eitaa logo
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
1.4هزار دنبال‌کننده
47.8هزار عکس
34.8هزار ویدیو
1.6هزار فایل
#نذر_ظهور ارتباط با ما @Zh4653 @zandahlm1357 سلام خدمت بزرگواران این کانال پیروفرمایشات امام خامنه ای باب فعالیت درفضای مجازی ایجاد شده ازهمراهی شما سپاسگزاریم درصورت رضایت ؛کانال را به دیگران معرفی بفرمایید🍃🍃🍃🍃https://eitaa.com/zandahlm1357
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دویست و بیست و نهم عبدالله مات و متحیر مانده و خبر نداشت که این آتش خشم بی‌سابقه، از لرزش قلب عاشق مجید برای همسر و دخترش شعله می‌کشد که نگاهی به من کرد و می‌خواست با حالتی منفعلانه از خودش دفاع کند که مجید امانش نداد و دوباره خروشید: «اگه قراره بیای اینجا و الهه رو آزار بدی، همون بهتر که نیای! همه که ما رو تحریم کردن، تو هم رو همه!» سپس بلند شد و به دلداری دل بی‌قرارم، کنار کاناپه روی زمین نشست. نگاهم به عبدالله بود و دلم برایش می‌سوخت که بی‌خبر از همه جا، اینطور تنبیه شده و دل مجید پیش من بود که آهسته صدایم کرد: «الهه جان! تو رو خدا آروم باش! اصلاً بهش فکر نکن! بخاطر حوریه آروم باش!» باز کمر دردم شدت گرفته و دست و پا زدن‌های دخترم را درون بدنم احساس می‌کردم که انگار او هم از غمی که از بردگی پدرم به جانم افتاده بود، بی‌تاب شده و با بی‌قراری پَر پَر می‌زد. از شدت سر درد چشمانم سیاهی می‌رفت که پلک‌هایم را روی هم گذاشتم و شنیدم مجید با لحنی ملایم‌تر رو به عبدالله کرد: «امروز دکتر به الهه گفت باید خیلی مراقب باشه. می‌گفت ممکنه بچه زودتر به دنیا بیاد. می‌گفت نباید هیچ استرسی داشته باشه. فشارهای این مدت به اندازه کافی اذیتش کرده، تو رو خدا تو دیگه یه چیزی نگو که بیشتر اذیت شه.» نمی‌خواستم برادرم بیش از این چوب دل‌نگرانی‌های همسرم را بخورد که چشمانم را گشودم و با لبخندی بی‌رنگ خیال مجید را راحت کردم: «من حالم خوبه! آرومم!» و عبدالله که تازه علت این همه جوش و خروش مجید را فهمیده بود، از جایش بلند شد، کنار مجید روی زمین نشست و با مِهری برادرانه عذر خواست: «ببخشید الهه جان! ای کاش بهت نمی‌گفتم!» و مجید هنوز آرام نشده بود که پاسخ شرمندگی عبدالله را با ناراحتی داد: «از این به بعد هر خبری شد به الهه نگو! بذار این دو ماه آخر الهه آروم باشه!» از اینکه اینهمه برادرم سرزنش می‌شد، دلم به درد آمد و خواستم در عوض اوقات تلخی‌های مجید، دلش را شاد کنم که با خوش‌زبانی پرسیدم: «چیزی شده که گفتی گرفتاری؟» و دیگر دل و دماغی برای عبدالله نمانده بود که با لحنی گرفته پاسخ داد: «نه، یخورده سرم تو مدرسه شلوغ بود، کلاس خصوصی هم داشتم. ولی امروز دیگه کلاس نداشتم، گفتم بیام بهتون یه سر بزنم...» و مجید حسابی حالش را گرفته بود که با خاطری رنجیده ادامه داد: «ولی فکر کنم مزاحم شدم.» و دست سرِ زانویش گذاشت تا بلند شود که مجید دستش را گرفت و اینبار با مهربانی همیشگی‌اش تعارف کرد: «کجا؟ حالا بشین! منم دلم برات تنگ شده!» ولی عبدالله عزم رفتن کرده بود که با همان چهره گرفته‌اش، پاسخ تعارف گرم مجید را به سردی داد و دوباره خواست برخیزد که مجید با لبخندی نجیبانه عذرخواهی کرد: «ببخشید! نمی‌خواستم باهات اینجوری حرف بزنم.» سپس خندید و در برابر سکوت سنگین عبدالله، حرف عجیبی زد: «من که هیچ وقت برادر نداشتم. تهران که بودم برادرم مرتضی بود، ولی اینجا داداشم تویی!» و با همین جمله غرق احساس، مقاومت عبدالله را شکست که خودش دست گردن مجید انداخت و او هم احساس قلبی‌اش را ابراز کرد: «منم خیلی دوستت دارم مجید جان! ببخشید اذیتت کردم!» و خدا می‌داند در پس ناراحتی خبری که عبدالله برایم آورده بود، این آشتی شیرین چقدر دلم را شاد کرد که نقش غم از قلبم محو شد. https://eitaa.com/zandahlm1357 با ما همراه باشید🌹
جهاد با نفس 54.mp3
6.12M
🔰 سلسله جلسات 54 👌 جلساتی برای خودسازی معنوی جهت سربازی حضرت 👈 تدریس کتاب جهاد با نفس ، کتاب مورد توصیه آیت الله بهجت جهت رشد معنوی و ترک گناه ❇️ جلسه 4⃣5⃣ 🎤 با تدریس از اساتید مهدویت 👈 در نشر این فایلها کوشا باشید حتی با لینک خودتان https://eitaa.com/zandahlm1357
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@shervamusiqiirani-2 - 2.mp3
12.52M
‌✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🍂🌺🍂 🌺 به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم الا ای همنشین دل که یارانت برفت از یاد مرا روزی مباد آن دم که بی یاد تو بنشینم جهان پیر است و بی‌بنیاد از این فرهادکش فریاد که کرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرینم ز تاب آتش دوری شدم غرق عرق چون گل بیار ای باد شبگیری نسیمی زان عرق چینم جهان فانی و باقی فدای شاهد و ساقی که سلطانی عالم را طفیل عشق می‌بینم اگر بر جای من غیری گزیند دوست حاکم اوست حرامم باد اگر من جان به جای دوست بگزینم صباح الخیر زد بلبل کجایی ساقیا برخیز که غوغا می‌کند در سر خیال خواب دوشینم شب رحلت هم از بستر روم در قصر حورالعین اگر در وقت جان دادن تو باشی شمع بالینم حدیث آرزومندی که در این نامه ثبت افتاد همانا بی‌غلط باشد که حافظ داد تلقینم 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🆔 https://eitaa.com/zandahlm1357
جلسه ي مخفيانه ي منزل شهيد باهنر جلسه ي مخفيانه ي منزل شهيد باهنر اول از شهيد باهنر شروع كنم كه خاطرات من با او ديرين تر و بيشتر است. همان طور كه گفتم من در سال ۱۳۳۶ با مرحوم باهنر آشنا شدم و اين آشنايي بعد از گذشت مدتي در سال ۳۸ ظاهراً يا ۳۹ به يك رفاقت نزديك تبديل شد و در جريان مبارزات هم كه وارد شديم ايشان يك عنصر فعال بود و در سالهاي ۴۴ به بعد ما ارتباطمان ارتباط به صورت يك پيوند كاري و مبارزاتي درآمد. در سال ۱۳۴۴ يا ۴۵ در تهران چندين جلسه به طور مخفيانه تشكيل مي‌شد كه نظم اين جلسات و اداره ي كلي آنها به عهده ي شهيد باهنر بود. اين جلسات تشكيل مي‌شد از يك عده عناصر انقلابي و مبارز، عمدتاً از بازاري‌هاي بسيار مؤمن و چند نفري هم دانشجو و شايد هم يكي، دو نفر اداري كه اينها - يكي، دو نفر هم شايد بيشتر - دو، سه نفر اداري وليكن بيشتر كسبه بودند، از بازماندگان مؤتلفه بودند - سازمان مؤتلفه اسلامي - اينها جلسات مخفي تشكيل مي‌دادند و مرحوم باهنر مسؤول هماهنگي اين جلسات و تعيين سخنران‌ها و مدرسيني براي اين جلسات بود. يكي، دو تا از اين جلسات را خودش تدريس مي‌كرد، يكي، دو تايش را من تدريس مي‌كردم - كه ايشان به من محول كرده بود - بعضي اش را هم بعضي از برادران ديگرمان مثل آقاي هاشمي رفسنجاني و بعضي ديگر اداره مي‌كردند و تدريس مي‌كردند. اين كار مشترك ما بود كه آن جا شروع شد و همين طور كار مشترك ما ادامه پيدا كرد تا سال‌هاي ۴۸، ۴۹ كه گفتم آن مسأله ي جهان بيني پيش آمد و از آن جا ارتباط ما نزديكتر و ارتباطات كاريمان بسيار بيشتر شد. خاطرات زيادي من در اين دوران از شهيد باهنر دارم كه يكي از اين خاطرات، خاطرات زندان سال ۱۳۴۲ ايشان است، كه آن سال من هم زندان بودم در قزل قلعه و بلافاصله بعد از من يا اندكي با دوران زنداني من مشترك دوران زنداني ايشان بود، مدتي زندان بودند، آزاد شدند و باز بعد از چند سال مجدداً ايشان زندان افتادند. يادم است در سال ۱۳۴۴ من از مشهد آمده بودم تهران، پرونده اي در مشهد داشتم كه من را تعقيب مي‌كردند، به خاطر آن مجبور بودم برنگردم مشهد و تهران بمانم. در همين حيني كه تهران آزادانه مي‌گشتم و فكر مي‌كردم كه مسأله اي براي من اين جا وجود ندارد، بوسيله ي آقاي هاشمي رفسنجاني اطلاع پيدا كردم كه به مناسبت پرونده ي ديگري در او من و آقاي هاشمي و نُه نفر ديگر از برادرانمان، از روحانيون قم تحت تعقيب هستيم. يك روز عصري - اين خاطره را فراموش نمي كنم، خاطره ي جالبي است. - يك روز عصري من توي خيابان انقلاب كنوني مي رفتم، آقاي هاشمي رسيد به من گفت من توي اتوبوس بودم تو را ديدم و فوراً در اولين ايستگاه پياده شدم. گفت: آمدم به تو بگويم كه تو آزادانه داري راه مي‌روي ولي تحت تعقيب هستي. قرار ملاقاتي گذاشتيم با دآقاي هاشمي و دوستان. قرارمان كجا بود؟ قراري كه آقاي هاشمي با آنها گذاشته بود - چون جا كه نداشتيم در تهران - اتاق انتظار دكتر واعظي در انتهاي كوچه ي روحي. دكتر واعظي از دوستان آقاي منتظري بود، مرد مؤمني بود، علاقه مند به مبارزين بود و ما مي‌دانستيم كه توي اتاق انتظار او اگر برويم بفهمد ما را بيرون نخواهد كرد. اما خب شما ببينيد اتاق انتظار يك طبيب چقدر جاي ناامني است براي ملاقات، اما از بس جا نداشتيم در تهران مجبور شده بوديم كه برويم آن جا. رفتيم توي اتاق انتظار آقاي دكتر واعظي به عنوان مريض‌هايي كه آمدند آن جا منتظر وقت و نوبت هستند نشستيم كه حرف‌هاي مان را بزنيم، بعد ديديم يك زن آن جا نشسته، يك مرد آن جا نشسته و نمي شود اين جا صحبت كرد. مانديم متحير چه بكنيم، يك دفعه يكي از دوستان گفت برويم خانه ي آقاي باهنر. آقاي باهنر آن وقت كوچه ي شترداران آن جا ميدان شاه سابق كه اسمش امروز ميدان قيام است. آن جا خانه اش بود و نزديك بود به آن محلي كه ما قرار داشتيم. گفتيم برويم خانه ي آقاي باهنر و همه خوشحال رفتيم طرف منزل ايشان، ايشان دو تا اطاق در يك منزلي طبقه ي بالا اجاره كرده بود. خوشبختانه خانم ايشان هم خانه نبود و ما توانستيم خود ايشان را هم از خانه بيرون كنيم و بنشينيم حرف‌هاي مان را بزنيم و خاطره ي چهره ي نجيب اين دوست قديمي و عزيز ما - كه مي‌ديد ما در حضور او داريم يك كاري، يك حرفي مي‌خواهيم بزنيم كه او مي‌خواهيم نباشد و مطلقاً نگران و ناراحت نمي شد، چون مي‌فهميد مسأله ي مهمي است - از يادم نمي رود. خيلي صريح به ايشان گفتيم كه ما يك صحبتي داريم مي‌خواهيم شما نباشيد، آن هم با خوش رويي به نظرم چايي و ميوه و اينها براي ما فراهم كرد و خودش هم از خانه گذاشت رفت بيرون كه ما حرفهايمان را آن جا بزنيم. مصاحبه ي مطبوعاتي پيرامون هشت شهريور ۲۶/۰۵/۱۳۶۱ https://eitaa.com/zandahlm1357
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸🔶 پـــــس ڪيست ‏ســتمڪارتر از آن ڪس ڪه بر خداى بندد يا آيــات او را تڪـــــذيب ڪند به راستى مجرمان رسـتگار نمی‌شوند. 📒سوره مبارڪه یونس آیه ۱۷ ┄┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⬅️فراز ماندگار و بسیار زیبا 🔶قاری: استاد سید سعید 🔶سوره: حجرات 📣فرازی شنیدنی و فاخر از دوران جوانی استاد سید سعید. این تلاوت در زمره زیباترین و ماندگارترین آثار استاد سید سعید
هر روز با امام رضا @zandahlm1357 @HashtominEmam آرشیو مطالب صفحه هرروز با امام رضا (ع)
جنبش عمروبن شداد در سال ۱۵۶ هجرى، عمروبن شدّاد در بصره شورش كرد و هيثم بن معاويه نماينده منصور عباسى در بصره با او به نبرد برخاست و بر او چيره شد و فرمان داد تا دستها و پاهاى او را بريدند، گردنش را زدند و بر دارش آويختند. https://eitaa.com/zandahlm1357
معاشرت در سیره امام رضا 1.mp3
4.11M
🎙 🔸معاشرت در سیره امام رضا علیه السلام | قسمت اول 🌺 ویژه ایام ولادت امام رضا علیه السلام 🎵 استاد امینی خواه
جواب دوم بخش دوم موجود جسمانی نمی‌تواند جلوتر از زمان خود را ببیند؛ کما این‌که نمی‌تواند در آنِ واحد در دو مکان باشد. چرا که لازمه‌ی این امر در مورد زمان، جلو زدن جسم از خودش می‌باشد؛ که امری است محال. امّا در مورد مکان، اگر جسم در آنِ واحد در دو مکان باشد، لازم می‌آید که یک چیز در آنِ واحد، دو چیز باشد که آن نیز امری است محال. بنابراین، این‌گونه خواب‌ها و پیش‌گویی‌های صاحبان حسّ ششم و مشاهدات درست مرتاضان و شهودات صادق عرفا، نمی‌تواند ناشی از بُعد مادی و زمانی و مکانی این انسان‌ها باشد. پس انسان دارای جنبه‌ای فرا زمانی و فرا مکانی است که این‌گونه خواب‌ها و خیالاتِ پیش‌گویی کننده و شهودات مطابق با واقع عرفانی، نتیجه‌ی آن می‌باشد و الهیون همین جنبه از وجود انسان را نفس یا روح می‌نامند. https://eitaa.com/zandahlm1357
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.......: گنج سلیمان در اسپانیا شعبی می‌گوید: روزی عبدالملک بن مروان مرا فراخواند و گفت: موسی بن نصر - فرمانده ما در افریقا و امیر طارق بن زیاد فاتح اسپانیا - نامه ای برای من فرستاده ودر آن نوشته است: به من خبرداده اند که حضرت سلیمان علیه السلام در زمان خود، به گروه جن امر کرده است که شهری از مس برای او بسازند، و تمام عفریت‌ها و جنّیان برای ساختن آن گرد آمدند و آن را از چشمه غنی مسی که خداوند برای سلیمان پدید آورده بود، بنا کردند. محل این شهر در بیابانی در اسپانیا است، و گنجهایی که سلیمان به ودیعه گرفته بود، در آن است. من می‌خواهم به طرف آن حرکت کنم. یکی از کارگزاران نزدیکم مرا مطّلع نموده است که مسیر منتهی به آن، بسیار ناهموار و دشوار است، و بدون آمادگی و پشتیبانی لازم و آذوقه زیاد نمی توان این مسافت طولانی و دشوار را طی نمود، و هیچ کس جز «دارا بن دارا» - پادشاه ایران که به دست اسکندر مغلوب شد - نتوانسته است به بخشی از آن برسد. هنگامی که اسکندر او را کشت، گفت: قسم به خدا! تمام سرزمینها را به تصرف خود در آوردم و اهل هر سرزمین پیش من سر تسلیم فرود آورده اند. هیچ زمینی نمانده که من در آن گام ننهاده باشم مگر این سرزمین که در اسپانیاست. دارا آن را دیده است، به همین دلیل قصد آنجا نموده‌ام تا از دست یافتن به حدّی که دارا بدان رسیده است باز نمانم. یک سال طول کشید تا اسکندر نیز خود را آماده و مجهّز نمود، هنگامی که فکر می‌کرد آمادگی این کار را یافته است گروهی از افرادش را برای تحقیق فرستاد. آنان پس از تحقیق به او اطلاع دادند که موانعی غیر قابل عبور در مسیرِ منتهی به آنجا وجود دارد. اسکندر نیز از رفتن منصرف شد. عبدالملک بن مروان پس از گفت و گو با من، نامه ای به موسی بن نصر نوشت و به او دستور آمادگی و تهیه پشتیبانی لازم برای اجرای این کار را صادر کرد. موسی بن نصر آماده گردید و به طرف آن شهر خارج شد، و آنجا را دیده و بر احوال آن آگاهی یافت و بازگشت. او گزارشی برای عبدالملک تهیه کرد ودر آخر گزارش چنین نوشت: بعد از گذشت روزهای زیادی و هنگامی که آذوقه ما به پایان رسید به دریاچه ای - که درختان زیادی در اطراف آن وجود داشت، رسیدیم و در آنجا به دیوار آن شهر برخوردیم. من به کنار دیوار شهر رفتم. بر روی آن کتیبه ای به زبان عربی نوشته شده بود. ایستادم و آن را خواندم و دستور دادم از آن نسخه برداری نمودند. در آن کتیبه این شعر نوشته شده بود: آنان که صاحب عزّت و مقام هستند بدانند؛ و آنان که آرزوی جاودانگی دارند: که هیچ موجود زنده ای جاودانه نیست. اگر مخلوقی می‌توانست در این مسابقه به جاودانگی برسد، سلیمان بن داود بود که بدان می‌رسید. آن کسی که مس چون چشمه ای جوشان برای او جاری شد، و فوران مس برای او بخششی نامحدود بود، پس به گروه جنّیان امر کرد با آن بنایی به یادگار بسازید؛ که تا قیامت باقی مانده و شکسته و فرسوده نشود. آنها نیز در سطح وسیعی آغاز به کار کردند و به شکل هول انگیزی؛ بر اساس قواعد و اُصول محکم، سر به آسمان کشید. و مس را در قالبهای مستطیل شکلی ریخته و حصار آن را ساختند؛ آنچنان که از صخره‌های سخت و داغ استوار شد. و تمام گنجینه‌های زمین را در آن جای داد. و در آینده این گنج نامحدود آشکار خواهد شد. آن گنجینه در اعماق زمین پنهان شد. و در طبقات سخت زمینی انباشته ماند. فرمانروایی گذشته او پس از او باقی نماند، تا این که تبدیل به گوری شد ناپایدار؛ این برای آن است که دانسته شود که حکومت پایدار نیست؛ مگر حکومت پر از نعمت و بخشش خداوند، هنگامی خواهد رسید که از نسل عدنان آن سرور متولّد شود. او از نسل هاشم و بهترین مولود خواهد بود. خداوند او را با نشانه‌هایی که مخصوص می‌گرداند، بر می‌انگیزد؛ تا به سوی تمامی مخلوقات سفید و سیاه خدا برود. کلیدهای تمامی گنجینه‌های زمین را داراست. و جانشینان او همه آن کلیدها را خواهند داشت. آنها خلفا و حجّت‌های دوازده گانه هستند. که پس از بعثت او، جانشینان و سروران والامقام هستند. تا این که قائم آنها به امر خداوند قیام می‌کند. در آن هنگام از آسمان، او را به نام صدا می‌زنند. هنگامی که عبدالملک نامه را خواند و «طالب بن مدرک»، فرستاده موسی بن نصر او را به وضوح مطّلع ساخت، به «محمّد بن شهاب زهری» که آنجا حضور داشت گفت: نظرت درباره این موضوع عجیب چیست؟ زهری گفت: به گمان من گروه جنّی که مسئولیت حفاظت از شهر را به عهده دارند هر که را بخواهد به طرف شهر برود به خیال و توهّم می افکند. عبدالملک گفت: راجع به کسی که از آسمان او را صدا می‌زنند اطّلاعی داری؟ زهری گفت: از این مطلب درگذر. عبدالملک گفت: چگونه از این درگذرم که این امری است بزرگ و دور از ذهن؟ باید با صراحت آنچه که از آن می‌دانی بگویی، آیا مرا آزار می‌دهی یا چیزی را از من مخفی می‌نمایی؟ زهری گفت: علی بن الحسین علیهما السلام به
من گفته است: او مهدی و از نسل فاطمه علیها السلام دختر رسول خداصلی الله علیه وآله وسلم است. عبدالملک گفت: هر دوی شما دروغ می‌گویید، سخنان هر دوی شما همیشه باطل و قول شما دروغ بوده است. او مردی از نسل ماست. زهری گفت: من فقط سخن علی بن الحسین علیهما السلام را نقل کردم، اگر می‌خواهی از خودش بپرس؛ چرا مرا ملامت می‌کنی؟ اگر دروغ است او دروغ گفته، و اگر راست می‌گوید یکی از دشمنان شما به شما کمک کرده است. عبدالملک گفت: من نیازی به سئوال از فرزندان ابوتراب ندارم. ای زهری! این مطلب را پوشیده دار تا کسی از آن مطلع نگردد. زهری گفت: به خاطر تو به کسی نخواهم گفت. [۱] ---------- [۱]: ۲۲. بحار الانوار، ج ۵۱، ص ۱۶۴ - ۱۶۶. https://eitaa.com/zandahlm1357