(53) نامه امام موسي بن جعفر(ع) به استاندار يحي بن خالد!
شخصي از اهالي ري نقل مي كند:
يحيي بن خالد كسي را والي (استاندار) ما كرد. مقداري ماليات بدهكار بودم. از من مي خواستند و من از پرداخت آن معذور بودم، زيرا اگر از من مي گرفتند فقير و بينوا مي شدم.
به من گفتند والي از پيروان مذهب شيعه است، در عين حال ترسيدم كه پيش او بروم، زيرا نگران بودم كه اين خبر درست نباشد و مرا بگيرند و به پرداخت بدهي مجبور ساخته و آسايشم را به هم بزنند.
عاقبت تصميم گرفتم براي حل اين قضيه به خدا پناه برم، لذا به زيارت خانه خدا رفتم و خدمت مولايم امام موسي بن جعفر عليه السلام رسيدم و از حال خود شكايت كردم.
آن حضرت پس از شنيدن عرايض من نامه اي اين چنين به والي نوشت:
(بسم الله الرحمن الرحيم اعلم ان لله تحت عرشه ظلا لا يسكنه الا من اسدي الي اخيه معروفا او نفس عنه كربة، او ادخل علي قلبه سرورا، و هذا اخوك والسلام.)
(بدان كه خداوند را در زير عرش سايه اي است كه كسي در زير آن ساكن نمي شود مگر آنكه فايده اي به برادرش رساند و يا مشكل او را بر طرف سازد و يا دل او را شاد كند و اين برادر توست. والسلام.)
پس از انجام حج به شهر خود بازگشتم و شبانه به نزد آن مرد رفتم و از او اجازه ملاقات خواستم و گفتم:
من پيك موسي بن جعفر عليه السلام هستم.
استاندار خود پابرهنه آمد و در را گشود و مرا بوسيد و در آغوش گرفت و پيشاني ام را بوسه زد.
هر بار كه از من درباره ديدن امام عليه السلام مي پرسيد، همين كار را تكرار مي كرد و چون او را از سلامتي حال آن حضرت مطلع مي ساختم، شاد مي گشت و خدا را شكر مي كرد.
سپس مرا در خانه اش قسمت بالاي اتاق نشانيد و خود رو به رويم نشست. نامه اي را كه امام خطاب به او نوشته و به من داده بود به وي تسليم كردم. او ايستاد و نامه را بوسيد و خواند.
سپس پول و لباس خواست پول ها را دينار دينار و درهم درهم و جامه ها را يك به يك با من تقسيم كرد، و حتي قيمت اموالي را كه تقسيم آنها ممكن نبود به من مي پرداخت.
وي هر چه به من مي داد مي پرسيد:
برادر! آيا تو را شاد كردم؟
و من پاسخ مي دادم:
آري! به خدا تو بر شادي من افزودي!
سپس دفتر ماليات را طلبيد و هر چه به نام من نوشته بودند حذف كرد و نوشته به من داد مبني بر اين كه من از بدهي ماليات معافم و من خداحافظي كردم و بازگشتم.
با خود گفتم: من كه از جبران خدمت اين مرد ناتوانم، جز آن كه در سال آينده، هنگامي كه به حج مشرف شدم برايش دعا كنم و وقتي محضر امام موسي بن جعفر عليه السلام رسيدم از آنچه او براي من انجام داد آگاهش سازم.
به مكه رفتم پس از انجام اعمال حج خدمت امام موسي بن جعفر(ع) رسيدم و از آنچه ميان من و آن مرد گذشته بود، سخن گفتم. سيماي آن حضرت از شادي برافروخته گشت.
عرض كردم:
- سرورم! آيا اين خبر موجب خوشحالي شما شد؟
حضرت فرمود:
- آري! به خدا اين خبر مرا و امير المؤمنين عليه السلام و جدم رسول خدا صلي الله عليه و آله وسلم و خداي متعال را مسرور كرد.(68)
(54) معماهاي فقهي!
يك سال، هارون الرشيد به زيارت كعبه رفته بود. هنگام طواف، دستور دادند مردم خارج شوند، تا خليفه بتواند به راحتي طواف كند.
چون هارون خواست طواف نمايد، عربي از راه رسيد و با وي به طواف پرداخت. (اين عمل بر خليفه جاه طلب گران آمد و با خشم اشاره كرد كه مرد عرب را كنار كنند.) مأمورين به مرد عرب گفتند:
- كمي صبر كن تا خليفه از طواف كردن فراغت يابد!
عرب گفت:
- مگر نمي دانيد خداوند در اين مكان مقدس همه را يكسان دانسته و در قرآن مجيد فرموده است: سَواءً الْعاكِفُ فيهِ وَ الْباد (69)
چون هارون اين سخن را از عرب شنيد، به نگهبان خود دستور داد كه كاري به او نداشته باشد و او را به حال خويش بگذارد.
آن گاه خود به طرف حجرالاسود رفت تا مطابق معمول به آن دست بمالد. ولي عرب آنجا هم پيش دستي نموده، قبل از وي، حجرالاسود را لمس كرد!
سپس هارون به مقام ابراهيم آمد كه در آنجا نماز بخواند، باز هم عرب قبل از هارون به آنجا رسيد و مشغول نماز شد. همين كه هارون از نماز فارغ شد، دستور داد آن مرد را پيش او حاضر نمايند. وقتي دستور هارون را شنيد گفت:
- من كاري با خليفه ندارم، اگر خليفه با من كاري دارد، خودش پيش من بيايد!
هارون ناگزير نزد مرد عرب آمد و سلام كرد، عرب هم جواب سلامش را داد.
هارون گفت:
- اجازه مي دهي در اينجا بنشينم.
عرب گفت:
- اينجا ملك من نيست، اينجا خانه خدا است، ما همه در اينجا يكسانيم. اگر مي خواهي بنشين، چنانچه مايل نيستي برو.
هارون بر زمين نشست، روي به آن عرب كرد و گفت:
چرا شخصي مثل تو مزاحم پادشاهان مي شود؟
عرب گفت:
آري! بايد در مقابل علم كوچكي كني و گوش فرا دهي.
(هارون از طرز سخن گفتن عرب ناراحت شد) به عرب گفت:
- مي خواهم مسأله اي ديني از تو بپرسم، اگر درست جواب ندادي، تو را اذيت خواهم كرد.
- سؤال تو براي ياد گرفتن است يا مي خواهي مرا اذيت كني؟
- البته منظور، ياد گرفتن است.
- بسي
ار خوب! ولي بايد برخيزي و مانند شاگردي كه مي خواهد مطلبي از استاد به پرسد، مقابل من بنشيني!
هارون برخاست و در مقابل وي روي زمين نشست.
هارون پرسيد:
- بگو بدانم، خداوند چه چيزي را بر تو واجب كرده است؟
عرب گفت:
- از كدام امر واجب سؤال مي كني؟ از يك واجب يا پنج واجب يا هفده واجب يا سي و چهار يا نود و چهار و يا صد و پنجاه و سه بر هفده عدد و از دوازده يكي و از چهل يكي و از دويست پنج عدد و از تمام عمر يكي و يكي به يكي؟!
هارون گفت:
- من از يك واجب از تو سؤال كردم، تو برايم عدد شماري كردي!
عرب گفت:
- دين در دنيا بر پايه عدد و حساب برقرار است و اگر چنين نبود، خداوند در روز قيامت براي مردم حساب باز نمي كرد.
سپس اين آيه را خواند:
(وَ إِنْ كانَ مِثْقالَ حَبَّةٍ مِنْ خَرْدَلٍ أَتَيْنا بِها وَ كَفي بِنا حاسِبينَ (70))
در اين هنگام، عرب خليفه را به نام صدا كرد. هارون سخت خشمگين شد، طوري كه برافروخته گرديد، (زيرا به نظر خليفه تمامي افراد به او بايد امير المؤمنين مي گفتند) در حالي كه آثار خشم و غضب در چهره اش آشكار بود گفت:
- آنچه را كه گفتي توضيح بده! اگر توضيح دادي آزاد هستي و گرنه، دستور مي دهم بين صفا و مروه گردنت را بزنند!
نگهبان از خليفه تقاضا كرد كه او را به خاطر خدا و آن مكان مقدس نكشد!
مرد عرب از گفتار نگهبان خنده اش گرفت! هارون پرسيد:
- چرا خنديدي؟
- از شما دو نفر خنده ام گرفت، زيرا نمي دانم كدام يك از شما نادان تريد؛ كسي كه تقاضاي بخشش كسي را مي كند كه اجلش رسيده، يا كسي كه عجله براي كشتن مي نمايد نسبت به شخصي كه اجلش نرسيده؟!
هارون گفت:
- بالاخره آنچه را كه گفتي توضيح بده!
عرب اظهار داشت:
- اينكه از من پرسيدي: آنچه خداوند بر من واجب نمود چيست؟ جوابش اين است كه خداوند خيلي چيزها را به انسان واجب نموده است.
اينكه پرسيدم: آيا از يك چيز واجب سؤال مي كني؟ مقصودم دين اسلام است (كه قبل از هر چيزي پيروي از آن بر بندگان خدا واجب است.)
منظورم از پنج، نمازهاي پنجگانه، از هفده چيز، هفده ركعت نماز شبانه روزي و از سي و چهار چيز، سجده هاي نمازها و نود و چهار هم تكبيرات نمازهايي است كه در شبانه روز مي خوانيم و از صد و پنجاه و سه، در هفده عدد، تسبيح نماز است.
اما آنچه گفتم از دوازده عدد يكي، منظورم ماه رمضان است كه از دوازده ماه، يك ماه واجب است. و آنچه گفتم از چهل يكي، هر كس چهل دينار طلا داشته باشد يك دينار واجب است زكات بدهد و گفتم از دويست، پنج، هر كس دويست درهم نقره داشته باشد، پنج درهم بايد زكات بدهد.
اينكه پرسيدم: آيا از يك واجب در تمام عمر مي پرسي؟
مقصودم زيارت خانه خداست كه در تمام عمر يك بار بر مسلمانان مستطع واجب است و اينكه گفتم يكي به يكي، هر كس به ناحق كسي را بكشد بايد كشته شود، خداوند مي فرمايد (النَّفْسَ بِالنَّفْس).
چون سخن عرب به پايان رسيد، هارون از تفسير و بيان اين مسائل و زيباي سخن عرب بسيار خوشحال گشت و مرد عرب در نظرش بزرگ آمد و غضب تبديل به مهرباني شد و يك كيسه طلا به عرب داد. آن گاه، عرب به هارون گفت:
- تو چيزهايي از من پرسيدي و من هم جواب دادم. اكنون من نيز از تو سؤال مي كنم و تو بايد جواب بدهي! اگر جواب دادي، اين كيسه طلا مال خودت و مي تواني آن را در اين مكان مقدس صدقه دهي، اگر نتوانستي بايد يك كيسه ديگر نيز به آن اضافه كني تا بين فقراي قبيله خود تقسيم كنم.
هارون ناچار قبول كرد. عرب پرسيد:
- خنفسأ(71) به بچه اش دانه مي دهد يا شير؟
هارون غضبناك شد و گفت:
- آيا درست است فردي مثل تو از من چنين پرسشي بنمايد؟
عرب گفت:
شنيده ام پيامبر فرموده است: عقل پيشواي مردم از همه بيشتر است. تو رهبر اين مردم هستي، هر سؤالي از امور ديني و واجبات از تو پرسيده شود بايد همه را پاسخ دهي. اكنون جواب اين پرسش را مي داني يا نه؟
هارون:
- نه! توضيح بده آنچه را كه از من پرسيدي و دو كيسه طلا بگير.
عرب:
- خداوند آنگاه كه زمين را آفريد و جنبده هايي در آن بوجود آورد، كه معده و خون قرمز ندارند، خوراكشان را از همان خاك قرار داد. وقتي نوزاد خنفسأ متولد مي شود نه او شير مي خورد و نه دانه! بلكه زندگيش از مواد خاكي تأمين مي گردد.
هارون:
- به خدا سوگند! تاكنون دچار چنين سؤالي نشده ام.
مرد عرب دو كيسه طلا را گرفت و بيرون آمد. چند نفر از اسمش پرسيدند، فهميدند كه وي امام موسي بن جعفر عليه السلام است.
به هارون اطلاع دادند، هارون گفت:
به خدا قسم! درخت نبوت بايد چنين شاخ و برگي داشته باشد!(72)
(چون اولين سال زيارت هارون بود و حضرت نيز در لباس مبدل به مكه رفته بود، تا مردم او را نشناسند لذا هارون آن حضرت را نشناخت.)
.......:
داستانهای بحار الانوار
https://eitaa.com/zandahlm1357
(55) مأمون و مرد دزد
محمد بن سنان حكايت مي كند كه در خراسان نزد مولايم حضرت رضا عليه السلام بودم. مأمون در آن زمان حضرت را معمولا در سمت راست خود مي نشاند.
به مأمون خبر دادند كه مردي دزدي كرده است. مأمون دستور داد او را احضار كنند. چون حاضر شد، مأمون او را در قيافه مرد پارسايي مشاهده كرد كه اثر سجده در پيشاني داشت. به او گفت:
- واي بر اين ظاهر زيبا و بر اين كار زشت! آيا با چنين آثار زهد و پارسايي كه از تو مي بينم تو را به دزدي نسبت مي دهند؟
مرد صوفي گفت:
- من اين كار را از روي ناچاري كرده ام، زيرا تو حق مرا از خمس و غنايم، نپرداختي.
مأمون گفت:
- تو در خمس و غنايم چه حقي داري؟
- خداي عزوجل خمس را به شش قسمت تقسيم كرد و فرمود:
(هر غنيمت كه به دست آوريد خمس آن براي خدا و پيغمبر او و ذوي القربي و يتيمان و بينوايان و درماندگان در سفر است.)(73)
و همچنين غنيمت را به شش قسمت تقسيم كرد و فرمود:
(غنيمتي كه خدا از اهل قريه ها به پيغمبر خود ببخشد، براي خدا و پيغمبر او و ذوي القربي و يتيمان و بينوايان و درماندگان در سفر است؛ براي آنكه غنيمت، تنها در دست و حوزه توانگران شما به گردش نباشد.)(74)
طبق اين بيان، اكنون كه در سفر مانده ام و بينوا و تهيدستم، تو مرا از حقم محروم ساخته اي.
مأمون گفت:
آيا من حكمي از احكام خدا و حدي از حدود الهي را ترك كنم، با اين حرف هايي كه تو مي زني؟
مرد صوفي گفت:
- اول به كار خود پرداز و خويش را پاك كن و آن گاه به تطهير ديگران همت گمار! نخست حد خدا را بر نفس خود جاري كن و آن گاه ديگران را حد بزن!
مأمون ديگر نتوانست سخن بگويد، رو به حضرت رضا عليه السلام نمود و گفت:
- در اين باره چه نظري داريد؟
حضرت رضا عليه السلام فرمود:
- اين مرد مي گويد تو هم دزدي كرده اي منهم دزدي كرده ام! مأمون از اين سخن سخت برآشفت و آن گاه به مرد دزد گفت:
- به خدا قسم دست تو را خواهم بريد.
مرد گفت:
- آيا تو دست مرا قطع مي كني در صورتي كه خود، بنده مني؟!
مأمون گفت:
- واي بر تو! من چگونه بنده تو هستم؟!
مرد گفت:
- به جهت اينكه مادر تو از مال مسلمان خريداري شده و تو بنده كليه مسلمانان مشرق و مغربي، تا آن گاه كه تو را آزاد كنند، و من تو را آزاد نكرده ام.
ديگر آنكه تو خمس را بلعيده اي! بنابراين، نه حق آل رسول را ادا كرده اي و نه حق مثل من و امثال مرا داده اي.
همچنين شخص ناپاك نمي تواند ناپاك مثل خود را پاك سازد، بلكه شخصي پاك بايد آلوده اي را پاك نمايد و كسي كه خود حد به گردن دارد بر ديگري حد نمي تواند بزند، مگر آنكه اول از خود شروع كند! مگر نشنيده اي كه خداي عزيز مي فرمايد:
(آيا مردم را به نيكي فرمان مي دهيد و خويش را فراموش مي كنيد و حال آنكه كتاب خدا را تلاوت مي كنيد؟ آيا در اين كار فكر نمي كنيد.)(75)
در اين هنگام، مأمون رو به حضرت رضا عليه السلام كرد و گفت:
- صلاح شما درباره اين مرد چيست؟
حضرت رضا عليه السلام اظهار داشتند:
- خداي جل جلاله به محمد صلي الله عليه و آله وسلم فرمود:
(فلله الحجه البالغه) خداي را دليل رسايي هست كه نادان با ناداني مي فهمد و دانا بعلم خود درك مي كند، دنيا و آخرت بر پايه استوار است و اكنون اين مرد بر تو دليل آورده است.
چون سخن به اينجا رسيد، مأمون فرمان داد تا مرد صوفي را آزاد كنند.
پس از آن، مدتي در ميان مردم ظاهر نشد و در مورد حضرت رضا عليه السلام فكر مي كرد تا آنكه آن بزرگوار را مسموم ساخت و شهيد كرد.(76)
.......:
داستانهای بحار الانوار
https://eitaa.com/zandahlm1357
❤️🌹❤️
#حجاب:
اگر از من میپرسیدند
؛برای چه در میان اینهمه آزادی
خودت را اسیر یک چادر کرده ای!
مسلماً پاسخ میدادم؛
حجاب؛اما آرامشی دارد
که هیچ چیزی در این زمین آرامشی ندارد!
راه میروم بی آنکه جلب توجه شود!
حرف میزنم بی آنکه به منظوری گرفته شود!
در اجتماع حظور دارم بی آنکه چشمی دنبالم باشد!
پرسیدند خوب در آخرت چه نصیبت میشود:
پاسخم تنها دو کلمه بود..
#شفاعت_حضرت_زهرا "س" !❤️
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
https://eitaa.com/zandahlm1357
⭕️ دادگاهی در ایرلند یک متهم به تجاوز را با استناد به نوع پوشش قربانی تبرئه کرد.
#شهر_فرنگ
✅ استاد رائفی
https://eitaa.com/zandahlm1357
هدایت شده از حسین زاده....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_مفهومی #حجاب
دختر:لباس پوشیدن من به خودم ربط داره!!🔥
⚫️من نمیتونم هرطور که شما دوست دارید لباس بپوشم😡
👈ببینید عاقبت این تفکر به کجا می انجامد
https://eitaa.com/zandahlm1357
#زن_در_غرب
#ممنوعیت
🔺دنیای غرب با آن ادعایی که در حوزه #حقوق_بشر و #آزادی_بیان و به خصوص #آزادی_عقاید دارد، وقتی به بحث حجاب میرسد ممنوعیتهای شدیدی را بر زنان مسلمان تحمیل میکند...
⛓⛓
به عنوان نمونه: از سال ۲۰۰۴ به موجب قانونی در فرانسه، استفاده از نشانههای مذهبی در مراکز علمی #ممنوع اعلام شده و زنان مسلمان اگر بخواهند حجابشان را حفظ کنند، مجبورند #ترک_تحصیل کنند!!🚫
این آزادی پوشش در غرب است!!!؟؟؟
آزادید هر چه میخواهید بپوشید سلام ولی فقط چیزی که ما میخواهیم 😳 پاسخ به شبهات و شایعات
#شهید_میشم...:
🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام
👈 #تا_خدا_فاصلهای_نیست....🍒
👈 #قسمت_سی_و_یکم
گفت کجا میری؟؟ گفتم اگه ماشین باشه بر میگردم شهرمون گفت این موقع شب نه میریم خونه ما گفتم مزاحم نمیشم گفت مزاحم چی مادر خانمم مریضه بچهها پیشش هستن امشب تنهام میریم خونه...
خلاصه رفتم پیشش گفت اگه دنبال کاری با قدرت بدنی که داری میتونی بری کولبری گفتم باشه میرم
صبحش رفتم هر مغازهای که میرفتم میگفتن باید یکی ضمانت کنه یا نقدی بخری بعضی مغازه ها رو خجالت میکشیدم برم دو روز گشتم کسی بهم وسایل نمیداد شبها میرفتم ساختمانهایی نیمه کاره میخوابیدم بعد از مدتی رفتم مرز برای کولبری الان اونجا کار میکنم....
گفتم داداش جان بمون نرو خطر داره بخدا هر سال خبر مُردن چندها کولبر میاد... گفت بمونم که چی بشه تو این شهر تا بمونم بیشتر اذیت میشم تازه آگه بمیرم چی میشه مگه؟ دنیا به آخر میرسه...
گریه کردم گفتم خدا نکنه آخه این چه حرفیه... گفت میرم دیر وقته مواظب مادرم باش به جای من دستش رو ببوس هر چند اصرار کردم ولی جواب نداد رفت....
رفتیم خونه شادی گفت به پدرم میگم که داره کولبری میکنه گفتم بخدا اگه احسان بفهمه دیگه هیچ وقت بهمون زنگ نمیزنه؛ گفت از این بدتر که نمیشه همه چیز را برای عموم تعریف کرد... گفت کدوم مرز کار میکنه؟ شادی گفت بهمون نگفت...
فرداش صبح همه عموهام رفتن سر مرز گفت به مادرت نگی که احسان داره کولبری میکنه.... درست یه هفته دنبالش گشتن ولی هیچ نشانهای از برادرم نبود
برگشتن تو طایفهمون پیچید که احسان داره کولبری میکنه، هر کی یه حرفی میزد و هنوز مادرم خبر نداشت...
بعد از یک هفته برادرم بهم زنگ زد گفت میخوام ببینمت گفت تنها بیا رفتم سر قرار تو یه بستی فروشی قرار گذاشته بودیم من زود تر رفتم...
وقتی اومد خیلی تغیر کرده بود لباس نو و مرتب پوشیده بود از خوشحالی بغلش کردم گفت زشته ولم کن...
گفتم داداش جان عوض شدی چه خبره خندید گفت خدا درگاه رحمت خودش رو به روم باز کرده... گفتم چیه گنج پیدا کردی؟؟ خندید گفت نه فدات بشم تو اول از مادر برام بگو چطوره حالش بهتر شده؟ گفتم بخدا خیلی بده عموهام رو حلال کرده تمام عموهام پشیمونن گفت فداش بشم الهی مادر که آنقدر گذشت داری ،دلم برات یه ذره شده... گریه کرد گفت عکسش رو بهم نشون بده گوشی رو میبوسید....
گفتم داداش برگرد بخدا همه پشیمونن گفت نه هیچ وقت برنمیگردم....
😢گفتم این مدت کجا بودی؟ گفت کولبری میکردم تا اینکه خدا بهم بخشید از لطف و کرم خودش... گفتم چیه برام بگو گفت تو این مدت با یه پسر جونی آشنا شدم هر روز که از خونه میومد خیلی شاد و خندان بود یه روز خیلی ناراحت بود بهش گفتم چی شده امروز ناراحتی؟ گفت هیچی تو راه بودیم که بریم اون طرف مرز که بار بیاریم بهش گفتم چی شده چرا بهم نمیگی؟ گفت با زنم حرفم شده گفتم مگه زن داری گفت اره بابا دو ماه ازدواج کردم گفتم دو ماهه ازدواج کردی حالا میای کولبری؟ گفت چیکار کنم بخدا دوست ندارم ولی بدهکار هستم امروز زنم گفت من به خاطر تو باهات ازدواج کردم تو هم هر شب تنهام میزاری...
منم عصبانی شدم اومدم بیرون... گفتم حسین خب حق داره زنت
گفت حق چی بابا کسی از درد کسی خبر نداره من میگم بدهکارم تو میگی حق داره... بهش گفتم تو باید پیش زنت باشی نه تو کوه؛
زنت بهت احتیاج داره .
گفت میخوام زود بدهی هامو بدم از امشب من مشروب میارم گفتم چیکار میکنی؟؟!؟
😒گفت مشروب کولم میکنم گفتم حرامه این چه کاری گفت کولبری مشروب بیشتر درآمد داره تازه من که نمیخوام بخورم گفتم هر چی باشه حرامه حتی حمل کردنش....
گفت اینطوری زنم زود تر به آرزوش میرسه که پیشش باشم گفتم اول زندگیت با حرام شروع نکن هر کاری کردم هی حرف خودش رو میزد بهش گفتم من تو این مدت یه کم پول جمع کردم بهت میدم امشبم برگرد بیش خانمت....
گفت نه من که گدا نیستم گفتم نه بابا این چه حرفیه اینو کادو عروسیت بهت میدم گفت نمیتونم قبول کنم گفتم باشه بهت قرض میدم هر وقت داشتی بهم پس بده آگه هم نداشتی حلالت میکنم...
⬅️ ادامه دارد...
https://eitaa.com/zandahlm1357
🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
#شکر_در_سختی_ها 39 ✍اینهمه شنیدیم و خوندیم؛ از آثار مصائب و مشکلات در رشد روحمون. اما همه ی اینا؛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#شکر_در_سختی_ها 40
اگه به مقام شکر درسختیها برسی؛
درنگاه اهل آسمون می درخـ✨ـشی!
✔️سجده آخر زیارت عاشورا
کار عزیز کرده های خداست❗️
اونایی که دیگه بزرگ شدن
و به انتقام فکر نمیکنند👇
https://eitaa.com/zandahlm1357
هدایت شده از #مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای حسین جان بطلب تا که فقط سیر نگاهت بکنم...
https://eitaa.com/zandahlm1357
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حسین جان
دلت شکست💔التماس دعا
https://eitaa.com/zandahlm1357