31.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 کلیپ انگیزشی فوق العاده مهم برای نیروهای #اسلام و #انقلاب
👈 اگر این فکر به ذهنت افتاده که نمی تونی برای اسلام و انقلاب مفید باشی...
👈 اگه فکر می کنی چون مسئولیت نداری و مشهور نیسنی ، کارهات دیده نمیشه...
👌 حتما حتما این کلیپ رو ببین
🎤 با توضیحات #استاد_احسان_عبادی از اساتید مهدویت کشور
⬅️ به روایت و آیه ای که در کلیپ گفته میشه توجه کن و همیشه مواقع خستگی بهش فکر کن ، هر قدم تو میتونه کسی رو به امام زمان نزدیک کنه
هدایت شده از #مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
هنر آن است ڪه بمیرے پیش از آنڪه بمیرانندت و مبدا و منشا حیات آنانند ڪه چنین مردهاند...
.......:
@zandahlm1357
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
.......: آشنای ایران. آیا میشود یک بار دیگر کشورم را ببینم؟! مادر کجایی؟ پدر کجایی؟ یاد دوستان شهی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.......:
بازگشت به وطن
این دوران هم به پایان میرسد. آلمان و اروپا با تمام جاذبههای کاذب و فریبنده اش را باید ترک کرد. باید به ایران برگشت. چه کلمه ی زیبایی، ایران! زیباتر از آن ایران اسلامی است. جایی که امام تنفس میکند، جایی که شهیدان از جسمهایشان گذشته اند، جایی که خانوادههای شهدا، به امید دیدار در قیامت، چهره ی عزیزانشان را مرور میکنند، جایی که نام قرآن و عترت با احترام برده میشود.
از هامبورگ تا فرانکفورت. تنها. یک ساک دستی کوچک، با چند سوغات کوچک برای خانواده، یک ریش تراش برای پدر، یک جفت کفش برای برادر، چند تکه اسباب بازی برای خواهران. در فرودگاه فرانکفورت هیچ کس منتظر تو نیست. باید در این فرودگاه بسیار بزرگ راه را پیدا کنی و خود را به قسمت پرواز ایران برسانی. تو باعث تعجب عده ای از افراد میشوی. خیره خیره نگاهت میکنند. تنها بودن را برای سن و سال تو مشکل میدانند. ولی تو خیلی عادی و طبیعی، طی مسیر میکنی. از سالنهای متعدد میگذری. تابلوها را میخوانی و به هر طریق، محل پروازهای ایرانی را پیدا میکنی. تعداد زیادی ایرانی منتظر ساعت پروازند. همه جور آدم دیده میشود. با حجاب و بی حجاب، زن و مرد،
[صفحه ۲۹۶]
با ریش و بی ریش. از فرصت استفاده کرده و گوشه ای را انتخاب میکنی و مشغول خوردن ناهار میشوی. چند کتلک و خیار شور و گوجه که به صورت ساندویچ برای تو تهیه شده. دست پخت خسرو است. او نگران غذای بیرون بوده
و شب گذشته، غذای مناسبی تهیه کرده که خیلی هم خوشمزه است.
در میان افرادی که منتظر پرواز به ایران هستند یک خانم چادری با دو بچه، توجه همه را جلب کرده است. یک پسر بچه ی شیطان و یک کودک گریان که در آغوش مادر جای گرفته است. احتمالا این خانم همسر یکی از کارمندان نمایندگیهای ایران در خارج از کشور است که به هر دلیل مجبور شده بدون شوهرش به ایران برود. ولی حالا از بازیگوشی پسر کوچکش حسابی کلافه شده است.
ساعت پرواز فرا میرسد. بلیت را تبدیل به کارت پرواز کرده ای و قرار است در انتهای هواپیما بنشینی. محلی که فقط دو صندلی دارد. بیش از ۳۰۰ نفر سوار بر هواپیما میشوند. خلبان، خوش آمد میگوید و مدت پرواز را پنج ساعت اعلام میکند. دیدن غروب از پنجرههای کوچک هواپیما جالب است. ولی سر و صدای آن کودک خردسال تمام چیزهای جالب را تحت الشعاع قرار میدهد. میچرخد و بازی میکند. به همه چیز دست میزند و دوست دارد با همه شوخی کند. پنج سال بیش ندارد، ولی به اندازه ی یک آدم ۱۵ ساله انرژی دارد. ماشاء الله. مادرش هم نمی تواند آن کودک دیگر را رها کند و جلوی این یکی را بگیرد. ولی مشکل هنگامی شدید میشود که آن خردسال شیرخوار هم گریه را شروع میکند. اوضاع کاملا به هم ریخته است.
یک نفر باید به او کمک کند، ولی تو نمی توانی. شکم و پای مجروح تو، اجازه ی این کار را نمی دهد. خلاصه یک فداکار پیدا میشود. یک خانم در حالی که مانتو بر تن دارد، از جا بلند میشود و کودک خردسال را
از خانم میگیرد. او را نوازش میدهد و موفق میشود او را ساکت کند. مادر هم به دنبال عباس کوچولوی شیطان. در اینجاست که نمی توان به تصورات خود اعتماد کرد و
[صفحه ۲۹۷]
می توان آدمهای خوب و فهمیده را در تمام اقشار یافت. مثل این خانمی که برای یاری و کمک آن خانم چادری بلند شد و خود را به زحمت انداخت.
هنگام نماز فرا میرسد. نماز مغرب و عشا را باید خواند. قبل از آنکه به فرودگاه تهران برسی نماز قضا خواهد شد. اما چگونه؟ کجا؟ ناگهان یک پیرمرد با صفا از جایش بلند شده و به عقب هواپیما میآید. گویی این کار را بارها قبلا انجام داده. حدود قبله را تشخیص داده و نماز را شروع میکند. شاید عده ای منتظر شکسته شدن این خط بودند. بلافاصله تعداد زیادی آماده نماز میشوند. یکی پس از دیگری به رکوع و سجود میروند. یک نماز سه رکعتی و یک نماز دو رکعتی باور کردنی نیست. خیلی از آنهایی که به ظاهر، قابل نماز نیستند، بدون هیچ گونه و ریا و تظاهر خود را برای نماز آماده میکنند و به نماز میایستند، صادقانه و خالصانه.
اکثر مردم خدا جویند و او را میشناسند و سپاسگزار نعمتهای او هستند. مشاهده ی صحنه ی اقامه ی نماز در هواپیمایی که از قلب اروپا باز میگردد، انسان را به وجد میآورد. آدم امیدوار میشود. اینها از نعمتهای انقلاب است. شنیده ایم که قبل از انقلاب کسی جرأت اظهار دینداری نداشت. در پنهان نماز میخواندند و حجاب، عقب ماندگی خوانده میشد، ولی حالا الحمدلله با وجود نارساییهایی که وجود دارد، آشکار کردن ارکان دین افتخار است و ان
شاء الله این اصل همچنان پایدار بماند. خدا نکند روزی فرا برسد که باز هم زنان با حجاب و مردان با خدا، واپسگرا خوانده شوند.
واقعا جا دارد هنگامی که انسان به سرزمین مقدس ایران میرسد، آن را ببوید و ببوسد. سالن فرودگاه خیلی شلوغ است. استقبال کنندگان خود را به شیشههای محوطه انتظار، چسبانده و برای دی
ت و تشویق کننده کمتر از توهین نیست.
می گویند:
-... اگر ما هم زن و بچه نداشتیم، به جبهه میرفتیم.
-... اگر رئیس اجازه داد، ما هم ۴۵ روز، حتی برای کمک به آشپزخانه میآمدیم.
دیگری میگوید:
-... دکان را به که بسپارم؟
دفاع مقدس
سینای شلمچه
https://eitaa.com/zandahlm1357
دن عزیز از سفر آمده شان، لحظه شماری میکنند. ولی کسی منتظر تو نیست. چون اصلا خبر ندادی که چه موقع باز میگردی. از میان جمعیت عبور میکنی. ناگهان مادرت از کنارت عبور میکند و تو را نمی شناسد. تو نیز متعجب از اینکه آنها چگونه متوجه تاریخ بازگشت تو
[صفحه ۲۹۸]
شده اند. مادر نگران و مضطرب، شاید منتظر یک برانکارد دیگر است. بر میگردد. دوباره نگاه میکند. تو را مییابد. و یک صیحه ی عاشقانه. یک بازگشت قشنگ. کوله باری از تعریف و خاطره. آب و هوا و ساختمانها و مغازهها و مردم اروپا. هنوز مادر قبول نکرده که تو خودت به تنهایی و روی پای خودت بازگشته ای. هر از چند گاهی در میان راه به تو خیره میشود و در میان گریه و اشک نام تو را تکرار میکند. تو هم گریه ات گرفته، ولی گریه جلوی برادر و خواهر و پدر مشکل است.
روزهای سخت بیماری تمام نمی شود. بدن تو آماج ترکشهای فراوانی قرار گرفته و پس از این با از کار افتادگیهای خاصی روبرو هستی. تقریبا شبی نیست که درد نکشی و دردهای مجروحیت و شبهای بیمارستان را به یاد نیاوری. ولی بهتر است با کسی راز نگویی. این هدیه از جانب خداست. آن را قدر بدان. آن را با هیچ چیز
دیگر معامله نکن. هر چه از دوست رسد نیکوست.
تو دیگر آن انسان قبلی با تواناییهای کامل بدنی نیستی. هنوز جای ترکشها و عملهای جراحی بر روی بدن تو باقی است و این وضع تا پایان عمر همراه تو خواهد بود. اگر چه بدن تو در کشاکش نبرد زخم برداشته ولی روح تو صیقل یافته. خود را آماده تر از پیش مییابی. مشتاق و امیدوارتر. باز هم دوست داری جنگ را لمس کنی. دست بر ماشه ی اسلحه بگذاری و در راه خدا جهاد کنی. دوست داری از روی خاکریزها عبور کنی و به انتهای دشمن برسی. ولی این کار برای تو دیگر مشکل است. باز هم باید با خدا معامله کنی. آیا میپذیری که از این پس به جبهه نروی؟ آیا تکلیف خود را پایان یافته میدانی؟ آیا میتوانی شبها و صبحها اردوگاه را از یاد ببری؟ آیا میتوانی حلاوت مناجات با خدا در سنگر را فراموش کنی؟ آیا...؟ ولی هر گاه این یادگارها از ذهن تو عبور میکند ناگهان دردی سنگین بر شکم و پای تو عارض میشود و به فکر فرو
میروی...
مدتی است که با بیمارستان دکتر و دارو خوب آشنا شده ای. نمی توانی از
[صفحه ۲۹۹]
مجموعه ی آنها غافل شوی. درد دل مریضها و مجروحها را خوب میفهمی. با صدای ناله آشنایی. خود نیز ناله کننده ای. تلخی قرص و آمپول هنوز در سلولهای بدنت حس میشود. به یاد میآوری هنگامی را که پرستارها و ملاقات کنندهها و افرادی که سالم و روی دو پای خود در کنار تخت تو راه میرفتند و تو در آرزوی سلامت بودی. به یاد میآوری هنگامی را که دکتر آمادگی تو را
در مورد عمل جراحی سؤال میکرد. به یاد میآوری هنگامی را که بهترین غذاها در نزد تو بدمزه بودند. به یاد میآوری هنگامی را که آرزو میکردی یک لحظه و کمتر از یک لحظه درد تو را رها کند تا نفس راحتی بکشی. به یاد میآوری سوزش بخیه را، پانسمانهای دردناک را، آمپولهای مکرر را، قرصهای تلخ را، تخت بیمارستان و ملاقاتیها را.
تو هیچگاه آن شبها را فراموش نمی کنی که در اتاق آبی،...، مصدومان و مجروحان بد حال را میآوردند. تو هیچگاه مرگهای نیم شب را فراموش نمی کنی. یک ملحفه ی سفید بر روی جنازه و بعد سر و ته آن را میبستند و به سردخانه منتقل میکردند. تقریبا شبی یک نفر. آن زن بیچاره که با داشتن دو کودک به زیر ماشین رفته بود! آن پسر بچه معصوم که از پشت بام افتاده بود! آن جوان ناکام که با موتور به زمین خورده بود! آن عزیز بسیجی که تیر به ستون فقراتش اصابت کرده بود اما خدا تو را نگه داشت. دو ماه در آن اتاق. پرستارها هم از زنده بودن تو نومید شده بودند، ولی حالا مانده ای و باید آن خاطرهها را به عنوان درس عبرت مرور کنی. از روی آنها بنویسی، نه بر روی کاغذ بلکه بر روی دل بنگار.
ماندن در پشت جبهه و حضور در کلاس درس و محیط کار خیلی مشکل است. آخر تو میدانی با این وضع نیرو در منطقه، جنگ مشکل پیدا خواهد کرد. تو کمبود رزمنده را لمس کرده ای، ووقتی میبینی عده ای در اداره و کلاس و دکان و خیابان خود را به مال دنیا سرگرم کرده اند، افسوس
می خوری. دوست داری از آنها سؤال میکردی چرا به جبهه نمی روند؟ چرا عده ای با توجیهات
[صفحه ۳۰۰]
غیر خدایی در ادارهها مینشینند و به دنبال میز و مقام هستند؟! اگر چه بعضیها عذر موجه دارند ولی در این دوران حساس آیا اکثریت میتوانند عذر بیاورند. وقتی به اداره میروی تو را به عنوان یک بسیجی وظیفه شناس میستایند ولی تعداد کمی از آنها حاضرند جای خالی تو را پر کنند. حرکت تو را قبول دارند ولی شأن خود را اجل از آن میدانند که لباسهای پلوخوری و تمیز را کنار بگذارند و لباس بدون اتوی بسیجی را بر تن کنند. اگر هم بخواهند جبهه بروند، جایگاهی را پیش بینی میکنند که با شرایط آنها جور باشد. برخورد منفی کم است ولی بعضی از برخوردهای مثب
فصل۷.mp3
11.45M
💠 کــتاب صـوتـی-
«خــدای خـوب ابــراهیــــــم»
🔴 حــاوی صدوهفتـــادو هشـــت خــاطــره دربــاره ویــژه گـــیهای قـــرآنــی شـــهیـــد ابـــراهـــیــم هـــادی
قـــسمـــت : 7