#خاطرات_شهید
🔻 وقتی بهم گفت «ازت راضی نیستم»
انگار دنیا روی سـرم خراب شده بود
پـــرسیدم: «واسه چی؟»
📍 گــفت:چــرا مــواظب بیـتالمال
نیستی میدونی اینا رو کی فرستاده
میدونی اینا بیت المال مسلموناس؟!
همهش امانته!
🔅 گفتم: حاجی میگی چی شده یا نه؟
دستش را باز کرد چهار تا حبّه قند
خاکی تـوی دستش بود دم در چادر
تدارڪات پیدا ڪرده بود!
#شهید_مهدی_باکری🌷
#هر_روز_با_شهدا
✨ 🌺 ✨ بشری
🌺 @zanan_enghelaby
#نماز_اول_وقت
☘سرجلسه، وقت نماز که می شد، تعطیل می کرد تا بعد نماز.
🌸 داشتیم می رفتیم اهواز. اذان می گفتند. گفت «نماز اول وقت رو بخونیم.» کنار جاده آب گرفته بود. رفتیم جلوتر؛ آب بود. آنقدر رفتیم، تا موقع نماز اول وقت گذشت. خندید و گفت « اومدیم ادای مؤمن ها رو در بیاریم، نشد.»
#شهید_مهدی_باکری
#هر_روز_با_شهدا
✨ 🌺 ✨ بشری
🌺 @zanan_enghelaby
#سبک_زندگی_شهدا
🌹مهدی باکری شهردار ارومیه شده بود و شیوه مدیریت، اخلاقمداری و زیست سالمش زبانزد همگان بود.
🌷نکات جالب و خواندنی زیادی در مدت زمان کوتاهی که شهید باکری شهردار بود وجود دارد. مثل زمانی که همسر رفتگر محله، مریض میشود، ولی به او مرخصی نمیدادند و میگفتند، اگر شما بروی، نفر جایگزین نداریم.
🌹این کارمند شهرداری نزد شهردار میرود و درخواستش را مطرح میکند. اینجا آقا مهدی تصمیمی شگفتانگیز میگیرد. به رفتگر مرخصی میدهد و برای خالی نبودن جایش خودش جای او برای نظافت کوچهها میرود!
#شهید_مهدی_باکری🌹
#هر_روز_با_شهدا
✨ 🌺 ✨ بشری
🌺 @zanan_enghelaby
▪️می گفت: دنبال سنگر #شهید_مهدی_باکری می گشتیم ،از هر سنگری می پرسیدیم: سنگر آقا مهدی ؟ جواب می دادن:جلوتر؛ بالاخره سنگر آقا مهدی رو در نزدیک ترین نقطه به دشمن در کنار رزمندگان دیگه پیدا کردیم.
#شهید_مهدی_باکری
✨ 🌺 ✨ بشری
🌺 @zanan_enghelaby
✳️ بگو ورشکست شدم دیگه!
🔻 آقا مهدی بعد از اینکه خوب به حرفهایم گوش کرد، گفت: «تو چقدر قرآن میخونی؟» گفتم: «اگه وقتی بشه میخونم؛ ولی وقت نمیشه. بیست و چهار ساعته دارم میدوم.» گفت: «نهج البلاغه چی؟ نهج البلاغه چقدر میخونی؟» باز همان جواب را دادم. چند تا کتاب دیگر را اسم برد و وقتی جوابم برای همه منفی بود، با عصبانیت دستش را بالا برد و گفت: «بدبخت! بگو ورشکست شدم دیگه!» گفتم: «چطور آقا مهدی؟» گفت: «تو با همون ایمان سنتیای که داشتی اومدی جبهه. اونو خرج کردی، حالا دیگه اندوختهای نداری؛ نه مطالعهای داری، نه قرآن میخونی، نه نهج البلاغه. اون سرمایهای که داشتی رو خرج کردی، اما چیزی بهش اضافه نکردی؛ این یعنی ورشکستگی! من میگم روزی یک ساعت درِ اتاقت رو بیند و مطالعه کن؛ ولو این که دشمن بیاد.»
🎙 راوی: میرمصطفی الموسوی، مسئول واحد مخابرات لشکر ۳۱ عاشورا
📚 از کتاب «ف.ل.۳۱» روایت زندگی #شهید_مهدی_باکری، فرمانده لشکر ۳۱ عاشورا
📖 ص ۲۱۴
✍ علی اکبری مزدآبادی
#هر_روز_با_شهدا
✨ 🌺 ✨ بشری
🌺 @zanan_enghelaby
رفتگر محله چهرهاش را پوشانده بود. معلوم بود همان مرد همیشگی نیست. جلو رفت و سلام داد و فهمید شهردار شهر است!
قصه این بود که زن رفتگر محله مریض شده بود. به او مرخصی نمیدادند. میگفتند جایگزین ندارند. رفتگر مستقیم رفته بود پیش شهردار شهر یعنی همون آقا مهدی باکری.
خلاصه دیدند
آقا مهدی خودش جای رفتگر آمده سر کار.
#شهید_مهدی_باکری
#هر_روز_با_شهدا
✨ 🌺 ✨ بشری
🌺 @zanan_enghelaby
✳ یک بار هم جلوی کولر ننشست!
🔻 «میر مصطفی الموسوی»، مسئول واحد مخابرات لشکر ۳۱ عاشورا: بهخاطر داغ کردن دائم بیسیمها، همیشه توی چادر یا سنگر ما پنکه و کولر روشن بود. خدا شاهد است یک بار هم نشد که آقا مهدی بیاید جلوی کولر بنشیند تا خنک شود. به بچهها میگفت قسمتی از سنگر را بشکافید تا از بادی که به آب جلوی سنگر میخورد و وارد سنگر میشود، خنک بشوید!
🔸 «کاظم احمدینژاد» از واحد مخابرات لشکر عاشورا هم میگوید: هیچوقت نشد که آقا مهدی داخل مرکز پیام بخوابد؛ چرا؟ چون اتاق ما کولر داشت! حتی وقتهایی که دیروقت بود و فرصت نمیکرد برود خانه، به اتاق مخابرات نمیآمد. میرفت مدرسه شهید براتی یا میرفت پشتبام. هر چه میگفتیم بیا داخل مرکز پیام، قبول نمیکرد. میگفت: «من هم مثل بقیه رزمندهها. مگه اونا زیر باد کولر میخوابن که من بخوابم؟» حتی اگر پتو خنک بود، از آن استفاده نمیکرد. ما پتوهای او را میگذاشتیم داخل یک جعبه، بیرون از اتاق تا خنک نشود. میگفت: «بقیه هم پتوهایشان داغ است.»
📚 از کتاب «ف.ل.۳۱» روایت زندگی #شهید_مهدی_باکری، فرمانده لشکر ۳۱ عاشورا
📖 صفحات ۲۱۲ و ۲۱۳
✍ علی اکبری مزدآبادی
#هر_روز_با_شهدا
✨ 🌺 ✨ بشری
🌺 @zanan_enghelaby
🔆 برای چی باید با تو دعوا کنم؟!
🔻 خصوصیات اخلاقی مهدی منحصربهفرد بود. بهطور مثال، اصلاً عصبانی نمیشد. من یاد ندارم طی چهار سال زندگی مشترکی که با مهدی داشتم، دعوایمان شده باشد. حتی یکی دوبار از عمد کاری کردم که عصبانیاش کنم، اما هربار با ملایمت و مهربانی عکسالعمل نشان داد. میگفتم: «مهدی! چرا تو اصلاً عصبانی نمیشی؟» در جواب، آیهٔ «رحماء بینهم اشداء علی الکفار» را میخواند و میگفت: «خدا توی قرآن اینجوری گفته؛ گفته با کفار با خشونت رفتار کنید، با اطرافیانتون با محبت. برای چی باید با تو دعوا کنم؟!»
📚 از کتاب «ف.ل.۳۱» روایت زندگی #شهید_مهدی_باکری، فرمانده لشکر ۳۱ عاشورا
📖 صفحات ۴۰ و ۴۱
✍ علی اکبری مزدآبادی
#هر_روز_با_شهدا
✨ 🌺 ✨ بشری
🌺 @zanan_enghelaby
✳️ به همه از همین غذا دادند؟
🔻 در یکی از عملیاتها، برای ناهار چلوکباب برگ آوردند؛ با تمام مخلفاتش. آخ که چه طعمی داشت آن ناهار گرم! بوی برنج ایرانیاش، هوش از سر آدم میبرد. ما سفره را انداختیم و نشستیم که آقا مهدی آمد. تا چشمش به غذاها افتاد، اخم کرد. رو به من گفت: «این غذاها از کجا اومده؟» گفتم: «از آشپزخونه آوردم آقا مهدی.» گفت: «یعنی به همه از همین غذا دادند یا فقط برای فرماندهی آوردند؟» گفتم: «نه برای همه همینه. ناهار امروز چلوکبابه.» باز هم قانع نشد. بیسیم را برداشت و یکییکی با فرمانده گردانها تماس گرفت. و پرسید: «غذا چی آوردن براتون؟... نوش جان... کم نیومد؟...» ظاهرا یکیدوجا غذا کم اومده بود. سریع هماهنگ کرد تا برایشان ببرند. وقتی مطمئن شد غذای همه همین است و به تکتک بچههای خط مقدم هم غذا رسیده و کافی بوده و کسی گرسنه نمانده، آنوقت شروع به خوردن کرد.
📣 راوی: غلامحسن سفیدکاری؛ مسئول دفتر فرمانده لشکر عاشورا
📚 از کتاب «ف.ل.۳۱» روایت زندگی #شهید_مهدی_باکری، فرمانده لشکر ۳۱ عاشورا
📖 ص ۶۵
✍ علی اکبری مزدآبادی
#هر_روز_با_شهدا
✨ 🌺 ✨ بشری
🌺 @zanan_enghelaby
✳️ فرمول اخلاص!
🔻 در یکی از همین آمدوشدها با ماشین، آقا مهدی به من گفت: «میخوام یه فرمولی بهت بگم که ببینی کارِت برای خدا هست یا نه؟» با خودم فکر کردم حتماً چیزی از من دیده یا فهمیده که این حرف را مطرح میکند. یک لحظه از خودم بدم آمد. گفتم: «آقا مهدی، چطور میشه آدم توی جنگ بیاد، مجروح بشه، این همه درد و رنج بکشه بعد بگه آیا کارش برای خداست یا نه؟ فکر میکنید کار ما برای خدا نیست؟» گفت: «نه منظورم این نبود که کار شما برای خدا نیست. من میخوام یه فرمولی بهت بگم که در هر زمانی بتونی کار خودت رو بسنجی.» گفتم: «بفرمایین آقا مهدی.» گفت: «اگر یه زمانی تونستی از جیب خودت یه پولی رو در راه خدا انفاق کنی، اون وقته که میفهمی این جنگیدنت هم برای خدا هست یا نه. مصطفی، انفاق مال از ایثار جان سختتره.» این حرف آقا مهدی هنوز هم در گوشم هست.
📣 راوی: مصطفی مولوی
📚 از کتاب «ف.ل.۳۱» روایت زندگی #شهید_مهدی_باکری، فرمانده لشکر ۳۱ عاشورا
📖 ص ۱۲۶
✍ علی اکبری مزدآبادی
#هر_روز_با_شهدا
✨ 🌺 ✨ بشری
🌺 @zanan_enghelaby
✳️ فرماندهای که فرمان نمیداد؛ عمل میکرد!
🔻 روش و منش آقا مهدی اینطور نبود که فقط دستور بدهد، بلکه خودش بدون کوچکترین ملاحظهای عامل به عمل بود. بهطور مثال اگر از مسیری رد میشدیم و آشغالی افتاده بود، نمیگفت «میراب این آشغال را بردار»؛ خودش دولا میشد و آن را از زمین بر میداشت. یا مثلاً وقتی میرفت وضو بگیرد و احیاناً میدید سرویس بهداشتی کثیف است، بدون هیچ حرفی آستین بالا میزد و دستشویی را میشست و تمیز میکرد. این حرکات برای من رزمنده پیام داشت که فرمانده لشکرم از این که خم شود و از روی زمین آشغال بردارد، ابایی ندارد و خجالت نمیکشد؛ پس من هم اگر چنین چیزی میدیدم، خجالت نمیکشیدم و همان کار را انجام میدادم.
📣 راوی: عبدالرزاق میراب
📚 از کتاب «ف.ل.۳۱» روایت زندگی #شهید_مهدی_باکری، فرمانده لشکر ۳۱ عاشورا
📖 ص ۱۶۰
✍ علی اکبری مزدآبادی
#هر_روز_با_شهدا
✨ 🌺 ✨ بشری
🌺 @zanan_enghelaby
🔻 روی یک کاغذ لیستی نوشته و به چادر چسبانده شده بود که در آن بهصورت هفتگی شهردار هر روز را مشخص کرده بودند. یک روز از سید پاکدل پرسیدم: «قضیهٔ این شهردار چیه سید؟» گفت: «غذا گرفتن، سفره انداختن و جمع کردن، ظرف شستن و... کاراییه که شهردار باید انجام بده که انشاءالله به تو هم میرسه.» کمکم من هم وارد لیست شدم. جالب اینکه بعضی روزها بعد از خوردن غذا آقا مهدی تمام ظرفها را بر میداشت و از چادر میرفت بیرون که آنها را بشورد. کسی هم جرأت نمیکرد مانعش بشود. این جزء خصوصیات آقا مهدی بود. اینجا نه، ولی وقتی به جنوب رفتیم، آقا مهدی صبحهای پنجشنبه پوتین تمام نفرات حاضر در چادر فرماندهی را یکی یکی واکس میزد؛ بعد من یا غلامحسن سفیدگری یا ایرانزاد آنها را برق میانداختیم.
📣 راوی: صمد قدرتی؛ پیک فرمانده لشکر ۳۱ عاشورا
📚 از کتاب «ف.ل.۳۱» روایت زندگی #شهید_مهدی_باکری، فرمانده لشکر ۳۱ عاشورا
📖 ص ۲۴۱
✍ علی اکبری مزدآبادی
#هر_روز_با_شهدا
✨ 🌺 ✨ بشری
🌺 @zanan_enghelaby
✳️ بگو ورشکست شدم دیگه!
🔻 آقا مهدی بعد از اینکه خوب به حرفهایم گوش کرد، گفت: «تو چقدر قرآن میخونی؟» گفتم: «اگه وقتی بشه میخونم؛ ولی وقت نمیشه. بیست و چهار ساعته دارم میدوم.» گفت: «نهج البلاغه چی؟ نهج البلاغه چقدر میخونی؟» باز همان جواب را دادم. چند تا کتاب دیگر را اسم برد و وقتی جوابم برای همه منفی بود، با عصبانیت دستش را بالا برد و گفت: «بدبخت! بگو ورشکست شدم دیگه!» گفتم: «چطور آقا مهدی؟» گفت: «تو با همون ایمان سنتیای که داشتی اومدی جبهه. اونو خرج کردی، حالا دیگه اندوختهای نداری؛ نه مطالعهای داری، نه قرآن میخونی، نه نهج البلاغه. اون سرمایهای که داشتی رو خرج کردی، اما چیزی بهش اضافه نکردی؛ این یعنی ورشکستگی! من میگم روزی یک ساعت درِ اتاقت رو ببند و مطالعه کن؛ ولو این که دشمن بیاد.»
🎙 راوی: میرمصطفی الموسوی، مسئول واحد مخابرات لشکر ۳۱ عاشورا
📚 از کتاب «ف.ل.۳۱» روایت زندگی #شهید_مهدی_باکری، فرمانده لشکر ۳۱ عاشورا
📖 ص ۲۱۴
✍ علی اکبری مزدآبادی
#هر_روز_با_شهدا
✨ 🌺 ✨ بشری
🌺 @zanan_enghelaby