حمامهای عمومی که به گرمابه نیز شهرت دارند در گذشتههای نه چندان دور مورد استفاده عموم مردم قرار میگرفت، اما امروزه حمامها به داخل خانهها رفتهاند و نیاز به استفاده از حمامهای عمومی از بین رفته است. گرمابه سنتی باب همایون که در یکی از محلههای قدیمی و در نزدیکی بازار تهران قرار دارد، از معدود گرمابههایی است که هنوز با همان شکل و ظاهر قدیمی توانسته به فعالیت خود ادامه دهد.
حمام سنتی باب همایون از حمامهای قاجاری تهران است. این حمام روزگاری لوکیشن برخی فیلمهای معروف و قدیمی سینمای ایران و شاهد حضور بزرگان سینمای ایران بوده است.
از ویژگیهای گرمابههای ایران، داشتن «بوق حمام» است. گرمابه باب همایون نیز در روزگار تاریخیاش بوقی با صدایی جدا از بوق گرمابههای دیگر، داشت. این بوق که صدایش تا دورها به گوش میرسید، پیش از برآمدن آفتاب زده میشد تا باز شدن گرمابه را به آگاهی برساند. جالب است که بوقی دیگر، با صدایی متفاوت، نیز در این گرمابه زده میشد که خبر می داد گرمابه در آن روز، ویژهی زنان است.
آدرس :
میدان امام خمینی (توپخانه) - خیابان باب همایون - کوچه قنات
https://eitaa.com/zandahlm1357
1.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥سفارش ویژه #امام_زمان (عج) به پدر آیت الله سیستانی🎤استاد عالی
3.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگر شهید بشیم، زنده میشویم
🔹حکایت توبهای که به واسطه شهادت «حاج قاسم» اتفاق افتاد
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دویست و شصت و چهارم چقدر آغوشش بوی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت دویست و شصت و پنجم
نسیم خنکی به صورتم دست میکشید و باز دلم نمیآمد از این خواب شیرین صبحگاهی دل بکنم، ولی انگار آفتاب هم میخواست بیدارم کند تا ببینم چه روز زیبایی آغاز شده که پیوسته پلکهایم را نوازش میداد تا سرانجام با ترانه خوش آهنگ پرندگان، چشمانم را گشودم. میان اتاق خواب بزرگ و دلبازی و در بستر نرم و سپیدی که دیشب حاج خانم برای من و مجید تدارک دیده بود، دراز کشیده و احساس خوب یک خواب راحت را خمیازه میکشیدم. دستی به چشمان خوابآلودهام کشیدم و سرم را روی بالشت چرخاندم که دیدم جای مجید خالی مانده و در اتاق همچنان بسته است. روی تشک نشستم و گوشه پرده پنجره بزرگ و قدی اتاق را کنار زدم، شاید مجید در حیاط باشد و چه منظره دل انگیزی پیش چشمانم نمایان شد! حالا در روشنی روز و درخشش طلایی آفتاب، زیباییِ دلانگیز حیاط این خانه بیشتر خودنمایی میکرد. باغچه میان حیاط با سلیقه کَرتبندی شده و در هر قسمت، سبزی مخصوصی کاشته بودند. از همان پشت پنجره با نگاه مشتاقم از ایوان پایین رفتم و پای نخلهای کوتاهی که به ترتیب دور حیاط صف کشیده بودند، چرخی زدم، ولی خبری از مجید نبود. روانداز سبکی را که از خنکای فنکوئل روی خودم کشیده بودم، کنار زدم و خواستم از جایم بلند شوم که کسی آهسته به در زد و با مهربانی صدایم کرد: «الهه خانم! بیداری دخترم؟» صدای حاج خانم بود که بلافاصله بلند شدم و در را باز کردم. با سینی بزرگی که در دستش بود، برایم صبحانه آورده و با مهربانی آغاز کرد: «ببخشید بیدارت کردم!» سپس قدم به اتاق گذاشت و با لحنی مادرانه ادامه داد: «الان خستهای، همش میخوابی. ولی بدنت ضعف میکنه. یه چیزی بخور، دوباره استراحت کن!» و من پیش از آنکه از صبحانه لذیذش نوش جان کنم، از طعم شیرین کلامش لذت بُردم و دوباره روی تشک نشستم تا باز هم برایم مادری کند. مقابلم روی زمین نشست و سینی را برایم روی تشک گذاشت. در یک طرف سینی کاسه بلوری از کاچی مخصوص پُر کرده و در بشقاب کوچکی تخممرغ آبپَز برایم آورده بود. بوی نان تازه و رنگ هوسانگیز شربت آلبالو هم حسابی اشتهایم را تحریک کرده بود که لبخندی زدم و از تهِ دل تشکر کردم: «دست شما درد نکنه حاج خانم!» کاسه کاچی را به سمتم هُل داد و با صمیمیتی سرشار از محبت تعارفم کرد: «بخور مادرجون! بخور نوش جونت!» و برای اینکه با خیالی راحت مشغول خوردن شوم، به بهانه کاری از جایش بلند شد و گفت: «ما صبحونه خوردیم، تو بخور عزیزم! من میرم، راحت باش!» ولی دلم پیش مجید بود که نگاهش کردم و پرسیدم: «شما میدونید همسرم کجا رفته؟» از لحن عاشقانه و نگرانم، صورتش به لبخندی شیرین گشوده شد و پاسخ داد: «نگران نباش مادر جون! صبح زود با آسید احمد رفتن اسباب بیارن.» سپس به آرامی خندید و گفت: «اتفاقاً اونم خیلی نگرانت بود! کلی سفارش تو رو کرد، بعد دلش راضی شد بره!»
https://eitaa.com/zandahlm1357