eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
354 دنبال‌کننده
28.9هزار عکس
11.3هزار ویدیو
140 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
خانواده‌های شهدای دانشگاه را دعوت کرده بودیم. وقت امتحانات بود. هر چه گشتم کسی را پیدا نکردم که بیاید و کمک کند، غیر از یکی، دو نفر. مصطفی یکی‌شان بود. از صبح آمد و تا شب ایستاد. موقع ناهار توی سلف سرویس دانشگاه کنار خانواده‌ها می‌نشست، به دردِ‌دل‌های‌شان گوش می‌داد. با آن‌ها شوخی می‌کرد. می‌خنداندشان. یکی، دو تا از خانواده‌ها گیر و گرفتاری داشتند، فکر می‌کردند از دست ما کاری برمی‌آید. به ما می‌گفتند. تا مدت‌ها بعد از آن مراسم، مصطفی پیگیری می‌کرد کاری برایشان کرده‌ایم یا نه. شهید🕊🌹 ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
❣ حق‌الناس 🌷مهدی وقتی برای کمک به پدر در مغازه کار می‌کرد هیچ وقت به سمت ترازوی مغازه نمی‌رفت. می‌گفت: می‌ترسم و واهمه دارم نکند ذره‌ای حق‌الناس بر گردنم بیفتد که در آن دنیا نتوانم جوابگو باشم. در بسیج خالصانه خدمت می کرد و نگهبانی می داد. از این کار خسته نبود چون عاشق بود و خودش انتخاب کرده بود. وقتی گرسنه از بسیج به منزل برمی‌گشت؛ در جواب مادر فقط یک کلام می‌گفت:که بیت‌المال است و باید در راه خودش خرج شود. آذوقه حق رزمندگانی است که در خط مقدم جبهه می‌جنگند و باید پول بیت‌المال در همان راه صرف شود..آن موقع سنم کم بود و دست چپ و راست خود را به درستی تشخیص نمی‌دادم ولی او از حجاب می‌گفت و از محسناتش. خیابان ما از چند مغازه تشکیل شده بود و مغازه دیوار به دیوار خانه بود. او چادر مادر را می‌داد که بپوشم و من همین را می‌دانستم که قسمت اعظم چادر را باید جمع کنم و آن را در دست بگیرم و بیرون بروم. و اینقدر آن برایم شیرین بود که هنوز که هنوز است شیرینی حجاب را هم خود می‌چشم و هم دخترانم. خدا کند در روز قیامت شرمنده شهدا نباشیم... راوی: خواهر شهید 🕊🌹 ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 سفارش مقام معظم رهبری به بیان سبک زندگی شهدا و چگونگی مشیِ زندگی آنها ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
9.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 زیارتنامه تصویری شهدا هدیه بروح مطهر شهدا دفاع مقدس، شهدای مدافع حرم و ... صلوات الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
رمان زيباي ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
با آرش قرار داشتم که روی یک بخشی از پروتکل آزمایش من بحث کنیم. کنار خیابان منتظرم تا بیاید. دوروز پیش صدای جروبحث آریا با آرش را از دور شنیدم. زیادی آریا را می‌خواهد وآریا هم مثل ماهی لیز است!حدسم این است که سد شکن خانواده آرش باشد؛اوست که مثل بقیه نیست. جسارتی دارند این دوتا!منتهی هر کدام به سبک خودش!یک آپارتمان خریده‌اند برایشان نزدیک دانشگاه که بیشتر آریا ساکن آن است و آرش می‌رود همان تجریش. بعضی وقت‌ها که می‌آمد پیش آریا؛ دوزاریمان می‌افتد که والدین بار سفر بسته‌اند به خارجه. بعضی شب‌ها هم آرش ساکن خوابگاه است تنهایی؛دوزاریمان می‌افتد که آریا. خنده دار است هر که را آریا تور می‌کندآرش پر می‌دهد. این را وقتی فهمیدم که دم غروب داشتم دنبال جایی می‌گشتم تا سرم را به درختی ،دیواری، جایی بکوبم از دست خرابی دستگاه آزمایشگاه که صدای جر و بحث‌شان را شنیدم. —مگه خر گازم گرفته که خودمو بندازم تو هچل!بازار آزاده حالشو می‌برم! —آریا! —بی‌خیال!چی سر جاشه که این باشه. —اصلاً دنبال چی هستی؟ جوابی از آریا جز سکوت نمی‌شنوم. صدای فندک که می‌آید تصور سیگار روشن کردن آریا برایم شفاف می‌شود. —داری بد جلو می‌ری. بالاخره یه لڋت‌هایی هست که مال الانه. تا پنجاه شصت سالگی هم بیشتر نیست. بدم میاد که ادای بچه مثبتا رو در میاری. لذت نفهمی داداشم! لڋت نفهم! صدای آرش نمی‌آید.خودم را به جایش می‌گڋارم. برای فکری که در مابلش است؛ سر ندارد، عمق ندارد، فهم و درک ندارد. آریا را نگاه نمی‌کنم. چشمانی را بسته‌ام که هیچ‌کدام از این‌ها را ندارد. کاش دنیا آریا را نداشت.نه؛کاش آریا این افکار را نداشت. کاش لذت را داشت ، فکر را داشت ،آریا را هم داشت.دارم مثل یک کودک فکر می‌کنم. چون نمی‌توانم مثل آرش ساکت باشم. —تو آدم باش! آرش به بن‌بست مشاجره‌ای رسیده است. که این را می‌گوید. —ببینم اینم یه سبکه. مخالف جوونمردی که نیست! آره اگه یکی گشنه بود من کنار خیابون محلش نذاشتم ناجوونمردم. اما ماها مثل هم فکر می‌کنیم. یعنی اصلاً کار اجباری ننی‌کنیم. نه اونا بدشون میاد،نه من زور گفتم. اوکی. این کجاش با مرام تو نمی‌خونه؟هان؟بگو دیگه. —اگه یکی خودشو داره می‌ندازه تو چاه تو هم هلش می‌دی؟ —باز هم حرف خودتو می‌زنی آرش. ما قبول نداریم چاهه. اوکی. استخر آبه.، ما هم بلدیم شنا کنیم. مشکلیه؟ سکوت بدی می‌افتد بین دوقلوهای همسان و بعد زمزمه‌ای که صدای آریاست؛گل بگیرن به این زندگی!حالم از زیر و روش بهم می‌خوره! صدای بوق ماشین تمام خیالات و افکارم را پاره می‌کند و نگاهم را می‌کشد تا سر خم شدهٔ آرش . شیشه را پایین می‌کشد و عذرخواهی می‌کند که لپ تاپ را جا گذاشته است. سوار می‌شوم تا برویم خانه‌شان و بیاوریمش.ماشین که می‌ایستد آرش هم سکوت می‌کند. در طول مسیر داشت با شور بحثش با استاد و دید جالب استاد به نتایجش را می‌گفت که حرف در دهانش ماسید. لب‌هایش با همان فاصله از هم ماند ودستش روی فرمان مشت شد. سر برمی‌گردانم و رد نگاه آرش را می‌گیرم. آریا و دختر را کنار در خانه‌شان می‌بینم و تا در باز شود و آنها داخل خانه بروند؛نه حرکتی می‌کنم و نه چشم می‌گیرم. آرش با شدت در را باز می‌کند که پیاده شود. بی‌اختیار دستش را می‌کشم. ماهیچه‌های دستش زیر انگشتانم سفت می‌شود. می‌گویم:اول آروم شو،بعد. چند لحظه در سکوت می‌گذرد . دستش هنوز مشت و محکم است. دلم می‌خواهد حرفی بزند،اما... صدای نفس بلند آرش را که می‌شنوم می‌فهمم که زنده است. دستش شل می‌شود. انگشتانم را آرام دور ساعدش باز می‌کنم، پیاده نمی‌شود و در ماشین را هم می‌بندد. وقتی حرکت و صدایی نمی‌شنوم نگاهش می‌کنم. چشمانش را بسته و سرش را به پشتی ماشین تکیه داده است. صورت کبودش، تحمل فشاری را نشان می‌دهد که اگر رها می‌شد،طوفان به پا می‌کرد. چه می‌شد اگر به قاعدهٔ درست پیش می‌رفتیم؟ نه می‌رویم و نه پیاده می‌شویم و نه بلد هستم حرفی بزنم که یا آرامش کند ویا به زبان بیاوردش تا از درون منفجر نشود. نگاهم به همراهش می‌افتد. شاید به کار بیاید. با همراهم می‌زنم به سینه‌اش. چشم باز می‌کند، می‌گویم؛بهش زنگ بزن. نفس عمیقی می‌کشد و رویش را بر می‌گرداند؛دفعهٔ اولش نیست! —پس چرا این‌طوری شدی؟ صورتش درهم فشرده و دستش به فرمان ماشین سفت می‌شود و آرام می‌گوید؛ دختره رو دفعهٔ اوله با آریا می‌بینم. یک‌بار آنا کلید را روی در خانه جا گذاشته بود. اول خواستم بی‌خیالش شوم بعد دیدم تا از مغازه بیاید شاید کسی کلید را... برداشتم و راهی شدم. وسط خیابان دیدم همان پسری که از چند وقت پیش با آنا بود، دست دختری را گرفته است و آنا قبل از این‌که من برسم تف را انداخت طرف صورت پسر که ریخت روی لباسش . برگشتم و کلید را دوباره روی در گذاشتم. ٭٭٭٭٭--💌 💌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ولادت باسعادت حضرت امام عسگری برشما سروران گرانقدر مبارک 🌴💎🌼💎🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷میلاد با سعادت امام حسن عسکری(ع) بر عاشقانش مبارک🌷 🌴💎🌹💎🌴
{بسم الله الرحمن الرحیم...
{صَبَاحَاً أتَنَفَّسُ بِحُبِّ الحُسَین...
سَلامٌ عَلى قَلبِ زَينَبَ الصَّبور