#ناصرخسرو
ناصر خسرو تا چهل سالگی شرب مدام میکرد..!
در چهل سالگی بود که خواب حج میبینه و مرد دین میشه و به سفر حج میره..
پنج بار به سفر حج میره که جمعا 15سال از عمرش رو در سفر حج گذروند.
پس از 5 سفر ، دیگه به حج نرفت !
اهل شهر به ناصر خسرو گفتن چرا دیگه به حج نمیری ؟
گفت : در سفر آخرم در راه رفتن به حج در میانه راه یکی از همقطاران غذایی نداشت رویش نمیشد تا از کسی غذایی طلب کند، دیدم به یکباره از شدت ضعف در حال موت است؛ خرمایی داشتم به او دادم و حالش بهبودی یافت، در آن لحظه به ناگاه گمان کردم که کعبه را طواف مینمایم..!
و در همان هنگام این شعر را سرود :
" همه روز روزه بودن همه شب نماز کردن
همه سال حج نمودن سفر حجاز کردن
ز مدینه تا به کعبه سر و پابرهنه رفتن
ز ملاهی و مناهی همه احتراز کردن
شب جمعه ها نخفتن به خدای راز گفتن
به خدا که هیچکس را ثمر آنقدر ندارد
که به روی نا امیدی در بسته باز کردن "
https://eitaa.com/zandahlm1357
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🔰دختران پوشیده🔰
🌻رسول خدا صلی الله علیه و آله🌻
👈دختران پوشیده، خوب فرزندانى هستند. هر کس یکى داشته باشد، خداوند، آن را براى وى پوششى از آتش دوزخ قرار مى دهد و هر کس دو تا داشته باشد، خداوند به خاطر آنان، او را وارد بهشت سازد و اگر سه دختر یا مانند آن خواهر داشته باشد، جهاد و صدقه ى استحبابى را از او برمى دارد.
📚مکارم الأخلاق/ج1/ص472
https://eitaa.com/zandahlm1357
🍃🍃
❓چرا بازی کودکان اینقدر مهم است❓
✅ بازی وسیلهای برای #شناخت کودک از خود و شناخت دیگران از کودک است.
کودک در بازی ضعفها و قوتها، ترسها و نگرانیها، بینشها و نگرشها، علائق و نفرتها و به طور کلی #شخصیت خود را آشکار میکند
و هم خود او با مسائل و مشکلاتش آشنا میشود
و هم مربیان با شناخت آنها بهتر میتوانند به کودک کمک کنند و در جهت رفع آن مشکلات اقدام نمایند.
👶👦کودک در بازیهای خیالی با بازی کردن نقشهای متفاوتاجتماعی از قبیل سرپرستی عروسک خود، خانهداری و جواب دادن به تلفن، زندگی را #تجربه میکند و رفتارهای اجتماعی مختلف را در ضمن بازی #میآموزد.
همچنین چگونگی ارتباط بادیگران و رعایت مقررات و همکاریگروهی را تجربه میکند.
https://eitaa.com/zandahlm1357
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🌷🍃🌷🍃
#نکته_های_تربیتی
‼️ کودک را بی ادب خطاب نکنید:
سلام کردن به یک غریبه برای کودک درونگرا خیلی سخت است.
ممکن است مردم به او سلام بدهند
اما جوابی نشوند.
این به معنای بی ادبی کودک شما نیست.
👈بجای سرزنش یا توبیخ،
به او یاد بدهید که با یک لبخند
یا تکان سر هم می تواند جواب سلام را بدهد.
https://eitaa.com/zandahlm1357
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
بابا اون ساندویچ که توی یخچاله مال منه! نخور😐
دوستت دارم
من خوابم، سر و صدا هم نکن😒
از ترف بهار
امروزه تربیت بچه ها بکجا داره میره؟؟؟؟
https://eitaa.com/zandahlm1357
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
هدایت شده از حسین زاده....
داستان
📚مـــن بـــا تـــو (47 قــســمــت)
✍بـہ قــلـــم لــیــلـــے ســلـطــانـــے
👇👇👇👇
https://eitaa.com/zandahlm1357
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
.......:
✨ #مــن_بــا_تــو
✍لـیـلــے سـلـطـانــے
همہ شروع ڪردن بہ خندیدن،امین از روے مبل بلند شد و اومد بہ سمتم!
روے مبل ڪمے خودم رو جا بہ ڪردم!
هستے رو گرفت رو بہ رم و در گوشش گفت:میرے بغل خالہ؟
هستے بهم زل زد و محڪم بہ پدرش چسبید.
امین زل زد توے چشم هام،سریع از روے مبل بلند شدم و همونطور ڪہ بہ سمت در میرفتم گفتم:من برم یہ دوش بگیرم،احساس میڪنم بوے بیمارستانو گرفتم!
امین صاف ایستاد و با لبخند عجیبے نگاهم ڪرد!
اشتباہ ڪردم،هنوز هم میتونست خطرناڪ باشہ!
خواستم برم ڪہ امین گفت:عاطفہ زنگ بزن بہ شهریار بریم پارڪ!
خالہ فاطمہ گفت:میخوایم عصرونہ بخوریم!
امین نگاهے بہ خالہ انداخت و گفت:شام بذار،میریم یڪم هواخورے،زود میایم!
عاطفہ با خوشحالے اومد ڪنارم و گفت:هانے بعدا دوش میگیرے!
آرومتر اضافہ ڪرد:امروز امینم حالش خوبہ تو رو خدا بیا بریم!
نگاهے بہ جمع انداختم و بالاجبار برگشتم سرجام!
عاطفہ با خوشحالے بدو بدو بہ سمت اتاقش رفت،امین با صداے بلند گفت:عاطفہ لباس مشڪے نپوشیا!
من و مادرم و خالہ فاطمہ نگاهے بهم انداختیم و چیزے نگفتیم!
امین هم رفت سمت اتاقش!
خالہ فاطمہ با تعجب گفت:یهو چقدر عوض شد،خدایا خودت ختم بہ خیر ڪن!
چند دقیقہ بعد امین از اتاق اومد بیرون،شلوار ورزشے و بلوز مشڪے رنگ پوشیدہ بود!
خالہ فاطہ با تردید گفت:پس چرا بہ عاطفہ میگے مشڪے نپوش؟!
همونطور ڪہ لباس هستے رو درست مے ڪرد گفت:من با عاطفہ فرق دارم!
عاطفہ اومد ڪنارمون و گفت:شهریار الان میرسہ بدویید حاضر شید!
خالہ فاطمہ نگاهے بہ مادرم انداخت:میرے ناهید؟
مادرم با خستگے گفت:نہ خیلے خستہ ام،بچہ ها برن،یہ روز دیگہ همگے میریم!
خالہ فاطمہ سرش رو تڪون داد و چیزے نگفت،عاطفہ اومد بہ سمت من و گفت:خب تو پاشو دیگہ!
بہ زور لبخند زدم و گفتم:شما برید خوش بگذرہ،جمع بہ من نمیخورہ!
عاطفہ دهنش رو برام ڪج ڪرد:لوس نشو!
بازوم رو ڪشید،مادرم معنادار نگاهم ڪرد و با مهربونے رو بہ عاطفہ گفت:عاطفہ جون تو با شهریارے،امینم ڪہ با هستے،هانیہ این وسط تنهاس!
دوبارہ نگاهے بهم انداخت و ادامہ داد:بذار متاهل بشہ هرچقدر دوست داشتید برید بیرون،حالام دخترمو بدہ بہ خودم میبرید دل بچہ مو آب میڪنید!
با لبخند مادرم رو نگاہ ڪردم و چشم هام رو باز و بستہ ڪردم،یعنے ممنون!
عاطفہ اصرار ڪرد:مامان ناهید،نمیشہ ڪہ!امین و شهریار باهم منو هانیہ ام باهم!
هستے رو از امین گرفت همونطور ڪہ لپش رو میبوسید گفت:جیگر عمہ هم نخودے!
خالہ فاطمہ بہ مادرم گفت:بذار برہ،فڪر ڪردے عاطفہ و هانیہ بزرگ شدن؟
من و عاطفہ هم زمان گفتیم:عہ!
مادرم و خالہ خندیدن،مادرم شونہ هاش رو انداخت بالا:خودش میدونہ!
خواستم حرف بزنم ڪہ عاطفہ انگشت اشارہ ش رو گرفت سمتم:پاشو،ناز نڪن دیدے ڪہ نازت خریدار دارہ!
نفسے ڪشیدم و بلند شدم،رفتم سمت حیاط.
_مامان منم میرم!
پارڪ خلوت بود،عاطفہ روے یڪے از تاب ها نشست،با خجالت گفت:شهریار هلم میدے؟
شهریار با لبخند رفت سمتش و گفت:عزیزم اینجا خوب نیست!
عاطفہ با ناز گفت:ڪسے نیست ڪہ! یہ ڪوچولو!
بہ تاب خالے ڪنارش اشارہ ڪرد و رو بہ من ادامہ داد:بیا دیگہ چرا وایسادے؟
بہ امین اشارہ ڪردم و گفتم:تو تاب بازے ڪن زن داداش!
براش دست تڪون دادم و روے نیمڪتے نشستم،هوا خنڪ بود و همہ جا ساڪت!
دستم رو گذاشتم زیر چونہ م و بہ منظرہ پارڪ خیرہ شدم!
شهریار عاطفہ رو آروم هل میداد،میدونستم از امین خجالت میڪشہ ڪہ شیطنت نمیڪنہ!
وگرنہ مگہ مے شد شهریار و عاطفہ آروم باشن؟!
امین هم هستے رو میذاشت روے سرسرہ و آروم میاورد پایین!
باهاش حرف میزد و هستے مے خندید!
دلم گرفت،نمیدونم چرا،شاید بخاطرہ جاے خالے مریم،شاید هم بخاطرہ خودم!
امین همونطور ڪہ هستے رو،روے سرسرہ مے ڪشید پایین نگاهش افتاد بہ من!
نگاهم رو ازشون گرفتم و خیرہ شدم بہ درخت هاے لخت!
صداے قدم هاش اومد،توجهے نڪردم!
هستے رو بہ سمتم گرفت و گفت:میخوام بدوام مراقبش هستے؟
خواستم بگم راضے نیستم از این فعل هاے مفرد اما بدون اینڪہ نگاهش ڪنم زل زدم بہ صورت هستے و دست هام رو بہ سمتش دراز ڪردم و گفتم:بیا بیینم جیگرخانم!
امین هستے رو داد تو بغلم،محڪم نگهش داشتم.
منتظر بودم برہ تا با هستے بازے ڪنم اما همونطور ایستادہ بود!
چند لحظہ بعد با فاصلہ از من روے نیمڪت نشست!
از ڪے روے نیمڪت مے دویدن؟!
همونطور ڪہ زل زدہ بود بہ رو بہ روش گفت:یہ لحظہ فڪر ڪردم اگہ چندسال پیش یہ تصمیم دیگہ میگرفتم همہ چیز چقدر فرق مے ڪرد!
ڪنجڪاو شدم،اما چیزے نگفتم،با ذهنم تشویقش مے ڪردم!
بگو چرا؟!بگو دلیل رفتارهات چے بود!
تو وجودم غوغا بود و ظاهرم آروم!
وقتے دید چیزے نمیگم ادامہ داد:اگہ یہ تصمیم دیگہ میگرفتم شاید مریم الان زندہ بود،تو داشتے یڪے از بهترین دانشگاہ هاے تهران مهندسے میخوندے،اوضاع من فرق میڪرد!
سرش رو برگردوند بہ سمت هستے و با لبخند زل زد بهش:هستے هم نبود!شاید دوسہ سال دیگہ وارد زندگیمون مے شد!
قلبم وحشیانہ مے طپید مثل سہ سال پیش!
حق نداشت باهام بازے ڪنہ!
آروم از روے نیمڪت بلند شدم بدون توجہ بہ امین بہ هستے گفتم:بریم بازے ڪنیم!
اما نتونستم طاقت بیارم همونطور ڪہ پشتم بهش بود گفتم:دست بردار از اگہ و اما و چرا!
بگو چرا نخواستیم؟! انقدر رویاهاے دخترونہ م شیرین بود ڪہ تو واقعیتم مے دیدم؟
صداش باعث شد خون تو رگ هام یخ ببندہ و قلبم از سینہ م بزنہ بیرون!
_همیشہ دوستت داشتم!
نگاهم رو دوختم بہ هستے ڪہ داشت با ولع دستش رو میخورد ،برنگشتم سمت امین چون میدونستم از صورتم حالم رو میفهمہ!
نفسم رو دادم بیرون:فقط دلیلشو بگو،این چراها نمیذارہ گذشتہ رو فراموش ڪنم!
شهریار سرش رو بلند ڪرد،نگاهے بهم انداخت و اخم ڪرد!
در گوش عاطفہ چیزے گفت،عاطفہ از روے تاب بلند شد!
با حرص دندون هام رو،روے هم فشار دادم،چرا حرف نمیزد اومدن!
با غم گفت:بذار با خودم ڪنار بیام همہ چیزو میگم سر موقعش!
خواستم بگم موقعش ڪیہ ڪہ شهریار و عاطفہ نزدیڪمون شدن.
امین گفت:من میرم یڪم بدوام،شهریار نمیاے؟
شهریار نگاہ اخم آلودے بهش انداخت و سرش رو بہ نشونہ منفے تڪون داد!
دوبارہ نشستم روے نیمڪت،خیرہ شدم بہ امین خیلے سریع مے دوید!
ادامــه دارد...
https://eitaa.com/zandahlm1357
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
384.2K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آلمانی ها برای اینکه وقتی عابر پیاده پشت چراغ قرمز وایساده حوصلش سر نره، یه بازی براشون طراحی و پشت خطوط عابر نصب کردن!😇
https://eitaa.com/zandahlm1357
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃