عناوینِ دنیــوی اگر نوعاً هم وفا
و دوام داشته باشــند ،
تا لبِ گورند و بعـــد از آن ماییـم و اَبدِ ما...!
[علامه طباطبایی]
| @zamanetafakor |
قسمت جالبی از متن کتاب تسخیر شدگان ''داستايوفسكى''
هر"پرهیزکاری" گذشته ای دارد
وهر"گناه کاری" آینده ای
پس قضاوت نکن.
میدانم اگر:
قضاوت نادرستی در مورد کسی بکنم،
دنیا تمام تلاشش را میکند تا مرا در شرایط او قرار دهد...
تا به من ثابت کند.
در #تاریکی همه ی ما شبیه یکدیگریم.
محتاط باشیم، در "سرزنش " و "قضاوت کردن "دیگران
وقتی ؛
نه از" دیروز او"خبر داریم،
نه از"فردای خودمان".
@zamanetafakor
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دردا و دریغا که در این بازی خونین
بازیچه ی ایام دلِ آدمیان است ....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پنج شنبه ی آخر ساله....
به یاد همه عزیزانی که بینمون نیستند و کسی نمیتونه جاشون رو توی قلبمون پر کنه....
چی شد ؟!!
کجا رفت ؟!
یه روز اومد ، یه روز هم رفت
@zamanetafakor
6.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آخ که چه جانهای ارجمندی ، چه دوستانی و چه رفیقانی ، یک یک خُفتند و دیگر سرِ بیداری برنداشتند 😔
به تو
ای پنجشنبه ی آخر سال ! سلام
@zamanetafakor
ماه رمضان برای عده ای
عبور از نقاشی به صاحب
اثر و نقّاش هستش...
‹ خوش به حالِ حالِشان... ›
#ماه_خدا ♥️
4_5877302864971301114.MP3
782.8K
🔷مناجات با خدا
استاد علی صفایی حائری
باید امام زمان را حاضر فرض کنیم؛
هرجا میرود، برویم.
هرچه میکند،انجام دهیم و
هرچه ترک میکند، ترک کنیم!
اگر ندانیم، احتیاط را که میدانیم؛
ولی گویا ما نمیخواهیم در راه رضـای
حضرت باشیم،
نه اینکه رضای حضرت را نمیدانیم
و نمیتوانیم آن را تحصیل کنیم..!
📚| @zamanetafakor
آیتالله احمدی میانجی(ره):
یکی از علمای بزرگ میفرمود: از نفهمی های دوران جوانی من این بود که ساعتها کتاب اخلاقیِ "معراجُ السَّعاده" را میخواندم و گریه میکردم!
ولی وقتی پدرم با من کار داشت جواب نمیدادم!
@zamanetafakor
☫ دقایقی برای تَفکُّر ☫
✨خاطره بازی... اولین باری که تو زندگیم چیزی رو جا گذاشتم هنوز یادمه... آخرای اسفند بود ، ولی هوا می
🌿 خاطره بازی
هنوز صداش خوب یادمه...
فرقی نداشت سر صبح یا سر ظهر، هر وقت میومد با صدای بلند تو بلندگو داد می زد
" کهنه بیار و نو ببر... "
کارش همین بود...
ظرف و قابلمه ی رویی قدیمی رو با نو عوض می کرد و یکم پول سر می گرفت...
قدیما واسش صف می کشیدن و حسابی کاسبیش خوب بود...
ولی از یه جایی به بعد روزگار عوض شد...
دیگه کسی اصلا تو فکر این چیزا نبود...
تا اینکه کاسبیش کِساد شد و دیگه تو محل ندیدمش...
چند باری از بقالی محل شنیدم بعد از بیکاری دیوونه شده...
کارش کشیده به آسایشگاه روانی...
می گفتن اونجا کاسبی راه انداخته ولی اصلا مگه می شه تو آسایشگاه روانی کاسبی راه انداخت؟!
انقدر کنجکاو شدم که رفتم سراغش... عجیب واسش صف کشیده بودن...
با همون بلندگو وایساده بود ...
به سختی و به بهونه ی سوال پرسیدن خودمو بهش رسوندم و گفتم چی می فروشی؟ گفت خاطره...
گفتم مگه میشه؟!
بهش برخورد... گفت این جمعیت رو نگاه کن... دیوونه نیستنا...
فقط دنبال روزای خوبشونن...
روزایی که اگه ادامه داشت کارشون به اینجا نمی کشید...
یه برگه سفید نشونم داد و گفت باید تو این خاطره ای که دوست داری رو بنویسی...
بعد تا نیمه های شب بلند بلند خاطره های خوبت رو بخونی تا یادت بیاد چیو از دست دادی ...
اونوقت که از خستگی خوابت بُرد میاد سراغت...
دوباره به دستش میاری...
بعد خندید و گفت حق داری باور نکنی ولی خوب منو نگاه کن... ببین چه صفی واسم کشیدن... برگشتم به روزای خوبم... الان وسط خوابم... وسط رویا...
هیچی نگفتم... فقط رفتم ته صف وایسادم...امشب باید خوابش رو می دیدم...!!!
@zamanetafakor
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خودت رو به آدمها توضیح نده!
آدمهایی که در مسیر زندگی تو نیستن، هیچ درکی از اون هدفی که توی ذهنت داری، ندارن! نمیتونن متصور بشن که تو داری به چه مسیری نگاه میکنی و به کجا میخوای بری!
تو هیچ توضیحی برای مسائل شخصی زندگیت به آدمها بدهکار نیستی!
هرچقدرش رو که دوست داری قسمت کن، اگه درکت نکردن ازشون گذر کن!
@zamanetafakor