eitaa logo
زن آقا
8.2هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
3.5هزار ویدیو
76 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱 🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩ ⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱 🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩ ⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱 🌱⁦♥️⁩ ⁦☁️⁩ پارت5 🌱 ... 🌱 من:هر روز که نه ولی بیشتر روز ها اونجام! پسره:که اینطور اخه من همیشه میام اونجا ولی شمارو اونجا ندیده بودم! من:اخه من یه گوشه میشینم! از پنجره ماشین به بیرون نگاه کردم! پسره:من اسمم شایانه!شایان موحدی منش! من:خوشبختم ! پسره:خب! من:خب چی؟🤨 پسره:شما اسمتون رو نمیگید؟ من: من امینی هستم! شایان: اسمتون رو نمیگید؟ تو دلم گفتم:اخه تو چیکار داری پسره بی حیا! من:مهمه!؟ شایان:برا من مهمه! من:منظورتون؟ شایان:منظور خاصی نداشتم اصلا ولش کنید 😊 با اخم نگاهمو ازش گرفتم ! رسیدیم سر کوچمون! من:ممنون! چند میشه کرایه تون! شایان:اصلا قابلتون رو نداره ..لازم نیست من سر یه چیزه دیگه شما رو اوردم رسوندم! من:سر چی؟ شایان:ها ولش کنید من میرم می‌بینمتون! حرکت کرد رفت! من:پسره از چی حرف میزد! 🤨🤨🤨🤨 کلید رو چرخوندم ... در خونه باز شد ... مامان:نرگس اومدی؟ من: اره مامان! مصطفی بدو بدو از اتاقش اومد بیرون و اومد تو حیاط ... مصطفی:نرگس خانم مژده گونی بده! من:برا چی؟😒 مصطفی:اول مژدگونی بده! مامان:مصطفی اذیتش نکن رضا زنگ زد گفت فردا از سوریه برمیگرده! من:راست میگی مامان؟😍🤩🤩 مامان:اره دروغم چیه؟ مصطفی:اه مامان چرا گفتی میخواستم ازش مژدگونی بگیرم !😏 من:کی زنگ زد ؟ مصطفی: بعد اینکه تو رفتی! دلم برای داداش رضام یه ذره شده ! اینقدر دوست دارم مثل اون قدیما محکم بغلش کنم ! من:من که نمیتونم تا فردا چشم رو هم بذارم! مامان:منم همینطور دخترم!⁦☺️⁩ ادامه دارد... نوشته شده توسط 🍀 م.م •|محمد محمدی|• @HeremDefender ⁦☁️⁩ 🌱⁦♥️⁩ ⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱 🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩ ⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱 🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩ ⁦♥️⁩🌱⁦⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱
⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱 🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩ ⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱 🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩ ⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱 🌱⁦♥️⁩ ⁦☁️⁩ . پارت6 🌱 ... 🌱 شب شد بابا اومد خونه موضوع رو به بابا گفتم ... اونم خیلی خوشحال شد! لحظه شماری میکردم تا فردا بشه! شام رو که خوردم سریع رفتم تو اتاقم ... داشتم فردا رو تصور میکردم .. اینقدر فکر کردم که خوابم برد ! اذان صبح رو داشتند می‌گفتند ! از جام بلند شدم رفتم طرف WC دست و صورتمو شستم وضو گرفتم و اومدم تو هال خونه! چادر سفید نمازمو کشیدم سرم! به سجاده ام عطر زدم همینطور به خودم ! نمازمو خوندم داشتم تسبیحات حضرت زهرا (سلام الله علیها)رو میگفتم که یهو از تو اشپزخونه صدا اومد:قبول باشه! من:😱😱😱 برگشتم دیدم مصطفاست ! من:دیوونه داشتم از ترس سکته میکردم! مصطفی:میدونستی خیلی ترسویی؟ من:مثلا 16 سالت شده ولی مثل بچه های کوچولو رفتار می‌کنی! مصطفی:تویی که مثل بچه های کوچولو می‌ترسی!😒 من:نخیرم اینطوری نیست ! مصطفی: از فردا رضا میاد بعدش دیگه مارو تحویل نمی‌گیری! من:این حرفا چیه مگه میشه ادم داداششو تحویل نگیره؟ مصطفی: دلم برای مصطفی تنگ‌ شده ! می‌دونی به چی فکر میکنم؟ من: به چی؟ با بغض گفت:به این فکر میکنم فردا خبر بیارن که رضا شهید شده! من:نفوس بد نزن!ایشالا که سالم میاد! مصطفی:ایندفعه رو سالم میاد دفعه های بعدی چی؟ من:همه ما به روزی میریم یکی زود یکی دیر!⁦☺️⁩ مصطفی اشکش در اومده بود مصطفی: اون روزی که جنازشو بیارن همه این حرفا یادت می‌ره! من:رضا حق داره راه زندگیشو مشخص کنه! مصطفی:من که نمیگم کافر بشه اینهمه ادم مدافع حرمند حالا اون مدافع حرم نباشه دمشق سقوط می‌کنه؟! من:اگه همه مثل تو فکر کنن و برگردند چی؟اون موقع دمشق سقوط می‌کنه! مصطفی:حالا که فکر نمی‌کنند! من:برو بابا با تو نمیشه بحث کرد برو اونور می‌خوام برم بخوابم فردا زود بیدار بشم... ادامه دارد... نوشته شده توسط 🍀 م.م •|محمد محمدی|• .............🚔............... «@HeremDefender|پاسدارعشق ⁦☁️⁩ 🌱⁦♥️⁩ ⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱 🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩ ⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱 🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩ ⁦♥️⁩🌱⁦⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱
⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱 🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩ ⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱 🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩ ⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱 🌱⁦♥️⁩ ⁦☁️⁩ پارت7 🌱 ... 🌱 رفتم داخل اتاقم ... سریع خوابم برد! خورشید در اومده بود! کل اتاقم با نور خورشید پر شده بود! شونه رو برداشتم چنگ زدم به موهام! موهای خودمو شونه کردم ... شالمو سرم کردم! از اتاق رفتم بیرون! مصطفی: صبح بخیر! من:صبح بخیر ... رفتم کمک مصطفی تا سفره رو اماده کنیم! مامان:ای بابا سریع تر صبحونه رو بخورید دیگه! دلم اروم و قرار نداشت ... لغمه رو گذاشتم تو دهنم ... همینطور که داشتم میجوییدم یاد حرفای دیشب مصطفی افتادم ! اگه الان رنگ بزنند بگن رضا شهید شده چی؟ اشکم ریخت روی گونه هام! مصطفی:حالت خوبه؟ اشکمو پاک کردم . من:اره! مصطفی:نگرانی؟ من:با حرفایی که دیشب تو زدی اره⁦😒 صبحونه رو که خوردیم سفره رو جمع کردم ! من:پس رضا کی میاد ! مامان داشت با همه صحبت میکرد که بیاد خونه ما! عمه هم قبول کرد ! صدای باز شدن در اومد بابا بود ... با یه عالمه میوه و خشکبار اومد داخل خونه! میوه ها رو از دستش گرفتم گذاشتم داخل اشپزخونه! بابا:خبر دادند رضا همین الان وارد فرودگاه نظامی ایران شده! من:وای اصلا نمیتونم صبر کنم! همه اینا اومدند خونمون ... دخترش زینب هم اومده بود! هم سن من بود ... با دیدن من خوشحال شد منم همینطور ... رفتم بغلش کردم ... من:دلم برات تنگ شده بود زینب! زینب : منم همینطور شیطون! دایی:سلام نرگس خانم ماشالا بزرگ شدی! یه لبخند از روی خجالت زدم! عمه اومد بغلم کرد! عمه: کجا بودی نرگس ! من:ما همینجا بودیم شما نبودی؟ همه خندیدند! مهدی رو نیاورده بودند! دلیلشو نپرسیدم ! رفتم داخل اشپزخونه... چایی رو ماده مردم و اوردم داخل پذیرایی ... جلوی همه گرفتم ... خودم کنار زینب روی مبل نشستم ... من:چه خبرا؟ زینب: سلامتی ! من: امسال با هم هم دانشگاه شدیم ها! زینب: خیلی جالب میشه نه؟ من: اون که اره!راستی شوهر نکردی؟ زینب:هیس اروم تر ! خندم گرفت ... من: چیه یکی رو مورد نظر داری؟ زینب:نه بابا! ادامه دارد... @HeremDefender نوشته شده توسط 🍀 م.م •|محمد محمدی|• ⁦☁️⁩ 🌱⁦♥️⁩ ⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱 🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩ ⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱 🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩ ⁦♥️⁩🌱⁦⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱
⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱 🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩ ⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱 🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩ ⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱 🌱⁦♥️⁩ ⁦☁️⁩ پارت7 🌱 ... 🌱 رفتم داخل اتاقم ... سریع خوابم برد! خورشید در اومده بود! کل اتاقم با نور خورشید پر شده بود! شونه رو برداشتم چنگ زدم به موهام! موهای خودمو شونه کردم ... شالمو سرم کردم! از اتاق رفتم بیرون! مصطفی: صبح بخیر! من:صبح بخیر ... رفتم کمک مصطفی تا سفره رو اماده کنیم! مامان:ای بابا سریع تر صبحونه رو بخورید دیگه! دلم اروم و قرار نداشت ... لغمه رو گذاشتم تو دهنم ... همینطور که داشتم میجوییدم یاد حرفای دیشب مصطفی افتادم ! اگه الان رنگ بزنند بگن رضا شهید شده چی؟ اشکم ریخت روی گونه هام! مصطفی:حالت خوبه؟ اشکمو پاک کردم . من:اره! مصطفی:نگرانی؟ من:با حرفایی که دیشب تو زدی اره⁦😒 صبحونه رو که خوردیم سفره رو جمع کردم ! من:پس رضا کی میاد ! مامان داشت با همه صحبت میکرد که بیاد خونه ما! عمه هم قبول کرد ! صدای باز شدن در اومد بابا بود ... با یه عالمه میوه و خشکبار اومد داخل خونه! میوه ها رو از دستش گرفتم گذاشتم داخل اشپزخونه! بابا:خبر دادند رضا همین الان وارد فرودگاه نظامی ایران شده! من:وای اصلا نمیتونم صبر کنم! همه اینا اومدند خونمون ... دخترش زینب هم اومده بود! هم سن من بود ... با دیدن من خوشحال شد منم همینطور ... رفتم بغلش کردم ... من:دلم برات تنگ شده بود زینب! زینب : منم همینطور شیطون! دایی:سلام نرگس خانم ماشالا بزرگ شدی! یه لبخند از روی خجالت زدم! عمه اومد بغلم کرد! عمه: کجا بودی نرگس ! من:ما همینجا بودیم شما نبودی؟ همه خندیدند! مهدی رو نیاورده بودند! دلیلشو نپرسیدم ! رفتم داخل اشپزخونه... چایی رو ماده مردم و اوردم داخل پذیرایی ... جلوی همه گرفتم ... خودم کنار زینب روی مبل نشستم ... من:چه خبرا؟ زینب: سلامتی ! من: امسال با هم هم دانشگاه شدیم ها! زینب: خیلی جالب میشه نه؟ من: اون که اره!راستی شوهر نکردی؟ زینب:هیس اروم تر ! خندم گرفت ... من: چیه یکی رو مورد نظر داری؟ زینب:نه بابا! ادامه دارد... 📚 ↳@HeremDefender/ پاسدار عشق •• 🌴 نوشته شده توسط 🍀 م.م •|محمد محمدی|• ⁦☁️⁩ 🌱⁦♥️⁩ ⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱 🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩ ⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱 🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩ ⁦♥️⁩🌱⁦⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱⁦♥️⁩🌱