eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
349 دنبال‌کننده
27.3هزار عکس
9.8هزار ویدیو
136 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
📷 عکس مخصوص استوری و وضعیت 📆 روز شمار غدیر 0⃣1⃣ روز تا عید غدیر 🌹 🌴💎🌹💎🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️🍃 شهدا رو یاد کنید تا آنها شما رو پیش سیدالسهدا یاد کنند ❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔🥀صاحب حرم از حرم رفت..... ▪️هشت ذی‌الحجه سالروز حرکت امام حسین علیه السلام از مکه به کربلا
حسین‌جان...♥️ ظهر روز عرفه، میشینم گوشه‌ای از هیئتت «کربلا» بـاشد برای خوب هایت ، من بدم... 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️🍃 🌹*ماجرای دعوت عروس و داماد از امام رضا ع برای مراسم عروسی
اللهم عجل لولیک الفرج...
خدایا به دلتنگیِ ما رحم کن...
عالیجناب عصرهای جمعه؛ درسته که ما مشق غم عشق تورا خوش ننوشتیم، اما تو بکش خط به خطای همه ی ما...
باید ادم بشم تا که خریدارم بشی..
4_5839118608550070855.mp3
7.1M
مرا از حبس آغوشت چه اصراری به آزادی ...؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فالی در آغوش فرشته گیسوان تو شبیه است به شب اما نه شب که اینقدر نباید به درازا بکشد نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 با تکون های شدیدی که به بدنم وارد می‌شد چشمام رو کمی باز کردم، با دیدن چهره مژده خمیازه ای کشیدم، پتو رو بالا کشیدم. که با صدای داد کاوه کلافه پتو رو کنار زدم و با فریاد گفتم: - شما دوتا دلتون درده مگه؟! نمی‌بینید آدم خوابه! برین بیرون میخوام بخوام، تا صبح بیدار بودم. مژده خنده‌ای کرد و با دستش به بازوم ضربه زد که اخمی کردم، خندش محو نشد بلکه بیشتر خندید. - چته تو؟! شیرین مغزی؟! مژده چشمام باز نمیشه، مگه نمی‌بینی! برو بیرون! ‌اینبار کاوه دستی به ریش‌هاش کشید و خونسرد گفت‌: ‌× این دفعه رو میبخشم ولی اگر یکبار دیگه ببینم با خانومم اینجوری صحبت می‌کنی، حسابت رو میزارم کف دستت آبجی خانوم. افتاد؟! با بغض گفتم: - روانی های مردم آزار. کف اتاق نشستم و زانوهام رو در آغوش‌ گرفتم. کاوه اصرار کرد که مژده از اتاق بیرون بره اما مرغ مژده یک پا بیشتر نداشت، بالاخره کاوه خودش از اتاق بیرون رفت که به سمت مژده برگشتم. - خب من که میدونم برای چی اینجا ایستادی. سوالات رو بپرس بعدشم برو بیرون بزار استراحت کنم بعدازظهر قراره با آراد بریم دکتر. مژده به سمت در رفت و قفلش کرد بعد با خنده کنارم نشست. + چه زود پسر خاله شدی شیطون، آراد؟! عجب ... از دیشب که کاوه گفت حجتی اومده خواستگاریت تا خود صبح از هیجان خوابم نبرد. آخه این همه یهویی! مگه میشه مگه داریم؟! آقاجون گفت همون دیشب صیغه کردید‌، آخه دختره ندید پدید مگه میترسیدی فرار کنه که سریع صیغه‌اش شدی؟! پوزخندی بهش زدم و با انگشتم شقیقه‌ام رو کمی خاروندم. - خودت رو نمیگی؟! اون روز اومدی خونمون رو که یادته؟! یاد آوری کنم آیا مژی ژون؟! بزار روشنت کنم ... متاسفانه آراد سرطان خون داره و این باعث شد که خیلی از کارهامون رو جلو بندازیم. آره دیشب بابای آراد یه صیغه محرمیت بینمون خوند که بتونیم راحت تر باهم رفت و آمد داشته باشیم، چون قراره که کارهای درمانش رو زیر نظر دکتر عباسی انجام بدم به همین خاطر دیگه یه صیغه بینمون خونده شد. مژده لبخند بی روحی زد و کلافه گفت: + اوهوم، آیه بهم گفت که سرطان داره. مروا یه وقت ناامید نشی ها! امیدت به خدا باشه، آیه می گفت که خوش خیمه، ان شاءالله که خیلی زود سلامتیش رو به دست میاره. &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 روی دست چپ خوابیدم و به آینده‌ی نامعلومم فکر کردم، بعد از رفتن حجتی مامان شروع کرد به داد و هوار کردن که چرا وقتی برات ابرو بالا می انداختم متوجه نشدی که راضی به این وصلت نیستم. قرار بود فردا بریم برای آزمایش خون، برای اینکه شیمی درمانی حجتی چند روز دیگه شروع می شد باید سریعتر کارهای عقد رو انجام می دادیم. مامان اینقدر عصبانیتش اوج گرفت که با کاوه تماس گرفت و همه چیز رو براش توضیح داد. کاوه هم که از خدا بی خبر شکه شده بود، به جز آرزوی خوشبختی چیز دیگه ای نگفت و این باعث شد مامان بیشتر عصبانی بشه. البته نیم ساعت بعد وقتی به خودش اومد، باهام تماس گرفت که کاملا براش توضیح دادم. با شنیدن صدای پیامک موبایلم دست از فکر کردن برداشتم و به صفحه‌ موبایل خیره شدم. "من‌بلدنبودم‌چه‌جورى‌بفهمونم‌دوسِت‌ دارم؛ولى‌اميدواربودم‌خودت‌بفهمى . آراد" خنده‌ی بلندی کردم و با ذوق به پیامش خیره شدم. یعنی اون پسره مغرور و خشن از این کارهاهم بلده؟! عجب ... برای اینکه حرصش رو در بیارم پیام رو سین کردم ولی پاسخی ندادم. بعد از چند دقیقه دوباره پیامکی از جانبش ارسال شد. "ﻣﺸﮑﻠﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ ﻃﺮﻑ ﮐﻢ ﺩﺍﺭﺩ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺁﻣﻮﺧﺘﻪ ﺍﻡ ﻋﺸﻖ ﺟﻨﻮﻥ ﻫﻢ ﺩﺍﺭد!" این بار نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و بلند خندیدم، عجب آدمیه! باورم نمیشه این آراد همون آراد باشه! لبخند محوی جا خوش کرد کنج لبم و این بار من براش تایپ کردم ... "هرچی دارم فکر میکنم میبینم من خیلی بهت میام! حالا دیگ خود دانی." خنده ای کردم و پیام رو براش ارسال کردم، خیلی سریع سین کرد. چند دقیقه بعد دوباره پیامکی ارسال کرد. "اینهمه جلوه مکن، دل نبر از من، بس کن شیطنت کم کن و بگذار مسلمان باشیم!" &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh