eitaa logo
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
1.4هزار دنبال‌کننده
49.4هزار عکس
36هزار ویدیو
1.7هزار فایل
#نذر_ظهور ارتباط با ما @Zh4653 @zandahlm1357 سلام خدمت بزرگواران این کانال پیروفرمایشات امام خامنه ای باب فعالیت درفضای مجازی ایجاد شده ازهمراهی شما سپاسگزاریم درصورت رضایت ؛کانال را به دیگران معرفی بفرمایید🍃🍃🍃🍃https://eitaa.com/zandahlm1357
مشاهده در ایتا
دانلود
⚫️خوشحالی کفتارهای ضد انقلاب از ترور شهید هنیه در تهران‼️ 📌 خبر ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
⚫️ روی صحبت با شما دو مزدور است 📌 خبر ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
⚫️برادرزاده ترامپ: عمویم دیوانه است به هریس رای می‌دهم 🔹 «فرد ترامپ» برادر زاده «دونالد ترامپ»:هر خانواده‌ای یک عموی دیوانه هست. عموی من دونالد هم از بیخ و بن دیوانه است. در این انتخابات می خواهم به «کامالا هریس» رأی بدهم. 🔹پیش از این یکی دیگر از برادرزاده‌های دونالد ترامپ، «مری ترامپ» که روان‌شناس بالینی است هم با نوشتن یک کتاب به شدت به او حمله کرده و او را از لحاظ روان‌شناختی فردی نامتعادل توصیف کرده بود. 📌 خبر ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
⚫️وزیر اطلاعات: ترور شهید هنیه با چراغ سبز آمریکا انجام شد 🔹خطیب در پیامی ضمن تسلیت شهادت اسماعیل هنیه تأکید کرد: ترور ناجوانمردانه‌ٔ رئیس دفتر سیاسی حماس که توسط صهیونیست‌های غاصب، با چراغ‌سبز آمریکا به‌وقوع پیوست، بار دیگر ددمنشیِ رژیم صهیونیستی را به نمایش گذاشت. 📌 خبر ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
🔰 آقای احمدی نژاد داداش هر وقت خستگی سفر ترکیه و سلفی گرفتن با بی حجاب ها از تنت در رفت ، بیزحمت یه پیام محکومیت درباره شهادت هم بده ، دستت درد نکنه ، آخه ترور نافرجام ترامپ رو محکوم کردی ، گفتیم این یکی رو فراموش نکنی ، خدا قوت ! خدا عاقبت ما را ختم به خیر کند. 📌 خبر ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
46.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴حاج صادق آهنگران مراسم گرامیداشت شهید القدس اسماعیل هنیه ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
🍂 🔻 ۱۸۷ خاطرات سردار گرجی‌زاده بقلم، دکتر مهدی بهداروند در این طرح های پیشنهادی امیدم به اکبر بود. او نقاش بود و نقش اول را بازی می کرد. گفته بود در ایران کارهای هنری زیادی انجام داده است. در میان حرفهایم، که با قاطعیت میگفتم، عباس و اكبر مات و مبهوت بودند و نگاهم می کردند، عريف احمد گفت: ببین علی، تو فقط بگو از من چه میخواهی؟» . فعلا برای شروع مقداری رنگ و برس تهیه کن. - باشد، سریع برایتان آماده میکنم. - پس ما فعلا كف زمین را آرام آرام باید خشک کنیم، تا کارهای بعدی درست انجام بشود. عريف احمد نگهبان ها را صدا زد و گفت: «از امروز هر کاری علی داشت، انجام بدهید.» این را گفت و از زندان خارج شد. بعد از اینکه نگهبان در سلول را بست و رفت، عباس گفت: علی آقا، میدانی وارد چه بازی ای شدی؟ با این طرحی که دادی، اگر درست نشود با جان و زندگی ما بازی کرده ای.»" - نه بابا، اینها احمق اند و به راحتی این کار را خواهیم کرد. بعد از نماز ظهر و عصر و خوردن ناهار، به نگهبان گفتم: «کمک کن آبهای کف زمین را جمع کنیم.» - چرا؟ - چون اگر آب کف زمین به دیوار سیمانی بخورد، هر چه رنگ آمیزی بکنیم، همه را خراب می کند؛ انگار کاری نکرده ایم. نگهبان از ترس عريف احمد گفت: «هر کاری بگویید، کمکتان می کنیم.» از او پرسیدم: «چرا عريف احمد به فکر پاکسازی این محجر افتاده؟ چرا قبل از این برنامه را اجرا نکرد؟ اتفاق خاصی رخ داده؟» - بله. قرار است یکی از فرماندهان برای بازدید از زندان بیاید. به اکبر گفتم: «حدسم درست بود. او دلش به حال ما نسوخته است. فکر کلاه خودش است که باد نبرد.» ساعت چهار عصر، سروكله عريف احمد پیدا شد. اول جایی که آمد پیش ما بود. در سلول را باز کرد. گفت: «علی! طرح تو کاملا خوب و پسندیده است ولی باید زود آن را انجام بدهی، دستور داده ام همه چیز را برایت آماده کنند.» - حالا عريف عجله ات برای چیست؟ - نمی توانم دلیلش را بگویم؛ ولی کار باید سریع تمام شود. به سرعت در کار ما نیست. باید سر فرصت کار را تمام کنیم. عريف احمد قدری از ما فاصله گرفت و به سرباز نگهبانی که ارشد سربازها بود، گفت: «اینجا را سریع آماده کنید؛ چون قرار است رائد ابراهیم برای بازدید بیاید. او اگر ببیند اینجا کثیف است، همه ما را زندانی خواهد کرد. هر کاری علی دارد برایش انجام بده تا اینجا تمیز شود.» عريف احمد کنارم آمد و گفت: « علی، برای این کار به چه چیزهایی نیاز داری؟ همه را بگو تا دستور بدهم برایت آماده کنند.» اول قدری ناز کردم و سعی کردم تا می توانم قیمت کارمان را بالا ببرم. عريف احمد گفت: «با تو حرف می زنم. چرا ساکتی؟» - ببین عریف، باید تا فردا فرصت بدهی با بچه ها مشورت کنم، ببینم چه وسایلی نیاز داریم. - مشورت نمی خواهد. همین طوری بگو! - این کار تخصصی است. نمیخواهم با یک کار بیهوده آبروی تو برود! عريف احمد با شنیدن این حرف قدری خودش را جمع و جور کرد و گفت: «بله درست میگویی. امشب را فکر کن، فردا اول صبح می آیم و با هم صحبت می کنیم.» عریف احمد خداحافظی کرد و رفت. عباس گفت: «علی آقا، استاد خالی بندی هستی.» اکبر گفت: «آن وقت به ما تهرانی ها میگویند خالی بند. تو که دستمان را از پشت بسته ای.» گفتم: «نه بابا، همین را هم از شما یاد گرفتم. دارم امتحان پس میدهم.» بعد به عباس گفتم: «تا فردا صبح برای این طرح فکری بکنیم که ضایع نشویم. او فردا با هزار امید و آرزو بر می گردد.» گفت: «این طور که تو در حد المپیک برایش حرف زدی، دیگر نمی شود کوتاه آمد.» همراه باشید ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357