eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
345 دنبال‌کننده
28.2هزار عکس
10.7هزار ویدیو
137 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اگر خداوند متعال وجود تو را خریدنی بیابد .. _ شهید سید مرتضٰی آوینی 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید علی تجلایی: اگر می‌خواهی محبوب خدا شوی، گمنام باش، کار کن برای خدا، نه برای معروفیت.... نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
عکسی از شهید در ۲۸ سالگی که از شدت خستگی به قول همسرش شبیه پیرمرد ۶۰ ساله شده! این قهرمانان این جور فداکاری کردن تا حتی یک ذره خاک ایران تجزیه نشه سلام بر حسین شهید نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
فرازی از وصيت نامه شهيد اسلام: من هر لحظه بهشت را در مقابل خود می‌بینم. نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صدای گام های رمضان را از کوچه پس کوچه‌های پایانی شعبان می‌شنوم که نوید می‌دهد ای گنهکاران چه نشسته اید که ماه غفران می آید، هر چه بودید و هر خطا کردید در کشکول خود گذارید و با خود به این میهمانی بياوريد که یک ماه ابلیس در غل و زنجیر است... کافی ست لب ببندید بر طعام و جوارح را بازدارید از گناه.... آنگاه حتی خوابتان تسبیح می‌شود و ذکرالله... پس بشتابید و خود را آماده سازید برای حضور در این ضیافت الهی... اَللّهُمَّ بَلِّغنا رَمَضان… خدایا ما را به رمضان برسان و از بـرکات آن بهرمند گردان 🌴💎🌹💎🌴
عصر پنجشنبه آنهایی که مهلت دنیایشان تمام شده در آن سوی مرزهای مرگ منتظرند دریغ نڪنیم و تمام اموات خصوصا شهدا و آنها که ب گردن ما حق دارند را مهمان ڪنیم بہ فاتحه وصلواتی و یا خیراتی 🌴💎🌹💎🌴
🏳 زیارتنامه "شهــــــداء" 🌺بِسمِ اللّٰهِ الرَّحمٰن الرَّحیم🌺 اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَهُ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَهُ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے عَبدِ اللهِ، بِاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم... 📎هدیه به ارواح طیبه شهدا صلوات..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Γ📲🍃•• ∫ لعنت شود آن شب که‍ تو را برد و نیاورد •💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فالی در آغوش فرشته گیسوان تو شبیه است به شب اما نه شب که اینقدر نباید به درازا بکشد نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 _اِع اِع بهار دستم درد اومد . کجا داریم میریم ؟! وایسا یه لحظه ... بهار در حالی که داشت می دوید گفت +مروا جونم . بیا بریم اینجا یه لحظه ... بدو بدو ... الان میره هااا درحالی که نفس نفس میزدم گفتم _ کی میره ؟ + اوناهاش ... اوناهاش... بدو بدو ... مری جونم. بعد از چند دقیقه دویدن ... به چند تا دختر جوون چادری رسیدیم بهار با تک تکشون سلام کرد ... بعد هم پرید بغل یکی از همون دخترهای چادری . یه دختر قد بلند بود . صورت نسبتا لاغری داشت ... چشم و اَبروی مشکی و کشیده... ته چهره اش خیلی برام آشنا بود ولی هر چقدر فکر کردم چیزی به ذهنم نرسید... بینی قلمی داشت و لب هایی متناسب با فرم صورتش ... بهار شروع کرد به صحبت کردن با همون دختره. + وای آیه ، چقدر تغییر کردی ! میدونی ۴ سال میشه که ندیدمت ! دلم برات خیلی تنگ شده بود ... تازه که دیدمت اول شک کردم که خودتی یا نه بعدش که دوستت ریحانه رو دیدم مطمئن شدم که خودتی . اون دختره هم با مهربونی گفت × ای جانم بهاری . توهم خیلی تغییر کردی ... دلم برای تو و مژده یه ذره شده بود . بعد هم رو به من کرد و گفت ×بهار جان معرفی نمیکنی ؟ + خب آیه جونی ایشون مروا هستند رفیق شفیق بنده ... آیه دستشو به سمتم دراز کرد و گفت ×‌خوشبختم مروا جانم. من هم باهاش دست دادم و با مهربونی گفتم _‌متشکرم ، همچنین. آیه با شیطنت گفت ×نو که اومد به بازار کهنه شدش دل آزار دیگه... بهار جان لااقل یکم صبر میکردی بعد رفیق جایگزین پیدا میکردی. و بعد چشمکی حواله بهار کرد همه از لحن بامزه آیه خندشون گرفته بود بعد از چند لحظه بهار با خنده رو به جمع کرد و گفت + خب بچه ها من این رفیقمو برای چند لحظه ای ازتون قرض میگیرم ... قول میدم زودی بیارمش ... خب مروا جانم ، دیگه بریم ... همراه با بهار و آیه در حال قدم زدن بودیم که یک دفعه صدای مردی باعث شد متوقف بشیم... =آیه خانوم یک لحظه تشریف میارید ؟. به طرف صدا برگشتم ای بر خرمگس معرکه لعنت ،باز که این حجتیه !... حالا به من میگه خانم فرهمند به این میگه آیه ... هوففف حتما چادریا خونشون از خون ما رنگین تره دیگه... بی توجه بهشون رومو برگردوندم به سمت بهار ولی هنوز اخمم پا برجا بود بدجور رفتم تو فکر آیه کیه که حجتی به خودش اجازه میده اونو به اسم صدا بزنه؟ هووووف _مروا...مرواااااا +عهههههه هااااا چیه بهار ترسیدم بهار که از تغییر ناگهانی لحنم متعجب شده بود... با بهت گفت _ببخشید عزیزم که ترسوندمت دوساعته دارم صدات میزنم +ببخشید حواسم نبود کاری داشتی؟ _نه ، ولی اخمات رفت تو هم اتفاقی برای مهمون ما افتاده؟ +نه چیزی نیست برای اینکه سوالات بیشتری نپرسه و به حسادت درونم پی نبره،ادامه دادم +بهار جان من این همه راهو اومدم تا اینجا حیفه این اطرافو نبینم میرم یکم با جو آشنا بشم _باشه گلم پس همین اطراف باش برای ناهار هم بیا نماز خونه یادت نره ها... +نه حواسم هست . فعلا... _یاعلی... از بهار فاصله گرفتم... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 که ناگهان موبایلم زنگ خورد... آهنگ خیلی شادی فضای مسجد رو پر کرد... و سکوت بینمون رو شکست. خداروشکر کسی جز ما سه نفر نبود که صدای آهنگ رو بشنوه... مژده با تعجب سرشو بالا آورد ... ‌با صدای نسبتا آرومی که فقط من و راحیل میشنیدیم گفت ‌+مروا سریع قطعش کن. ‌‌با خنده گفتم _ای بابا ، مژی ول نمیکنی ؟! حالا بیا یکم برقصیم. ‌راحیل سرشو پایین انداخت و چیزی نگفت مژده هنوز داشت نگام میکرد و صورتش قرمز شده بود. _ای بابا مژده حالا چی شده داری اینجور نگاه میکنی؟ مگه آهنگ گوش دادن جرمه؟ +‌پ...پ...پشت...س...ر...ت با بُهت برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم آقای حجتی رو دیدم که با تعجب داره به ما نگاه میکنه ... لقمه ای که توی دهنم بود پرید تو گلوم و به سرفه کردن افتادم... آقای حجتی بعد از چند دقیقه نگاه کردن به ما اومد و یه چیزایی برداشت و رفت. بعد از رفتن حجتی... مژده بلند شد و به طرفم اومد. +چی شد مروا؟ بیا یکم چایی بخور ... در حالی که داشتم سرفه میکردم استکان رو از دستش گرفتم و یکم ازش خوردم... _م...ممنون. مژده ، خیلی بد شد ، نه؟! +نه گلم عیبی نداره اتفاقیه که افتاده . البته یه مرد همینجوری که نباید بیاد قسمت زنونه ... راحیل گفت ×نه بابا مژده چند بار صدا زد شما نشنیدین ... بعدش هم با یه ( یالا) اومد داخل... پوفی کردم و بلند شدم. +کجا میری مروا ؟! صبحانه نخوردی که ؟ _اشتهام کور شد . میرم بیرون. +هرجور راحتی. به سمت در خروجی راه افتادم... ای لعنت بهت مروا که کاری جز سوتی دادن بلد نیستی ... هوفففففف... این جناب پدر هم که تا حالا خبری از ما نمیگرفت ... حالا برای من زنگ میزنه ... الله اکبر ... آخه الان زنگ میزنن پدر من ! این مدت یه خبر نگرفتی ... یه زنگ نزدی ببینی مُردم یا زندم... گوشیمو خاموش کردم و دست از غرغر کردن برداشتم و کفش هامو پوشیدم. در همین حین سر و کله بهار پیدا شد. +سلامی مجدد مروا خانوم بچه ها کجان؟ _سلام ، هنوز داخلن +خب تو میخوای کجا بری ؟ _برم یکم اطراف رو ببینم. +خیلی خب منم باهات میام. بیا بریم یکم بهت اینجا رو نشون بدم . بچه ها هم خودشون میان. باشه ای گفتم و همراه با بهار حرکت کردیم . بعد از چند دقیقه راه رفتن... به جایی رسیدیم که جمعیت زیادی اونجا جمع شده بودند. یه مرد اونجا ایستاده بود رو به جمع کرد و گفت : بچه ها هر کدوم دوست داشته باشید . می تونید کفش هاتون رو در بیارید. با تعجب به بهار نگاهی کردم کفش هاشو در آورد و توی دستش گرفت. به من نگاهی کرد و گفت +کفشاتو در نمیاری ؟ _ن...نه لبخندی زد و دیگه چیزی نگفت خیلی جالب بود خیلی زیاد... همه جا فقط و فقط خاک بود... دور تا دورمون هم پرچم هایی نصب کرده بودند... جلوتر که رفتیم کلاه هایی رو دیدم که روی خاکریز ها بودن. تابلو هایی هم دو طرف جایی که ما بودیم نصب شده بودند. نگاهم به سمت تابلو ها رفت و شروع کردم به خوندن نوشته های روی تابلو ها... (بخواه تا دستت را بگیرند ، شهدا دستگیرند بخواه) (مدافع حرم حضرت زینب[س] نمی توانم باشم مدافع چادر حضرت زهرا [س] که هستم) با خوندن هر تابلو احساس میکردم یه چیزی داره داخل درونم اتفاق می افته... حال و هوای عجیبی داشتم... به یه جایی که رسیدیم خیلی برام آشنا بود هرچه قدر فکر کردم ببینم این مکانو کجا دیدم چیزی یادم نیومد... داشتم نگاهش میکردم که بهار دستمو گرفت و منو دنبال خودش کشید ... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
‌حرف‌پراکند‌ه‌نزنیدوحرف‌پراکنده‌ گوش‌ندهیدتاذهنتان‌پراکنده‌نشود.. +آیت‌الله‌حائری‌شیرازی