داستان جذاب و آموزنده از پیشکسوت جهاد و شهادت برادر بسیجی حسن عبدی (ابوتراب) از گردان خط شکن کمیل ل ۲۷
حسن عبدی (ابوتراب):
قُلوه سنگ۰۰۰
داستان دنباله دار من و مسجد محل
قسمت بیست و دوم
۰۰۰آقای ولی زاده که هنوزمحو عکس ُ وتابلوی رو دیوار بودگفت:نمی دونم چرااحساس می کنم این آقایی روکه دست انداخته روشونه ی شهید جمال عشقی رومی شناسم ،بی بی چند قدم اومدجلو ، باچارقدش اَشکش پاک کردو گفت :این آقاکه دستش رو انداخته دورگردن پسر من محمد ،همین آقایی که اینجاجلوی شما ایستاده ،یه دفعه آقای ولی زاده مثل آدمی که برق گرفته باشدش، لرزید ُ وداد زد ، نه َ هَ هَ، این شمائید؛آقای عبدی واقعا" شمائید ،نتونستم خودم رونگه دارم ، گریه ام گرفت ُ وگفتم آره این منم ،کنار محمد وبقیه عزیزانم ،تُو میدون ِ صبحگاه پادگان دوکوهه ،در عصرآخرین روزای خردادسال ۶۷ ،آقای ولی زاده بغلم کرد ُ و پیشونیم روبوسید، یه هو مملی داد زد دیدی بی بی من گفتم ،اما هیچی کِی باورنکرد ،خود دایی محمداومد به خوابم ،به من گفت بهترین دوستم همونی که تُوعکس دستش رو انداخته دورگردن من ،بزودی شمارو می یاره پیش من ، حرفاش روگوش کنید ،اون خونه من رو می شناسه ،ادرس منو داره ،نشون به اون نشون که دستمال یزدی من همراشه ،من گریه می کردم ،بی بی گریه می کرد ،خواهر افشانه گریه می کرد ،آقای ولی زاده هم به گریه افتاده بود، یه هوصدای لرزون پیرمردی ازبیرون شنیده شد ،حاج خانم ؟خانومم ؟ عزیزم؟ چی شده، اتفاقی افتاده ؟واسه مملی اتفاقی افتاده ؟ چراجواب نمی دی ؟صدای گریه واسه چیه؟ چقدر گفتم :زیاد تُو اطاق محمدنرو ؟بی بی جان سکته می کنی ها اون موقع من چه خاکی به سرم بریزم ،مملی ُ ومن بیچاره می شیم ، مملی بی اختیارداد زد ، بابا بزرگ ؟بابا بزرگ ؟ یه اتفاق خوب افتاده ،دوست دایی محمد اومده خونه ما ،همون آقایی که دستش دور گردن دایی محمده ،مملی ازاطاق دوئید بیرون و رفت داخل اطاق لوطی صالح ،بی بی هم دنبال اون ،خواهر افشانه هم دنبال بی بی و پسرای آقای ولی زاده هم دنبال اونها ،منو آقای ولی زاده هنوزغرق نگاه به تابلوی عکس بودیم، آقای ولی زاده خواست ازروی طاقچه قاب عکس بچه گی های محمدرو برداره ،قاب عکس افتاد وشیشه اش شکست ، صدای شکستن شیشه قاب عکس شبیه شلیک گوله قناسه تُو گوشم پیچید ،صحنه عوض شددیدم کاک میثم دادمی زنه بیاید پائین ،زود از روی قاطرابیاید پائین وسنگر بگیرید ،من ُ و آقای قلعه قوند فوری ازروی قاطر پریدیم پائین ُ وسنگر گرفتیم ،یه گوله دیگه شلیک شد خورد بالای سر قا قلعه قوند ،یه تیکه سنگ کوچیک کنده شد و افتادرو سرش ، خون ازکنار پیشونیش ، سرازیر شد ،آخ گفتن آقای قلعه قوند من رو ترسوند ،من که چند قدمی اون ور ترسنگر گرفته بودم پرسیدم آقا ؟حالت خوبه اشاره کرد خوبم ،با اشاره گفتم داخل کیف شیمیایی باند هست سرت رو ببند ،گلن گدن کلاش رو کشیدم واون رو مسلح کردم ،کاک میثم اشاره کردشلیک نکن ، صبر کن ،کاک میثم با دوربین قناسه اش دره ایی روکه از اونجا شلیک شده بودزیرنظرداشت،آروم گفت من یه تیرمیندازم، اَگه اون جواب داد ،تو خط آتیش گوله شو مشخص کن دقت کن اشتباه نکنی ،کاک میثم یه سنگ بزرگ روبالای دره نشون گرفت ُ و شلیک کرد ،یه تیکه سنگ بزرگ کَنده شد ُ و افتادتُو دره ، ازطرف مقابل دو تاتیر دنبال هم شلیک شد ،خط آتیش رو دیدم بالای دره تُو شکاف کوه ،پشت یه سنگ بزرگ پنهان شده بود ُ وتیر اندازی می کرد ،کاک میثم گفت :هر دو دقیقه یه کوله به اون نقطه شلیک کن شلیک روقطع نکن ،بعد سینه خیز رفت سراغ ِ اقای قلعه قوند وحالش رو پرسید سرش شکسته بودولی حالش زیاد بد نبود ،دوباره برگشت پیش من وگفت ، قاطرا فرار کردن ، ولی ردخون رو زمینه ،احتمالا" یکی شون باید زخمی شده باشه ،یه نگاه به خشاب قناسه انداخت ُ وخشاب برعکس کرد ُ وخشاب جدید روجا انداخت ، چاقوسنگریش دراورد و گفت : من از پشت می رم سراغش ،تو تیر اندازی رو قطع نکن ،اَگه به هر دلیلی بر نگشتم تایک ساعت صبرکنید بعدهمین راه مال رو ، رو ادامه بدیدشمارو می رسونه به جاده اصلی اینو گفت ُ ورفت ،مکان خط آتیش رونشونه گرفتم ُ و یه گوله شلیک کردم ،سینه خیز جام رو عوض کردم ،می خواستم نتونه خط آتیش منو رو شناسایی کنه ،سرشعله پوش اسلحه رو چرخندم به سمت راست خودم ،تا آتیش اسلحه به سمت راست متمایل بشه واون تُو شناسایی محل دقیق من دچاراشتباه بشه ،یه گوله دیگه انداختم ،آقا قلعه قوند دراز کشیده بودنگرانش بودم،رفتم سراغش،پرسیدم پرسیدم ،آقاحالت به هم نمی خوره ؟ نگران شکستگی جمجمه وضربه مغزی شدنش بودم سنگ بدجوری خوردبه سرش ، خندید وگفت نگران معلمِت نباش ،من از ین زخم ها زیاد برداشتم، تُومراقب خودت باش واسه نصب قبضه هاخمپاره خیلی بهت احتیاج دارم ، عاشق خنده هاش بودم ،خنده قشنگ دبیر بینش دینمون همیشه به من آرامش می داد بوسیدمش۰۰۰
ادامه دارد ؛ حسن عبدی
«وَمَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَلَٰكِنَّ اللَّهَ رَمَىٰ ۚ»
🌴🍁🌴
یه وقت
به زور بازو و تواناییت دلخوش نشی،
همش خداست ...🌴💎🌴
🌴🍁آدم خوب ، هیچ وقت عوض نشو🍁🌴
رفتم توی مغازه تعمیرات کامپیوتر و گفتم:
ببخشید این تبلت من صفحهش یهویی تاریک شد.
مغازهدار گفت:
-بله حتما یه نگاهی بهش میندازم ممکنه ال سی دیش سوخته باشه اگر سوخته بود عوضش کنم...؟
بله لطفاً، خیلی بهش احتیاج دارم
-فردا بعد از ظهر بیایید تحویل بگیرین
روز بعدش رفتم و تبلت را سالم بهم تحویل داد.
هزینهش را پرسیدم گفت:
هیچی، چیز مهمی نبود، فقط کابل فلشش شل شده بود، سفت کردم همین.
تشکر کردم و اومدم بیرون.....
نشستم تو ماشین ولی دلم طاقت نیاورد ...
میتونست هر هزینهای را به من اعلام کنه....
خودم را آماده کرده بودم...
کنار پاساژ یک شیرینی فروشی بود.
یک بسته شکلات گرفتم و دوباره رفتم پیشش،
گذاشتم رو پیشخون و بهش گفتم:
🌴دنیا به آدمهایی مثل شما نیاز داره...
هیچوقت عوض نشو🌴
از بالای عینکش یه نگاهی بهم انداخت و متوجه موضوع شد...🌴🍁🌴
لبخندی زد و گفت: عین جمله پدرم را تکرار کردید...حیف که ماه پیش بخاطر کرونا از دنیا رفت...
تسلیت گفتم و ازش خداحافظی کردم...🌴💎🌴
در راه برگشت به این فکر میکردم که تغییر در آدمها به تدریج اتفاق میافته،
🌴🍁🌴 تنها چیزی که میتونه ما را در مسیر درستکاری و امانتداری حفظ کنه یک جمله ساده از عزیزترین آدم زندگیمونه...
🌴آدم خوب، هیچوقت عوض نشو...🌴
🌴🍁💙🍁🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ زیباواحساسی
امام_زمان (عج). یا صاحب الزمان ادرکنی😔
🌴💎🍁💎🌴