eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
344 دنبال‌کننده
28.2هزار عکس
10.7هزار ویدیو
137 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
✏️ رهبر انقلاب: شهادت طیب حاج‌رضایی و حاج اسماعیل رضایی یکی از بافضیلت‌ترین شهادت‌ها بود 👈 شهیدان طیب حاج رضایی و حاج اسماعیل رضایی در ۱۱ آبان سال ۱۳۴۲ در پادگان عشرت آباد تهران به جرم شرکت در قیام ۱۵ خرداد و حمایت از نهضت حضرت امام خمینی(ره) توسط رژیم جنایتکار پهلوی به شهادت رسیدند. 📣 بخش درس و عبرت رسانه KHAMENEI.IR به مناسبت سالگرد شهادت شهیدان طیب حاج رضایی و حاج اسماعیل رضایی تصاویری از حضور رهبر انقلاب بر مزار این شهیدان را منتشر میکند. 🔹️حضرت آیت‌الله خامنه‌ای درباره این شهدا اینگونه فرموده بودند: ✏️ «یکی از بالاترین و با فضیلت‌ترین شهادت‌ها، شهادتی است که پدر شما و مرحوم طیب به آن شهید شدند؛ در دوران غربت، وحشت و اختناق؛ آن هم تنها. یک وقت انسان با هزار نفر به میدان جنگ می‌رود؛ یک وقت انسان، تنها در مقابل دشمن قرار می‌گیرد؛ این یک‌طور دیگر است. دوره‌ی اختناق واقعاً خیلی سخت بود؛ بخصوص نسبت به اینها که وضع عجیبی داشتند. خداوند ان‌شاءاللَّه درجاتشان را عالی کند.» ۱۳۷۵/۱۰/۱۰ بیانات در دیدار فرزندان حاج اسماعیل رضایی ✏️ «خیلی خوب است که یاد کنم از چهره‌ی دو نفر از شهدای عزیزی که حالا کمتر از ایشان یاد می‌شود: مرحوم طیّب و مرحوم رضائی که این دو نفر عزیزانی بودند که مبارزه کردند در این مبارزات نقش داشتند بعد هم شدیدترین انتقام را از اینها دستگاه گرفت و آنها را به شهادت رساند.» ۱۳۶۳/۰۳/۱۸
روایت 📸 از دیدار رهبر انقلاب با 🔻 تعریف می‌کردند که در جایی خارج از منطقه تحت فرماندهی ایشان، گروهی از گروه های مقاومت، پایگاه آمریکایی‌ها رو زده بودند. 🔸گفتند خبر که اومد ما خوشحال شدیم و بعد از مدت کمی خبر دیگری اومد که حضرت آقا نظرشون نبوده که اونجا و در اون زمان خاص این عملیات انجام بشه ... 🔹بابام می‌گفتند تا این خبر (نارضایتی حضرت آقا از این موضوع) به گوش رسید، ایشان دو دستی سرشان رو گرفته و از شدت ناراحتی سرشان را انداختند پایین ... مدام استغفار می‌کردند که چرا از چیزی خوشحال شده بودند که مقام ولایت از اون خوشحال نیست ... ✍🏻 در تصویر اول شهید زاهدی در حال گفتگو با رهبر انقلاب و شهید سیدحسن نصرالله در کنار ایشان قرار دارند. ✍🏻در تصویر دوم شهید در آغوش رهبر انقلاب هستند و دبیرکل جدید حزب الله و و نیز در تصویر دیده می شوند. 🌷هدیه‌به‌ارواح‌طیبه‌شهداصلوات.. ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
باید برای دیدن تو «مهزیار» شد یعنی گذشتن از همگان «محضِ یار»ها..
لَیِّن‌ قَلبی‌ لِوَلِیِّ‌ اَمرِک...
علت خاصی نمی‌خواهد، نیازی به باران و غروب جمعه هم نیست، زود به زود و بی دلیل می‌گیرد... دلی که گیرِ کسی باشد!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کار فرهنگی تمیز دختــرِ کشفِ حجابِ سیگار به دست وقتی متوجه پیام به زنان بدون روسری شد.... 🚩 خـــطـ نصرالله . . .
بانوی ارومیه‌ای خودروی خود را به جبههٔ مقاومت اهدا کرد 🔹امروز در ‎نماز جمعه ارومیه بانویی که حاضر نشده نام و تصویرش منتشر شود، خودروی خود را به مردم ‎غزه و لبنان اهدا کرد و پیاده به منزل خود برگشت. .
✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
📚 📝 نویسنده ♥️ با خنده گفتم: همچين مى گى كوچولو انگار چهارده سالمه، من بيست و سه سالمه! حسين با مهربانى لبها و پيشانى ام را بوسيد: عروسک! تو براى من هميشه كوچولويى! حالت چطوره؟ درد ندارى؟ لبخند زدم: نه آنچنان! پسرمون چطوره؟ با اين حرف صورت حسين باز شد: واى! انقدر ناز و بامزه است كه نگو! قبل از اينكه حرفى بزنم، سهيل و گلرخ وارد شدند و فضاى اتاق پر از خنده و شادى شد. بعد پسرم را آوردند. انگشت شصتش را مى مكيد و چشمانش بسته بود. با دقت به صورت كوچكش خيره شدم. سر كوچكش را انبوهى از موهاى نرم و سياه پوشانده بود. ابروهايش پرپشت و صورتش هم پر از كرک نرم و سياه بود. پوست دستش چين خورده و ناخن هاى كوچكش، حسابى بلند بود. بنا به اطلاعات درون كارت، وزنش سه كيلو و خرده اى و قدش پنجاه و سه سانت بود. همه چيزش طبيعى و نرمال بود. با ملايمت لمسش كردم. قلبم براى موجود كوچكى كه در آغوشم بود، مى لرزيد. دلم از محبت اين كوچولو كه نقطه ارتباط من و حسين بود، پر شد. خم شدم و سر كوچک و نرمش را بوسيدم. حسين كنار تخت نشست و دستش را روى دستم گذاشت. - مهتاب خيلى ازت ممنونم... با تعجب پرسيدم: براى چى؟ - براى اين دسته گل! ديگه چى از اين بهتر؟ خنديدم: خواهش مى كنم! دو سه روز بعد، ليلا و شادى براى ديدن بچه، به خانه مان آمدند. ليلا كمى چاق تر شده بود و اوضاع روحى اش بهتر بود. بعد از اينكه بچه را ديدند، روى پتويش گذاشتم تا بخوابد. بعد ضمن تعارف شيرينى از ليلا پرسيدم: اوضاع شما چطوره؟ كارتون به كجا كشيد؟ ليلا خنديد: با فارغ شدن تو انگار منهم به نوعى فارغ شدم! عاقبت مهرداد با طلاق، موافقت كرد و چند روز پيش به طور رسمى از هم جدا شديم. متعجب پرسيدم: اصلا قابل باور نيست. مهرداد كه اينهمه اصرار داشت با تو ازدواج كنه، پس چى شد به اين راحتى حاضر شد طلاقت بده؟ ليلا نفس عميقى كشيد و گفت: خودش هم تو اين ازدواج مونده بود، يک هوسى كرده بود و بعدش هم پشيمون شد. نصف مهريه ام را داد و خلاص! انگار يک نفر رو پيدا كرده و قراره به زودى ازدواج كنه! يک هوس جديد! خدارو شكر مى كنم كه زود فهميدم مهرداد چه سرابى است، باز هم خدارو شكر مى كنم كه بچه دار نشدم وگرنه تا آخر عمر ارتباطم با مهرداد ادامه مى يافت. شادى شيرينى را برداشت و پرسيد: حالا مى خواى چه كار كنى؟ ليلا شانه اى بالا انداخت: زندگى! اگه بشه سر كار مى رم تا بعد هم خدا بزرگه! بعدازظهر، بچه ها رفته بودند و پسرم به اطراف نگاه مى كرد و در سكوت انگشتش را مى مكيد. همزمان با باز شدن در، تلفن زنگ زد. گوشى را برداشتم و با سر به سلام حسين جواب دادم. صداى ضعيف مادرم در گوشى پيچيد: مهتاب جون، قربونت برم... چطورى؟ با خوشحالى فرياد كشيدم: مامان! سلام، شما چطورى؟ بابا چطوره؟ - همه خوبند، سلام مى رسونن. دلم براى تو و سهيل يک ذره شده، از وقتى تو و گلرخ بچه دار شدين، همه اش دلم ايران پيش شماست. هر شب خواب مى بينم نوه هامو بغل كرده ام و مى بوسم. صداى مادرم از بغض مى لرزيد: دارم دق مى كنم، مهتاب. دلم براى همه چيز انقدر تنگ شده كه ساعتها اينجا زار مى زنم و به عكسهاى شما زل مى زنم. غمگين گفتم: مامان بى تابى نكن، بابا هم دلش به تو خوشه! پس از چند لحظه مادرم كه معلوم بود گريه مى كند، پرسيد: پسرت چطوره؟ حسين چطوره؟ اسم بچه رو چى گذاشتين؟ - حسين خوبه و سلام مى رسونه، پسره هم خوبه و الان سير و خشک داره براى خودش دست و پا تكون مى ده، هنوز اسمش قطعی نشده... مادرم دوباره ناليد: واى كه قربون دست و پاهاش برم، مهتاب شكل كيه؟ معلومه؟ با خنده گفتم: بيشتر شكل حسينه، البته حسين مى گه لب و دهنش شكل منه، تا بعد هم خدا مى دونه شكل كى مى شه. بعد با پدرم صحبت كردم و گوشى را به حسين دادم تا با پدر و مادرم صحبت كند. وقتى گوشى را گذاشت، من مشغول شير دادن به بچه بودم و همه انرژى اش را صرف شير خوردن مى كرد. حسين آهسته كنارم نشست و مشغول تماشاى ما شد. هزار گاهى من و پسرش را نوازش مى كرد. با خنده پرسيدم: - آقاى پدر، اين پسر شما بالاخره اسمش چيه؟ ما تا كى بايد بگيم بچه، نى نى، كوچولو؟ ادامه دارد.... ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟥برید فقط نوکری اهل بیت کنید... اگه میخواید خیر دنیا و آخرت ببینید... .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📲 پدافند غیرعامل...