eitaa logo
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
1.4هزار دنبال‌کننده
47.8هزار عکس
34.8هزار ویدیو
1.6هزار فایل
#نذر_ظهور ارتباط با ما @Zh4653 @zandahlm1357 سلام خدمت بزرگواران این کانال پیروفرمایشات امام خامنه ای باب فعالیت درفضای مجازی ایجاد شده ازهمراهی شما سپاسگزاریم درصورت رضایت ؛کانال را به دیگران معرفی بفرمایید🍃🍃🍃🍃https://eitaa.com/zandahlm1357
مشاهده در ایتا
دانلود
📸 این شخص پدر من نیست! 🔺مهدی غفوریان برادر مهران غفوریان در واکنش به انتشار ویدیویی یک عضو سابق ساواک به نام پدر آنها گفت: ایشان را نمی‌شناسم و پدر من نیست. پدر من ناخدا یکم کمیسر دریایی خسرو غفوریان بود. @zandahlm1357
۴. پس از آن، نوبت به امام حسين عليه السلام رسيد. آن بزرگوار هم روش امام مجتبي عليه السلام را تا ده سال ادامه داد تا آنكه معاويه مرد و شرايط تغيير كرد و واقعه عاشورا روي داد. نهضت حسيني عليه السلام قيامي بسيار مفيد و سازنده آينده اسلام بود و هيچ راه درستي بجز آنكه امام حسين عليه السلام در آن اوضاع انجام داد، وجود نداشت. اما اگر آن شرايط پيش نيامده بود و امام حسين عليه السلام در آن واقعه شهيد نمي شد، احتمال زيادي وجود داشت كه حكومت اسلامي - شيعي تشكيل شود. به اين معني در روايتي اشاره شده است: ابوحمزه ثمالي - بنابر نقل كليني در اصول كافي - مي‌گويد: «سمعت اباجعفر عليه السلام يقول: يا ثابت ان الله تبارك و تعالي قد كان وقت هذا الامر في السبعين فلما ان قتل الحسين صلوات الله عليه اشتد غضب الله تعالي علي اهل الارض فاخره الي اربعين و مائة فحدثناكم فاضعتم الحديث و كشفتم حجاب السر (قناع السر) و لم يجعل الله له به بعد ذلك وقتا عندنا «و يمحو الله ما يشاء و يثبت و عنده‌ام الكتاب. » بعد ابوحمزه ثمالي مي‌گويد: حدثت بذلك اباعبدالله عليه السلام فقال: كان كذلك. در اغلب رواياتي كه تعبير «هذا الامر» آمده، مقصود حكومت و ولايت اهل بيت عليهم السلام است و در برخي موارد به معني قيام است نه حكومت. در اين روايت، منظور از «هذا الامر»، تشكيل حكومت اسلامي امامان اطهار عليهم السلام است. خداي متعال براي حكومت اهل بيت عليهم السلام سال هفتاد هجري را معين كرده بود اما وقتي امام حسين عليه السلام به شهادت رسيد، خشم خدا بر اهل زمين شديد شد و آن تاريخ تا سال صد و چهل (هشت سال قبل از شهادت امام صادق عليه السلام) به تأخير افتاد، و چون بني عباس به خاطر دنيا و هواي نفس از هر شيوه اي بهره گرفته و زمينه لازم را از بين بردند، آن وقت موعود به تأخير افتاد و ديگر وقتي تعيين نشد. اين روايت را ابوحمزه ثمالي از امام باقر عليه السلام نقل كرده و امام صادق عليه السلام نيز آن را تاييد كرده است. ۵. بنابر آنچه گذشت، هدف كلي و استراتژي امامان معصوم عليهم السلام تشكيل حكومت اسلامي به شيوه خاص اهل بيت عليهم السلام بود. بعد از شهادت سيدالشهدا عليه السلام امام زين العابدين عليه السلام نيز همين هدف و خط مشي كلي را ادامه دادند. تمام عملكرد امام سجاد در دوره امامتش (از عاشوراي سال ۶۱ هجري تا شهادت در سال ۹۴ هجري) بايد بر اساس اين خط كلي و اساسي تبيين و تحليل و تفسير شود. امام سجاد عليه السلام براي اين هدف مقدس، يعني تشكيل حكومت خدا بر روي زمين و عينيت بخشيدن به اسلام، بيش از سي سال، انواع تاكتيك‌ها و موضع گيريهاي گوناگون را به كار برد و با سياست و درايت و شجاعت و دقت و لطافت، آگاهانه براي تامين آن هدف كلي كوشيد. ۶. زندگي امام سجاد عليه السلام بعد از عاشورا را مي‌توان به دو بخش تقسيم كرد: اول- دوره حماسه ساز اسارت دوم- دوره بعد از اسارت امام زين العابدين عليه السلام در دوره اول كه دوره اي پرهيجان و عبرت انگيز بود، همانند قهرماني بزرگ با گفتار و رفتارش حماسه آفريد و همچون يك انقلابي پرخروش، به دشمنان مقتدر خود، در برابر همه، پاسخ‌هاي دندان شكن و پرخاشگرانه داد. در كوفه در مقابل عبيدالله بن زياد - آن وحشي خونخواري كه از شمشيرش خون مي‌ريخت و سرمست باده غرور بود - آنچنان سخن گفت كه ابن زياد دستور داد: او را بكشيد! و اگر دفاع جانانه حضرت زينب عليها السلام نبود و اينكه بايد اينها را به عنوان اسير به شام مي‌بردند، به احتمال زياد مرتكب قتل امام سجاد عليه السلام نيز مي‌شدند. @zandahlm1357
سربازى بردن دختران خيانت به نواميس مسلمين دخترهاي جوان گول خورده را به سربازخانه‌ها نبريد؛ به نواميس مسلمين خيانت نكنيد. آيا اين حقيقت تلخ راكه قبلاً انكاركرديد و گوينده آن را مستحق تعقيب دانستيد، حالا هم كه عمل كرديد انكار مي‌كنيد؟ آيا فجايع جشن بيست و پنجمين سال را و بى فرهنگيهاكه در آن كرديد منكر هستيد؟ (۴۵۳) ۲۶/۱/۴۶ دست زدن به تشبثات مضحك دخترها را به «سپاه دانش» دعوت يا تشويق مى كنند. و خودشان تصريح مي‌كنندكه بايد قبلاً به سربازي بروند. و چون مواجه با نفرت عمومي مي‌شوند، به انكار برمي خيزند. و در مطبوعات تصريح مي‌شود كه تصويبنامه سربازي دخترها در دست تنظيم است؛ با اين وصف آن را انكار مي‌كنند و به تشبثات مضحك دست مي‌زنند. (۴۵۴) ۱۲/۲/۴۲ اختلاط زن و مرد از بين بردن عفت جوانان خوب است وقت ياد گرفتن مسائل و آداب خداپرستي را بسنجيد با وقتهايي كه در مجلسهاي سينما و تأتر و رقص و شناي دختر و پسر و امثال آن، كه پرده ي عفت عضو جوان مملكت ما را پاره كرده و روح تقوا و شجاعت را در آنها خفه كرده تا معلوم شود شما چه كارهايي را تلف وقت تشخيص داديد و چه كارهايي را كار مي‌دانيد. (۴۵۵) * وضعيت أسف اَ ور مدرسه سپهسالار را كه به نام دانشكده معقول و منقول تأسيس كردند، نتيجه معكوس از آن گرفتند؛ محصلين آنجا را كه روحاني دوره بعد مي‌خواستند بشوند و تهذيب اخلاق و روح نسل آتيه كنند در صف دخترهاي برهنه به مشق و رقاصي واداركردند. اكنون هم مدارس تا به دست دولت و عمال دولت است روزگارش همان وضعيت أسف آور است. (۴۵۶) * مخالفت روحا نيت با مدرسه‌هاي مختلط روحاني مي‌گويد اين مدرسه‌هاي مختلط از دخترهاي جوان و پسرهاي جوان شهوت پرست، عفت و ريشه زندگي و قوه جوانمردي را مي‌كشد و براي كشور ضررهاي مادي و معنوي دارد و به فرمان خدا حرام است. (۴۵۷) *** مراعات حيثيت بانوان در تمام جهات اسلام مراعات بانوان را در تمام جهت بيش از هر كس نموده؛ و احترام به حيثيت اجتماعي و اخلاقي آنها موجب شده است كه از اين نحو اختلاطِ مخالف با عفت و تقواي زن جلوگيري كند؛ نه آنكه خداي نخواسته آنان را مانند محجورين و محكومين قرار داده. (۴۵۸) اسفند ۱۳۴۱ @zandahlm1357
سبک زندگی شاد 67.mp3
9.59M
۶۷ (آخــر) حرف آخــــر؛ به خودت رحم کن! به خودت غذا بده! با خودت رفیق شــو! با خودت اُنس بگیــــر!😇 محاله شادی، از خونه ات فرار کنه!
🕌در محضر امام روح الله (۲۹۲) 💠 مصیبت بزرگ ملت،مسئولین اشرافی 📌 امام خمینی (ره ): وقتی که اشراف و اعیان و متمکنین متصدی امور یک کشور شدند، قهراً اینها مردم را به حساب نمی‌آورند. و در مقابل یک قدرتمند بزرگتر، از خودشان خاضع‌اند و در مقابل ضعفا و ملت خودشان، جابر و ستمگر. وقتی بنا شد که متصدی یک امور کشوری، قشر اشراف، مرفه‌ها و صاحب اموال باشد، این یکی از مصیبتهای بزرگی است که در یک ملت هست. 📅 ۷ شهریور ۱۳۶۱ 📌 بازنشر کلیه مطالب جهت روشنگری عموم مردم ، با ذکر ، بدون ذکر منبع هم مجاز است. @zandahlm1357👈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 عامل اصلی بی حجابی سلبریتی ها و فوتبالیست ها هستن... 🎙حسن عباسی ✍ گشت ارشاد و ویژه برای سلبریتی ها و فوتبالیست ها باید زودتر راه بیفته. اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج @zandahlm1357
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 بخشی از اعترافات مقامات و بازجوهای ساواک در فضای مجازی بازنشر شده که در آن یکی از ساواکی‌ها به نام خسرو غفوریان با عنوان مدیر پشتیبانی بخش آموزش ساواک در حال تعریف و صحبت درباره امام خمینی است. 🔺هم نام بودن و شباهت چهره‌ این فرد با مهران غفوریان و تصاویری که این بازیگر سینما و تلویزیون پیش از این از پدرش منتشر کرده بود، گمانه‌زنی‌ها را درباره‌ احتمال اینکه خسرو غفوریان همان پدر مهران باشد افزایش داد. 💥خسرو غفوریان پس از پیروزی انقلاب در شهربانی مشغول فعالیت بود و در دهه هشتاد درگذشت. @zandahlm1357
📸 آقا وحید شمسایی هستن سرمربی تیم ملی فوتسال ایران و دختران محجبه‌اش 👏 @zandahlm1357
هر روز با امام رضا @zandahlm1357 @HashtominEmam آرشیو مطالب صفحه هرروز با امام رضا (ع)
شوق پرواز شفايافته: سميه ملايى بالاخانه ۱۲ ساله، اهل زابل، روستاى بالاخانه تاريخ شفا: نهم مهرماه ۱۳۷۳ بيمارى: فلج هر دو پا گفتم ويلچرم را نفروش، مى خوام داشته باشمش. پدر نگاهش را به طرف من چرخاند، دستى به سرم كشيد، آهى از دل كند و گفت روزهاى سختى رو گذرونديم دخترم، من و تو مادرت. آه مادرم... چقدر دلم برايش تنگ شده است. يك هفته است او را نديده ام، اما گويى سالهاست از او دورم. اگر مى توانستم پرواز كنم اين فاصله را طى مى كردم. بال مى كشيدم و خودم را به مادرم مى رساندم اين خبر شاد را به او مى دادم و مى گفتم: مادر ديگه نمى خواد دور از چشم من گريه كنى. ديگه نمى خواد وقتى كه خوابم، كنار بسترم بنشينى و پاهاى خشكيده مو ببوسى، حالا شفا گرفتم مادر، حالا مى تونم راه برم، بدوم، بازى كنم و شادباشم. شوق عجيبى داشتم، شوق يك پرواز، يك عروج. مى خواهم حداكثر استفاده را از سلامت پاهايم ببرم كاش آن لحظات نورانى، آن زمان روحانى بيشتر طول مى كشيد كاش زمان مى ايستاد و من در خلأ آن خلسه عاشقانه، لحظاتى چند شناور و گم مى شدم. وقتى آقا آمدند عطر وجودشان همه فضا را پر كرد و مشامم و نوازش داد. دستى پر نور از آستين سبزشان بيرون آمد و به نوازش بر سر و صورتم كشيده شد. داغ شدم انگار خورشيد به زمين آمده بود و از نزديك بر من مى تابيد. حرارت آن دست نورانى بر سر و صورتم روييد و تمامى وجودم را پر كرد حتى پاهايم جان گرفته بود و از حرارت آن دست خورشيدى داغ شده بود. آقاى سبز پوش نگاهش را كه همه نور بود به من دوختند و پرسيدند: به زيارت من آمده اى؟ بى اختيار جواب دادم: بله آقا، به زيارت شما آمده ام، به پابوس و شفا خواهى از شما. مهربانانه پرسيدند: چه حاجتى دارى دخترم؟ اشاره اى به پاهاى خشكيده و لمسم كردم وگفتم: پاهايم آقا، پاهايم خشكيده اند، مثل يك تكه چوب، شفا مى خواهم آقا! لبخندى بر لبانشان نشست؛ لبخندى كه پر ستاره بود، خورشيدى بود، آبى بود، آسمانى بود، مثل آسمان آبى شبهاى زابل پر ستاره بود. هيچ وقت لبخندى بدان زيبايى نديده بودم. گفتند: از راه دور آمده اى، خسته اى، بخواب آرام بخواب صبح كه از خواب بيدار شدى شفايت را گرفته اى و پاهايت سالم خواهند بود. يك بار ديگر دست مباركشان را روى صورتم كشيدند و چشمانم را بستند، بخواب رفتم. صداى اذانى از دور شنيده مى شد و صداى نقاره خانه مى آمد. صداهايى قاطى با همهمه و صلوات به گوشم مى رسيد: گويى آقا به ديدنش اومدن، چهره اش نوارنى شدهنور ديدار آقاست. نگاه كنيد پاهاى فلجش داره تكون مى خوره، به حتم مورد عنايت آقا قرار گرفته، آره شفا يافته، شفا يافته... چشمهايم را باز كردم، نقاره خانه همچنان مى نواخت، صداى مؤذن از گلدسته‌ها مى آمد، صبح آمده بود؛ صبح نويد، صبح اميد، صبحى كه وعده اش را آقا به من داده بود، جمعيت زيادى گردم را گرفته بودند پدر در كنارم در پهلوى ضريح امام بر زمين افتاده بود و با صداى بلند مى گريست. سجده شكر به جاى مى آورد و خدا را سپاس مى گفت. پس حقيقت داشت؟ من شفا گرفته ام؟ باورم نمى شد آن خواب آن رؤياى شيرين با آن ديدار روحانى واقعيت داشت، من به ديدار آقا رسيده بودم. حال زنها گردم را گرفته بودند و چادرهاى سياهشان حجابى شده بود بين من و مردم، لباسهايم به تبرّك تكه تكه شد، هزار تكه شد، بعد دستهايى به سويم بال گشودند، آغوشهايى از محبت به سر و رويم گشوده شد خود را در بغل هزاران مادر ديدم. اى كاش مادر خودم هم مى بود و اين لحظات عاشقانه را از نزديك مى ديد. به زابل كه رسيديم، همين كه از اتوبوس پياده شديم، پدر ويلچر را از باز اتوبوس پايين آورد از من خواست بر آن بنشينم، با تعجب گفتم من كه سالمم. با مهربانى گفت: مادرت كه اينو نمى دونه و ممكنه از ديدن تو شوكه بشه و خداى نكرده سكته كنه، وقتى كه به خونه رسيديم آروم آروم ماجرا رو براش تعريف مى كنيم، بعد مى تونى ويلچر رو براى هميشه كنار بگذارى. قبول كردم و دوباره بر ويلچر نشستم، از اين كه ماهها زندانى اين ويلچر بودم نسبت به آن احساس بدى داشتم، در دل آروز مى كردم هيچ كس دچار اين زندان نشود. به كوچه منزلمان نزديك مى شديم و تپش قلبم بيشتر مى شد، نمى دانستم وقتى مادر را ببينم چه حالى پيدا خواهم كرد؟ آيا طاقت خواهم آورد كه بر ويلچر آرام بگيرم و شاهد اشك ريختن او باشم؟ نه به حتم از جا بر خواهم خواست تا پيش قدمهايش خواهم دويد، خود را به پاهايش خواهم انداخت و از او عاجزانه خواهم خواست كه ديگر گريه نكند و پنهانى اشك نريزد. آخرين پيچ خيابان را كه پشت سر گذاشتيم به كوچه منزلمان رسيديم، همان كوچه تنگ و پر ماجرا، كوچه آشنا و پر يادو خاطره كودكى.
آن روزها كه سالم بودم و همراه و همبازى با ديگر دختران محله در اين كوچه دنبال هم مى دويديم و شادى هايمان را با هم تقسيم مى كرديم. به داخل كوچه پيچيديم، بچه‌ها در حال بازى بودند به دنبال هم مى دويدند و چقدر شاد بودند. پدر ايستاد، به بچه‌ها نگاه كرد من نيز لحظه اى بازى و شادى آنها را به چشم كشيدم. به ياد روزهايى افتادم كه با حسرت از پس پنجره به آنها مى نگريستم و مى گريستم. آن روزهايى كه خانه دلم سراى غم بود. بچه‌ها تا مرا ديدند دست از بازى كشيدند، هميشه با ديدن من بازى را رها مى كردند و در گوشه اى مى ايستادند تا من از برابرشان بگذرم، هيچ وقت در برابر نگاه من بازى نمى كردند، شايد دلشان به حال من مى سوخت. حالا هم نگاهشان پر از ترحم و اندوه بود. به آنها گفتم نزد طبيبى مى روم كه طبابتش خدايى است اگر از نزد اين طبيب نااميد برگردم ديگر هيچ اميدى به سلامت نخواهم داشت. حالا آنها مرا مى ديدند كه بر ويلچر نشسته ام، پس ديگر هيچ اميدى به بهبودى من نداشتند. سيمين حيرت زده جلو آمده و در برابر نگاه من ايستاد و گفت: پس تو شفا نگرفتى؟ لبخندى زدم و گفتم: با دعاى خير شما چرا، ولى... هنوز حرفم تمام نشده بود كه مادر از منزل بيرون دويد تا مرا نشسته بر ويلچر ديد فرياد كشيد و گريست. سيمين پرسيد: ولى چى؟ مادر جلو آمد در حالى كه نگاهش پر از گريه بود، طاقت ديدن آن چشمهاى بارانى را نداشتم، دوست داشتم از جا برخيزم خود را به آغوشش بياندازم و با فرياد بگويم: ديگه بسه مادر، گريه بس، لبخند بزن و شادى كن، دخترت شفا گرفته، حالا من مى تونم روى پاهاى خودم بايستم، بدوم و بازى كنم، مى تونم تو كارهاى خونه كمكت كنم. سيمين پرسيد: بگو سميه چه اتفاقى برايت رخ داده؟ خوب شدى يا نه؟ نگاهم را از مادر چرخاندم تا چهره غمگين سمين، و پرسيدم: داشتين چى بازى مى كردين؟ گفت قايم باشك بازى، گفتم: كى گرگه؟ گفت هر كسى تازه بياد به بازى. با خنده گفتم: اين دفعه رو كور خوندى، اين دفعه ديگه من گرگ نيستم از جا برخاستم و با فرياد گرفتم اين دفعه من شيرم، شير شير بچه‌ها با صداى بلند هلهله كشيدند، مادر نگاهش مات به پاهاى ايستاده من ماند. هنوز باورش نبود، تكيه اش را به ديوار داد و آرام زمزمه كرد: يا امام رضا! يا ضامن آهو! اى خداى بزرگ! شكر، شكر. پدر در نگاه مات مادر خنديد. بچه‌ها دورم را گرفته بودند و يكصدا آواز مى خواندند، آوازى شادى و سرور... نوشته حميدرضا سهيلى @zandahlm1357