رمضان خودسازی 3.MP3
7.39M
💠 سلسله جلسات #رمضان_خودسازی 3
❇️ بررسی دستورالعمل های اخلاقی و سیر و سلوکی علمای بزرگ اخلاق جهت خودسازی و اصلاح نفس و ترک گناهان
🎬 جلسه 3️⃣ ( بررسی توصیه های اخلاقی #ملا_حسینقلی_همدانی )
🔻 مباحث مطرح شده در این صوت 🔻
◀️ ذکر مهم شب و عصر جمعه
◀️ دستورالعملی عالی برای بعد نمازصبح
◀️اگر گناه کردیم ، برای توبه چه کنیم؟
♦️ به همراه چندین دستورالعمل عالی برای خودسازی 👌حتما گوش دهید و نشر دهید 👌
🎤 با توضیحات #استاد_عبادی از اساتید مهدویت
هــر کـدام از کارگــران نـجاری آقــا عمو چیــزی میگفتند و میخنــدیدند…!
من هم همــان طور که آخرین میخهای پنجره دو لت را میکوبیدم، به حرفهایشان با لبخند و رضایت گوش میدادم، حاج میرزا میگفت: تو واقعاً باید خدا را شکر کنی که یک همچین موقعیتی داری، اولاً برادر زاده اوستایی و اوستا تو را خیلی دوست دارد، ثانیاً سر کارگری و دستمزدت از همه بیشتر است و از همه مهمتر اینکه داماد اوستایی و اوستا تنها دخترش را نامزد تو کرده است و گوش شیطان کر، همین روزها است که پلوی عروسیات را بخوریم…
من با دلخوری حرفهای حاج میرزا را قطع کردم: چه فایده؟! الان دو سال است که من و دختر عمو با هم نامزدیم ولی هنوز آقا عمو، اجازه نمیدهد که همسرم را به خانهام بیاورم. من دیگر دارم پیر میشوم، الان بیست و دو سالمه، رفقای هم سن و سال من الان دو، سه تا بچه هم دارند…
حاج میرزا در حالی که اره را روی خطی که بر چوب کشیده بود میزان میکرد، رو به من کرد و با لحنی صمیمانه و مطمئن گفت: مگر حاج میرزا مرده؟! خودم نوکرت هم هستم، با اوستا صحبت میکنم و ترتیبی میدهم که همین روزها سور و سات عروسی را راه بیاندازد، هر چی نباشد من این چند تار مو را توی همین کارگاه سفید کردهام و پیش اوستا یک ذره آبرو و اعتبار دارم…
هنوز حرفهای حاج میرزا به آخر نرسیده بود که سر و صدای یکی دیگر از کارگران از آن طرف بلند شد: ـ آتش …! آتش …! کارگاه آتش گرفته … کمک کنید…
با شنیدن این کلمات، همهمان را هول برداشت، اره و چکش را به سویی پرت کردیم و رفتیم که آتش را خاموش کنیم… سر و صورت و رخت و لباس همهمان سیاه شده بود و فضای کارگاه پر بود از دود، سرفه کنان و عرق ریزان بر روی الوارهای جلوی دکان نشستیم تا نفسی تازه کنیم.
حاج میرزا رو کرد به من و گفت: برو منزل اوستا و طوری که هول نکند بهش بگو که کارگاه آتش گرفته ولی خسارت چندانی وارد نشده است.
آقا عمو، همانطور که مجمعهای از قاچ های خون رگ هندوانه را در مقابل من بر زمین میگذاشت ،گفت: خدا را شکر که به خیر گذشت، اما باید بچهها از این به بعد خیلی مواظب باشند، خب چوب است و خوراک آتش، یادمان باشد که یک گوسفندی، برهای، چیزی قربانی کنیم. حالا دیگر بی خیالش! هنداونه را بزت توی رگ…
هنوز دومین قاچ هندوانه را تمام نکرده بودم که لرزش شدیدی توی تنم افتاد، تمام بدنم میلرزید و دندانهایم به هم میخوردند، تعادلم بر هم خورد و روی زمین ولو شدم، با دیدن این صحنه، عمو و زن عمو بدجوری دست و پای خودشان را گم کردند و دختر عمو که از همه نگرانتر بود بر سر زنان و اشک ریزان به این سو و آن سو میدوید و نمیدانست چکار کند.
وقتی انواع داروهای گیاهی و سنتی را امتحان کردند و نتیجهای نگرفتند، آقا عمو دوید به طرف کوچه و یک درشکه آورد و مرا به بیمارستان «شاه رضا» رساند، دو، سه ساعت بعد از بیمارستان مرخص شده و برای استراحت به منزل منتقل شدم، چند روز بعد احساس کردم دستهایم بیحس شدهاند، دکتر پس از معاینه گفت: چیز مهمی نیست. نگران مباشید. اما کم کم دستهایم فلج شده و از کار افتادند. بعدش هم نوبت رسید به پاها و گردن و سایر اعضای بدنم به جز مغز و زبان و چشمان، سایر اعضای بدنم فلج شدند و من مانند تکهای گوشت، افتادم گوشه اتاق!
به نحوی که برای تیمم نیز قدرت نداشتم و مادرم دستهایم را بر خاک میزد و بر صورت و پشت دستهایم میکشید. شش ماه بدین منوال گذشت از معالجه من عاجز ماندند… دو، سه نفر از کارگرهای نجاری به عیادتم آمده بودند و یکی از آنها داشت با قاشق، آش شوربا به دهانم میداد و بقیه هم سعی میکردند با شوخی کردن و لطیفه گفتن به من روحیه بدهند که کوبه در به صدا در آمد: تق، تق، تق.
مادرم به سمت درب حیاط دوید و چند لحظه بعد، آقا عمو یا الله، یا الله گویان وارد اتاق من شد، ابتدا دستمال ابریشمی قرمز رنگی را که پر از انار بود، گوشه طاقچه گذاشت و بعد روی سر من آمد.
کارگرها در حالی که میگفتند؛ «سلام اوستا…، سلام اوستا» کمی کنار رفتند و برای آقا عمو جا باز کردند، آقا عمو تا بر بالینم نشست، شروع کرد به های های گریه کردن!
ـ چه شده آقا عمو؟! نکنه دوباره مغازه آتش گرفته باشد؟ و آقا عمو، همچنان که داشت بلند بلند گریه میکرد، دستمال دیگری از جیب کتش بیرون آورد و فین محکمی در آن کرد و گفت: کاش مغازه آتش گرفته بود! کاش همه زندگیام در آتش سوخته بود و این جور نمیشد… کاش… و یکسره و پی در پی دست بر پشت دست میکوبید و مینالید، همه را هول برداشته بود و مادرم بیش از همه اشک میریخت و بر سر میزد و میگفت: دیگر چه خاکی بر سرمان شده است؟ خدایا مگر ما چه گناهی مرتکب شده بودیم که مستحق این همه بدبختی و بلا شدیم…؟!
آقا عمو همچنان که رو به سوی من داشت، گفت: محمد آقا جان! همه دکترها تو را جواب کردهاند و گفتهاند که تو برای همیشه فلج خواهی بود! به
همین جهت، زن عمویت با ازدواج تو و دخترم مخالف است، خواهش میکنم از این ازدواج صرف نظر کن… با شنیدن این جملات، دنیا دور سرم چرخید، مغزم سوت کشید و اعصابم به هم ریخت، میخواستم هر چیزی را که در اطرافم بود خرد و خمیر کنم، اما افسوس که نمیتوانستم از جایم جنب بخورم. تنها کاری که توانستم انجام بدهم این بود که فریاد زدم:
-یک درشکه خبر کنید تا مرا به حرم ببرد… یک درشکه…
مادرم گفت: آخر عزیزم! درشکه هم از «بازار سنگ تراشها» آن طرفتر نمیتواند برود.
ـ اشکالی ندارد، بقیهاش را خودم خواهم رفت، فقط کفشهای مرا هم به همراهم بفرستید.
-کفشهایت؟! آخر کفشهایت به چه دردت میخورد؟!
و من بیتوجه به حرفها و استدلالهای مادر و سایرین فریاد میزدم: همان که گفتم، یک درشکه خبر کنید و کفشهایم را هم همراهم بفرستید… وقتی کارگرهای آقا عمو، بدن بی حس مرا روی صندلی درشکه خوابانیدند و کفشهایم را هم روی شکمم گذاشتند، درشکه چی شلاقی بر گرده اسب کوبید و درشکه از جا کنده شد و من هم دیگر چیزی نفهمیدم.
با شنیدن صدای بر هم خوردن بال چند کبوتر و زیارتنامهای که با سود و گداز خوانده میشد، پلکهایم را از هم دور کردم. دیدم داخل صحن عتیقم و بر سقاخانه حضرت تکیه کردهام، احساس کردم که بدجوری عصبانی هستم ولی علت آن را نمیدانستم، کمی که فکر کردم به یاد حرفهای آقا عمو افتادم، عصبانیتم بیشتر شد و با همان عصبانیت، کفشهایم را که جلویم بر زمین افتاده بود برداشتم و پوشیدم و به سوی کارگاه نجاری به راه افتادم.
قدمهای تند و سنگینی بر میداشتم و دندانهایم را بر هم میفشردم، به مغازه نجاری که رسیدم دیدم آقا عمو و کارگردانش مشغول کارند، جلو رفتم و چکش را از دست حاج میرزا قاپیدم و دو تا میخ برداشتم و با تمام قوا و با عصبانیت به دری که روی دو خرک بود کوبیدم و فریاد زدم: این دختر عمو، اگر شاهزاده هم باشد دیگر من او را نمیخواهم!
آقا عمو و کارگردانش با دیدن این صحنه، شادان و خندان به سوی من دویدند و در حالی که با صدای بلند، صلوات می فرستادند، مرا در آغوش کشیدند و غرق بوسه کردند و از من خواهش کردند که از این تصمیم صرف نظر کرده و با دختر عمویم ازدواج کنم، تازه متوجه شدم که شفا یافتهام.
اکنون از دختر عمویم ۹ فرزند دارم که یکی از آنها به نام «سیدمحمود امید بخدا» در راه خدا، در شلمچه شهید شده است.
https://eitaa.com/zandahlm1357
هدایت شده از #مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
هنر آن است ڪه بمیرے پیش از آنڪه بمیرانندت و مبدا و منشا حیات آنانند ڪه چنین مردهاند...
.......:
@zandahlm1357
#شهید خلیل چالـــاکیان
#متولد ۱۳۳۸ شـــیروان
#شهادت ۱۳۶۱/۱۲/۲۴ بـــوکـــان
#سرگذشت
سرباز وظیفه شهید خلیل چالاکیان فرزند محمدعلی در سال 1338 در شهرستان شیروان در خانواده ای مذهبی قدم به عالم هستی نهاد . تحصیلات خود را تا مقطع دیپلم ادامه داد
قبل از انقلاب با شرکت در تظاهرات و پخش اعلامیه ، نوار و عکس های امام (ره) ، فعالیت های انقلابی خود را آغاز کرد.بارها مورد تعقیب و شکنجه ساواک قرار گرفت و بعد از پیروزی انقلاب اسلامی با حضور در صحنه های بسیج به فعالیت خود ادامه داد
با شروع جنگ تحمیلی با اینکه از او خواسته بودند در مسابقه دومیدانی شرکت کند ولی او ترجیح داد به مبارزه با دشمن متجاوز بپردازد
نحوه #شهادت
سرانجام در بیست و چهارم اسفند ماه سال 1361 در منطقه بوکان سنندج در اثر درگیری با عناصر ضد انقلاب و دمکرات به درجه رفیع شهادت نائل و به ضیافت الهی شتافت
#شهدا_شرمنده_ایم
https://eitaa.com/zandahlm1357
گنجیتا . دلارام 2.mp3
2.68M
🎧🎧🎧
#صوت
#شهدا
#دفاع_مقدس
#کتاب_صوتی
📚 #دلارام / ( 2 )
✍ علی افضلی
📻 نمایش رادیویی با موضوع دفاع مقدس
https://eitaa.com/zandahlm1357
✨﷽✨
🔹فرشتہ بہ خداوند گفت :
خداوندا عزیزترین بندگانت چہ کسانے هستند ؟
🔹خداوند فرمود :
آنان کہ مے توانند تلافے کنند ، اما ...
بہ خاطر من مے بخشند ... !
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
https://eitaa.com/zandahlm1357
هدایت شده از #مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
صفحه تربیت فرزند👇👇👇👇
.......:
@zandahlm1357
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
میخواهم کمی راجع به «دیدن» و ارتباط آن با شخصیت صحبت کنیم. بحث دیدن بیشتر از یک سال است که ذهن من را درگیر کرده است. دیدن چرا مهم است؟ و چرا پایه ی رشد است؟ قبلاً گفتیم که ذهن فعال پایه ی رشد است. کار ذهن فعال چیست؟ کشف، پردازش، ابداع و حاصل آن احساس ارزشمندی و رضایتمندی و خوشایند.
نکته ای که خیلی مهم است، کشف است. کشف یعنی دیدن؛ بدون کشف پردازشی در کار نیست و به دنبال آن ابداعی نیز در کار نخواهد بود و در نهایت شکوفایی و ارزشمندی و رضایتمندی هم نخواهد بود. لازمه ی هر شکوفایی و هر درک و فهمیدن، کشف است. کشف یعنی دیدن و آشکار کردن. در ذهن منفعل به جای کشف، الگو و به جای پردازش، تکرار و به جای ابداع، انباشت است.
البته الگو و تکرار در پردازش به کار می آیند اما در کشف نه. رشد بدون کشف و آموزش بدون کشف سرانجامی نخواهد داشت. زندگی هم بدون کشف معنایی ندارد.
امروزه در زندگی هایمان فقط دور خود می چرخیم و سرگردانیم و دائماً احساس ناخوشایند داریم چون عامل کشف را از عرصه ی زندگی حذف کرده ایم. اکنون هم برای خودمان و هم برای فرزندانمان باید این زمینه را ایجاد کنیم.
#شخصیت {قسمت20}
[مباحث کودک متعادل ]
دیدن دو نوع است:
🔸دیدن سطحی
🔸دیدن عمیق
دیدن سطحی فقط پوسته و ظاهر را توجه میکند و دیدن عمیق هم ظاهر وهم عمق و محتوا را نگاه میکند.
یک مادر سطحی نگر وجزیی نگر فقط میگوید چرا بچه من بدغذا است، ولی مادر عمیق نگر وکلی نگر از دل بدغذایی چندین دلیل و معنا را استخراج میکند.
به دوکلمه زیرتوجه کنید
🔸کشف= آشکارسازی
🔸حجاب=پنهان سازی
حجاب یعنی پرده و پنهان کننده. ما نمی توانیم بدون پرداختن به بحث حجاب وارد موضوع دیدن شویم. لطفاً کلمه ی حجاب بار فرهنگی در ذهنتان ایجاد نکند، منظور من حجاب خانم ها نیست به آن هم اشاره خواهیم کرد ولی منظور من کلی است.
ما برای دیدن احتیاج به نور داریم. تا نور نباشد ما نمی توانیم کشف کنیم. عامل کشف نور است. عامل پنهان کردن و کشف نکردن حجاب وتاریکی است. باید نور باشد تا بتوانیم ببینیم. پس برای دیدن باید حجاب ها را برداریم.
نکته ی مهم در دیدن این است که کجا باید حجاب باشد؟ کجا آشکارسازی؟ کجا باید پنهان کنیم و کجا باید آشکار سازیم. این چیزی است که در زندگی ما رابطه اش بهم ریخته و جایی که باید پنهان کنیم، آشکار می کنیم و جایی که باید آشکار کنیم، پنهان می کنیم.
آن چه که در کودکان ما یا در باورهای ما راجع به کودکان باعث می شود که بچه ها دیدن یعنی "عمیق دیدن" را یاد نگیرند، این است که بچه های ما هدایت می شوند به سمت دیده شدن "مورد توجه دیگران قرارگرفتن
دیده شدن، حجاب دیدن است. هرجایی که بخواهیم دیده شویم، از دیدن محروم می شویم. و هرجا که دیده نشویم، آن موقع است که قدرت دیدن پیدا می کنیم
#شخصیت {قسمت21}
[مباحث کودک متعادل ]
4_389783606555315275.mp3
13.26M
دغدغه های دوران بارداری