eitaa logo
#مجله_مجازی_تازنده ایم_ رزمنده ایم
1.4هزار دنبال‌کننده
49.7هزار عکس
36.3هزار ویدیو
1.7هزار فایل
#نذر_ظهور ارتباط با ما @Zh4653 @zandahlm1357 سلام خدمت بزرگواران این کانال پیروفرمایشات امام خامنه ای باب فعالیت درفضای مجازی ایجاد شده ازهمراهی شما سپاسگزاریم درصورت رضایت ؛کانال را به دیگران معرفی بفرمایید🍃🍃🍃🍃https://eitaa.com/zandahlm1357
مشاهده در ایتا
دانلود
ار خوب! ولي بايد برخيزي و مانند شاگردي كه مي خواهد مطلبي از استاد به پرسد، مقابل من بنشيني! هارون برخاست و در مقابل وي روي زمين نشست. هارون پرسيد: - بگو بدانم، خداوند چه چيزي را بر تو واجب كرده است؟ عرب گفت: - از كدام امر واجب سؤال مي كني؟ از يك واجب يا پنج واجب يا هفده واجب يا سي و چهار يا نود و چهار و يا صد و پنجاه و سه بر هفده عدد و از دوازده يكي و از چهل يكي و از دويست پنج عدد و از تمام عمر يكي و يكي به يكي؟! هارون گفت: - من از يك واجب از تو سؤال كردم، تو برايم عدد شماري كردي! عرب گفت: - دين در دنيا بر پايه عدد و حساب برقرار است و اگر چنين نبود، خداوند در روز قيامت براي مردم حساب باز نمي كرد. سپس اين آيه را خواند: (وَ إِنْ كانَ مِثْقالَ حَبَّةٍ مِنْ خَرْدَلٍ أَتَيْنا بِها وَ كَفي بِنا حاسِبينَ (70)) در اين هنگام، عرب خليفه را به نام صدا كرد. هارون سخت خشمگين شد، طوري كه برافروخته گرديد، (زيرا به نظر خليفه تمامي افراد به او بايد امير المؤمنين مي گفتند) در حالي كه آثار خشم و غضب در چهره اش آشكار بود گفت: - آنچه را كه گفتي توضيح بده! اگر توضيح دادي آزاد هستي و گرنه، دستور مي دهم بين صفا و مروه گردنت را بزنند! نگهبان از خليفه تقاضا كرد كه او را به خاطر خدا و آن مكان مقدس نكشد! مرد عرب از گفتار نگهبان خنده اش گرفت! هارون پرسيد: - چرا خنديدي؟ - از شما دو نفر خنده ام گرفت، زيرا نمي دانم كدام يك از شما نادان تريد؛ كسي كه تقاضاي بخشش كسي را مي كند كه اجلش رسيده، يا كسي كه عجله براي كشتن مي نمايد نسبت به شخصي كه اجلش نرسيده؟! هارون گفت: - بالاخره آنچه را كه گفتي توضيح بده! عرب اظهار داشت: - اينكه از من پرسيدي: آنچه خداوند بر من واجب نمود چيست؟ جوابش اين است كه خداوند خيلي چيزها را به انسان واجب نموده است. اينكه پرسيدم: آيا از يك چيز واجب سؤال مي كني؟ مقصودم دين اسلام است (كه قبل از هر چيزي پيروي از آن بر بندگان خدا واجب است.) منظورم از پنج، نمازهاي پنجگانه، از هفده چيز، هفده ركعت نماز شبانه روزي و از سي و چهار چيز، سجده هاي نمازها و نود و چهار هم تكبيرات نمازهايي است كه در شبانه روز مي خوانيم و از صد و پنجاه و سه، در هفده عدد، تسبيح نماز است. اما آنچه گفتم از دوازده عدد يكي، منظورم ماه رمضان است كه از دوازده ماه، يك ماه واجب است. و آنچه گفتم از چهل يكي، هر كس چهل دينار طلا داشته باشد يك دينار واجب است زكات بدهد و گفتم از دويست، پنج، هر كس دويست درهم نقره داشته باشد، پنج درهم بايد زكات بدهد. اينكه پرسيدم: آيا از يك واجب در تمام عمر مي پرسي؟ مقصودم زيارت خانه خداست كه در تمام عمر يك بار بر مسلمانان مستطع واجب است و اينكه گفتم يكي به يكي، هر كس به ناحق كسي را بكشد بايد كشته شود، خداوند مي فرمايد (النَّفْسَ بِالنَّفْس). چون سخن عرب به پايان رسيد، هارون از تفسير و بيان اين مسائل و زيباي سخن عرب بسيار خوشحال گشت و مرد عرب در نظرش بزرگ آمد و غضب تبديل به مهرباني شد و يك كيسه طلا به عرب داد. آن گاه، عرب به هارون گفت: - تو چيزهايي از من پرسيدي و من هم جواب دادم. اكنون من نيز از تو سؤال مي كنم و تو بايد جواب بدهي! اگر جواب دادي، اين كيسه طلا مال خودت و مي تواني آن را در اين مكان مقدس صدقه دهي، اگر نتوانستي بايد يك كيسه ديگر نيز به آن اضافه كني تا بين فقراي قبيله خود تقسيم كنم. هارون ناچار قبول كرد. عرب پرسيد: - خنفسأ(71) به بچه اش دانه مي دهد يا شير؟ هارون غضبناك شد و گفت: - آيا درست است فردي مثل تو از من چنين پرسشي بنمايد؟ عرب گفت: شنيده ام پيامبر فرموده است: عقل پيشواي مردم از همه بيشتر است. تو رهبر اين مردم هستي، هر سؤالي از امور ديني و واجبات از تو پرسيده شود بايد همه را پاسخ دهي. اكنون جواب اين پرسش را مي داني يا نه؟ هارون: - نه! توضيح بده آنچه را كه از من پرسيدي و دو كيسه طلا بگير. عرب: - خداوند آنگاه كه زمين را آفريد و جنبده هايي در آن بوجود آورد، كه معده و خون قرمز ندارند، خوراكشان را از همان خاك قرار داد. وقتي نوزاد خنفسأ متولد مي شود نه او شير مي خورد و نه دانه! بلكه زندگيش از مواد خاكي تأمين مي گردد. هارون: - به خدا سوگند! تاكنون دچار چنين سؤالي نشده ام. مرد عرب دو كيسه طلا را گرفت و بيرون آمد. چند نفر از اسمش پرسيدند، فهميدند كه وي امام موسي بن جعفر عليه السلام است. به هارون اطلاع دادند، هارون گفت: به خدا قسم! درخت نبوت بايد چنين شاخ و برگي داشته باشد!(72) (چون اولين سال زيارت هارون بود و حضرت نيز در لباس مبدل به مكه رفته بود، تا مردم او را نشناسند لذا هارون آن حضرت را نشناخت.) .......: داستانهای بحار الانوار https://eitaa.com/zandahlm1357
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢آرایش بر زن است... ✅در منابع تأکید شده، نباید به خودآرایی پرداخته و چهره خود را آرایش نماید چنان‌که در وندیداد آمده است، آرایش مو و چهره برای زنان است کسی‌که مرتکب این عمل گردد، به دوزخ می‌رود. در ارداویراف‌نامه نیز آمده: «... دیدم که از انگشتان بدکار که روی و موی آرایش می‌کردند خون و چرک بیرون می‌آمد و از چشمان آنان نیز کرم...» 📚کتاب ایران، آیین و فرهنگ افتخارزاده، چاپ اول صفحه ۲۹۲ https://eitaa.com/zandahlm1357
💢ویل دورانت طبقه زنان در عصر : هرگز به آنان اجازه داده نمی‌شد که آشکارا با مردان کنند.  📚تاریخ تمدن ج 1ص 552 https://eitaa.com/zandahlm1357
6.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅🎥 پاسخ به ۲ سوال مهم در مورد ! 1️⃣ مگر حجاب یک امر شخصی نیست؟ 2️⃣ آیا آمار تجاوز در کشورهای غربی کمتر نیست!؟ 👌 پاسخ دکتر غلامی https://eitaa.com/zandahlm1357
💢نتیجه آزادی جنسی، امنیت اخلاقی و جنسی نیست! ترجمه: از هر پنج دانشجوی در یک دوره تحصیل در دانشگاه به تجاوز میشود.(آمار مربوط به آمریکا) ✅منبع👇 https://goo.gl/wiEA32 https://eitaa.com/zandahlm1357
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
...: 🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام 👈 ....🍒 👈 نشستم گریه می‌کردم بعد بلند شدم رفتم خونه عموم پدرم دنبالم اومد گفت به مادرت چیزی نگو سکته می‌کنه منم می‌گفتم بخدا بهش میگم همه چیز رو بهش می‌گم رسیدم خونه عموم زن عموم گفت چیه چرا گریه میکنی چی شده گفتم مادرم کجاست؟ گفت الان بزور خوابوندمش پدرم گفت ولش کن بهش نگو چیزی نیست گفتم چیزی نیست می‌خواستی بکشیش... زنم عموم گفت خاک بر سرم چیشده؟ گفتم زن عموم بابام چاقو برداشت می‌خواست احسان رو بکشه گفت الان احسان کجاهست؟ حالش چطوره؟ همه چیز رو براش تعریف کردم زن عموم به عموی بزرگم زنگ زد گفت تو کجایی مرد؟ اینا دارن این بچه‌شون رو می‌کشن بابا غذا نخواستیم خونه نخواستیم برگرد چیزی نمیخوام بیا این پسرو کشتن... زن عموم همه چیز رو برای عموم تعریف کرد عموم گفت بهشون زنگ میزنم گوشی رو بر نمیدارن خودمم تا دو هفته دیگه نمی‌تونم بیام بارم گیره... وقتی به حرف برادرم فکر می‌کردم که گفت امروز روزه هستم مونده بودم برای افطاری چی بخورم دوست داشتم سرم رو بکوبم به دیوار که تمام خرما هارو تو خونه جا گذاشت فقط گریه می‌کردم... به خواهرم زنگ زدم گفتم بیا پیش مادر دیگه نمی‌تونم کم آوردم خسته شدم... شبش اومد به مادرم گفت اومدم مواظبت باشم ولی مادرم گفت نمی‌خوام برو خونه به زندگیت برس برگرد من کسی‌ رو نمیخوام ؛ به زور خواهرم برگشت خونش... منم خونه عموم موندم دوست نداشتم برگردم یه شب دیر وقت همه خواب بودیم مادرم تو خواب فریاد زد گفت افتاد افتاد پسرم افتاد گریه می‌کرد زن عموم گفت چی شده...؟!؟ گفت احسان از بلندی افتاد بخدا یه چیزیش شده بلند شد رفت بیرون با زن عموم و شادی گرفتیمش ولی جیغ میزد می‌گفت ولم کنید پسرم افتاد از بلندی میرم میارمش... هر کاری کردیم نمی‌اومد تو خونه تو حیاط نشست همش براش دعا می‌کرد... بعد از چند روز ، جمعه بود شادی از صبح بهم گیر داده بود که باید باهام بیای بریم بازار کفش میخرم... ولی حوصله نداشتم از خونه برم بیرون تا بعد ظهرش رفتیم بیرون گفتم یه هوایی هم عوض کنیم... بازار بود که از همه جا میومدن خیلی بزرگ بود تو بازار حوصله نداشتم سرم رو بالا کنم وقتی به برادرم فکر می‌کردم دوست داشتم بمیرم... یه دفعه شادی گفت اون احسان نیست گفتم کو کجاست؟ گفت اره بخدا خودشه دیدمش بغض گلوم رو گرفت دوست داشتم گریه کنم... شادی گفت اون چیه دستش وقتی نگاه کردم چندتا بسته ژیلت و صابون دستش بود تا دیدم گریم گرفت شادی گفت بریم پیشش ؛ دستش رو گرفتم نمی‌تونستم حرف بزنم به زور گفتم نرو داداشم خجالت می‌کشه برادرم داشت دست فروشی می‌کرد یواشکی دنبالش رفتیم ولی کسی چیزی ازش نمی‌خرید جلو یه مغازه نشست سرشو انداخت رو زانوش انگار گشنش بود... شادی به یه دختر گفت خانم میشه این پول رو بگیری بری از آون جوان هرچی داره بخری هر جوری بود دختره راضی شد.... ولی دیدم پول رو نذاشت تو جیبش تند میان مردم میرفت ما هم‌ دنبالش رفتیم ، رفت تو یه مغازه بعد چند دقیقه اومد بیرون دنبالش رفتیم ولی آنقدر سریع می‌رفت که میان مردم گمش کردیم... گریه می‌کردم شادی گفت بسه دیگه همه دارن نگامون می‌کنن بس کن گفت بریم اون مغازه شاید آدرسی ازش داشته باشه... یه اقای پیری بود خیلی محترم بود شادی گفت آقا آون جوان رو میشناسی که الان اومد اینجا...؟؟؟ گفت احسان میگی چرا چیزی شده؟ مزاحم شده؟ گفت نه آقا اگر آدرسی ازش داری بهمون بده گفت نه زیاد نمی‌شناسمش چند جمعه هست که میاد وسایل می‌گیره می‌فروشه بعد پولش رو میاره... شادی گفت اگه نمی‌شناسیش پس چطور وسایل بهش میدی؟ نمی‌ترسی ازت بدُزده؟ خندید گفت نه اهل اینا نیست اون روزی که اومد ازم خواست که بهش وسایل بدم از خجالت عرق کرده بود کسی که از حرف زدن خجالت بکشه دزدی نمیکنه... شادی گفت سود این وسایل ها که بهش میدی چقدره؟ گفت زیاد نیست شاید 10 هزار.... شادی گفت ممنون که کمکمون کردی، رفتیم خونه عموم ولی غیر از گریه کاری نمی‌کردم وقتی یادش می‌افتادم که از هیچی کم نداشت ولی الان برای چند هزار پول دست فروشی میکنه آرزوی مرگ می‌کردم... می‌گفتم آخه احسانو دست فروشی؟ اون همیشه بهترین لباسها و ماشین و پول و احترام داشت آخه چرا بخاطر چی اینطوری شده.... ⬅️ ادامه دارد... https://eitaa.com/zandahlm1357 🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃