eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
352 دنبال‌کننده
29.2هزار عکس
11.5هزار ویدیو
144 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌴💎🌴 تلنگریِ "به امام زمان نزدیک‌تر شو!" تقدیم نگاهتان 🌴💎🕯💎🌴
11.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
±معنای تسبیحات حضرت‌زهرا سلام‌الله‌علیها 🌴💎🌹💎🌴
💔 آمده بودند مراسم خداحافظی خانمی گوشی به دست فیلم میگرفت و اشک میریخت خانم دیگری به سینه میزد مردم زیر تابوت شهید او غیرت را یادآور شده بود درشت بنویسید؛ نه بسیجی بود نه روحانی او غیرت داشت غیرت را همه باید داشته باشند او غیرت داشت و همین جایگاهش را برای همه محترم کرد... ✍🏻آقای تحلیلگر ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
💔 برای تشییع جنازه ام خواهش می کنم همه با چادر باشند شهدا زنده اند شهدا مےبینند حجاب، سفارش شهداست ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
تنها چیزی که از سیمای دلربا و آن چشم‌های زیبای عبدالحسین در میان میدان نبرد باقی ماند فقط یک کلاه متلاشی شده و نیم سوخته بود...! مگر گلوله‌ی تانک وقتی به یک نوجوان ۱۸ ساله می‌خورد چه چیزی از اون باقی می‌ماند؟ از ۱۶ اردیبهشت سال ۶۱ تاکنون پیکر عبدالحسین مهمان جبهه‌هاست و هنوز هم میل جاویدالاثر بودن دارد..! ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
ماه پاره، خاطرات یوسف جبهه‌های دفاع‌مقدس روایت‌زندگی شهید عبدالحسین نوروزی‌نژاد است. ماه پاره، توصیف پاره‌پاره بدنی است که گلوله تانک در فضا افشاند تا عبدالحسین را به گستره آسمان ببخشد و خضوع و سجود دوباره فرشتگان در مقابل وجاهت و کرامت انسان را سبب شود. ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
💔 قدرت‌الله در روستای «اسد‌آباد» از توابع استان همدان پا به عرصه گیتی نهاد و در سایه پرورش اسلامی خانواده رشد نمود. خانواده محمدی از سال ۱۳۵۷ در میدان ابوذر تهران ساکن بودند، سال ۱۳۷۵ قدرت‌الله متوجه شد که همسایه‌اش با عده‌ای روابط نامشروع دارد. همسایه‌ها چند مرتبه به او تذکر دادند، اما او بدون توجه به نصایح آنان به کار خویش ادامه داد. تا اینکه در مردادماه همان سال، خانمی را در حال ورود به منزل عبدالله دید، سعی کرد، با اعتراض از ورود زن به خانه جلوگیری کند، عبدالله با خشم خود را به محل کار قدرت‌الله رساند، و به او گفت:«به تو و دیگران هیج ارتباطی ندارد که من چه کار می‌کنم». محمدی او را از این کار بازداشت، در همین لحظه حسین دوست عبدالله سیلی محکمی به صورت او زد و بار دیگر با مشت دیگری قدرت‌الله را نقش زمین ساخت. مردم سریع محمدی را به بیمارستان «ضیائیان» رساندند، و سپس به بیمارستان امام خمینی انتقال دادند، اما او ۲۴ ساعت بعد به علت ضربه مغزی به شهادت رسید، شهادت قدرت‌الله نمادی از اجرای سنت حسینی (ع) بود. از او ۵ فرزند به یادگار ماند. دسته گلی از صلوات به نیابت از شهید، هدیه می دهیم به مادرمان حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها 🌸الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍوَعَجِّلْ‌فَرَجَهم🌸 به امید نگاهی از جانب پُر مهرشان تاریخ شهادت ۱۳۷۵ محل شهادت :میدان ابوذر ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
💔 اولاً؛ فقط بہ خاطر مظلومیتِ سیـدہ زیـنب بہ سوریہ می روم دومـاً؛ اگر بہ سوریـہ بروی قـطعاً زمینۂ ظهـور امام زمان عج را می بینید ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
💔 شهدا برای شهید شدنشان، بهایی پرداختند؛ با بهانه به کسی متاع شهادت نخواهند داد... این خاطره رو بخونین که از دوستان شهیددیالمه نقل شده: چند خانم رفتند جلو سوالاتشان را بپرسند ،در تمام مدت سرش بالا نیامد... نگاهش هم به زمین دوخته بود.. خانم ها که رفتند، رفتم جلو گفتم: "تو انقدر سرت پایینه نگاهم نمی‌ندازی به طرف که داره حرف می‌زنه باهات، اینا فکر نکنن تو خشک و متعصبی و اثر حرفات کم بشه".. گفت: "من نگاه نمیکنم تا خدا مرا نگاه کند"!!!! بله... همان قدر که از حجاب خانم ها صحبت میکنیم باید از غیرت آقایون هم بگوییم در قرآن کریم هم هر آیه ای از پوشیده بودن و حجاب خانم ها سخن گفته در کنارش از چشمان غیرتمند مردها هم صحبت به میان آمده... ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
❤️✨کانال زیبای زخمیان عشق 🌸✨رمان عاشقانه و مذهبی : 🧡به قلم فاطمه باقری ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی : 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 پیاده شدم و با اقا جون و مادر جون و خاله زهرا روبوسی کردم و رفتیم داخل وارد خونه شدیم احوال پرسی کردیم رفتم یه جا نشستیم همه سکوت کرده بودیم که خاله زهرا یه دفعه گفت: مریم خانم اینم سارا خانم ما که گفتین حتمن باید بیاد دنبال صدا میگشتم که مریم کیه مریم : بله خیلی خوش اومدن ) یه خانم چادری که با دستاش چادرشو روی صورتش محکم نگه داشت ( مریم خانم : ببخشید اگه میشه من با سارا خانم صحبت کنم ) واا مگه من دامادم که میخواد صحبت کنه( یه نگاهی به بابا رضا کردم که با چشماش اشاره کرد که بلند شم منم از جا بلند شدمو همراه مریم رفتم رفتیم داخل یه اتاقی نگاهم خیره شد به چند تا عکس روی میز مریم : این آقا مجتبی همسرم بودن ، یکی از مدافعین حرم بودن که شهید شدن )از تو چشماش هنوز میشد عشق ونسبت به شوهرش دید ( مریم: من میخواستم اول با شما صحبت کنم،میدونم خیلی سخت بوده برات که امشب اینجا حضور داشته باشی ، من یه پسر یک سال و نیمه دارم نمیتونم از خودم جداش کنم ،از تو هم میخوام که منو مثل یه دوست قبول کنی ،چون میدونم هیچ وقت مثل یه مادر نمیشم برات ) یعنی این شهید هنوز بچه اش هم ندیده ،چه طور تونست دل بکنه از زندگیش و بره شهید بشه ،از حرفاش خیلی خوشم اومد ،خانم معقول و باشخصیتی بود( لبخند زدمو گفتم مبارکه مریم دستمو گرفت: امیدوارم دوست خوبی برات باشم بلند شدیم و رفتیم بیرون با لبخند من همه صلوات فرستادن و تبریک میگفتن قرار شد بابا رضا و مریم فردا خودشون یه جا قرار بزارن صحبتاشونو بکنن توی راه متوجه شدم خونه ای که بودیم خونه پدر شوهر و مادر شوهر مریم بود چقدر آدم میتونه بزرگ باشه اجازه بده که واسه عروسش خاستگار بیاد خونه بابا رضا هم اصلا چیزی ازم نپرسید که تو اتاق بین منو مریم چه اتفاقی افتاده اینقدر خسته بودم که شب بخیر به بابا گفتم و رفتم اتاقم چشمم به عبا افتاد رفتم گرفتمش اوردمش کنار خودم بلااخره پیدات کردم صبح بیدار شدم بابا خونه نبود فهمیدم قرار بود و بابا با مریم برن بیرون صحبت کنن منم مشغول مرتب کردن اتاقم شدم نمیخواستم وقتی مریم اومد اینجا فک کنه دختر شلخته ای هستم گوشیم زنگ خورد خاله زهرا بود - سلام خاله جون خوبین خاله زهرا: سلام عزیزم ؟ توخوبی؟ - مرسی ممنون خاله زهرا : سارا جان بابا زنگ زد به من گفت با مریم به تفاهم رسیدن ،چون خجالت میکشید خودش بهت بگه واسه همین به من گفت که به تو بگم - باشه خاله جون مبارکشون باشه خاله زهرا: سارا جان فردا میای بریم واسه مریم وسیله بخریم؟ - نه خاله جون من دانشگاه دارم نمیتونم بیام شما خودتون همه کارا رو انجام بدین خاله زهرا: باشه عزیزم پس فعلن -به سلامت کارامو که رسیدم رفتم شام مفصل درست کردم واسه بابا که فک کنه منم راضی ام هرچند ته دلم راضی نبود ولی چه کنم که مامانم خواسته غذا رو اماده کردم رفتم توی اتاق بابا عکسای مامانو جمع کردم بردم گذاشتم روی میز اتاقم که یه موقع مریم اومد اذیت نشه داشتم کارامو انجام میدادم که صدای باز شدن در اومد رفتم پایین بابا رضا بود با یه دسته گل،گله مریم تن تن رفتم پایین - سلام بابا جون خوبی؟ بابا رضا: سلام جانه بابا &ادامه دارد .... 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh