eitaa logo
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
1.4هزار دنبال‌کننده
47.8هزار عکس
34.8هزار ویدیو
1.6هزار فایل
#نذر_ظهور ارتباط با ما @Zh4653 @zandahlm1357 سلام خدمت بزرگواران این کانال پیروفرمایشات امام خامنه ای باب فعالیت درفضای مجازی ایجاد شده ازهمراهی شما سپاسگزاریم درصورت رضایت ؛کانال را به دیگران معرفی بفرمایید🍃🍃🍃🍃https://eitaa.com/zandahlm1357
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👈 تقویت قلب و اعصاب 👈 درمان تپش قلب «حکیم حسین خیراندیش ، پدرطب سنتی ایران» @zandahlm1357
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پاسخ شماره ۱۸ ✅ درمان سیاهی دور چشم ✍🏻 گاهی سیاهی و کبودی دور چشم بخاطر کم خونی شدید است که درمان آن: 🔸عسل 🔸خرما 🔸سیب درختی رسیده شیرین است. 💥موارد فوق را در جیرۀ روزانه خود قرار دهید. ✍🏻 گاهی بخاطر پُرکاری تیروئید است که درمان آن مصرف جوشاندۀ گل گاوزبان است. ✍🏻 گاهی بخاطر جوش زدن و غصّه خوردن است. برای درمان: 💥مربّای گُل بهارنارنج مصرف نمایید. ✍🏻 گاهی بخاطر اُفت مایعات خونی و پلاسما است برای درمان: 💥آب و عسل، آبجوش ولرم و عسل، دوغ شیرین کم‌چرب با کشمش بخورید. ✍🏻 گاهی هم سیاهی و کبودی دور چشم بخاطر ضربه یا تصادف است، گاهی بخاطر دخانیات و موادّ أفیونی است. https://eitaa.com/zandahlm1357
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پاسخ شماره ۱۷ برای درمان درد زانو روغن دنبه را با زنجبیل بر روی زانو بگذارید. در کتب طبی از زنجبیل به عنوان مسکّن دردهای مفاصل و ضد انقباض دردناک و گرفتگی عضلات نام برده شده است. طریقه مصرف زنجبیل بدین صورت است که یک قاشق غذاخوری از پودر زنجبیل را در کمی آب جوش خمیر نموده و کمی حرارت می دهند و سپس در محل درد می مالند. این عمل را روزی ۲ یا ۳ مرتبه تکرار می کنند و تا بهبودی کامل ادامه می دهند. تناسب اندام را رعایت کنید https://eitaa.com/zandahlm1357
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بیشتر سردردها بخاطر کم خوردن آب است ! مغز ما درون یک کیسه مایع قرار دارد که مانع از برخورد آن به جمجمه میشود ، وقت کم آبی مغز به جمجمه برخورد میکند که این امر باعث سردرد میشود ! @zandahlm1357
خوردن میوه کیوی هر روز صبح به مشابه آسپرین عمل کرده و در سلامت قلب موثر می‌باشد، زیرا از لخته شدن خون جلوگیری میکند ! @zandahlm1357
صفحه اولیاء الله https://eitaa.com/zandahlm1357
📋 ای به خدا 👌این ماجرای واقعی در مورد شخصی به نام نظرعلی طالقانی است که در زمان ناصرالدین شاه طلبه ای در مدرسه مروی تهران بود و از آن طلبه های فقیر بود. آن قدر فقیر بود که شب ها می رفت دور و بر حجره های طلبه ها می گشت و از توی باقیمانده غذاهای آن ها چیزی برای خوردن پیدا می کرد.یک روز نظرعلی به ذهنش می رسد که برای خدا نامه ای بنویسد.نامه ی او در موزه ی گلستان تهران تحت عنوان "نامه ای به خدا" نگهداری می شود. مضمون این نامه : 👇 📋 بسم الله الرحمن الرحیم خدمت جناب خدا ! سلام علیکم ،اینجانب بنده ی شما هستم. از آن جا که شما در قران فرموده اید : "ومامن دابه فی الارض الا علی الله رزقها" «هیچ موجودزنده ای نیست الا اینکه روزی او بر عهده ی من است.»من هم جنبنده ای هستم از جنبندگان شما روی زمین. در جای دیگر از قران فرموده اید : "ان الله لا یخلف المیعاد" مسلما خدا خلف وعده نمیکند. بنابراین اینجانب به جیزهای زیر نیاز دارم : ۱ - همسری زیبا ومتدین ۲ - خانه ای وسیع ۳ - یک خادم ۴ - یک کالسکه و سورچی ۵ - یک باغ ۶ - مقداری پول برای تجارت ۷ - لطفا بعد از هماهنگی به من اطلاع دهید. مدرسه مروی-حجره ی شماره ی ۱۶- نظرعلی طالقانی نظرعلی بعد از نوشتن نامه با خودش فکر کرد که نامه را کجا بگذارم؟ می گوید، مسجد خانه ی خداست.پس بهتره بگذارمش توی مسجد. می رود به مسجد امام در بازار تهران (مسجد شاه آن زمان) نامه را در مسجد در یک سوراخ قایم میکنه و با خودش میگه: حتما خدا پیداش میکنه! او نامه را پنجشنبه در مسجد می ذاره. صبح جمعه ناصرالدین شاه با درباری ها می خواسته به شکار بره. کاروان او ازجلوی مسجد می گذشته، از آن جا که به قول پروین اعتصامی "نقش هستی نقشی از ایوان ماست آب و باد وخاک سرگردان ماست" ناگهان به اذن خدا یک بادتندی شروع به وزیدن می کنه نامه ی نظرعلی را روی پای ناصرالدین شاه می اندازه. ناصرالدین شاه نامه را می خواند و دستور می دهد که کاروان به کاخ برگردد. او یک پیک به مدرسه ی مروی می فرستد، و نظرعلی را به کاخ فرا می خواند. وقتی نظرعلی را به کاخ آوردند ،دستور می دهد همه وزرایش جمع شوند و می گوید:نامه ای که برای خدا نوشته بودند، ایشان به ما حواله فرمودند.پس ما باید انجامش دهیم و دستور می دهد همه ی خواسته های نظرعلی یک به یک اجراء شود! https://eitaa.com/zandahlm1357
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🍂🌺🍂 🌺 💠 ‼️‼️ 🤔 ⬅️شیخ علی طنطاوی ـ رحمت الله علیه ـ در خاطرات و یادداشت‌هایش می‌گوید: ✅💥در دمشق مسجد بزرگی به نام مسجد جامع توبه وجود دارد که مسجدی با برکت و دارای اُنس و زیبایی است. بدین خاطر به آن مسجد توبه می‌گویند که آن‌جا قبلاً خانه‌ِی فحشا و منکرات بوده است، یکی از پادشاهان مسلمان در قرن هفتم هجری آن را خریده و ویرانش نمود و به جایش مسجدی ساخت. 🌺تقریباً هفتاد سال پیش، در این مسجد عالمی با عمل به نام شیخ سلیم سیوطی به تعلیم و تربیت مشغول بود؛ وی مورد اعتماد اهل محل بود و مردم در امور دینی و دنیوی به او مراجعه می‌کردند. 🎪👈در آن‌جا شاگردی وجود داشت که در فقر، پرهیزگاری و عزت نفس ضرب المثل بود و در یکی از اتاق‌های مسجد می‌زیست. باری دو روز بر او به حالت گرسنگی گذشت که چیزی برای خوردن نداشت و نه پولی که با آن غذایی بخرد؛ روز سوم احساس کرد که با مرگ فاصله‌ی چندانی ندارد. با خود اندیشید که چه کار کند❓🤔 دید که هم اکنون در حالت اضطرار قرار دارد که شرعاً خوردن گوشت مردار و یا دزدی به اندازه‌ی نیازش جایز است. بنابراین دزدی را به اندازه‌ای که کمرش را راست نگه‌دارد، ترجیح داد. 🔵[طنطاوی می‌گوید: این داستانی واقعی است که من اشخاص آن را می‌شناسم و در جریان تفاصیل آن نیز قرار دارم و من فقط آن‌چه را که آن مرد انجام داد، بیان می‌کنم و حکمی به خوب و بد و یا جایز و ناجایز بودن کار او نمی‌دهم.] 💠🔊این مسجد در یکی ازمحله‌های قدیمی واقع شده بود و خانه‌های آن‌جا به سبک قدیم به هم چسبیده و بام‌هایشان با هم متصل بود؛ طوری که شخصی می‌توانست از روی بام‌ها از اوّل محله تا آخر برود. این جوان پشت بام مسجد رفت و رسید به خانه‌ای که هم‌جوار مسجد بود، در آن خانه چشمش به چند زن افتاد، فوراً چشمانش را پایین گرفت و دور شد. باز به سوی دیگر نگاه کرد، دید که خالی است و از آن بوی غذا می‌آید. هنگامی که آن بو به مشامش رسید، از شدت گرسنگی انگار مانند یک آهن ربا او را به طرف خود می‌کشید. خانه‌ها یک طبقه بیش نبود، لذا از پشت بام به روی بالکن و از آن‌جا به داخل حیاط پرید. ✅✋شتابان به سوی آشپزخانه رفت و درِ دیگ را برداشت، دید درآن بادمجان‌های شکم پر (دلمه‌ای) قرار دارد. یکی را برداشت و از شدت گرسنگی پروایی به داغ بودن آن نداشت؛ از آن یک گاز گرفت و تا خواست آن را ببلعد، عقل و دینش برگشتند. با خود گفت: پناه بر خدا! من طالب علم و مقیم مسجد هستم، باز وارد خانه‌های مردم شوم و دزدی کنم؟! 🔵👈این کارش بر او سنگینی نمود و پشیمان شد و استغفار کرد و بادمجان را سر جایش گذاشت و از همان راهی که آمده بود، برگشت و وارد مسجد شد و در حلقه‌ی درس شیخ نشست؛ در حالی که از شدت گرسنگی نمی‌توانست آن‌چه را که می‌شنود، بفهمد. وقتی که درس تمام شد و مردم پراکنده شدند، زنی در حالی که کاملاً پوشیده بود، آمد ـ در آن زمان زن بی حجاب اصلاً وجود نداشت ـ، با شیخ گفتگویی کرد که او متوجه سخنانشان نشد. شیخ به اطرافش نگاهی انداخت و جز او کسی دیگر را نیافت. صدایش زد و پرسید: ازدواج کرده‌ای؟ گفت: نه. پرسید: آیا می‌خواهی ازدواج کنی؟ او ساکت شد! 💥شیخ دوباره پرسید: بگو می‌خواهی ازدواج کنی؟ گفت: سرورم! به خدا قسم من پول یک نان را هم ندارم، با چه ازدواج کنم؟ ⭕️شیح گفت: این زن به من خبر داد که شوهرش وفات کرده و او در این شهر غریبه است و به جز عموی پیر و فقیری کسی دیگر را در این‌جا و در این دنیا ندارد و او را با خودش آورده است ـ شیخ به او اشاره کرد که در کنار حلقه‌ی درس نشسته بود ـ و این زن خانه و زندگی شوهرش را به ارث برده است و دوست دارد تا طبق سنت خدا و رسولش با مردی ازدواج کند تا از تنهایی به در آید و مردان بدسرشت و حرامزادگان بر او طمع نکنند، آیا می‌خواهی با او ازدواج کنی؟ گفت: بله. باز از زن پرسید: او را به عنوان همسر قبول می‌کنی؟ پاسخ او هم مثبت بود!💑 👈عموی زن و دو شاهد را فرا خواند و آن‌ها را به عقد هم‌دیگر درآورد و از طرف خود مهریه‌ی زن را پرداخت نمود و به او گفت: دست زن را بگیر و زن هم دست او را گرفت و او را به خانه‌اش برد. وقتی وارد خانه شد، نقاب از چهره‌اش برداشت، مرد زیبایی و جوانی را در او مشاهده کرد و دید که این خانه همان خانه‌ای است که پیش از این وارد شده بود! ⚡️زن پرسید: میل به خوردن داری؟ گفت: بله. رفت و درِ دیگ را برداشت و همان بادمجان را دید و گفت: عجیب است؛ چه کسی وارد خانه شده و آن را گاز گرفته است؟ مرد به گریه افتاد و داستان خویش را برایش تعریف کرد. زن گفت:👌 این نتیجه‌ی امانت داری است؛ تو خود را از خوردن بادمجان حرام باز داشتی، الله ـ سبحانه وتعالیٰ ـ تمامِ خانه و صاحب‌خانه را به صورت حلال به تو عطا کرد!🌹 https://eitaa.com/zandahlm1357
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هرشب انس با قران ..... https://eitaa.com/zandahlm1357
0105 baghareh 240 - 242.mp3
9.88M
۱۰۵ آیات ۲۴۲ - ۲۴۰ 🍂دوستان خوب لالایی خدا! هم‌وطنای عزیزِ سیل زده‌مون تو استان سیستان و بلوچستان منتظر کمک‌های ما هستن.
داستان شب https://eitaa.com/zandahlm1357
...: قسمت شصت و پنجم 😔تو راه وقتی به حرفای بابا و اتفاقات اخیر فکر میکردم یه ماتم بزرگی به دلم نشست چون میدونستم با این اوضاع، تا رسیدن به آرزوهام فاصله زیاده و باید یه تنه میجنگیدم و مواظب دلِ بابا و احترامشم میبودم و یا اینکه دست از آرمانها و آرزوها و راهم میکشیدم و بی سروصدا زندگیِ تکراری میکردم و چشامو رو حقایق میبستم جریان خواستگاری رو به سهیل گفتم که بابا اینطور قضیه رو مطرح کرده و مخالفه فکر کردم ناامید میشه اما اینطور نبود گفت من ناامید نیستم چون تو تلاشتو کردی منصرفم کنی گفتی که بابات راضی نمیشه و من خودم اصرار کردم و منتظر این نتیجه هم بودم ؛ لانم خدا بزرگه اگه خودت موافق باشی من تا آخرش هستم و بابات رو راضی میکنم هرطور شده کمی دلم آروم گرفت اما نمیدونستم چه تصمیمی بگیرم 🔸سهیل پسر خیلی پخته و باتقوایی بنظر میرسید خیلی حیف بود ردش کنم چون در هر صورت من راهم رو انتخاب کرده بودم سهیلم اگه نبود باید سختی هایی رو تحمل میکردم اما الان که خودش خواهان بود میتونستم روش حساب کنم؛ کسانی رو که فکر میکردم بابا رو حرفشون حساب میکنه به سهیل معرفی میکردم اونم به طریقی خودش رو بهشون میرسوند و ازشون میخواست منو از بابا براش خواستگاری کنن الحمدلله پیش هر کسی که میرفت خیلی قبولش داشتند و فورا به بابا زنگ میزدن واسه خواستگاری اما بابا عذر همه رو خواست.. 😔حتی نزدیک بود با چند موردی که خیلی اصرار کردن درگیر بشه اونام از سر ناراحتی از برخورد تند بابا به سهیل گفته بودن درسته دختره ارزشش رو داره اما بهتره با این خانواده وصلت نکنی باباش خیلی منت میزاره و نظرمون رو رد کرده یه مدت گذشت منم برگشته بودم خونه تعطیلات بود. 26م رمضان سهیل گفت میخوام بیام شهرتون از نزدیک با بابات حرف بزنم نمیدونستم تصمیم درستیه یانه اما چون مادربزرگم خونمون بود یکم روحیه گرفتم که اگه بابا دعوام میکرد حداقل اون بود و وساطت میکرد. با سهیل سرِ اومدن و نیومدنش یکم اختلاف پیدا کردیم که باعث شد از دستم ناراحت بشه فکر کردم دیگه منصرف شده و نمیاد 💔دلم گرفت اما غرورمم اجازه نمیداد منت کشی کنم و همینطوری ولش کردم فردا عصر دیدم برام پیغام گذاشته با عجله باز کردم نوشته بود: سلام من الان شهرِ شمام از خوشحالی اشک تو چشام جمع شد پشیمون بودم که زود قضاوت کردم بهش خوش اومد گفتم و گفتم که چیا به بابام بگه بهشم گفتم بهتره بره تِکیه اونجا بابا رو ببینه که شیخِ تکیه هم وساطت کنه این شیخ انسان متواضع و صالحی بود و خرافات یاد مردم نمیداد. طبق قرارمون سهیل بابا رو تو تکیه میبینه و بابا خیلی از دیدنش تعجب میکنه میخواد بهش بی احترامی کنه اما پشیمون میشه بهش میگه که ممنون از خواستگاری کردنت اما من دخترم رو نمیدم بهتره اینقد سمج نباشی سهیل حرفی نمیزنه اونجا فقط میگه اگه امکان داره عجله نکنید تا باهم بریم پیش شیخ و با ایشونم مشورت کنیم ای اما بابا مانع میشه وقتی بابا برگشت عصبانی بود از یه طرف دعوام میکرد از طرف دیگه میگفت کلی دلم واسه پسره سوخته غریب و بی کس با زبان روزه منم جواب رد بهش دادم همش تقصیر توه اگه گناه کرده باشم سهیل دست بردار نشد و شب دوباره از بابا خواست که همو ببینن و بزاره اونم حرفاشو بزنه بابا بیشتر عصبانی شد و رفت که باهاش درگیر بشه، خیلی ترسیدم ساعت11 بود که رفت تا 2 نصف شب تو مغازه یکی از دوستاش سه نفری باهم حرف زدن 😔وقتی برگشت شروع کرد سرو صدا راه انداختن و دعوا کردن هرچی از دهنش در اومد به خودم و سهیل گفت اون شب تا صبح زیر پتو گریه کردم، بیشتر بخاطر سهیل بود بیچاره خیلی گناه داشت اون همه راه رو دستِ پر از بی احترامیای بابا و با دلی شکسته برگشت همش فکر میکردم الان چه حالی داره و شب کجا میخوابه ازش خبر نداشتم چون موبایلش خاموش بود بابا ولکن نبود و میگفت از خونه بیرونت میکنم 😔صبح شد اما بابا دست بردار نبود میگفت من چند بار این پسره رو رد کنم چرا حیا نمیکنه!؟ تو چطور بهش جواب رد نمیدی و رو حرفم حرف میزنی؟ داد و هوار راه انداخته بود و میگفت باید برگردی پیش مادرت من دیگه تحملت نمیکنم، منم به مامان پیغام دادم گفتم بیاد دنبالم ظهر بود و بابا خوابیده بود که مامان اومد و از خونه رفتم ادامه دارد... https://eitaa.com/zandahlm1357
.......: ‍ یک استاد دانشگاه می‌گفت: یک بار داشتم برگه‌های امتحان را تصحیح می‌کردم. به برگه‌ای رسیدم که نام و نام خانوادگی نداشت. با خودم گفتم ایرادی ندارد. بعید است که بیش از یک برگه نام نداشته باشد. از تطابق برگه‌ها با لیست دانشجویان صاحبش را پیدا می‌کنم. تصحیح کردم و 17/5 گرفت. احساس کردم زیاد است. کمتر پیش می‌آید کسی از من این نمره را بگیرد. دوباره تصحیح کردم 15 گرفت. برگه‌ها تمام شد. با لیست دانشجویان تطابق دادم اما هیچ دانشجویی نمانده بود. تازه فهمیدم کلید آزمون را که خودم نوشته بودم تصحیح کردم. اغلب ما نسبت به دیگران سخت ‌گیرتر هستیم تا نسبت به خودمان و بعضى وقت‌ها اگر خودمان را تصحيح كنيم مي‌بينيم به آن خوبى كه فكر مي‌كنيم، نیستیم. @zandahlm1357
•••• نشنیده کسے حرفے از این جالب تر زهرا به علے است از علے طالب تر هرچند علے کسے به جز فاطمه نیست علے ابن ابے طالب تر ... •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• @zandahlm1357
✨الْخَبِيثَاتُ لِلْخَبِيثِينَ وَالْخَبِيثُونَ لِلْخَبِيثَاتِ ✨وَالطَّيِّبَاتُ لِلطَّيِّبِينَ وَالطَّيِّبُونَ ✨لِلطَّيِّبَاتِ أُولَئِكَ مُبَرَّءُونَ مِمَّا يَقُولُونَ ✨لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَرِزْقٌ كَرِيمٌ ﴿۲۶﴾ ✨زنان پليد براى مردان پليدند ✨و مردان پليد براى زنان پليد ✨و زنان پاك براى مردان پاكند ✨و مردان پاك براى زنان پاك ✨اينان از آنچه در باره ايشان ✨مى گويند بر كنارند براى آنان ✨آمرزش و روزى نيكو خواهد بود (۲۶) 📚سوره مبارکه النور ✍آیه ۲۶ @zandahlm1357