ب...بلند... ب...ش...م ...بشم وقتی سکوت شو دیدم ، سرمو با درد بلند کردم دیدم داره به زمین نگاه میکنه! این بشر منو میکشه آخر ... با صدای بلندی داد زدم _‌مگه با شما نیستم !؟؟؟ میگم کمکم کنید بلند بشم ، نمیتونم تکون بخورم !! باز هم زمین رو نگاه کرد و سکوت کرد... به شدت برای حرکاتی که از خودش نشون میداد عصبی شده بودم... فعل های جمع رو گزاشتم کنار و باز هم فریاد زدم _مگه با تو نیستم !! چرا داری زمینو نگاه میکنی ‌؟؟ چیزی گم کردی ؟! آخه خاک دیدن داره اَخوی؟؟؟ نه بگو خاک دیدن داره‌؟؟؟ میگم نمی تونم حرکت کنم کمک کن بلند بشم... همون جور که سرش پایین بود و فاصلشو با من حفظ کرده بود گفت +خواهر من نمیتونم به شما دست بزنم. پوزخندی زدم... ‌_چند بار گفتم به من نگو خواهرم ؟ ها ؟! مگه نمیگی خواهرتم خب محرمیم دیگه پس بیا کمک کن... بعدشم مگه من جذامیم که بهم دست نمیزنی؟؟؟ نفسشو با حرص بیرون داد... گوشیشو از جیبش در آورد و یکم باهام فاصله گرفت ... سرمو انداختم پایین و از شدت درد خودمو جمع کردم... و با صدایی بلند شروع کردم به حرف زدن با خودم آخه منو با این وضعم کجا میزاری میری ؟ انسانیت نداری آخه؟ نه بابا تو میدونی انسان چیه ... اَخ پسره ریشو ... سیب زمینی ... پسره پیاز... برای من خودشم میگیره با اون چشای زشتش آخه قیافه داره اون ؟! با اون پراید درب و داغونش ... اوففف ... نمیدونم کجا رفت این ریشو ... سرمو بلند کردم که دیدم درست بالای سرم ایستاده و داره با بُهت نگاهم میکنه ... ابروهاش به هم گره خورده بود و قرمزی چشماشو به وضوح میدیدم... ای خاک تو سرت مروا باز سوتی!! چند دقیقه چشم تو چشم شدیم که این بار من نگاهمو ازش گرفتم ... از شدت خجالت چیزی نگفتم و دوباره سرمو انداختم پایین... چند دقیقه گذشت ، سرمو بلند کردم دیدم همونجوری ایستاده ! با صدایی نسبتا بلند گفتم _اَخوی ، برادر ، حاجی ... داری به چی نگاه میکنی ؟ خوشگل ندیدی ؟ خودت کمک نمیکنی حداقل به یکی زنگ بزن بگو بیاد کمک... نگاهشو به سمت دیگه ای تغییر داد ... دستشو کرد تو جیبش و با صدایی که انگار فقط مختص خودش بود گفت +استغفرالله... _‌نگاه میکنی بعد میگی استغفرالله ! عجب آدمایی هستین شماها ‌... با قاطعیت تمام میتونم بگم متفاوت ترین فرد روی کره زمین بود... برای یک لحظه احساس کردم چشمام تار میبینه چند دقیقه چشمامو بستم بلکه خوب بشم... دوباره باز کردم ... ای بابا ... خواستم دستم رو به سمت چشمام ببرم که متوجه خونی شدم که از دماغم میچکید... ضربان قلبم بالا رفت و سرمو با درد به سمت آقای حجتی برگردوندم... با صدایی لرزون گفتم _خ...و...ن حجتی که چند قدم اون ور طرف ایستاده بود سرشو به سمتم چرخوند که همزمان با این کارش موهای لختش افتادن روی پیشونیش... به سمتم دوید اضطراب توی صورتش موج میزد... +خانم فرهمند حالتون خوبه؟ _خ...و...ن +صحبت نکنید لطفا بینی تون رو بالا بگیرید تا بیشتر خون نیاد احتمالا خون دماغ شدید بر اثر گرما بوی خون رو استشمام میکردم گرمای اونجا هر لحظه بیشتر میشد معده منم که خالی بود ... حالت تهوع بهم دست داد... به زور جلوی دهنم رو گرفتم که جلوی حجتی بالا نیارم... اگر بالا میاوردم دیگه هیچ... با درد گفتم _آ...ر...ا...دددد و سیاهی مطلق... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 از روی خاک ها بلند شدم... دستم خونریزی شدیدی داشت ... بدون توجه به خونریزی دستم شروع کردم به قدم زدن توی اون زمین های خاکی ... بوی خون همه جا پیچیده بود ... با صدایی لرزون داد زدم _کسی اینجاااا نیستتتت؟؟؟ صدایی جزصدای باد نمی اومد ... دور تا دورم فقط خاک بود دیگه گریم گرفت بغض بدی تو گلوم بود به اشکام اجازه باریدن دادم... همینجوری که داشتم گریه می کردم از دور یه مرد رو دیدم که چند متر اون طرف تر روی زمین نشسته بود و لباسش خاکی بود به سمتش دویدم ... با صدایی گریون گفتم _آ...ق...آقا آق...آقااااا به سمتم برنگشت... با خودم گفتم شاید صدامو نشنیده دوباره صداش زدم... _آق...آقا ک...ک...کمک...ک...کنی...کنید باز هم جواب نداد... به سمتش دویدم روی زمین نشسته بود... پشت سرش ایستادم ... یه مردی بود با محاسن سیاه و نسبتا بلند... از پشت سرش به دستاش نگاهی انداختم یه سربند خونی توی دستش بود سربندی که با خط زیبایی روش نوشته شده بود { یا صاحب الزمان (عج) } دستمو به سمت دست مَرده بردم ... خواستم سربند رو از دستش بگیرم که دستشو عقب کشید ... مرده از روی زمین بلند شد ، سربند رو روی چشماش گذاشت و بعد هم سربند رو گذاشت روی صورت مردی که غرق خون بود... نگاهی بهش انداختم کنار لبش پاره شده بود و از سرش هم مدام خون می اومد... پای سمت راستش قطع شده بود اون مردی که محاسن بلندی داشت سر مَردی که مُرده بود رو بوسید و گفت شهادتت مبارک ... نشستم کنار مردی که تازه متوجه شده بودم شهید شده ... نگاهی به صورت معصومش انداختم ... خیلی جوون بود اون مردی که سرپا ایستاده بود رو به من کرد و گفت +خواهرم حجاب شماها از خونی که در جبهه ها میریزه ، برای دشمن کوبنده تره... میدونید خواهر .... حجاب؛ همون چادری بود که پشت درِ خانه سوخت ، ولی از سر حضرت فاطمه نیفتاد... خواهرم حجابت... چند بار جملش توی ذهنم اکو شد خواهرم حجابت ... خواهرم حجابت... _آق...آقا سرمو بلند کردم و دیدم رفته دوباره تنها شدم باید هرجوری شده از اینجا برم با صدایی بلند فریاد زدم... _کمککککک ککممککک کنیدددددد هق هق میکردم و درخواست کمک میکردم... به اطرافم رو نگاهی انداختم کسی نبود نمیدونستم کجام ! یه بیابون خاکی بود ، پر از جنازه... به سمت جنازه ها می دویدم ، اما هیچ کدومشون نفس نمی کشیدن... _کککککمممممککککک کسییی اینجاااا نیستتت ؟؟!!! و دریغ از یک صدا ... ناگهان... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh