9.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹 تَنگِ و آبشار روستای باغویه
روستای باغویه (Baghuyeh) روستایی کوچک و دیدنی در شهرستان بندرلنگه است. در اطراف روستا زمین های وسیع کشت گندم و جو در کنار انبوه نخلستان ها به چشم می خورند که جلوه زیبایی را در این روستای جنوبی کشورمان به وجود آورده اند.
نکته جالب در رابطه با این روستا حضور یک چشمه آب شیرین با دبی بالاست که شور زندگی را در رگ های این منطقه دمیده است.
این چشمه زلال و قنات های متعدد این روستا در کنار انبوه نیزارها و نخل ها اکنون یکی از مقاصد محبوب طبیعت گردی است. اما آنچه این روستا را بر سر زبان ها انداخته است تَنگِ ای است که در میان ارتفاعات سفیدرنگ روستا قرار دارد و چشم هر بیننده ای را شیفته خود خواهد کرد.
ورودی تنگِ درست در مقابل روستا قرار دارد. پیچ و خم نخستین کوه را که پشت سر بگذارید جریان خنک آبی شیرین را در میان شکاف کوه به خوبی حس خواهید کرد. حرکت آب سبب رویش نیزارها و پوشش گیاهی چشم نوازی در این تنگِ شده است.
پس از طی چندین کیلومتر مسیر پیچ در پیچ در نهایت به آبشاری زیبا در انتهای تنگِ خواهید رسید که چند برکه کوچک و بزرگ در زیر آن شکل گرفته اند.
https://eitaa.com/zandahlm1357
13.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📻📻📻
#مهدویت
#تشرفات
#کتاب_صوتی
📚 #آبی_ترین_دریا
1⃣ فصل اول ؛ عروس باغ سیب (۱)
✍ مریم ضیافتی یار
🎙 به روایت ؛ مهدی آقابیگی
https://eitaa.com/zandahlm1357
1.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 امام خمینی: تمام مسائلی که عرفا در کتابهای طولانی خودشان میگویند، در چند کلمه مناجات شعبانیه هست
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
#لالایی_خدا ۲۴۳ #سوره_آل_عمران #محسن_عباسی_ولدی #قصه (پادشاه حبشه ۵) 📚منبع قصه: تاریخ اسلام از آغا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
استاد محسن عباسی ولدی0244ale_emran 200mp3.mp3
زمان:
حجم:
7.96M
#لالایی_خدا ۲۴۴
#سوره_آل_عمران آیه ۲۰۰
#محسن_عباسی_ولدی
📣بچه های لالایی خدا !
🔴توی آیه ی ۲۰۰ چهار تا دستور داریم :
🔹صبر کردن در برابر سختی ها
🔸مقاومت در برابر دشمن
🔹ارتباط با امام
🔸رعایت تقوا
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
شهید مصطفی چمران به روایت همسرش «غاده» قسمت9⃣2⃣ ما اگر قرار باشد نماز شب نخوانیم ورشکست می شویم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید مصطفی چمران به روایت
همسرش« غاده»
قسمت 0⃣3⃣
تازه داشتم متوجه می شدم چرا اینقدر اصرار داشت و تاکید می کرد امروز ظهر شهید می شود .
مصطفی هرگز شوخی نمی کرد . یقین پیدا کردم که مصطفی امروز اگر برود ، دیگر برنمی گردد. دویدم و کلت کوچکم را برداشتم ، آمدم پایین . نیتم این بود که مصطفی را بزنم ، بزنم به پایش تا نرود . مصطفی در اتاق نبود. آمدم دم ستاد و همان موقع مصطفی سوار ماشین شد . من هرچه فریاد می کردم: میخواهم بروم دنبال مصطفی ، نمی گذاشتند .
فکر می کردند دیوانه شده ام ، کلت دستم بود ! به هرحال ، مصطفی رفته بود و من نمی دانستم چکار کنم.
در ستاد قدم می زدم، می رفتم بالا،می رفتم پایین و فکر می کردم چرا مصطفی این حرفها را به من می زد . آیا می توانم تحمل کنم که او شهید شود و برنگردد. خیلی گریه می کردم ، گریه سخت . تنها زن ستاد من بودم . خانمی در اهواز بود به نام "خراسانی" که دوستم بود . باهم کار می کردیم . یکدفعه خدا آرامشی به من داد . فکر کردم ، خُب ، ظهر قرار است جسد مصطفی بیاید ، باید خودم را آماده کنم برای این صحنه . مانتو وشلوار قهوه ای سیری داشتم . آن هارا پوشیدم و رفتم پیش خانم خراسانی . حالم خیلی منقلب بود. برایش تعریف کردم که دیشب چه شده و از این که مصطفی امروز دیگر شهید می شود.
او عصبانی شد گفت: چرا این حرفها را می زنی ؟ مصطفی هر روز در جبهه است . چرا اینطور می گویی ؟ چرا مدام می گویی مصطفی بود ، بود ؟ مصطفی هست ! می گفتم: اما امروز ظهر دیگر تمام می شود ...
ادامه دارد...
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
https://eitaa.com/zandahlm1357