eitaa logo
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
1.4هزار دنبال‌کننده
47.8هزار عکس
34.8هزار ویدیو
1.6هزار فایل
#نذر_ظهور ارتباط با ما @Zh4653 @zandahlm1357 سلام خدمت بزرگواران این کانال پیروفرمایشات امام خامنه ای باب فعالیت درفضای مجازی ایجاد شده ازهمراهی شما سپاسگزاریم درصورت رضایت ؛کانال را به دیگران معرفی بفرمایید🍃🍃🍃🍃https://eitaa.com/zandahlm1357
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻 مصوبه‌ای که فقط شهید رئیسی حاضر به امضای آن شد 📌 خبر ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥همسر شهید رئیسی: خیلی به همسرم زخم زبان زدند ،به کسی که کتاب های او را اکنون می‌بینید گفتند ۶ کلاس بیشتر سواد ندارد . لعنت بر جماعتی که دل رهبر و این خانواده را سوزاندند . 📌 خبر ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥صالحی: مدالم را به شهید جمهور تقدیم می‌کنم 🔹‌دارنده مدال برنز بازی‌های پارالمپیک ۲۰۲۴ پاریس گفت: می‌خواهم مدالم‌ را به شهید جمهور آیت الله رئیسی تقدیم کنم. 📌 خبر ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
عاشقانه مذهبی: 💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜 . . با اجازه ای که از ناحیه ی مامان صادر شد بلند شدم و به سمت حیاط حرکت کردم عباس هم به دنبالم اومد، بی توجه به عباس دمپایی پام کردم و از سه تا پله ی حیاط اومدم پایین، جایی برای نشستن نبود برای همین لب حوض نشستم، عباس بعد ور رفتن با کفشاش اومد پایین و با فاصله از من لب حوض نشست، نگاهم به آب داخل حوض بود اونم نگاهش تو آسمونا ، من تو حوض دنبال ماهی ای می گشتم که نبود، عباس هم دنبال ماهی تو آسمون می گشت که از شانس بدش اونم نبود!! زیر لب زمزمه وار گفتم"چرا حوضمون ماهی نداره! " عباس تک سرفه ای کرد و بالاخره انگار از سکوت ناراضی بود که گفت: عجیبه که امشب ماه تو آسمون نیست یه چیزی از قلبم گذشت چرا هر دومون باید مثل هم فکر کنیم!! چادرمو کمی جلوی صورتم اوردم تا رومو بگیرم آروم گفتم: حتما دلش نخواسته امشب باشه😔 - چی؟ - ماه دیگه! نگاهش به روبرو بود سرشو تکون داد که مثلا چه میدونم تایید کنه حرفمو بازم سکوت ..چه سکوت درداوری بود، بوی گلای یاسم دو برابر شده بود انگار، دلم میخاست کاش میتونستم ازش بپرسم چرا همیشه انقدر عطر یاس خالی میکنی رو خودت نمیدونی یه نفر طاقت نداره، اصلا دلم میخاست بزنمش و بگم چرا من باید از تو خوشم بیاد .. آه!!😔 بعد از کمی سکوت نگاهی به یاس ها انداخت و گفت: چه بوی یاسی پیچیده اینجا، الان فصل یاسه، من یاس خیلی دوست دارم لبخندی رو لبم نشست،، خاستم بگم چه تفاهمی داریم، اما یادم اومد این که جلسه ی خاستگاری نیست فقط یه نمایشه همین!! از لب حوض بلند شد مشخص بود این موقعیت رو دوست نداره، منم دوست نداشتم این سکوت و باهم بودن اجباری رو، یه کم قدم زد اطراف حوض و باخودش آروم گفت: بالاخره تموم میشه .. سرمو گذاشتم رو زانوهام، منم دلم میخواست تموم شه، تموم شه این کابوس سکوت طولانی شده بود، بالاخره لب باز کرد و گفت: بیست دقیقه شد، فکر کنم دیگه بهتره بریم باورم نمیشد، بیست دقیقه فقط!! احساس میکردم چند ساعت گذشته .. بلند شدم برم داخل که صدام زد - معصومه خانم قلبم یه جوری شد، دومین بار بود که صدام میزد، برگشتم سمتش که گفت: ممنون که دارین کمکم می کنین خاهش میکنمی زیر لب گفتم و رفتم داخل، عباس هم اومد، همه با ذوق نگاهمون می کردن که کنار هم ایستاده بودیم، انگار جواب می خواستن که نگاه همشون منتظر بود، نگاهمو به پایین دوختم، ملیحه خانم سریع گفت: تموم شد حرفاتون؟!! فکر کنم زود اومده بودیم ..چیزی نگفتیم که عمو جواد این بار با لحن مهربونی گفت: چیشد دخترم به نتایجی رسیدین؟ نگاهی بهش انداختم، ای کاش این نمایش مسخره زودتر تموم میشد، میخاستم بگم نه ما به درد هم نمیخوریم اما نمیدونم چرا چیز دیگه ای رو به زبون آوردم: من باید کمی فکر کنم زیرچشمی به حرکات عباس نگاه کردم، معمولی بود هیچ حالت خاصی نداشت ..ملیحه خانم لبخند عمیقی زد مثل اینکه خیلی خوشحال بود ... . ٭٭٭٭٭ . مشغول جارو زدن اتاقم بودم، یه ماه بعد امتحانات خرداد شروع میشد و باید از همین الان شروع به درس خوندن می کردم چون همش پشت سر هم بود ..نمیدونم چرا اصلا رو درسام مثل سابق تمرکز نداشتم، جاروبرقی رو خاموش کردم و گذاشتم یه گوشه، رفتم سراغ قفسه کتابام که ففط دوتا قفسه اش برای من بود و دوتاشم برای مهسا، ردیف قفسه ی من همیشه پر تر از مهسا بود، یاد مهسا و دانشکده ی هنر افتادم باید همین روزا با مامان درموردش حرف میزدم، نباید مهسا کاری رو می کرد که دوست نداره اینجوری هیچ پیشرفتی نمیکرد چند تا از کتابای درسی مو برداشتم، با دیدن جزوه ی سمیرا که لای کتابام بود تعجب کردم، این اینجا چیکار میکرد؟ شاید اشتباهی اومده لای کتابام..دلم می خواست برم با سمیرا حرف بزنم حتما تا الان از فضولی مرده که بدونه دیشب چه اتفاقی افتاد ..سریع آماده شدم، جزوه شو برداشتم و زدم از خونه بیرون هیچ کس خونه نبود،مهسا بعدازظهری بود، محمد هم با مامان رفته بود گلزار شهدا دیدار بابا، من به بهونه درس نرفتم آخه دلم می خواست تنهایی برم پیشش و باهاش حرف بزنم، یکی دو روز آینده حتما باید برم، دلم خیلی برای بابا تنگ شده😔 سمیرا در حالی که سینی چای رو می برد تو آشپزخونه گفت: واقعا نشستی کلاس گذاشتی ناقلا، گفتی چند روز دیگه جواب میدم، الکی مثلا کشته مرده اش نیستی خندیدم و گفتم: وای سمیرا فقط دلم میخواد ببینم مراسم خاستگاری تو چجوری میشه سمیرا باز شروع کرد مسخره بازی و تصور روز خاستگاریش و منم فقط می خندیدم، واقعا من اگه سمیرا رو نداشتم از افسردگی می مردم ...بعد گپ زدن با سمیرا قصد رفتن کردم که اونم بزور راضی شد من برم ...
از خونه سمیرا که اومدم بیرون چند قدم برنداشته بودم که فاطمه سادات رو دیدم برام دست تکون داد منم رفتم پیشش و باهاش دست دادم - سلام خوبی معصومه جون ناپیدایی آبجی؟؟ لبخندی رو لبم نشست و گفتم: کم سعادتی بود دیگه لبخندی زد و گفت: دلم برات تنگ شده بود یه دفعه چشماش برقی زد و گفت: راستی میدونستی داداشم برگشته با خوشحالی گفتم: واقعا؟! کی برگشت؟ _ همین دیروز، عاطفه هم از شیراز اومده، میایی خونمون عاطفه رو ببینی، مطمئنم خیلی خوشحال بشه تو رو ببینه _ دلم که خیلی می خواد ولی خب آخه داداشت اومده عاطفه حتما سرش شلوغه فعلا _ نه بابا، تو فردا بیا، بعدازظهر، داداشم میره تهران دنبال یه سری کارهاش، احتمالا من و عاطفه تنها باشیم یه کم فکر کردم و گفتم: باشه عزیزم ان شاالله میام با هم خداحافظی کردیم و راه افتادم سمت خونه، منم دلم برای عاطفه تنگ شده بوده، سال اول دبیرستان باهم همکلاسی بودیم خیلی هم دوست شده بودیم باهم، تا اینکه اونا رفتن شیراز و بعد دو سه سال با برادر فاطمه سادات که تو محله ما بود ازدواج کرد و من بیشتر تونستم ببینمش، گرچه وقتی همسرش نبود باز برمی گشت شیراز پیش پدرمادرش ...رفته بودم تو فکر و به روزای خوشی که تو دبیرستان باهم داشتیم فکر می کردم اصلا نفهمیدم چجوری رسیدم خونه! . ... 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک شاخه گل 432- استاد محمودی خوانساری - @shervamusiqiirani.mp3
4.92M
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🍂🌺🍂 🌺 از هر چه می‌رود سخن دوست خوشتر است پیغام آشنا نفس روح پرور است هرگز وجود حاضر غایب شنیده‌ای من در میان جمع و دلم جای دیگر است کاش آن به خشم رفتهٔ ما آشتی کنان بازآمدی که دیدهٔ مشتاق بر در است 🎶🎶🎶🎶🎶🎶 ساقیا! بده جامی، زان شراب روحانی تا دمی برآسایم زین حجاب جسمانی دین و دل به یک دیدن، باختیم و خرسندیم در قمار عشق ای دل، کی بود پشیمانی؟ گيسوي پریشانش دیدم و به دل گفتم این همه پریشانی بر سر پریشانی 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کارگاه خویشتن داری 01.mp3
14.54M
۱ ▫️آتش، هم گرما می‌دهد، هم نور ... و ... هـــم می‌سوزاند! برای بهره گرفتن از گرما و نورِ آتش و درامان ماندن از سوزانندگی‌اش، باید به حریمِ سوزانندگی آن وارد نشد. 🔥 حرام ؛ یعنی حریمِ سوزانندگیِ هر چیز!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 | ما امام زمان (عج) را غلط معرفی کردیم! امام شفیق و مهربان و دلسوز است... ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 تنها سند تصویری از فاجعۀ ۱۷ شهریور ۱۳۵۷ که سرنوشت رژیم شاه و انقلاب را یکسره کرد. در این روز با دستور مستقیم شاه، مأموران شاهنشاهی، مردم تهران را به رگبار بستند و صدها نفر را به خاک و خون کشیدند. برای تحویل هر جنازه به ازای هر گلوله روی بدن شهید مبلغ پنج هزار ریال معادل پانصد تومان که حقوق یک ماه کارگر در سال ۵۷ بود ، پول گرفتند!! و بسیاری از جنازه های شهدا را هم معدوم و مفقود کردند تا تعداد دقیق شهدا مشخص نشود شاه جنایتکار در مصاحبه تلفنی با خبرنگار خارجی برای توجیه این کشتار گفت : این تظاهرات توسط سازمان های برانداز بین المللی سازماندهی شده بود! 🔻این فیلم قابل توجه کسانیکه میگن شاه رفت چون نمی‌خواست مردم رو بکشه! بله، تا تونست مردم رو کشت وقتی که دید اثر نداره ، فرار کرد ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
♨ سیاهان در چنگال نژادپرستان سفیدپوست 📍ربودن و اسیر كردن سیاهان، یكی از ماجراهای گریه‌آور تاریخ [است] 📍كشتی‌ها را از اقیانوس اطلس می‌آوردند، در سواحل كشورهای غرب آفریقا مثل گامبیا و امثال اینها نگه می‌داشتند، بعد می‌رفتند با تفنگ و سلاح‌هایی كه دست مردمِ آن روز از این سلاح‌ها خالی بود، صدها و هزارها پیر و جوان و مرد و زن را می‌گرفتند، با شرایط بسیار سختی با این كشتی‌ها برای بردگی به آمریكا می‌بردند. 📍انسان آزاد را كه در خانه‌ی خودش زندگی می‌كرد، در شهر خودش زندگی می‌كرد، به اسارت می‌گرفتند؛ 📍الان سیاهانی كه در آمریكا هستند، از نسل آنهایند. 📍چند قرن آمریكایی‌ها این فشار عجیب را آوردند كه [در این زمینه] كتابها نوشته‌اند كه این كتاب "ریشه‌ها" كتاب مغتنمی است برای نشان دادن گوشه‌ای از این فجایع. انسانِ امروز چطور می‌تواند اینها را فراموش كند؟ با همه‌ی این حرفها هنوز هم در آمریكا بین سیاه و سفید تبعیض هست. 👤 حکیم_انقلاب، ۱۳۹۲/۰۸/۲۹ 🔴 چهره واقعی غرب
(ص ۱۳۲): «رئيس اين مأمورين... چنين حكايت كرده است... در سه منزلي شيراز در ميان بيابان كه مي‌رفتم جواني را ديدم... بر اسبي سوار و غلام سياهي از دنبال او با اثاث راه مي‌پيمود چون به هم رسيديم جوان تحيت گفت و سلام كرد و از ما پرسيد كجا مي‌رويد من نمي خواستم مأموريت خودم را به او بگويم... جوان خنديده و فرمود حاكم فارس شما را فرستاده كه مرا دستگير كنيد اينك من حاضرم هرطور مأمور هستيد رفتار كنيد من خودم نزد شما آمدم و خود را معرفي كردم تا براي يافتن من زحمت نكشيد و مشقت نبينيد من خيلي متعجب و سرگردان شدم كه چگونه اين جوان با اين صراحت و استقامت خود را معرفي مي‌كند و خويش را گرفتار بلا مي‌سازد... سعي كردم كه آن همه را نديده و نشنيده انگارم... وقتي خواستم بروم نزديكتر آمد و [ صفحه ۱۳۱] فرمود... من مي‌دانم كه شما براي دستگير كردن من مي‌رويد نخواستم به زحمت بيفتيد و مسئول حاكم شويد. » اين حكايت جعل صرف است و خالي از هرگونه اعتبار، زيرا كسي كه خود را به اصرار تسليم مي‌نمايد بلافاصله منتظر فرصت مناسب براي فرار نمي ماند، خاصه آنكه چنين فرصتي بروز وبا در شهر باشد و او در چنين موقعي فاميل و دوستان را ناديده گرفته و در نجات شخص خود كوشيده به اصفهان فرار مي‌كند و در آنجا نيز از ترس تسليم شدن به حكومت مركزي حمايت منوچهر خان معتمدالدوله را پذيرفته و چهار ماه در زيرزمين خانه ي او مخفي مي‌ماند، پس به تصور نمي گنجد كه چنين كسي خود را تسليم مأمورين نمايد. به علاوه تغيير فكر باب در نرفتن به عتبات براي تحقق دادن حديث كوفه و ملاقات با ياران بايد تنها بر اثر خوفي باشد كه در مكه بدو دست داده و اجراي يك اعلان عمومي را مشحون از خطر ديده و وقت هم كافي براي اطلاع دادن به كليه ياران نبوده است، تا آنجا كه به حكايت ص ۱۴۲ نبيل مي‌بينيم ملاحسين كه شخص دوم انقلاب بوده و نهايت جديت را در جمع آوري افراد مبذول مي‌داشته و بايد قبل از همه كس از نقشه‌هاي باب اطلاع حاصل نمايد از اين تغيير عقيده بكلي بي خبر و عازم عتبات بوده است و در راه به كساني كه از آنجا برمي گشته اند برخورد مي‌كند: «خلاصه ثابتين بر امر مبارك از عتبات به اصفهان حسب الامر حضرت باب توجه نمودند چون به كنگاور رسيدند جناب ملاحسين و برادرش و همشيره زاده اش را در آنجا ملاقات كردند و خيلي از اين ملاقات خوشحال شدند اين سه نفر نيز به كربلا مي‌رفتند كه جزو منتظرين باشند و در كنگاور چون از امر مبارك مطلع شدند با مهاجرين همراه و عازم اصفهان گرديدند. » با توجه به اينكه رابطه و مكاتبه بين باب و ملاحسين مستمر بوده و قطعا قبل از هركس مي‌بايستي او را از اين تغيير نقشه مستحضر سازد مي‌بينيم كه ملاحسين كاملا بي [ صفحه ۱۳۲] اطلاع بوده. پس اين تغيير نقشه ناگهاني بوده است. در هر حال اعم از اينكه باب به اراده خود و به علت خوف از تظاهرات در كوفه به عتبات نرفته و يا به علت دستگير شدنش نتوانسته است برود موضوع تأثيري در داستان نداشته و قدر مسلم اينست كه در اين موقع هنوز عده اجتماع كنندگان كافي براي اجراي نيات باب نبوده و هنوز نقشه يك حمله براي تحصيل فتح و ظفر و غلبه تصوري قائم خيالي زود بوده است. [ صفحه ۱۳۳] ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 قسمت 6 |درس اخلاق آیت الله مصباح یزدی 👈 موضوع: بعضی ها از فراق خدا آه می‌کشند! 🔺سلسله جلسات درس اخلاق آیت الله مصباح یزدی با موضوع «محبت خدا» ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا