#زورو_بازی_در_جبهه
جثه ريزی داشت ...
مثل همه ی بسيجـیها
خوش سيما بود و خوش مَشرَب ؛
فقط يك كمی بيشتر از بقيه شوخی میكرد،
نه اينكه مايه تمسخر ديگران شود، كه اصلاً
اين حرف ها توی جبهه معنا نداشت ،
سعی میكرد دل مؤمنان خدا را شاد كند
آن هم در جبهـه و جنـگ ...
از روزی كه او آمد ...
اتفاقات عجيبی در اردوگاه تخريب افتاد.
لباس های نيروها كه خاكی بود و
در كنار ساکهايشان قرار داشت،
شبانه شسته میشد و صبح روی طناب
وسطِ اردوگاه خشڪ شده بود....
ظرف غذای بچه ها هر دوسه تا دسته ،
نيمههای شب خود به خود شسته میشد
هر پوتينی كه شب بيرون از چادر میماند،
صبح واڪس خورده و بـرّاق
جلویِ چــادر قرار داشت ...
او كه از همه كوچكتر و شوختر بود
وقتی اين اتفاقات جالب را میديد،
میخنديد و میگفت: بابا اين كيه
كه شبها زورو بازی در می آره و
لباس بچه ها و ظرف غذا را میشوره؟
و گاهی میگفت :
« آقای زورو ، لطف كنه و
امشب لباسهای منم بشوره و
پوتينهام رو هم واكس بزنه »
بعد از عملـيات ...
وقتی «علی قزلباش » شهيـد شد ،
يكی از بچه ها با گريه گفت:
بچه ها يادتونه چقدر قزلباش
زوروی گردان رو مسخره می كرد ...
زورو خـودش بود و
به من قسم داده بود كه به كسی نگم !
#تخریبچی_نوجوان
#شهید_محمدعلی_قزلباش
#شهادت_ماووتعراق_۱۳۶۶
نشر معارف شهدا در ایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
سلام علیکم عرض ادب احترام روزتون مهدوی دوستان خوبم اعضای محترم کانال زخمیان عشق
به دعا تون احتیاج دارم شدید
#رسـم_خـوبان
«بعد از #شهادت پسرم فهمیدیم که او یک خیر به تمام معنا 👌هم بود. همان اولین روزهای شهادتش مقابل در🚪 ایستاده بودم که دیدم یک #پیرزن آمد و با دیدن اعلامیه علی خیلی تأسف خورد.😞 بدون اینکه بداند پدر شهید هستم با حالت #خاصی از من پرسید این جوان کی شهید شد⁉️ پرسیدم #علی را از کجا میشناسی؟ پیرزن شروع کرد به گریه کردن😭 و گفت: زمستان دو سال پیش ما #بخاری نداشتیم و از سرما به زحمت افتاده بودیم. نمیدانم شهید از کجا فهمیده بود بخاری نداریم که یک بخاری برایمان #خرید و به خانه مان آورد.»
✍ به روایت پدر شهید
#شهید_علی_امرایی🌷
#سالروز_شهادت
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌸🍂
🍂
°•{ #شهید_سیدعلــــی_توکلــــی🌹🍃
🔻فرمانده محور تیپ ویژه شهدا}•°
🍃 #خصوصیاتاخلاقےشهیــــد⇩↯⇩
◽️خودخواهی و غرور از مواردی بود که علی به هیچ وجه گرفتار آنان نمیشد، از دست مزدی که داشت با اجازه والدین به نیازمندان کمک میکرد و رفتار نیکش با همسایهها از خصوصیات بارز او بود.
◽️چند فرزند یتیم در همسایگی آنها بودند که علی همواره نگران آنان بود و مرتب از خانواده اش میپرسید "سراغی از آنها گرفتهاید، آیا شامی برای خوردن دارند و دائم میگفت از آنها خبر بگیرید"، یک روز هم تمام پسانداز خود را به مادر بچهها داد. در انجام وظایف او کوتاهی نبود و دل رحمی او همیشه جلب توجه میکرد.
°•{نــشــــربمنــــــاسبتــــــــ
#ســالــــروزشھــــادتــــــــــــــ🍃💔}•°
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
دختر ترسای مجنون شد مسلمان دلت سجدۂ شکری به جا آور اَشهد را بخوان #رمان #عاشقانه_ایی_برای_تو #
بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ
#رمان_واقعی
#عــاشــقـانـہ_ای_بــراے_تو
#قــسـمـت_هفدهـــم
(فـــرار بــزرگ)
حدود دو ماه بیمارستان بستری بودم ... هیچ کس ملاقاتم نیومد ... نمی دونستم خوشحال باشم یا ناراحت ... حتی اجازه خارج شدن از اتاق رو نداشتم .
دو ماه تمام، حبس توی یه اتاق ... ماه اول که بدتر بود ... تنها، زندانی روی یک تخت ... .
توی دوره های فیزیوتراپی، تمام تلاشم رو می کردم تا سریع تر سلامتم برگرده ... و همزمان نقشه فرار می کشیدم ... بالاخره زمان موعود رسید ... وسایل مهم و مورد نیازم رو برداشتم ... و فرار کردم ... .
رفتم مسجد و به مسلمان ها پناهنده شدم ... اونها هم مخفیم کردن ... چند وقت همین طوری، بی رد و نشون اونجا بودم ... تا اینکه یه روز پدرم اومد مسجد ...
پاسپورت جدید و یه چمدون از وسایلم رو داد به روحانی مسجد ... و گفت: بهش بگید یه هفته فرصت داره برای همیشه اینجا رو ترک کنه ... نه تنها از ارث محرومه ... دیگه حق برگشتن به اینجا رو هم نداره ... .
بی پول، با یه ساک ... کل دارایی و ثروت من از این دنیا همین بود ... حالا باید کشورم رو هم ترک می کردم ...
نه خانواده، نه کشور، نه هیچ آشنایی، نه امیرحسین ... کجا باید می رفتم؟ ... کجا رو داشتم که برم؟ ... .
✍شهید سید طاها ایمانی
ادامه دارد...
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ #رمان_واقعی #عــاشــقـانـہ_ای_بــراے_تو #قــسـمـت_هفدهـــم (فـ
بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ
#رمان_واقعی
#عــاشــقـانـہ_ای_بــراے_تــو
#قــسـمـت_هجدهم
(بــے پـنــاه)
اون شب خیلی گریه کردم ... توی همون حالت خوابم برد ... توی خواب یه خانم رو دیدم که با محبت دلداریم می داد ... دستم رو گرفت .. سرم رو چرخوندم دیدم برگشتم توی مکتب نرجس ... .
با محبت صورتم رو نوازش کرد و گفت: مگه ما مهمان نواز خوبی نبودیم که از پیش مون رفتی؟ ... .
صبح اول وقت، به روحانی مسجد گفتم می خوام برم ایران ... با تعجب گفت: مگه اونجا کسی رو می شناسی؟ ... گفتم: آره مکتب نرجس ... باورم نمی شد ... تا اسم بردم اونجا رو شناخت ... اصلا فکر نمی کردم اینقدر مشهور باشه ... .
ساکم که بسته بود ... با مکتب هم تماس گرفتن ... بچه های مسجد با پول روی هم گذاشتن ... پول بلیط و سفرم جور شد ... .
کمتر از هفته، سوار هواپیما داشتم میومدم ایران ... اوج خوشحالیم زمانی بود که دیدم از مکتب، چند تا خانم اومدن استقبال من ... نمی تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم ... از اون جا به بعد ایران، خونه و کشور من شد ...
✍شهید سید طاها ایمانی
ادامه دارد...
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh